خانه / سفرنامه / سفرنامه خارجی / سفرنامه کشور های امریکایی / سفرنامه بولیوی / سفر به آمریکای جنوبی – بولیوی – پایتخت و حومه – قسمت دوم (جاده مرگ)

سفر به آمریکای جنوبی – بولیوی – پایتخت و حومه – قسمت دوم (جاده مرگ)

سفر به آمریکای جنوبی – بولیوی – پایتخت و حومه – قسمت دوم (جاده مرگ)

صبح زود یه ون اومد دنبالمون و ما رو تا دفتر تور برد. یه آفیس خیلی کوچیک داشتن. کلی دلهره داشتم که چی میشه. از آخرین باری که دوچرخه سواری کرده بودم ده سال می گذشت تازه اون هم کجا؟ تو پیست چیتگر تهران. فقط ما دو تا اونجا بودیم که باعث شد کمی نگرانی من بیشتر هم بشه ولی بعدا فهمیدیم که بقیه همراهان دیروز اومدن و وسایلشون رو گرفتن. یه دست لباس ضخیم سیاه با یه حرف بزرگ ایکس انگلیسی پشتش، یه کلاه ایمنی، دو آرنج بند، دو تا زانو بند و دو تا دستکش سیاه وسایل ایمنی ما رو تشکیل می دادند. دوچرخه ها رو روی باربند سقف ماشین گذاشتن و راه افتادیم دنبال همراهان. به غیر از ما دوتا، دو پسر و یه دختر (به چشم خواهری خوشگل) ژاپنی، دو تا دختر اتریشی و یه دختره سه رگه برزیلی، ایتالیایی، ژاپنی گروه رو تشکیل می دادند. (کلا تو برزیل از این معجون های نژادی زیاد پیدا میشه. اصلا خودشون یه شعار دارن که میگه هیچ برزیلی ای خالص نیست.)

وارد یه جاده تر و تمیز آسفالته کوهستانی شدیم که مرتب در حال افزایش ارتفاع بود تا بالاخره به بالاترین نقطه جاده رسیدیم که اگه اشتباه نکنم نزدیک ۴۷۰۰ متر ارتفاع داشت تقریبا اندازه سبلان! منظره های توی راه حرف نداشتن. صخره های بلند، کوههایی که مثل کالباس بریده بودنشون و ابرهای توی دره. تو پارکینگ خاکی بزرگی توقف کردیم و بساط صبحونه برپا شد. بچه ها با همدیگه آشنا شدن و فهمیدیم غیر از ما دو تا بقیه شون دوچرخه سوارهای متخصص کوهستان و جاده های سنگلاخند! قشنگ قلبم افتاد تو محل نامربوط!

فکر کنم خیلی ضایع بود که اونجا جا بزنیم به ویژه جلوی چهار تا خانم! چند تا عکس یادگاری انداختیم و امیدوار بودم این آخرین عکس های من نبوده باشه. بعدا تو ویکیپدیا خوندم که ۱۸ دوچرخه سوار تو همین مسیر کشته شدند ولی اون موقع فکر می کردم که مشکلی نیست. (وسط مسیر که برای استراحت ایستاده بودیم از لیدر پرسیدم تا حالا دیدی دوچرخه سواری اینجا بمیره گفت آره چند وقت پیش یه ایتالیایی دوشاخه دوچرخش برید رفت تو دره جنازه اش هم پیدا نشد! skull ) اولین تکه راه، حرکت از کنار ماشین به داخل جاده آسفالته بود. فاصله ای به اندازه ده متر که شیب زیادی داشت. تو همین یه تیکه فهمیدم که کارم احتمالا ساخته است!

اولین چیزی که تو جاده دیدم تعدادی یادبود و صلیب بود. تو هر قسمت جاده که یکی کشته شده بود یه صلیب سفید کار گذاشته بودند. جاده پر از صلیب بود. یعنی واسه من هم صلیب می زدند؟! از این قسمت به بعد جاده سرپایینی بود. مسیر رو هوشمندانه انتخاب کرده بودند چون رکاب زدن تو مسیر سربالایی تو اون ارتفاع برای کسانی که بومی اون منطقه نیستند می تونه خطرناک باشه. هوای خنک، سرعت بالا و دره های سرسبز کوههای آند باعث شد تا تو اون یک ساعتی که توی جاده بودیم، ترس رو فراموش کنم. دو نفر لیدر یکی در جلو و یکی در انتهای صف حرکت می کردند و انقدر مسلط بودند که به راحتی و نسبتا با دقت از بچه ها عکس می گرفتند.

 

یادمان کسانی که در این نقطه کشته شده اند.

فکر کنم سی کیلومتری رفتیم تا رسیدیم به یه نقطه ایست بازرسی. دوباره سوار ون شدیم چون این قسمت سربالایی بود. انقدر رفتیم که بالاخره راننده از جاده اصلی خارج شد و وارد یه جاده فرعی خاکی شد. اینجا ابتدای قسمتی از جاده سنگلاخی قدیمی ای بود که به جاده مرگ معروف شده بود.

یه کم در مورد جاده مرگ:

در اصل یه جاده کوتاه شصت هفتاد کیلومتری باریک قدیمی بوده که به دست زندانیان پاراگوئه ای (موقعی که این دو تا کشور با هم می جنگیدند) ساخته شده. جاده ای که لاپاز رو به شهر کورویکو (Coroico) وصل می کرده. نام واقعی این جاده، جاده یونگاس شمالی (Yungas) هستش. خیلی جاهاش میشه گفت خاکی نیست بلکه پر از قلوه سنگه. از میان جنگل انبوه و کوهستانی با دره های عمیق عبور می کنه. بعضی جاها عرضش اندازه عبور یه کامیون بیشتر نیست حالا حساب کنید که این جاده دو طرفه بوده. یه سری جاها هم چند تا آبشار می ریزند وسط جاده. بعضی دره هاش خیلی عمیق بود و جنگل انبوه و مه هم نمیذاش انتهاش رو ببینی و این به ترسناک بودنش اضافه می کرد.

مسیری رو که قرار بود ما طی کنیم البته همش رو با دوچرخه نمی رفتیم. این نقشه پشت تی شرتی چاپ شده بود که بعدا به عنوان یادگاری بهمون دادن.

دو تا نکته در موردش تو ویکیپدیا خوندم: یکی اینکه سالی ۲۰۰ تا ۳۰۰ کشته می داده به خاطر پرت شدن ماشین ته دره. (البته بد نیست تحقیقی هم در مورد اتوبان تهران-قم هم بشه فکر نکنم دست کمی از اون داشته باشه!) و اون یکی اینکه طبق یه قانون نانوشته هر وقت دو تا ماشین به هم می رسیدند اونی که سرپایینی می اومده باید می رفته لب دره. توجیحشون هم این بوده که طرف مجبور می شده آروم تر بره تا خطری ماشین رو به رویی رو تهدید نکنه. هر جا که یه ماشین شوت شده پایین، یه صلیب سفید نصب کردند.

بالاخره کشورهای دوست (ظاهرا ونزوئلا یا چین) دلشون می سوزه و قسمتی از جاده رو پهن، آسفالت و ایمن سازی می کنند و خطرناک ترین قسمت مسیر رو هم دور می زنند. این قسمت خاکی که ما قرار بود ازش عبور کنیم همین قسمت خاکی بود. از این قسمت دیگه خودرویی عبور نمی کنه.

******

اون روز هوا ابری بود ولی تو اون چند لحظه استراحتی که اول جاده خاکی داشتیم تا چیزی بخوریم آفتاب تندی دراومد. خدا رو شکر که بیشتر مسیر آفتاب پشت ابر بود. واقعا آفتاب سوزانی داشت. حرکت رو شروع کردیم. همون چند دقیقه اول نزدیک بود تعادلم رو به خاطر رد شدن از روی سنگهای بزرگ از دست بدم ولی بعد از چند دقیقه به شرایط عادت کردم و خدا رو شکر تا آخر مسیر اتفاق بدی برام نیفتاد هر چند بیشتر مسیر رو از بقیه عقب تر بودم. طبیعی هم بود اونها کلی تجربه داشتند. یکی از بی تجربگی های من این بود که بیشتر طول مسیر رو روی زین دوچرخه نشستم. بعد از اون تا یه هفته نمی تونستم بشینم! گریه تازه آخرهای مسیر بود که فهمیدم باید چی کار کنم.

منظره ای که از محل توقفمون در اول جاده دیده می شد. سمت راست عکس می تونید جاده خاکی رو ببینید.

منظره هاش حرف نداشتن. گاهی کنارمون دره عمیق مه گرفته بود و گاهی هم مه کنار می رفت. حتی دو بار از درون آبشارهای کوچکی عبور کردیم. هر چند کیلومتر برای استراحت توقف می کردیم و معمولا توقف ها در محل های بسیار زیبایی بودند. در قسمت های انتهایی مسیر مجبور بودیم دو کیلومتری رو سربالایی رکاب بزنیم و آفتاب هم دراومده بود. واقعا اون تیکه سخت و نفس گیر بود. به قسمت انتهای سربالایی که رسیدیم یه توقف نیم ساعته داشتیم. لباسم رو که درآوردم بخار از توش میزد بیرون. هنوز تا انتهای مسیر یه تیکه سرپایینی باقی مونده بود.

تو بیشتر قسمتهای جاده به این فکر می کردم که ما با دوچرخه می ترسیم از این جاده باریک رد بشیم اون وقت چطور یه سری با کامیون از کنار یه کامیون دیگه رد می شدند؟ یه چند تا عکس از قسمت های قشنگ این جاده میذارم. این عکس ها رو لیدرها گرفتند چون دوربین رو مجبور بودیم توی ون بذاریم. در تموم طول مسیر هم، ون با یه دوچرخه یدکی و امکانات پزشکی به دنبال ما می اومد.

آبشار سن پدرو San Pedro

آبشار سن پدرو زمانی که ماشین از اون عبور می کرده. این عکس رو از ویکیپدیا گرفتم.

تیکه آخر مسیر به نسبت بقیه راه ساده تر و جاده پهن تر بود. بعضی جاها جاده قسمتی از بستر یه رود کم آب بود. یه سری از خانواده ها کنار جاده نشسته بودند. هر چی به انتهای مسیر نزدیک می شدیم تعداد باغ ها بیشتر می شد. ایستگاه پایانی یه مهمون خونه کوچیک بود با استخر و یه باغ متروکه پرتقال. باورم نمی شد رسیدیم آخرش. هنوز عرقمون خشک نشده بود که از طرف تور یه تی شرت سیاه بهمون دادن که روش نوشته بود “من یکی از بازمانده های جاده مرگ هستم” پشتش هم مسیر راه رو به شکل کارتونی رسم کرده بودند.

تی شرتی که آخر مسیر به عنوان یادگاری به ما دادند.

ناهارش هم بد نبود. کنار استخر توی یه ننو یه چرت خوبی زدم. یه سری هم به باغ پرتقال زدم و برای همه پرتقال چیدم. یکی از ژاپنی ها به شدت به وجد اومده بود و از من خواست باهاش برم تا با دستهای خودش پرتقال بچینه. نمی دونید چه کیفی می کرد. با اینکه پرتقالهاش کج و کوله بودند ولی خیلی شیرین بودند.

برنامه تموم شده بود. سوار ون شدیم و به لاپاز برگشتیم. به غیر از من بیشتر قسمت مسیر رو بچه ها خواب بودند. من هم چشمام سنگین بود ولی دلم نمی اومد بی خیال منظره ها بشم. فاصله کم صندلی های ون هم برای من مشکل ساز بود. تیکه های آخر مسیر از یکی از پسرهای ژاپنی در مورد سفرش و دوستاش پرسیدم. می گفت خانواده اش تو پاراگوئه تجارت می کنند و اومده اونها رو ببینه که با اون دختر و پسر ژاپنی آشنا شده. می گفت البته اون دو تا هم با هم دوست نیستند و فقط اتفاقی با هم همسفر شدند (زرشک! ما همش فکر می کردیم اینا با هم دوستند…!). دم دفتر تور پیاده شدیم و وسایل رو هم تحویل دادیم. یه نیم ساعت نشستیم تا تمام عکس ها رو روی دو تا CD برامون رایت کردن. خوشحال بودم از اینکه جون سالم به در بردم. تجربه واقعا تکی بود که فکر نکنم دیگه تو عمرم مثل اون تکرار بشه. هزینه تور اصلا سنگین نبود. با اون همه امکانات کلا شد ۳۰ دلار. باید خوب استراحت می کردیم چون فردا آخرین روزی بود که فرصت داشتیم تو بولیوی بگردیم.

سفر

اینجا یکی از همون جاهایی بود که آب آبشار می ریخت رو سرمون. تو انتهای عکس ون مشخصه

صبح به زور از خواب بیدار شدیم تا یکی دیگه از دیدنی های نزدیک شهر رو ببینیم. حدود بیست کیلومتری بیرون شهر یه منطقه ای بود که کوههاش به دلیل فرسایش شدید از بین رفته بودند و فقط ستونهایی سوزنی شکل از گل به جای اونها باقی مونده بود. به خاطر ظاهر فضایی اش بهش دره ماه یا Valle de la Luna می گفتند. برای اونجا هم تورهای محلی بود ولی از اونجا که قسمتی از حومه شهر به حساب می اومد، اتوبوس عمومی شهر به اونجا هم سرویس می داد. ایستگاه اصلی وسط شهر نزدیکی های سفارت آمریکا بود.

تور نگرفتن یه نکته مثبت دیگه هم داشت. هم یه سری به یه نقطه دیگه شهر می زدیم و هم یکی از این اتوبوسهای ماقبل تاریخ رو سوار می شدیم. یادم نیست چه جوری! ولی رسیدیم به همون میدونی که اتوبوس ها از اونجا برای دره می رفتند. پیدا کردن اتوبوس سخت بود چون نه ما اسپانیایی بلد بودیم و نه اونها انگلیسی. میدون شلوغ بود. بالاخره یه اتوبوس گیر آوردیم و رفتیم آخرش نشستیم. با اینکه خیلی قدیمی بود ولی داخلش کاملا تمیز و روکش صندلیها سالم بودند. چقدر هم جادار بود. تجربه با مزه ای بود. این اتوبوسها رو حتی تو کوبا هم نمیشه گیر آورد.

خوشبختانه انگار مسیر یه جوری بود که مجبور نبودیم ال آلتوی زشت رو ببینیم. یه ساعتی رفتیم و هی مسیر پرت تر می شد تا بالاخره رسیدیم به ورودی مجموعه. اگه جاده رو ادامه می دادیم به یه دهکده می رسیدیم. مجموعه ورودی درست و حسابی ای داشت و معلوم بود خوب سامان دهی شده. بلیط رو خریدیم و وارد شدیم. انگار که رفتیم توی یه جنگل که همه درختاش سنگی هستند. فکر کنم این بهترین توصیفیه که می تونم ازش بکنم.

از اونجا که احتمال ریزش در این جور جاها بسیار زیاده، مسیر حرکت رو با پل و نرده مشخص کرده بودند تا کسی یه وقتی داخل بعضی از گودالهای باریک که انتهاش معلوم نبود نیفته. خدا می دونه اگه کسی می افتاد اون تو چه بلایی سرش می اومد. دو ساعتی اون تو گشتیم. تنها مورد منفی اینجا این بود که ظاهرا فاضلاب شهری از اون نزدیکی ها می گذشت و بعضی وقتها بوی بدی به مشام می رسید. به نسبت پرت بودن اون منطقه، تعداد بازدید کننده ها زیاد بود. آفتاب دراومده بود و حسابی عرق کرده بودیم. کلا توی این یه ماه مسافرت خوش شانس بودیم که بیشتر هوا ابری بود.

سفر

قسمتی از دره ماه. تو این عکس نرده های محافظ و پل معلومند. اون بنده خدا رو هم گذاشتیم وسط این چیزا تا شما یه مقیاسی از بزرگی اونها داشته باشید.

بازدید که تموم شد با یکی از همون اتوبوس ها برگشتیم هتل. خوب استراحت کردیم. وسایل رو بستیم که شبونه باید حرکت می کردیم تا صبح تو کوزکو باشیم. از اونجا هم یه پرواز یک ساعتی داشتیم تا لیما. صبح زود تو کوزکو هیچ وسیله ای برای فرودگاه گیر نمی اومد. یکی دو تا تاکسی هم که بود قیمت خون پدرشون رو می خواستند. هوا عالی بود. یه سری هم تازه اومده بودند بیرون برای ورزش. ما هم تصمیم گرفتیم هم ورزش کنیم و هم از هوا استفاده ببریم. پیاده راه افتادیم سمت فرودگاه. لب خیابون راه می رفتیم تا یه تاکسی پیدا کنیم تا ما رو به فرودگاه ببره. نشون به اون نشون که مسافت تقریبا ده کیلومتری رو پیاده رفتیم و دریغ از یه ماشین که راننده اش حتی به ما نگاه کنه!

ایرلاین ارزون قیمت StarPeru که ازش بلیط پرواز لیما رو خریده بودیم، خیلی بی حساب و کتاب بود و خیلی راحت گفتند که پرواز شما با پرواز بعدی مخلوط شده چون مسافر کمه! تو هواپیما ردیف جلو نشسته بودم. کنار من و ردیف بغل چند تا توریست بی شعور اروپایی نشسته بودند که انقدر بلند حرف، ببخشید داد می زدند و می خندیدند که من مجبور شدم جام رو عوض کنم. تازه یارو چپ چپ هم نگاه می کرد. دلم می خواست کلش رو بکنم تو ملخ های هواپیما مرتیکه …cow monkey!!!

تو فرودگاه لیما ۱۲ ساعت معطلی داشتیم. ارزش نداشت که بریم تو شهر با اون بار سنگین. تازه تو اون گرما جایی رو هم نداشتیم که بریم. انتهای سالن یه جای بزرگ خالی بود که مسافرهایی که مثل ما معطلی شون زیاد بود رو زمین ولو شده بودند. ما هم رفتیم کنارشون. چهار تا روس کنارمون بودند که نیازی نبود بگن کجاییند. هر جا روس باشه بوی الکل هم میاد. یکیشون به زبون دست و پا شکسته انگلیسی گفت که توی موتورخونه کشتی تو شیلی کار می کنند. الکلشون خیلی بوی سنگینی داشت فکر کنم با روغن موتورخونه قاطی کرده بودنش!

پرواز این بنده خداها با KLM بود. از شیلی اومده بودند پرو از اینجا می رفتند آمستردام و از اونجا هم به مسکو. توی سالن ترانزیت بودیم که دیدیم صدای داد و بیداد میاد. یکی از روسها رو نیروهای امنیتی از هواپیما پیاده کرده بود. هی داد می زد من دو هزار دلار پول پرواز رو دادم چرا پیاده ام کردید؟ من می خوام با سفارت حرف بزنم (یاد داستان مکزیک خودم افتادم!) البته انصافا نیروهای پرویی مودب بودند برعکس پلیس های عوضی مکزیکی. بهش اشاره کردم که چی شده. بغض کرد و چیزی نگفت. معلوم بود چی شده دیگه. انقدر خرکی مست بوده که احتمالا یا مزاحم مسافرها شده یا مزاحم مهموندارهای زیبای هواپیما. هیپنوتیزم دیگه نفهمیدم چه بلایی سرش آوردن.

فکر نکنید میرم سفر همش حال و حوله. این شرایط رو هم داره. ۱۲ ساعت معطلی تو فرودگاه لیما همسفرم و من رو مجبور کرد که مثل کلی آدم دیگه یه گوشه دنج فرودگاه رو زمین دراز بشیم. ولی بعد از طی یه مسیر طولانی با اتوبوس چه حالی میده این دراز شدن حتی اگه روی سنگ سرد کف سالن باشه!

ساعت یک شب پرواز به سمت سائوپائولو پرید و پنج ساعتی تو راه بودیم. فقط حیف که تمام مسیر رفت و برگشتمون بین برزیل و پرو توی شب بود و نمی شد از اون بالا طبیعت سبز رو دید. یه روز توقف تو سائو داشتیم و بعد یه پرواز ۱۴ ساعته تا استانبول و ۲ ساعت بعدش یه پرواز ۳ ساعته تا تهران. عجب مهاجرتی! تازه رسیدیم فرودگاه امام و دیدیم که بارمون تو استانبول جا مونده!!! کلافه 

نویسنده : نادر

منبع : وبلاگ فرسنگ

کلمات کلیدی: سفر,سفر به آمریکا ,سفر به آمریکای جنوبی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *