خانه / سفرنامه / تلخ و شیرین یک پایتخت (آخرین قسمت سفرنامه ازبکستان)

تلخ و شیرین یک پایتخت (آخرین قسمت سفرنامه ازبکستان)

تلخ و شیرین یک پایتخت (آخرین قسمت سفرنامه ازبکستان) 

نزدیک چهار ساعت طول کشید تا قطار، فاصله سمرقند به تاشکند را بپیماید. سمرقند از سال ۱۹۲۴ به مدت شش سال پایتخت ازبکستان بود تا در سال ۱۹۳۰ تاشکند جایگزین آن شد. تاشکند یعنی شهر سنگی؛ نام قدیم آن چاچ بوده و در شاهنامه فردوسی و آثار دیگر شعرا بسیار ذکر شده است. تحفه شهر، به کمان چاچی معروف بود که مرغوب‌ترین نوع کمان محسوب می‌شد. تاشکند در دوره اتحاد جماهیر شوروی، بعد از مسکو و لنینگراد و کیف، چهارمین شهر توسعه یافته شوروی بود.

در کوپه‌ای که نشسته بودیم، دو دختر ازبک حضور داشتند و یک زن تنها و مردی که خانواده‌اش در کوپه کناری بودند. فرزندان بازیگوش سه و پنج ساله مرد، شاهرخ میرزا و شهرام میرزا نام داشتند و در تمام مسیر با شیرین‌زبانی خود، ما را مشغول کردند. مادرشان معلم زبان انگلیسی بود و گاهی برای سرکشی به بچه‌ها می‌آمد؛ از گپ زدن با او نکات بسیاری از سیستم آموزش و پرورش ازبکستان آموختم. دوران مدرسه که «مکتب» نامیده می‌شود، نه سال است. بانوان معلم، بعد از تحصیل در حوزه‌های علمیه که چهار سال طول می‌کشد، معلم می‌شوند و اجازه تدریس می‌یابند. در مدارس ازبکستان، به جز زبان ازبکی و روسی، از سال سوم، انگلیسی نیز تدریس می‌شود.

مترو تاشکند: جاذبه تمام عیار گردشگری

هوا کاملا تاریک شده بود که به ایستگاه رسیدیم؛ محل اقامت، از پیش مشخص بود؛ هتل ازبکستان در میدان امیر تیمور. در تاشکند دیگر تقریباً فارسی ‌زبان نخواهید یافت. از یک پلیس، راهنمایی خواستیم. انگلیسی نمی‌دانست و با اشاره، مترو را نشانمان داد. به سمت ایستگاه مترو راه افتادیم و با اولین جاذبه گردشگری تاشکند در زیر زمین روبرو شدیم. طراحی تک‌تک ایستگاه‌های متروی شهر منحصر به فرد است و هرکدام اثری از یک هنرمند ازبک. عکس‌برداری از ایستگاه‌ها ممنوع است و چنانچه مایل به تماشای طراحی زیبای ایستگاه های مترو تاشکند هستید، می‌توانید تصاویر آن را در اینترنت جستجو کنید.

تعداد زیادی پلیس در ورودی‌های هر ایستگاه و در تمام قسمت‌های مترو در حال تردد هستند و امنیت مترو را تأمین می‌کنند. گردشگران خارجی، در مواجهه با پلیس مترو در هر بار ورود، باید گذرنامه‌ خود را نشان بدهند. نکته جالب این که، خواندن گذرنامه ایرانی برایشان دردسرزاست! بر طبق عادت، گذرنامه را از سمت چپ باز می‌کنند و تلاش عبثی دارند برای یافتن صفحه مشخصات… فقط خدا می‌داند در طول اقامت در تاشکند چند بار مجبور شدیم علاوه بر نشان دادن گذرنامه، صفحه اول را نیز نشانشان بدهیم و شاهد تعجب بی‌پایانشان باشیم. تعداد پلیس‌های مترو آن قدر زیاد است که کار چندانی برای انجام دادن ندارند و هر از گاهی جمعی از آن‌ها را در گوشه‌ای مشغول صحبت خواهید یافت. به نظر می‌رسد در ازبکستان، «پلیس» شدن راه ساده‌تری برای گذران زندگی باشد…

چیزی به نام نقشه راهنمای مترو وجود ندارد و اسامی ایستگاه‌ها با خط سیریلیک نوشته شده‌اند. با راهنمایی مردم، خط مترو را عوض کردیم و در نهایت به ایستگاه امیر تیمور رسیدیم. هتل ازبکستان ظاهر یک کندوی عسل تاخورده را دارد و دقیقاً رو به میدان امیر تیمور قرار گرفته است. پرچم ایران روبروی هتل در اهتزاز بود… با مراجعه به میز پذیرش، کارت-کلید اتاق را تحویل گرفتیم و به طبقه دوازدهم رفتیم. در طبقه شانزدهم یک رستوران قرار دارد که از پشت پنجره‌های آن، شهر به خوبی دیده می‌شود. هتل ازبکستان، از فدریکو فلینی، مارچلو ماسترویانی، راج کاپور، آلا پوگاچوا، لئونید یاکوبویچ و سرگئی ماکووتسکی به عنوان میهمانان خود، با افتخار یاد می‌کند.

آن شب به استراحت و مرور خاطرات سمرقند گذشت. فردا بعد از صرف صبحانه، راهی پارک علیشیر نوایی شدیم. کمتر از ۳۶ ساعت تا سال تحویل، زمان باقی بود. در ایستگاه علیشیر نوایی پیاده شده و متوجه شدیم تا خود پارک مقدار زیادی راه باقی مانده است. پس قدم‌زنان به سمت پارک حرکت کردیم؛ خیلی زود، خیابان‌های خالی از ماشین و حضور پلیس توجهمان را جلب کرد و به دنبال نشانه‌‌ای می‌گشتیم تا بدانیم ماجرا از چه قرار است… کم‌کم سر و کله مردمی که پیاده از روبرو می‌آمدند پیدا شد… آقایان همه با لباس رسمی و تعدادی از خانم‌ها با لباس محلی… سمنو در یک دست و گذرنامه‌های سبز رنگ در دست دیگر… حدس زدیم در اداره‌ای جشن نوروزی برپا باشد اما، در تصورمان هم نمی‌آمد که به طور تصادفی به بزرگ‌ترین جشن نوروزی ازبکستان رسیده باشیم! روز قبل از تحویل سال، در پارک علیشیر نوایی جشن بزرگی برپاست و رئیس جمهور برای مردم سخنرانی می‌کند. ما کمی بعد از اتمام سخنرانی رئیس جمهور به پارک رسیدیم. گارد امنیتی در حال ترک آن جا بودند. کم‌کم سر و کله دخترکان زیباروی خوش لباس ازبک با دسته‌های گل و لیوان‌های سمنو در دست پیدا شد… در برابر رئیس جمهورشان برنامه اجرا کرده بودند… شب هنگام، وقتی از تلویزیون تصویر مراسم را تماشا می‌کردیم تازه معنای لباس‌های گاه یک رنگ و سنتی آن‌ها را فهمیدیم… اهالی استان‌های مختلف در گروه‌های مخصوص، مشغول نمایش بودند. کمی جلوتر، نمایشگاه و فروشگاه نوروزی برپا بود. سمنو که در آسیای میانه سومَنَک خوانده می‌شود، اصلی‌ترین خوراک جشن است. آش پلو، غذای سنتی ازبکستان هم به وفور به چشم می‌خورد؛ برنج چرب و رنگینی که با پیاز و هویج سرخ شده و گوشت فراوان سرو می‌شود…

مردم همه لباس نو به تن و خنده بر لب داشتند. این جا و آن جا مشغول صحبت و خوردن و خرید بودند. نان‌های نوروزی و کدو تنبل‌ها با کلماتی مانند نوروز و به شکل گل تزئین شده بودند. روی سفره‌های نوروزی، سبزه و نبات هم به چشم می‌خورد. از نمایشگاه که بیرون آمدیم، درست روبروی مجسمه علیشیر نوایی به سالن روباز مراسم رسیدیم. نسیم بهاری در حال وزش بود و درختان غرق شکوفه… مجسمه امیر نوایی زیر گنبد سبز خیاره‌ای با ستون‌های سفید قرار گرفته و زیر گنبد با اشعار فارسی و ترکی وی تزئین گشته است. کمی آن سو‌تر، یک دریاچه مصنوعی قرار دارد که امکان قایق سواری را برای شهروندان فراهم می‌کند. یک شهر بازی نیز در گوشه دیگری از پارک قرار دارد.

علیشیر نوایی بعد از امیر تیمور گورکانی، مهم‌ترین شخصیت ازبکستان و بنیان‌گذار ادبیات ازبکی قلمداد می‌گردد. وی شاعر، دانشمند و وزیر سلطان حسین بایقرا، آخرین سلطان بزرگ خاندان تیموری بود. اشعار بسیاری به دو زبان فارسی و ترکی جغتایی دارد و به همین دلیل به ذواللسانین مشهور بود. تخلص او در اشعار ترکی «نوائی» و در اشعار فارسی «فانی» یا «فنائی» است. امیر علیشیر نوایی، شخصی خیر و نیکوکار بود؛ آثار خیریه بسیاری از او به جای مانده است که از آن جمله می‌توان به بنای ایوان جنوبی صحن عتیق  و مدخل اصلی حرم علی بن موسی‌الرضا، آب نهر خیابان مشهد (که از چشمه گیلاس تا صحن عتیق کشیده شده) و مقبره فریدالدین عطار نیشابوری نام برد. میرزا مهدی خان استرآبادی، منشی نادر شاه افشار، فرهنگ لغات پانصد صفحه‌ای از کلمات به کار رفته در آثار ادبی وی نوشته که به دلیل میزان دشواری کلمات، سنگلاخ نام گرفت. او به شعرای ایران زمین از جمله حافظ، سعدی، عطار و جامی عشق می‌ورزید اما، از آن رو که به زبان ترکی نیز شعر می‌سرود، پس از او، سرودن اشعار به دو زبان، در ماوراءالنهر تبدیل به سنت گشت. از آثار وی می‌توان به خمسه نوایی اشاره کرد که به تقلید از خمسه نظامی و به زبان ترکی جغتایی سروده شده است.

استقلال از لنین

از پارک با مترو خودمان را به میدان استقلال رساندیم. پارک استقلال، فضای بسیار بزرگی را به خود اختصاص داده است. ورودی پارک، یک سازه نمادین با شانزده ستون مرمرین است که به وسیله یک پل، از بالای سرستون‌ها به هم متصل شده‌اند؛ روی ورودی سازه، کره زمین قرار گرفته و نقشه ازبکستان روی آن برجسته شده است. بر روی پل نیز، چهار لک‌‌لک روی یک پا ایستاده‌‌اند. لک‌لک وقتی روی یک پا می‌ایستد که احساس امنیت کند و این مجسمه‌ها نماد صلح و امنیت ازبکستان هستند… در گوشه‌ای از پارک، تابلویی قرار دارد که تصویر دیروز و امروز میدان را نشان می‌دهد. میدان پیش‌ از استقلال، لنین نام داشته و محل رژه نیروهای نظامی بوده است. در حال حاضر، بیش‌تر اداره‌ها، ارگان‌های دولتی و مجلس در پیرامون میدان قرار دارند. مجسمه مادر و فرزندی جای مجسمه لنین را پر کرده که بر بالای آن نیز کره زمین با نقش برجسته ازبکستان قرار دارد. این مجسمه سمبل مام میهن و امید به آینده تلقی می‌گردد.

مادر غمدیده

کمی دورتر، مجسمه دیگری قرار دارد که به مادر غمدیده مشهور است. یادبود شهدای جنگ جهانی دوم؛ مادری چشم انتظار بازگشت فرزند از میدان جنگ… در برابر مجسمه، در دایره‌ای کف زمین، شعله آتشی برافروخته که از سال ۱۹۷۵ تا به امروز روشن است. بیش از چهارصد هزار نفر سرباز ازبک در جنگ جهانی دوم جان باختند و بیش از صد و سی هزار نفر مفقود شدند… در دو سوی این مجسمه، دو ایوان قرار دارد که نام شهدای دوازده استان‌ مختلف به همراه سال تولد و شهادت، بر صفحات جداگانه برنجی، مانند صفحات یک کتاب زرین نقش بسته است. ایوان‌ها، ستون‌های چوبی کنده‌کاری شده‌ای دارند که هنر استادکاران شهرهای مختلف ازبکستان هستند. در روز نهم ماه می میلادی، که روز بزرگداشت شهداست، مردم دسته‌های گل به این مادر غم‌دیده تقدیم می‌کنند… کل مجموعه جو بسیار تأثیرگذاری داشت. چندین دقیقه در سکوت همان جا ایستادیم. دختری در یک گوشه ایوان، غرق در فکر ایستاده بود؛ پیرمردی صفحات کتاب سمرقند را ورق می‌زد… نمی‌دانم اسم خاصی را که می‌جست یا خیر… از جستجویش عکس می‌گرفتم و خانواده‌اش کنجکاو به سمتم آمدند… تصاویر را نشان دادم. پرسیدند از کجا آمده‌اید؟ پاسخ ما لبخند بر لبشان نشاند. از سمرقند برای دیدن تاشکند آمده بودند… کمی گپ زدیم و بعد از خداحافظی به سوی یادمان شجاعت به راه افتادیم.

این یادمان، در سال ۱۹۷۶ و به مناسبت دهمین سالگرد زلزله ویرانگر ۵/۷ ریشتری تاشکند ساخته شده است. طی این حادثه، نیمی از شهر ویران و بیش از سیصد هزار نفر آواره شدند. بیشترین خسارت به قسمت قدیمی شهر وارد شد. بلافاصله پس از زلزله، تمام ۱۵ جمهوری شوروی متحد شدند و نیروهای خود را با قطار عازم تاشکند ساختند تا بزرگ‌ترین شهر آسیای میانه را دوباره بسازند… مجسمه‌های یادمان، زنی را در حال حراست از فرزندش و همسرش را در حال محافظت از هر دو نشان می‌دهد؛ جلوی پای مجسمه‌ها، زمین شکافته و روی تخته سنگی، روز واقعه و ساعت آن نمایش داده شده است. دور تا دور محوطه با تابلوهای فلزی تزئین شده است که بازسازی شهر را به تصویر کشیده‌اند…

گردش اولین روز تاشکند به انتها رسید و بعد از خوردن شام به هتل بازگشتیم. فردا صبح، پیش از ترک اتاق، سفره هفت سین را روی میز اتاق گستردیم تا وقتی برای سال تحویل به هتل بازمی‌گردیم، همه چیز آماده باشد. در ازبکستان سفره هفت سین پهن نمی‌کنند و بانویی که برای نظافت به اتاق آمده بود، از سر کنجکاوی کمی وسایل را جابه‌جا کرده بود. باران ملایمی می‌بارید. موزه امیر تیمور در میدان روبروی هتل قرار داشت. پس به عنوان اولین مقصد آن روز، در نظر گرفته شد. به سمت مجسمه تیمور گورکانی که میان میدان سوار بر اسب می‌تاخت، به راه افتادیم. گورکان یعنی داماد؛ تیمور را از آن رو گورکانی نامیده‌اند که دختران سرزمین‌هایی که تصرف می‌کرد را به  همسری می‌گرفت…

موزه امیر تیمور

درختچه‌های وسط میدان مست از باران بهار، شکوفه کرده بودند. گنبد سبز موزه، زیر باران می‌درخشید. الگوی گنبد را از آرامگاه امیر تیمور وام گرفته‌‌اند. درهای ساختمان مدور، چوبی و شیشه‌های آن رنگین و زیباست. کلماتی مانند دیانت، مشورت، صداقت، اطاعت، مروت و شجاعت بر سردرها به چشم می‌خورد. بلیت خریدیم و وارد شدیم. عکس‌برداری از موزه هزینه زیادی داشت و دوربین را در دفتر امانات گذاشتیم. داخل گنبد از درون طلایی و شبیه درون آرامگاه تیمور بود. یک لوستر بسیار بزرگ، محیط هنری زیبای موزه را تکمیل می‌کرد اما، بیشتر اشیاء موزه اصل نبودند و جعلی بودن آن‌ها توی ذوق می‌زد…

طبقه اول، تعدادی نسخه خطی از اشعار سعدی، جامی و شعرای دیگر به چشم می‌خورد. ظروفی از ایران در دوره اسلامی به نمایش گذاشته شده بود که هیچ ویژگی خاصی در آن‌ها وجود نداشت. نقاشی‌هایی از پادشاهان تیموری بر دیوار نصب بود که جز بایسنقر میرزا هیچ کدام نشانی از چهره ازبکی نداشتند. تعدادی ماکت از بناهای تاریخی شهرهای مختلف ازبکستان هم بین اشیاء موزه، جا خوش کرده بودند؛ ماکت تاج محل، تنها ماکت سوال‌برانگیز مجموعه بود.

از موزه که بیرون آمدیم، به کافه‌ای رفتیم تا قهوه بنوشیم. نمای پنجره، گنبد سبز موزه بود. گارسون کیک و قهوه را که آورد هیچ اثری از شکر به چشم نمی‌خورد. با ایما و اشاره منظورمان را به او منتقل کردیم. رفت و شکر را همراه با فاکتور اضافه‌ای برای پول آن آورد! بعد از نوشیدن قهوه، تازه متوجه شدیم تا آن‌جایی که توانسته‌‌اند، شیرینش کرده‌‌اند! اصولاً در آسیای میانه، فرهنگ سرو قهوه با تمام دنیا متفاوت است! بیشتر اوقات چیزی بیش از قهوه فوری یا کافی میکس پیدا نخواهید کرد و اگر هم پیدا کنید با اصول حرفه‌ای به دست مشتری نمی‌رسد.

باران کم‌کم بند آمد و ما پیاده‌روی در کوچه‌ پس کوچه‌های مرکز تاشکند را به سمت کلیسایی در نزدیکی هتل آغاز کردیم. نام خیابان‌ها جلب توجه می‌کرد. خیابان مطبوعات، خیابان شهر سبز، خیابان ترقیات… به کلیسا رسیدیم. ظاهر چشمگیری داشت. یک ساختمان گوتیک با قدمت صد و پانزده سال؛ بسته بود و امکان دیدن داخل آن را نیافتیم. درختان کهن‌سالی فضای اطراف آن را پوشانیده و نرده‌های فلزی، بر ابهت و رمز و راز آن افزوده بودند. گویی سالیانی دراز، زمان از این گوشه شهر عبور نکرده باشد…

هفت سین ازبکستان! 

بارش باران که دوباره تندتر شد، به هتل بازگشتیم؛ مجسمهء بزرگ ملانصر‌الدین در لابی، با آن لباس‌های رنگین و شادش نوید آمدن نوروز بود. به طبقه شانزدهم رفتیم تا از نمای شهر عکاسی کنیم. یک نقاشی بر دیوار توجهم را جلب کرد. مردی دف می‌نواخت و زنی در لباس محلی پایکوبی می‌کرد… دیدن تابلو را به فال نیک گرفتم. برای صرف ناهاری دیرهنگام دوباره از هتل خارج شدیم. خیابان امیر تیمور را به سمت هتل ددمان پایین رفتیم. از ساختمانی چند طبقه صدا می‌آمد؛ صدای قیل و قال پرندگانی که نزدیک غروب به آشیانه باز می‌گشتند… غوغایی بر پا کرده بودند و من در این فکر بودم ساکنان این خیابان چه سمفونی روح‌نوازی را هر روز در قاب روزمرگی‌هایشان می‌شنوند… لذیذ‌ترین پیتزای سبزیجات آسیای میانه را در یک نانوایی یافتم؛ نانوایی سانتافه! طعم خوبش جای سبزی‌پلو و ماهی شب عید را پر کرد… یک نان شیرینی تازه برای سفره هفت سین خریدیم و به هتل بازگشتیم. در سالن هتل جشن عروسی برپا بود. اولین نوروز خارج از وطن از راه می‌رسید؛ گرچه از بعد تاریخی احساس غربت‌زدگی نداشتیم… حال و هوای نوروز هرچند متفاوت اما، برقرار بود. سفره هفت سین فقط سبزه کم داشت. در خیابان به دنبال گل فروشی گشته و دست خالی بازگشته بودیم. با خودم فکر می‌کردم شاید سفره هفت سین ما، اولین و آخرین سفره هفت سین پهن شده در هتل ازبکستان باشد… فرا رسیدن نوروز را با چای و شیرینی جشن گرفتیم و برنامه گشت فردا را مرور کردیم. کارمند پذیرش گفته بود فردا دوباره در پارک علیشیر نوایی جشن برپاست. بعد از آن هم باید به محله قدیمی می‌رفتیم. دوست نادیده‌ای به نام نارگیزا (نرگس) را هم قرار بود ببینیم. دوست داشتیم سال تحویل را در کنار خانواده او بگذرانیم اما، کارمند فرودگاه بود و در شب سال نو کشیک داشت.

نوروز مبارک بولسین!

صبح اول وقت، به پارک رفتیم؛ مردم با لباس نو و چهره‌های خندان فضای پارک را شاد و شلوغ کرده بودند؛ خبری از جشن نبود؛ حداقل به شکل روز پیش… تابلوهای تبریک نوروزی از در و دیوار شهر آویزان بودند. زیباترین آن‌ها، جمله‌ای بود که ما نیز همیشه از آن استفاده می‌کنیم: هر روزتان نوروز، نوروزتان پیروز… در شهر بازی کمی میان مردم گشتیم و سپس با مترو به محله قدیمی رفتیم.

تاشکند قدیم

بازار چهارسو، مسجد جامع و مدرسه کوکلداش اصلی‌ترین جاذبه‌های محله قدیمی هستند. چهارسو، مانند بازارهای هم‌نام وطنی، پر از دست‌فروش‌هایی بود که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد در بساطشان یافت می‌شد. صراف سیار هم در این بازار بسیار فراوان است و مانند دلالان میدان فردوسی، ورد دلار بر زبان دارند… مسجد جامع شلوغ بود. مردم از نماز جمعه بازمی‌گشتند. مدرسه کوکلداش نیز همان جاست. به مدرسه وارد شدیم. در چوبی نوساز و کنده‌کاری شده قشنگی داشت. روی درب، این عبارت به چشم می‌خورد: “قال الله تعالی رب زدنی علما

این مدرسه، از مکان‌های مهم علمی ـ مذهبی ازبکستان و هنوز در حال استفاده است. با این حال به سبب تعطیلی نوروز، طلاب به خانه‌هایشان رفته بودند و فقط چند گردشگر خارجی در حیاط مدرسه به چشم می‌خورد. بید مجنون حیاط، سبز کرده و با نسیم بهار، در رقص بود. تک درخت دیگر حیاط هم شکوفه‌های قرمز داشت و چه خوب می‌آمد رنگ شاخه‌ها به رنگ آجرهای مدرسه… خود بهار بود در دل تاریخ… پر طراوت و دوست داشتنی… و سکوت و نشاط این باغچه، لمس بهاری بود که هر سال در ایران جور دیگری احساس می‌شود… وقتی درختان کوچه و خیابان محله که زمستان سرد را پشت سر گذاشته و جوانه می‌زنند، شوق غریبی در جانمان می‌نشیند… همان حالی که وقتی احساسش می‌کنیم، می‌گوییم بوی بهار می‌آید… وقتی شهرداری، شهرمان را خانه تکانی می‌کند و با رنگ تازه و تزئینات جدید، آماده استقبال از مسافران نوروزی می‌گردد… وقتی نور آفتاب جان می‌گیرد و گرمای بهار روی پوست دست احساس می‌شود… همان حس در کوکلداش برقرار بود… همان لبخند… همان دوستی و همان آرامش…

نگهبان مدرسه وقتی فهمید از ایران آمده‌ایم، با مهربانی گوشه و کنار مدرسه را نشانمان داد. خانواده‌ای ازبک با پدر پیرشان به مدرسه آمدند. پیرمرد، نود ساله بود. چهره نیکویی داشت و شال سبز به کمر بسته بود. پیرها در آسیای میانه هنوز حرمت دارند… هنوز دعایشان گیراست… هنوز جوانان به ادب جلویشان می‌ایستند و طلب دعای خیر می‌کنند…

از آن جا، با یک تاکسی به مجموعهء حضرت امام رفتیم که محلی‌ها «هست امام» می‌نامندش. حضرت امام، مجموعه‌ای از مساجد، مدرسه، کتابخانه و آرامستانی است که در بخش قدیمی شهر قرار دارد. در سال ۲۰۰۷ میلادی که تاشکند به عنوان پایتخت فرهنگی جهان اسلام انتخاب گردید، مجموعه را بازسازی نموده و بناهای جدیدی به آن افزودند. اداره مسلمانان ازبکستان، مدرسه موی مبارک، مدرسه بَراق خان و مقبره قفال چاچی نیز همین جاست. قفال چاچی، قفل‌ساز معروف تاشکندی از محدثین قرن سوم هجری قمری و مورد احترام علمای ازبکستان بوده است. در کتابخانه اداره مسلمانان یک قرآن خطی وجود دارد که بر روی پوست نوشته شده و به مصحف عثمان مشهور است. اداره بسته بود و دیدن قرآن را از دست دادیم. مسجد حضرت امام، دو گنبد دارد و در جلوی ساختمان مسجد، دو مناره بلند و زیبا قرار گرفته‌اند. بر طبق رسم تاشکند، تابلویی تفاوت محوطه قدیم و بازسازی شده را به تصویر می‌کشید. محوطه باز و بزرگ پشت مسجد، مکان ایده‌آلی است برای بادبادک هوا کردن. بچه‌های ازبک، به سنت تاشکند و شهرهای دیگر، مشغول بادبادک بازی بودند. به مدرسه براق خان وارد شدیم که تا سال ۲۰۰۷ اداره مسلمانان بوده و در حال حاضر نمایشگاه و فروشگاه صنایع دستی است. براق خان حاکم تاشکند و از سلسله شیبانی بوده است. آرامگاه وی و پدرش نیز در همین جا قرار دارد.

از آن جا با یک ماشین به آرامگاه یونس خان رفتیم. این که راننده، یونس خان را نمی‌شناخت و از چندین نفر آدرس پرسید تا ما را به آن جا رساند، بماند… در نهایت ما را جلوی دانشگاه اسلامی تاشکند واقع در خیابان نوایی پیاده کرد و رفت. از نگهبان دانشگاه، سراغ یونس خان را گرفتیم. به داخل راهنمایی‌مان کرد. آرامگاه در داخل دانشگاه قرار دارد. درب آرامگاه بسته بود و نگهبان هم جز ازبکی زبان دیگری نمی‌دانست. همان موقع چند دانشجو وارد دانشگاه شدند. کمی انگلیسی می‌دانستند و چند لحظه‌ای گپ زدیم. بنای قدیمی این دانشگاه را یونس خان شیبانی ـ حاکم تاشکند در قرن پانزدهم و ظاهراً بر حسب ارادت به شیخ خاوند طَهور ـ از صوفیان مشهور قرن چهارده میلادی ـ در نزدیکی آرامگاه او ساخت. آرامگاه شیخ خاوند، از دانشگاه فاصله چندانی ندارد. بعد از خداحافظی با دانشجویان، به سمت دو گنبد فیروزه‌ای به راه افتادیم. مجموعه، یک مسجد و دو آرامگاه دارد. جایگاه مقدس شیخ خاوند طهور نزد ازبک‌ها، از نحوه تزئین داخل آرامگاه، مبل‌هایی که برای نشستن زوار قرار داده‌‌اند و کفپوش‌ اتاق، به وضوح قابل تشخیص است. شیخ خاوند، جد مادری خواجه احرار بوده است. در آرامگاه پشتی، دو مقبره سفید رنگ دیگر به چشم می‌خورد که احتمالاً از مریدان شیخ بوده‌اند.

زیارت میزبان پرستوها

بیائید به آرامگاه طالب بای سری بزنیم؛ طالب بای حاکم تاشکند اهل قبیله دولت قزاق بود؛ افسانه‌‌ها می‌گویند وقتی جونغارها ـ قدرت چادرنشین استپ‌های اوراسیا ـ  از شرق به تاشکند حمله‌ور شدند، مردم از ترس، خانه‌های خود را تخلیه نموده و متواری شدند. طالب بای، خانه‌اش را ترک نکرد. رئیس جونغارها دستور داد تا او را بیاورند و از وی پرسید: “تو از هیچ چیز نمی‌ترسی؟” طالب بای پاسخ داد: ” نمی‌خواستم چادرم را خالی کنم؛ تا مانع از خراب شدن لانه پرستو و جوجه‌های تازه از تخم درآمده‌اش شوم.” این اعتراف، رئیس جونغارها را تحت تاثیر قرار داد و هیچ آسیبی به طالب بای و بستگانش نرساند. از آن پس طالب بای، کالدیرقوچ بای لقب گرفت… یعنی میزبان پرستو… و چنین شد که بعد از وفات، با افتخار در جوار شیخ خاوند به خاک سپرده شد. مسجد مجموعه نیز، در سال‌های اخیر و به جهت آسایش زواری که از قزاقستان برای زیارت کالدیرقوچ بای می‌آیند، ساخته شده است.

از آن‌ جا به موزه ادبیات علیشیر نوایی رفتیم که به مناسبت نوروز تعطیل بود. بازگشتیم به محله قدیمی… نرگس تماس گرفت تا بگوید فردا صبح قبل از ترک هتل به سراغمان می‌آید. در یک رستوران روبروی مسجد جامع ناهار خوردیم و بعد، مدتی در بازار محلی، میان مردم گشتیم. درختان غرق شکوفه بودند. مجسمه‌های ملانصرالدین با چشمان بسته و ظرف‌های انار در دست، به عابران لبخند می‌زدند. حالا دیگر از کمان چاچی در میان سوغات شهر اثری نخواهید یافت اما، تا دلتان بخواهد چاقو در بساطشان پیدا می‌شود. در میانهء بازار، به یک سالن نیمه باز بسیار بزرگ رسیدیم که محل فروش غذای آماده بود. انواع کباب و پلو آماده شده روی پیش‌خوان دکه‌ها منتظر مشتری‌های گرسنه بودند. پشت دکه‌ها، میز و صندلی چیده بودند تا مشتریان به راحتی غذا میل کنند. تعداد زیادی از بانوان هم کشک می‌فروشند! کشک خشک در رنگ‌ها و سایز‌های بزرگ و کوچک؛ بعضی‌هایشان آن قدر بزرگند که با یک قالب کره محلی برابری می‌کنند.

گردش بارانی آن روز به انتها رسید… وقت رفتن به هتل و جمع کردن کوله‌پشتی‌ها رسیده بود. خداحافظی با ازبکستان کار سختی بود… فردا صبح باید به سمت اوی‌بک حرکت می‌کردیم. شهر مرزی ازبکستان که قرار بود ما را به همزبانان تاجیک برساند… صبح روز بعد، با تلفن نرگس به لابی رفتیم. یک دختر ریزجثه خندان لب به دیدنمان آمد. اولین صحبت‌ها در مورد دوست دوچرخه‌سواری بود که آن موقع در ایران سفر می‌کرد… ماه‌ها قبل که در فضای مجازی با نرگس آشنا شدیم و در مورد ویزای ازبکستان اطلاعات گرفتیم، متوجه شد که دوست مشترکی داریم! محمد تاجران در سفر به ازبکستان با نرگس و خانواده‌اش دیدار کرده بود… این دنیای بزرگ گاهی به طرز عجیبی کوچک می‌شود… روی این کره بزرگ خاکی گاهی می‌شود آدم‌ها را جست…

نرگس با مادر و برادرش زندگی می‌کرد. چند بار تأکید کرد که پدرش به تنهایی در تاجیکستان زندگی می‌کند و سالی دو ماه برای دیدن خانواده به ازبکستان می‌آید؛ فکر کردیم والدینش از هم جدا شده‌‌اند… در واکنش به سوال من خندید و گفت که والدینش از هم جدا نشده‌اند! و غصه پر غصه‌ای را روایت کرد که یادمان بماند روی این کره بزرگ خاکی گاهی هم می‌شود انسانیت را گم کرد… و گاهی به طرز دردناکی دنیا بزرگ می‌شود…

در پی مشکلات بی‌پایان در روابط سیاسی دو کشور ازبکستان و تاجیکستان، دولت‌ها عرصه زندگی را بر مردمی که روزگاری نه چندان دور یک ملت واحد بوده‌اند، سخت و دردناک کرده‌اند… دولت ازبکستان قانونی تصویب کرد که به واسطه آن، تاجیک‌ها در صورتی می‌توانستند مقیم کشور بشوند که ملیت تاجیکی را رها کرده و گذرنامه ازبکی بگیرند. پدر نرگس در دوشنبه به دنیا آمده بود و آن جا زندگی می‌کرد؛ در اتحاد جماهیر شوروی، دانشگاه دوشنبه، بعد از مسکو، بهترین مرکز دانشگاهی محسوب می‌شد. مادر نرگس برای تحصیل به دوشنبه رفته بود و قصه عشق آن‌ها در دانشگاه آغاز شد. بعد از تحصیل، برای زندگی به تاشکند آمده و کاشانه‌ای ساختند؛ بی‌خبر از دنیای بی‌رحمی که سیاست قرار بود به آن‌ها تحمیل کند… وقتی قانون مزبور تصویب شد، پدر نتوانست از هویت وجودی خود چشم‌پوشی کند و خاک ازبکستان را ترک کرد. از آن روز فقط سالی یک بار و به مدت دو ماه می‌تواند با ویزای توریستی به ازبکستان سفر کند…

دلم به درد آمده بود… قدر مسلم این اتفاق برای خیلی از خانواده‌های ازبک و تاجیک افتاده است! تلخکام شدم از زندگی‌هایی که فروپاشیده و عمری که هدر می‌رود به دور از خانواده، به دور از محبت… محروم از دلخوشی‌هایی که هرگز بازنخواهند گشت… و آن‌جا بود که فهمیدم سیاست طماع و جنگ قدرت، که از پیمان ننگین آخال آغاز شد، هنوز سایه شومش را از زندگی‌های مردمی که روزگاری نه چندان دور، هم‌وطن ما بوده‌اند، جمع نکرده است… بار سنگین اختلافات سیاسی که عدم توافق بر مرزبندی بین دو کشور و واگذاری سمرقند و بخارا به ازبکستان– که دو شهر مهم فرهنگی تاجیکستان بوده‌اند – از عمده‌ترین دلایل این اختلافات هستند و دامنه را به مسائل بسیاری کشانده‌اند. از نرگس پرسیدم اوضاع در تاجیکستان چطور است؟ پاسخ داد آن ها هم به تلافی، با ازبک‌ها بی‌مهری می‌کنند… می‌گفت دختر عمویش که دکترا دارد برای زندگی به تاجیکستان رفته، از تدریس در دانشگاه منع شده است… شغل‌های مهم در هر دو کشور فقط به اتباع همان کشور تعلق می‌گیرد.

بعد از شنیدن این داستان، کمی از احوال خودمان گفتیم… نرگس نیز… دل کندن از این دوستی تازه، کار مشکلی شده بود؛ وقت رفتن بود و دلمان نمی‌آمد از هم جدا شویم. گفت تا ترمینال با ما می‌آید. بعد از تسویه حساب با هتل، یک تاکسی گرفتیم و به ترمینال رفتیم. به جای ما با راننده ماشینی که قرار بود ما را به مرز اوی‌بک برساند چانه زد و به توافق رسید. آن قدر صمیمی شده بودیم که هیچ کس باور نمی‌کرد چند ساعت بیشتر از آشنایی ما نمی‌گذرد. بالأخره با آرزوی دیدار مجدد، یکدیگر را به خدا سپرده و از هم جدا شدیم. ماشین رهسپار مرز بود… مرز همزبانان… در دو سوی مرز، دو منطقه وجود دارد که بوستان و گلستان نام دارند…

و این چنین بدرود با ازبکستان و سلام به تاجیکستان با یاد سعدی شیرین سخن همراه شد…

 

 

پی نوشت: این سفرنامه در شماره ۵۹ مجله جهانگردان به چاپ رسید.

 

نوشته شده توسط : وبلاگ کوله پشتی نارنجی

همچنین ببینید

سفرنامه هند

سفر معنوی هندوستان

سفر معنوی هندوستان     قسمت اول (سفر به درون یا بیرون!) تا جایی که …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *