از آواز سمرقند (۲)
به مجموعه شاه زنده که رسیدیم، نفس در سینهمان حبس شد… یک چیزی میگویم از معنای کاشیکاری افسانهای، یک چیزی میشنوید… شاهکار غریبیست. در تمام زندگیم هیچگاه آبی فیروزهای را این گونه درخشان و افسونگر ندیده بودم! فقط یک لحظه تصور کنید چه منظرهای میتواند در چشمان آشنا به گنبدهای فیروزهای و خو کرده به کاشیهای زیبای اصفهان شگفتی بیافریند؟! اوج هنر کاشیکاری ایرانی اینجاست! در شاه زنده! دیدنیترین، باشکوهترین و چشمنوازترین آرامستان جهان. پیشتر، خیال میکردم آرامستان پرلاشز پاریس لنگه ندارد… باید آن بناهای فیروزهای را از نزدیک ببینید… گیج و مبهوت به شاهکار پیش رویمان مینگریستیم. در دقایق اول توان عکاسی هم نداشتیم! فقط مانند بچهها، هیجان زده، هر چیز زیبایی را به هم نشان میدادیم. از زوایای مختلف به آن نگاه میکردیم و این رویه تکرار میشد… نگهبان مجموعه، وقتی فهمید از ایران آمدهایم، گل از گلش شکفت. کمی باهم گپ زدیم؛ هرچند دائم مجبور میشد حرفش را نیمه تمام بگذارد تا سوال رهگذری را پاسخ دهد اما، محبت را در حق ما تمام کرد. ابتدا ما را به پشت بام بنایی برد تا از مسجد بیبی خانم عکاسی کنیم، بعد هم گفت از همان راهی که آمدید برگردید که ورودیه نپردازید.
بیرون آمدیم و زیر باران راه مسجد را در پیش گرفتیم. سر راه به بازار محلی سمرقند رسیدیم. محلیها به آن سیاب بازار میگویند. شاید بازار هم نامش را از افراسیاب وام گرفته باشد!
هرچه تصور کنید در بساطشان یافت میشد. در هر راسته چیزی میفروختند. از لباس و وسایل خانه بگیرید تا میوه و سبزی و نان و ماست و ترشی و خشکبار و شیرینی… سمنو هم فراوان بود. لحظاتی با فروشندگان گپ زدیم و مقداری میوه خریدیم و به مسجد وارد شدیم.
“سرایملک خانم” معروف به بیبی خانم همسر مورد علاقه تیمور بود. تیمور این مسجد را به همسر خود هدیه کرد. بعدها شاهرخ میرزا این سنت خانوادگی را ادامه داد و مسجد گوهرشاد مشهد را برای بانویش بناا کرد. از آن رو که در ساخت مسجد عجله به خرج دادند، بنایش استحکام چندانی نداشته و بارها تخریب گشته است. در میان مسجد، یک رحل سنگی بزرگ قرار دارد که قرآن بسیار بزرگی بر روی آن مینهادهاند. به باور مردم محلی، رد شدن زنان نازا از زیر ۹ پایه آن که فضای بسیار تنگی دارد، آرزوی ایشان را برآورده ساخته و به بارداری آنها منتهی میشود. دیوارهای بنا از کاشیهای فیروزهای پوشیده شده و با نقوش هندسی و خط کوفی تزیین گردیدهاند. یک مدرسه به همین نام روبروی مسجد قرار گرفته و آرامگاه بیبی خانم و چندین بانوی دیگر در آن قرار دارد.
بعد از دیدن مسجد، به رستوران رفتیم و ناهار و شام را در یک وعده صرف کردیم؛ سپس یک تاکسی گرفتیم تا ما را به محله پنجاب ببرد. بزرگترین محله ایرانیهای سمرقند. عصر بود که در خیابانهای پنجاب از تاکسی پیاده شدیم. خلوت بود. مسجد پنجاب را پیدا کردیم و به داخل حیاطش سرکی کشیدیم. هیچ کس نبود… همان نزدیکی آرامستانی است که ایرانیها و تاجیکها در آن خفتهاند. عصر یکشنبه بود و تعدادی از مردم سر خاک عزیزانشان حضور داشتند. هم در آرامستان جدید شاه زنده، هم در آرامستان پنجاب، رسم بر این است که تصویر بزرگی از فرد متوفی را روی سنگ مرمر چاپ میکنند. پایین پای تصویر یک کودک، مردی نشسته بود که بعد از صحبت متوجه شدیم پدر اوست. پسرک بر اثر بیماری چند سال پیش فوت کرده و پدر، هنوز دلتنگِ بودنش، به او سر میزند. حضور دو ایرانی چنان برایش جالب بود که موبایلش را درآورد و شروع کرد از ما عکس گرفتن. حس خوبی نداشتم اما، با این تصور که شاید بعدها با دیدن این تصاویر حال و هوایش کمی عوض شود، با دلی غمگین به دریچه دوربین موبایلش لبخند زدم. از آرامستان که بیرون آمدیم، تعدادی مرد جوان را در حال برانداز کردن خودمان دیدیم. با لبخند از کنارشان گذشتیم که من با دیدن یک تابلوی سمبوسه فروشی برای عکاسی ایستادم. در بخارا سمبوسه خورده بودیم اما، از شکل آن روی تابلوی دکهها که با سمبوسههای خودمان تفاوت دارد، عکس نگرفته بودم. ازبکها به سمبوسه میگویند سُمسا. یکی از آقایان جوان از جمع جدا شد و آمد و پرسید سمسا دوست داریم؟ با پاسخ مثبت، دعوتمان کرد به منزلش تا از مادرش بخواهد برایمان درست کند. هرچه اصرار میکردیم که تازه ناهار خوردهایم، گوشش بدهکار نبود. آمدیم کنار باقی دوستانش ایستادیم و کمی گپ زدیم. از ایران گفتیم و از پنجاب شنفتیم. هرچه میخواستیم خداحافظی کنیم، باز سوال دیگری میپرسیدند. بالاخره درنهایت خستگی خداحافظی کرده و با یک تاکسی به هتل بازگشتیم.
دوشنبه از راه میرسید و برنامه این بود که صبح اول وقت برویم سراغ گرفتن بلیت؛ میخواستیم به خیوه برویم و از آنجا با پرواز خودمان را به تاشکند برسانیم. فردا صبح اول وقت به کِرِتی بازار رفتیم تا دلار تبدیل کنیم. نرخ تبادل ارز در بانکهای ازبکستان به دلیل کارمزد بالایی که میگیرند به صرفه نیست و مردم در بازار به به طور غیررسمی مبادلات ارزی میکنند. وقتی به آژانس رسیدیم و از زمان پروازها مطلع شدیم، به این نتیجه رسیدیم که رفتن به خیوه اتلاف پول و زمان وحشتناکی است که نتیجهای هم ندارد. خود شهر خیوه فرودگاه ندارد و نزدیکترین فرودگاه مربوط به شهر اورگنچ است که با خیوه حدود ۳۵ کیلومتر فاصله دارد. به ایستگاه قطار رفتیم تا زمان حرکت قطارها را چک کنیم. باز هم محدودیت زمانی باعث شد از رفتن به خیوه چشمپوشی کرده و برای تاشکند بلیت بگیریم. مامور فروش بلیت، کلاه کوچکی سرمان گذاشت؛ سرخود، مبلغی اضافه گرفت تا امتیاز ورود از بخش ویآیپی را داشته باشیم! به هتل برگشتیم و اطلاع دادیم یک شب دیگر میمانیم و آدرس ایستگاهی را پرسیدیم که ماشینهای شهر سبز آنجا میایستند؛ شهرسبز نام جدید کَش، روستای زادگاه تیمور است و چند اثر ثبت شده در میراث جهانی یونسکو دارد. ایستگاه سواریهای شهرسبز، جلوی ریگستان است. بعد از بازگشت، از میدان امیر تیمور یک تاکسی گرفتیم تا به هتل برگردیم. از آنجا که باز هم برق رفته و خیابان تاریک تاریک بود، یک چهارراه زودتر پیاده شدیم. هرچه از عابران میپرسیدیم هتل کجاست، کسی نمیدانست. در نهایت پسر ۱۷ سالهای به نام عزیز ایستاد و با شمارهای تماس گرفت و آدرس را پرسید و گفت یک چهارراه پایینتر است. همراهمان آمد تا به هتل رسیدیم. این داستان تلفن زدن به جایی شبیه ۱۱۸ و سوال پرسیدن چند بار دیگر در سمرقند تکرار شد. هر سوالی از کارمندان هتل میپرسیدیم و جوابش را نمیدانستند، با یک تماس، پاسخ درست را در اختیارمان میگذاشتند. فرصت نشد تحقیق کنم به کجا زنگ میزنند! گویا سمرقند برای خودش یک عمو گوگل واقعی و درست و حسابی دارد که جواب همه سوالها را میداند!
به هتل رفتیم تا کولهها را ببندیم و برای سپری کردن آخرین روز سمرقند آماده شویم. پیش از ترک شهر ۳ جای دیگر را میخواستیم ببینیم: کارخانه کاغذ سمرقندی، رصدخانه الغبیگ و دانشگاه سمرقند…
کاغذ سمرقندی
صبح با یک راننده تاجیک به بیرون شهر رفتیم تا کارخانه کاغذ سمرقندی را ببینیم. کاغذ سمرقندی از دیرباز به خاطر مرغوبیتش شهره عام و خاص بوده است. قرآن بایسنقری را روی کاغذ سمرقندی نوشتهاند… مرد تاجیک خوش ذوقی به نام ظریف، با جستجو در کتابهای قدیمی، طرز تهیه کاغذ را یافته و در کارخانهای به طور سنتی کاغذ تولید میکند. نکته جالب اینکه، کاغذها را به مصارف مختلفی میرساند؛ از لباس و کیف پول و قاب عکس گرفته تا دفتر و کارت پستال و گلهای کاغذی تا عروسک و نقاب و رومیزیهای گلدوزی شده…
آقای ظریف شخصا پابهپای ما آمد و مراحل تهیه کاغذ را توضیح داد. کاغذ سمرقندی را از پوست درخت توت تهیه میکنند. میگویند این کاغذ ۲۰۰۰ سال عمر میکند. از آنجا که چوب درخت توت فسادناپذیر و برای موشها و کرمها غیرقابل هضم است، هیچ چیز نمیتواند به آن آسیبی وارد کند. مزیت دیگر، زرد رنگ بودن کاغذ است که به طور طبیعی مانع از آزار و خستگی چشم میشود.
ترکههای چوب را چهار – پنج روزی در جوی آب قرار میدهند که آسیابی آب را به درونش هدایت میکند. وقتی که خوب خیس خوردند، آنها را از آب خارج کرده و پوست ترکهها را جدا میکنند. داخل پوسته، نرم و لطیف است اما، خارج آن لطافتی ندارد. به همین دلیل، با کارد، مقداری از رویه آن را میتراشند و پوسته، آماده جوشیدن میشود. بعد از جوشاندن پوستهها در آب، آن را در خمرههای سنگی ریخته و خمیر میکنند. برای کوبیدن آنها، باز هم از چرخش آسیاب آبی بهره میبرند که اهرمها را بر سر چوبها میکوبد. خمیر نرمی که به دست میآید را در آب حل میکنند و در صافی میریزند. کمی که آب اضافی چکید، حدود ۲۰۰ برگه را روی هم گذاشته و سنگ سنگینی بالای آنها قرار میدهند تا از آب محلول در خمیر چیزی باقی نماند. بعد کاغذها را یکی یکی روی شیشه میچسبانند تا خشک شوند. کاغذ سمرقندی تهیه شده اما، سطح آن هنوز ناصاف است و باید صیقلی شود. برای این کار هم از سنگهای صاف و گوش ماهی و شاخ گاو استفاده میکنند. مراحل تهیه کاغذ را که دیدیم، یک دفتر و دو کارت پستال به عنوان سوغات خریدیم، آقای ظریف به پیالهای چای میهمانمان کرد.
رصدخانه و موزه الغبیگ
در بازگشت، مستقیم رهسپار رصدخانه شدیم. بلیت خریدیم و قبل از ورود به موزه، ابتدا به رصدخانه رفتیم؛ حس خوبم را از دیدن رصدخانه نمیتوانم به واژه دربیاورم. انگار در زمان پرواز کرده باشم و رسیده باشم به روزهای پرهیاهوی ساخت رصدخانه! فضای تخریب شده هم بر این حال و هوا میافزود. الغبیگ و غیاثالدین جمشید کاشانی و قاضیزاده رومی با آن لباسهای بلندشان داشتند در گوشه و کنار پرسه میزدند! یا به کارگران چیزی تذکر میدادند یا بر سر جزئیات با یکدیگر بحث میکردند. گاهی با اشاره دست چیزی را به هم نشان میدادند و گاهی راضی از نتیجه، لبخند میزدند… مدت مدیدی است بشر آرزوی ساخت ماشین زمان را دارد تا به وسیله آن بتواند به گذشته یا آینده سفر کند؛ من هم آرزوی تماشای واقعههای تاریخی زیادی را دارم. آن روز برای اولین بار چنین حس میکردم که با ماشین زمان سفر کرده و در حال تماشای رخدادهای واقعی هستم. تنها چیزی که مرا به زمان حال پرت میکرد و عصبانیام میساخت، رفت و آمد گاه و بیگاه گردشگرانی بود که ملاحظه سکوت رصدخانه را نداشتند و با صدای بلند ابراز احساسات میکردند! سیر نمیشدم از تماشای آن تونل تاریک. همزمان یک مرد تاجیک هم رضا را به بحث تاریخی گرفته بود. اطلاعات تاریخی که میداد، ضد و نقیض بود و رضا که یکی دوبار تلاش بیحاصلی برای اصلاح صحبتهای او داشت، ترجیح داد سکوت کند تا مکالمه به پایان برسد. عصبانی بودم! برای مباحثه در باب حوادث تاریخی، بدجایی را انتخاب کرده بود. مگر ما چند بار فرصت درک این فضا را به دست میآوردیم که اولین بار و آن حس تکرارناشدنیاش را قربانی بحث تاریخی کنیم؟! تازه خدا رحم کرد متوجه شد اطلاعات ما در آن حدی هست که احتیاج به راهنما نداشته باشیم… وگرنه در برخورد با گردشگران دیگر روضهای تاریخی میخواند و اجرت راهنمایی میگرفت…
رصدخانه، در شمال شهر سمرقند روی تپهای واقع گردیده است. الغبیگ، دستور ساخت آن را داده و مدیریت رصدخانه را به ملا علی قوشچی سپرد؛ مسئولیتی که تا کشته شدن الغبیگ به دست پسرش، بر عهده ملا باقی بود. بعدها رصدخانه تخریب شد و از دیدهها پنهان گشت تا آنکه توسط ویاتکین، باستانشناس سمرقندی در اوائل قرن بیستم، کشف و حفاری شد. از ساختمان بزرگ و مدور سه طبقه، تنها یک دالان به عمق تقریبی ۱۰ متر و شعاع ۴۰ متر باقی است که ریلی سنگی را درون خود جای داده، در میان این ریل، ابزار رصد را حرکت میدادهاند. در دو سوی ریل و میان آن نیز، سه ردیف پله تعبیه شده است. علت اشتهار رصدخانه، کتاب زیج الغبیگ است که حاوی مشخصات ۱۰۱۸ ستاره است. زیج یا زیگ، به مجموعه جداولی گفته میشود که موقعیت ستارهها و سیارهها را نشان میدهد. اطلاعات طلوع و غروب خورشید، ماه و دیگر سیارهها در روزهای مختلف سال در یک محل خاص نیز، در آن ثبت میگردد. زیج برای تهیه تقویم، تعیین روز و شب، مسیریابی و طالعبینی کاربرد داشته است. وارد موزه شدیم. چند ماکت از شکل اصلی رصدخانه وجود داشت که ابهتش تعجببرانگیز بود. یک ماکت از آکسارای، کاخ زیبا و تخریب شده شهرسبز و یک کاشی طلاکوب آن هم به چشم میخورد. برای ما که روز پیش، باقیمانده بنای آکسارای را به چشم دیده بودیم، تجسم شکل واقعی و کامل آن تکاندهنده بود! باقی آثار موزه، زیجها و اسطرلابهای قدیمی بودند. جز اینها، یک خطاطی بسیار زیبا از بایسنقرمیرزا و یک وقفنامه از دوره تیمور و ظفرنامه – اثر شرفالدین علی یزدی – هم در آثار نمایش داده شده قرار داشتند.
به شادی نوروز، به شیرینی سمرقند…
دیگر بیش از چند ساعت تا زمان حرکت قطار به سمت تاشکند نمانده بود. رفتیم که دانشگاه سمرقند را بیابیم و در صورت امکان با دانشجوها گپی بزنیم. راننده ما را در خیابانی نزدیکی دانشگاه پیاده کرد و گفت: «راه مَحکَم!» معادل تاجیکی جمله «راه مسدود است!» چند بار حرفش را تکرار کرد تا متوجه شدیم داستان چیست. پلیس خیابان را بسته بود. هنوز نمیدانستیم در سمرقند از ۳ روز پیش از نوروز، جشن آغاز بهار، برپا میگردد. وقتی به خیابان تزئین شده وارد شده و انبوه مردم شهر را آراسته در لباسهای نو با طرحهای سنتی دیدیم، غرق لذت شدیم. بهتر از این نمیشد! نادانسته به خوبترین جای ممکن رسیده بودیم. دانشگاه میخواستیم و تماشای بهتر از آن قسمتمان شد! جای سوزن انداختن نبود. مردم شهر، پیر و جوان، خرد و کلان، دسته دسته از راه میرسیدند. گروههای مختلف موسیقی در حال اجرا بودند و مردم گروه گروه مشغول رقص و پایکوبی…
در این میان، بخشهای مختلفی از فرهنگ نوروزی را نیز به نمایش گذاشته بودند. سفره هفت سین، سنت تزئین خانه و درختان، نحوه عید دیدنی و… چندین خواننده برای مردم میخواندند و پیر و جوان مشغول شادی بودند. ما نیز در شادی مردم شهر سهیم شدیم. طعم نوروز سمرقند برای همیشه در جانمان خوش نشست. یکی دو ساعتی در میان مردم رفتیم و بازگشتیم تا زمان حرکت به سوی ایستگاه قطار نزدیک شد.
رفتیم کولهپشتیها را از هتل تحویل گرفتیم؛ از سحیبا، کارمند وظیفهشناس و مهربان هتل خداحافظی کردیم و به سمت ایستگاه به راه افتادیم. وقتی رسیدیم هنوز بیش از یک ساعت تا حرکت قطار وقت باقی بود. برای خرید آب معدنی گوشه و کنار را میگشتیم که خیلی اتفاقی به یک بازار محلی رسیدیم. به گرامی مردمان زحمتکش سمرقند… به راسته نان فروشان و نان سمرقندی…
نان در آسیای میانه حرمت بسیاری دارد. بیش از فقط یک غذاست و باعث افزایش رزق و برکت تلقی میگردد. برای حرمت گذاشتن به آن، از کارد برای بریدنش بهره نمیبرند و نان را با دست تکه میکنند. اصطلاح نان شکستن از همین جا میآید. نان آن قدر عزیز است که در مراسم ازدواج، هنگام خطبه عقد و دعا برای سپیدبختی عروس و داماد توسط بزرگان دو خانواده شکسته میشود. شاخصترین، خوشخوراکترین و خوشروترین نان آسیای میانه، نان سمرقندی ست. نان سمرقندی، گرد و حجیم و میان آن گود است و سطح تو رفتگی را با قلمهای مخصوصی طرح میاندازند و بر آنها سیاه دانه میپاشند. مردم سمرقند، علاقه عجیبی به نان شهر خودشان دارند. ظاهرا خوردن غذا بدون نان سمرقندی برایشان معنا ندارد. در راه بازگشت از شهرسبز، مسافران همراهمان که با هواپیما عازم مسکو بودند، ماشین را نگه داشتند تا نان بخرند و همراه خود به مسکو ببرند!
بازار سرپوشیدهای بود که میوه و سبزی، برنج و حبوبات و نان در آن یافت میشد. به محض وارد شدن ما ولولهای بین فروشندگان افتاد. حضور دو غریبه کوله به دوش، اتفاق جالب آن روزشان شد. وقتی فهمیدند ایرانی هستیم، لبخندشان مهربانتر هم شد. از ایران فقط تهران و مشهد را میشناختند. در تمام آسیای میانه، مشهد حتی از تهران شناخته شدهتر است. در بخارا و سمرقند افرادی را دیدیم که بیش از ده بار برای زیارت علیبن موسیالرضا (ع) به مشهد آمده بودند. اگر هم تنگی دست، اجازه سفر به ایشان نداده باشد، آرزوی زیارت را حتما بر دل دارند. بانوان نانفروش این بازار هم عجیب عاشق ایران بودند. لحظاتی که در میان آنان به صحبت گذشت، از شیرینترین و غنیترین لحظات سفر بود. عجیب مهربان بودند. خیلیهایشان در حالیکه آرزوی آمدن به ایران را داشتند، به روسیه سفر کرده بودند. دلیل تاخیر در آمدنشان، بلیت گران هواپیماست. روزیشان آنقدر هست که شکم هفت – هشت بچه را سیر کند اما، سفر به ایران برایشان سفر لوکسی محسوب میشود. وقت تنگ بود و مجبور بودیم دل بکنیم و برویم. یک عکس یادگاری، عمق خاطرات آن دقایق را ثبت کرد و ما به ایستگاه سمرقند بازگشتیم.
بعد از بازرسی کولهها به سالن ویآیپی رفتیم و با چای پذیرایی شدیم. یک دقیقه مانده به رسیدن قطار، ماموری آمد و خبر داد که کجا منتظر بمانیم. قطار از راه رسید و ما هم به جمع مسافران دیگر قطار پیوسته و به سوی تاشکند به راه افتادیم. سه روز به عید نوروز زمان باقی بود؛ این اولین نوروز ما خارج از وطن بود… وسایل سفره هفت سین در کولهپشتی همراهمان بودند. جشن نوروزی سمرقند، نوید آمدن نوروزی شیرین در تاشکند بود…
پینوشت: این سفرنامه در شماره ۵۵ ماهنامه جهانگردان به چاپ رسیده بود.