سرآغاز اولین سفر، قسمت اول: ترس!

رسیده بودم به چهارساعت قبل پرواز و هنوز گیج و منگ توی خونه می‌چرخیدم. چمدون مشکی‌ای که  نمی‌دونستم واقعا باید توش چی بگذارم هنوز با در باز گوشه‌ی خونه افتاده بود و من مضطرب و سرگردون، از این گوشه به اون گوشه به دنبال وسایلم می‌گشتم. تمام انرژی یک ماه گذشته‌ام رو گذاشته بودم برای این لحظه و حالا که زمان رفتن رسیده بود، احساس می‌کردم که دیگه جونی ندارم. تا چهارساعت دیگه یه فصل جدید از زندگیم شروع می‌شد؛ فصلی که نه من و نه هیچ‌کس دیگه نمی‌دونست قراره به کجا ختم بشه. تا چهارساعت بعد سوار هواپیمایی می‌شدم که من رو به بزرگ‌ترین آرزوی زندگیم می‌رسوند:

سفر طولانی، تنها، بدون پول و برنامه

و این‌ بار دیگه هیچ چیز خیال و توهم نبود، ساعت چهار بامداد توی دنیای واقعی هواپیما از فرودگاه امام‌خمینی می‌پرید.

مریم سراغاز۱
چمدون رو گذاشته بودم گوشه‌ی اتاق و سعی می‌کردم خیلی نگاهش نکنم. ساده‌اش اینکه ترسیده بودم. درست یک ماه قبلش بود که یکهو زده بودم زیر روتین همیشگی زندگی و تصمیم گرفته بودم راه بیفتم و پا بزارم توی تصمیمی که چند ماه قبل گرفته بودم ولی اینکه کجا و چطوری، هیچ‌چی نمی‌دونستم. تنها چیزی که می‌دونستم و بهش باور داشتم این بود که حتماًً شدنیه و حتماً راه‌هایی برای انجامش وجود داره:

پس فقط باید چشم‌هام رو ببندم و بپرم.

شش ماه قبل این ماجرا بود که تو اوج خستگی‌ها و ناخوشی‌های روزگار، راهم افتاد به یک سفر نسبتا طولانی به نیوزیلند. از تمام زندگی‌ام خسته بودم و احساس می‌کردم هیچ راهی برای بیرون اومدن از اون حال ناخوب وجود نداره. گیر کرده بودم تو تصویری بدون کیفیت و خش‌دار از زندگی و به زور داشتم به خودم می‌قبولوندم که این تصویر خش‌دار یعنی زندگی  و اینکه نه خودت و نه هیچ بخشی از زندگی‌ت رو دوست نداشته باشی یعنی واقعیت زندگی.  باوجود این‌که قرار بود یک سفر کوتاه  سه‌هفته‌ای باشه، تبدیل به یک سفر دوماهه شد و جایی توی همون سفر بود که یکهو سر راهم سبز شد: دختر جوونی هم‌سن‌وسال خودم از اروپای شرقی که دوسال بود توی سفر بود؛ بدون پول، بدون برنامه و تنها! از تمام دیدار با اون دخترک چیز زیادی یادم نیست به‌جز چندتا جمله و هیجان من از دیدن کسی که داره آرزوی دور و دراز من ‌رو زندگی می‌کنه و دریایی متلاطم از حس‌های پراکنده. نمی‌دونستم چه خبر شده و چی قراره بشه ولی از همون مکالمه بود که فهمیدم یک چیز عمیقی توی روان من تکون خورده. اینکه

می‌خوام سفر کنم: بدون پول، بدون برنامه و تنها…

که این سفر تنها خواسته‌ایه که الان عمیقاً از زندگیم دارم و می‌خوام تمام بهاش رو بپردازم. موقع خداحافظی  پرسید: «کی سفرت رو شروع میکنی؟»، بدون اینکه به هیچ چیزی فکر کنم گفتم: «شش ماه بعد!»

بعد از اون دیدار بود که راهی تهران و خونه شدم‌‌‌. ‌تمام راه برگشت ته دلم می‌ترسید که نکنه فراموش کنم سفر بزرگترین آرزوی زندگیمه؟ نکنه دوباره بیفتم توی زندگی و کار و یادم بره؟ اگه دوباره به اون تصویر خش‌دار و سیاه و سفید از زندگی عادت کنم و یادم بره رنگ زندگی یک چیز دیگه بود، چی؟! تمام راه برگشت رو با خودم کلنجار رفتم. با وجود اینکه عمیقاً می‌دونستم که باید یک قدمی بردارم، انگار یک‌جور ناخوشایندی دوست داشتم که به خودم بقبولونم که آرزوهای رنگی جاش توی دنیای آرزوهاست ‌و دنیای واقعی، دنیای درد و رنج و دوست نداشتنه!

IMG_20160304_144635
یک ماهی مونده به سفر بود که نشسته بودیم روی کاناپه‌ی طوسی و چای به‌دست گپ می‌زدیم. باوجود این‌ که بعد سفر نیوزیلند برای شروع سفر مصمم شده بودم ولی هنوز نیاز به یک جرقه‌ی آخر داشتم. همین‌طور از در و دیوار می‌گفتیم که یکهو پرسید:

_مریم برنامه‌ات چیه؟!

_سرگردونم!

_پس چرا نمیری سراغ درس و دانشگاه و دکترا؟!

_نمی‌دونم. از اون سفر پنج ماه قبل روانم تکون خورده و قول دادم به خودم که برم سفر: طولانی و تنها، بدون پول و برنامه! ولی نمی‌دونم کی و چطوری!

و همون موقع بود که در کمال تعجب یکهو گفت:

_خوب پس چرا معطلی؟ کدوم بخش زندگی‌ت رو دوست داری که پایبندت کرده؟ نگران از دست دادن چی هستی؟ اینقدر دنبال بهونه نگرد مریم! اگه واقعا راه افتادن و دل به جاده دادن آرزوته، پاشو راه بیفت و یادت نره که یک‌بار بیشتر زندگی نمیکنی! که هیچ‌چیز مهم‌تر از فرصتی که برای زندگی بهت داده شده نیست! که وقتی دنبال ارزوهات نمیری فقط وفقط خودت مسئولی وبس!

همون شب و درست بعد از همون مکالمه بود که تصمیم نهایی‌ام رو گرفتم! فرصتی برای از دست دادن نبود و باید راهم رو شروع می‌کردم.

یک ماه آخر با استعفا از کار و خرید بلیط به سرعت برق و باد گذشت و رسیدم به دم‌دمای روز حرکت! تصورم از این روزهای قبل سفر هیجان بود و تنها چیزی که به جای هیجان باهاش روبرو می‌شدم فقط ترس بود و ترس… واقعیتش هیچ دختر غیرغربی‌ای رو نمی‌شناختم که کوله‌اش رو انداخته باشه رو دوشش و راه افتاده باشه! کسی که بتونم با فکر کردن بهش به‌خودم بگم «نگاه کن بدون پول و برنامه و تنها و طولانی رفت و شد، پس تو هم میتونی! » تنها خودم بودم و خودم و نگاههای پر از قضاوت و شماتت اطرافیان.

ساعت سفید خونه‌ام دوازده شب رو نشون می‌داد و این یعنی موقع رفتن بود! دیگه باید زیپ چمدون رو که سرکشانه برای بسته‌شدن مقاوت می‌کرد می‌بستم و راه می‌افتادم. و اینطور بود که بالاخره با وجود همه ی اشک‌های از روی ترسم، بندهای کفشم رو بستم و راهی فرودگاه امام شدم! خودم هم باورم نمیشد که حقیقت داره. که پام رو گذاشته‌ام تو رویای همیشگی زندگیم: سفر تنها، بدون پول، بدون برنامه…

و تا چند ساعت دیگه همه چیز از نو شروع می‌شد.‌..

نوشته شده توسط : سایت سبک تر

همچنین ببینید

۴۸ ساعت تجربه‌ی متفاوت در شهر ملبورن!

توی هر شهری، مجموعه‌ای از دیدنی‌ها و چشیدنی‌ها وجود داره که تجربه‌ی اون شهر رو …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *