خانه / سفرنامه / سفرنامه خارجی / سفرنامه کشور های امریکایی / سفرنامه برزیل / سفر به آمریکای جنوبی – برزیل – ریودوژانیرو

سفر به آمریکای جنوبی – برزیل – ریودوژانیرو

سفر به آمریکای جنوبی – برزیل – ریودوژانیرو

اولش باید عذرخواهی کنم از اینکه پست هام رو خیلی دیر به دیر می ذارم. واقعا این روزها سرم خیلی شلوغه. توی این پست در مورد چیزهایی که تو ریودوژانیرو دیدم می نویسم. یه مقدار سعی می کنم بیشتر در مورد خود مردم حالا چه اجتماعی چه فیزیکی توضیح بدم چون فکر می کنم خیلی ها تو ایران، مثل خودم قبل از اینکه برم اونجا، یه دید تخیلی در مورد اونجا دارن. اگه احساس کردید بعضی جاها کمی زیاده روی کردم من رو ببخشید. هدف بیان واقعیته نه خوشایند کردن متن برای دوستان!
حدودهای بعدازظهر بود که رسیدیم ریودوژانیرو که از این به بعد اسمش رو می ذارم “ریو”. جاده، خیلی خوب و باکیفیت بود و طبیعت سبز و خیلی زیبایی داشت. بین شهرهای اصلی برزیل، رستورانهای بین راهی خیلی تمیز و بزرگی هست که قیمت غذاهاش خیلی مناسبه. اصلا مهم نیست شما چی انتخاب می کنی. اون چیزی که مهمه وزن غذاست، چون به صورت سلف سرویسی شما غذا رو توی بشقاب می ریزید و در انتها مسئول فروش با ترازو بشقاب شما رو وزن می کنه.

در اصل این رستورانها فروشگاههای بزرگی هستند که همه چیز توشون پیدا میشه. ناهار خوبی اونجا زدم. ترمینال اتوبوسرانی ریو نسبتا بزرگ و قدیمی بود. از در که اومدیم بیرون راحت می شد تفاوت رو حس کرد. بیرون خاکی بود. البته به خاطر اینکه داشتن یه پروژه راهسازی اونجا اجرا می کردند. همون نزدیکی یه ترمینال کوچیک اتوبوس شهری بود. هر کاری کردیم حالی مسئولهای بلیط فروشی اونجا کنیم که کدوم خط مناسبه نشد که نشد. از قبل روی GPS هاستل رو مشخص کرده بودم. تصمیم گرفتیم پیاده بریم. چند صد متر بیشتر نرفته بودیم که زیر یه پل چند تا جوون داغون رو دیدیم. نگاهشون مشخص بود اگه یه قدم دیگه بریم جلو ترتیبمون داده است. جرات نکردیم ادامه بدیم. برگشتیم به همون ترمینال کوچیک اتوبوس. تمام هنر تئاتر خودمون رو به خرج دادیم و بالاخره فهمیدیم باید با اتوبوس بریم ایستگاه مترو و از اونجا با مترو بریم هاستل.

 


ایستگاه مترو

ایستگاه متروی نزدیک هاستل ما توی یه خیابون بزرگ بود که یه سری ساختمونهای مهم اداری هم توش قرار داشتن. یه پارک کوچیک کنارش بود که کتابهای راهنما تاکید کرده بودن از توش سعی کنید رد نشید! وارد یه خیابون فرعی شدیم. یهو خیابون کثیف شد و پر از آشغال. اینجا یکی از محله های قدیمی شهر (البته نه چندان امن طبق جستجو ها تو اینترنت) بود. ولی خدایش غیر از کثیفی و یه سری گدا من مشکلی توی این محله ندیدم. سر بعضی تقاطع ها درخت ها تا وسط تنه توی آشغال فرو رفته بودن!

برعکس خیلی از هاستلها که یه محیط کوچیک و دوستانه داره، این مهمون خونه اصلا هاستل نبود. یه جور هتل بی کلاس بود. اصلا ازش خوشم نیومد. مسئولین هاستل هیچ کدومشون حتی یه کلمه هم انگلیسی بلد نبودن! اصلا دلم نمی خواست یه ساعت هم اونجا بمونم. محیط خود هاستل هم دلگیر بود ولی انتخاب دیگه ای نداشتیم. همه جا پر بود. به زور حالی یارو کردیم که اینجا ما یه اتاق واسه سه شب گرفتیم. مسئول هاستل یه پیرمرد مزخرف نژاد پرست بود که قشنگ معلوم بود وقتی دید ایرانی هستیم با دوستش شروع کرد به مسخره کردن. چنان نگاه غضب آلودی کردمشون که جفتشون خفه شدن! عصبانی

 

پیرمرده یه دستیار جوون هم داشت که فکر کنم خنگ ترین و بی شعورترین پسر برزیل بود! تنها یه دختر به اسم جسیکا اونجا بود که سعی می کرد با google translate با ما ارتباط برقرار کنه. جسیکا بعدا بهم گفت که این پیرمرده اصلا بهش اجازه نمیده که با مهمونها مهربون باشه چون کارش رو از دست میده!!! اتاقمون خیلی جالب نبود. تازه فقط پنکه سقفی داشت. یادم اومد که توی رزرو اتاق نوشته بود که این اتاقها کولر دارن. اومدم بیرون تو راهرو و دیدم آره بعضی اتاقها کولر دارن. رفتم دوباره سراغ اون پیرمرده. حالیم کرد همینیه که هست. حالا همینی که هست رو نشونت میدم!

با سیامک تصمیم گرفتیم فردا از اونجا بریم. صبح که رفتم پایین دیدم جسیکا تنهاست. بهش موضوع رو فهموندم. اون هم سریع اتاقمون رو عوض کرد و یه دونه کولردارش رو به ما داد. وقتی پیرمرده فهمید قیافش خیلی باحال بود! یه بار دیگه هم وقتی برای بار دوم مجبور شدم سه روز دیگه اقامتمون تو اونجا رو تمدید کنم این اتفاق افتاد. ولی این بار فقط اون پسر خنگه اونجا بود. حتی حاضر نبود به من نگاه کنه. فقط بهش گفتم میرم پلیس میارم. انگار برق گرفتش. یه ساعت بعد اومد در اتاق و کلید یه اتاق خوب رو بهمون داد. اون پیرمرد عوضی با سیاه پوستها هم همین رفتار رو می کرد. ولی خوب این بار به پست بد آدمهایی خورده بود. نیشخند تو تمام طول سفرهام این تنها باری بود که من با یه هاستل مشکل پیدا می کردم.

 


یه رستوران محلی

این رو گفتم که بدونید بر خلاف انتظارتون برزیل از لحاظ زیرساختهای توریستی ضعیفه. باورتون نمیشه توریستی ترین شهر برزیل فقط دو تا صرافی برای تبدیل پول داره: یه دونه توی فرودگاه و یه دونه توی خیابون Rio Branco فقط همین دوتا! چی جوری اینا می خوان جام جهانی برگزار کنند! سوال

خلاصه بعد از داستانهای روز اول از اتاق زدیم بیرون تا گشتی توی شهر بزنیم. جسیکا کلی اطلاعات داد که با چه اتوبوسی بریم. مقصد اول تابلوترین جای برزیل بود: مجسمه مسیح. همون اول که از ترمینال اتوبوس اومدیم بیرون این مجسمه بالای کوه جلب توجه می کرد. به منطقه ای که این مجسمه – که جز عجایب هفتگانه جدیده و خودش و منظره اش هم توی یونسکو ثبت جهانی شده – توش قرار دارده کورکووادو Corcovado میگن. من اولش فکر می کردم این مجسمه بالای یه تپه است و به راحتی میشه رفت اونجا. ولی عجب صخره خفنی بود! خیلی بلند و صاف بود.

 

البته راه پیاده رو هم داشت ولی می گفتند دو تا سه ساعت طول می کشه. راه دیگه ای هم بود: یه قطار کوچیک که توریست ها رو می برد بالا. قیمتش هم نسبتا زیاد بود. فکر کنم ده دلاری می شد. تصمیم گرفتیم با قطار بریم ولی نزدیک غروب بود. بحث تنبلی نبود. هوا گرم و شرجی بود و قطعا اگه فرداش هم می اومدیم تا اون بالا خیلی اذیت می شدیم. همه قطارها هم پر شده بودند. فقط بلیط برای قطار ماقبل آخر و آخر باقی مونده بود. ما فقط آخری گیرمون اومد. آخرین قطار موقعی می رسید بالا که هوا کاملا تاریک شده بود. گفتیم سعی می کنیم به قطار ماقبل آخر برسیم و گرنه بلیط رو پس میدیم. ظاهرا پس دادن بلیط هزینه اضافی نداشت.

 


داخل ایستگاه قطار

تا زمانی که قطار جدید بیاد خودمون رو با دیدن عکس هایی که روی در و دیوار نصب کرده بودن مشغول کردیم. روی سقف سالن پرچم تمام کشورهای جهان رو نصب کرده بودن. خوشبختانه توی این لیست پرچم ایران سانسور نشده بود! قطار اومد پایین ولی تا خرخره پر شد. هیچ مسافری انصراف نداده بود. منتظر قطار بعدی شدیم: قطار ماقبل آخر. کم کم خورشید داشت می رفت پایین. به سیامک گفتم احساس می کنم توی این قطار جا گیرمون میاد. همینطور هم شد. ما نزدیک در واستاده بودیم. خانمی که مسئول چک کردن بلیط مسافرها بود داد زد: جا برای دو تا مسافر هست. شانس ما بیشتر کسانی که اونجا بودن گروههای سه یا چهار نفری داشتن. اگه هم دو نفری بودن مایل نبودن چون جاهای خالی کنار هم نبود. من هم زود رفتم پیشش و گفتم که ما مسافر قطار بعدی هستیم. دو نفر هم بیشتر نیستیم. خانمه هم گفت خوب بفرمایید تو. ما هم فرمودیم!
تمام مسیر تقریبا سه کیلومتری، سربالایی بود و از وسط جنگل رد میشد. چند تا ایستگاه هم بین راه داشت. تک و توک خونه هایی هم توی مسیر بودن. ظاهرا این قطار غیر از جابجایی توریست ها، برای این مردم حکم حمل و نقل عمومی رو هم داشت.

قطار کورکو وادو Corcovado 
نزدیکی های انتهای مسیر ناگهان منظره عوض شد. حالا دیگه درختها جلوی چشمامون رو نگرفته بودن: عجب منظره فوق العاده ای! یه خلیج زیبا، یه تکه زیبا از شهر، یه پیست اتوموبیل رانی (اگه درست تشخیص داده باشم) که همشون توی یه رنگ پس زمینه آبی ملایم فرو رفته بودن، با چشمهامون بازی می کرد. همه مسافرها هیجان زده شده بودن. تازه فهمیدم چرا این منظره ثبت جهانی شده.
منظره ای زیبا از انتهای مسیر
کلی چشمام حال اومد. رسیدیم انتهای مسیر. آفتاب دیگه تو آسمون نبود ولی هوا کاملا روشن بود. فکر کنم بهترین زمان ممکنه رسیده بودیم. آفتاب کورمون نمی کرد، هم منظره رو توی روشنایی روز می دیدیم و هم وقت داشتیم توی تاریکی شب از منظره لذت ببریم. ایستگاه تا مجسمه چند تا پله بیشتر فاصله نداشت و منظره پشت پله ها برای عکاسی فوق العاده بود. خیلی ها اینجا عکس یادگاری می گرفتن.
تقریبا نمایی از همون منظره در هوای گرگ و میش
راستش خود برزیلی ها خیلی رعایت عکاس ها رو نمی کردن و من به سختی تونستم عکسی بگیرم که توش کسی نباشه: به ویژه دختر خانمهای برزیلی با شلوارکهایی که اندازه دو تا کف دست هم پارچه مصرف نکرده بود! خیلی از عکس هام خراب شد! (تا باشه از این تخریب ها! نیشخند )
یه چیزی: کلا هیچ وقت نباید از مردم بدون اجازه عکس گرفت. خود من همیشه این موضوع رو رعایت می کنم. خیلی وقت ها ناخواسته مردم توی کادر من قرار می گیرن و بعضی وقت ها هم به دلیل شلوغی زیاد چاره ای نیست. حرفهایی که بالا زدم بیشتر جنبه شوخی داشت ولی کلا از این تخریبها راضی بودم!!!زبان
اون بالا خیلی شلوغ بود. طبیعی هم بود. روزهای کارناوال، ریو شلوغ میشه. دیگه پای مجسمه بودیم. خیلی ناامیدم کرد. کدوم احمقی این مجسمه رو جز عجایب هفتگانه انتخاب کرده؟! مجسمه بتنی سرد و خیلی ساده که مثل میخ رفته تو آسمون. هیچ هنری توش دیده نمیشد. اگه تنها جاذبه این نقطه این مجسمه بود هیچ وقت این بالا نمی اومدم. اصلا با تعصب حرف نمیزنم. از هفت تا عجایب جدید من پنج تاش رو دیدم. فقط ماچوپیچو تو پرو رو می تونم از لحاظ هیبت با تخت جمشید مقایسه کنم. تازه ماچوپیچو هم به خاطر این جذابه که خالقش خداست. طبیعتش خیلی زیباست نه بناهای داخلش. خدایش حیف که کشور ما توریستی نیست تا توریست های دنیا به تخت جمشید رای بدند نه به این مجسمه مسخره! گریه
تنها چیزی که من رو از این حس ناامیدی درآورد منظره بی نظیر اون بالا بود. حالا از اینجا میشد اون صخره های کوچیک کله قندی که به خاطر همین شباهتش اسمش رو کله قند Sugar Loaf گذاشتن رو دید. صخره هایی رو که به برکت سریالهای مزخرف شبکه فارسی ۱ همه می شناسنشون! هر دو قسمت ریو رو می شد از بالا دید. یه قسمت از شهر یه طرف خلیج ساخته شده و یه قسمت طرف دیگه. پل بزرگی اون ها رو به هم متصل کرده.

دو طرف ریودوژانیرو به وسیله این پل به هم وصل شده اند.
کلی عکس گرفتم که تو بیشترشون توریست ها دیده میشدند. اونجا هم بعضی از زوجهای برزیلی مکان مناسبی رو برای نشون دادن علاقه شون بهم پیدا کرده بودن! نمی دونم چرا نسبت به این نوع ابراز علاقه و بوسیدن های مردم آمریکای لاتین حساسیت دارم!  I don حس بدی بهم میده. سرشار از شهوته. دست خودم نیست اعصابم رو خورد می کرد. بوسه هایی نسبتا کثیف با صدایی چنان زیاد که از ده متری می شد شنید. اروپایی ها در این زمنیه خیلی خیلی میانه رو تر هستند. کوبایی ها هم اعصابم رو خورد می کردن. این نوع بوسه ها برای ابراز علاقه نیست: معمولا قبل از یه چیز دیگه کاربرد دارن آخه!!! whistling
شاید علتش همون که گفتم نداشتن “مکان” بود. شاید هم خودنمایی مثل روسها! اون ها هم خیلی سر و صدا راه می اندازن! نمی تونستم قبول کنم توی کشوری که بنیان خانوادگی ضعیفه انقدر علاقه عاشقانه بین زوجها باشه. بعدا توی ساحلهای معروف ریو کامل بهم ثابت شد که این احساسها فقط شهوت هستند!!! کافی بود یه مقدار آب بره پایین تا خیلی چیزها نمایان بشه!!!! خجالت تو پرو زوجها خیلی خیلی تمیزتر و زیباتر ابراز علاقه می کردن.
فکر نکنید من می ایستادم و اونها رو تماشا می کردم. از این کار بدم میاد ولی ناخواسته این رفتارها توی کادر چشم من قرار می گرفت. چند تا عکس مثلا هنری من رو هم همین صحنه ها یا دامن های خیلی کوتاهی که باد بالا برده بودشون خراب کرد! شاید در نگاه اول این صحنه ها (به ویژه برای آقایون عزیز) خوشایند به نظر بیاد که “عجب جای باحالیه” (که البته هست خدایش) ولی باید عکس هاتون خراب بشه تا بفمید چقدر حرص آدم درمیاد.
ببخشید تو این زمینه خیلی وارد جزئیات شدم. رفتارهای اجتماعی برام جالبه. یکی از دوستان می گفت توی سفرنامه ات باید احساسات خودت رو هم بنویسی. البته امیدوارم حرفهای من ذهنیت بدی در مورد مردم برزیل ایجاد نکنه. شک نکنید یکی از مهربونترین، دوست داشتنی ترین، شادترین و گرمترین مردمان دنیا هستند. کلا این خاصیت مردم سرزمینهای گرمسیره. جنوبی های خودمون رو ببینید.

کوههای کله قندی. خیلی این عکس رو دوست دارم
فکر کنم یه دو ساعتی رو اون بالا به تماشای شهر و شلوغ بازی های توریست ها گذروندیم. واسه برگشت خیلی معطل شدیم تا قطار بیاد. دیگه موقع برگشت خبری از زمان مشخص برای سوار شدن نبود. باید تو صف منتظر می موندیم. تا برسیم پایین دیگه حسابی تاریک شده بود. همونجوری که اومده بودیم برگشتیم هاستل. دلیلی نمی دیدم با اون پیرمرد نفهم خوش و بش کنم. حتی بهش سلام هم نمی کردم. فقط شماره اتاق رو روی یه کاغذ می نوشتم و می دادم دستش تا کلید رو بهم بده. جسیکا حال می کرد من این یارو رو تحویل نمی گرفتم. یه بار هم پیرمرده سعی کرد با من یه جورایی حرف بزنه که محلش نذاشتم. خدا نکنه من از کسی بدم بیاد!
صبح روز بد تصمیم گرفتیم کمی خوش بگذرونیم. گشت فرهنگی کافی بود. می خواستیم بریم ساحلهای معروف برزیل رو سیاحت کنیم و حالی ببریم. از جسیکا آمار گرفتیم. ساحلها توی خود شهر قرار داشتن، همشون رایگان بودن و جایی برای گذاشتن وسایل نداشتن. یعنی ما یا نباید وسیله باارزش با خودمون می بریدم یا با هم نمی رفتیم تو دریا. ولی خوب بدون دوربین که نمی شد رفت. پس قرار شد بار اول که دوربین داریم، نوبتی بریم تو آب و روزهای دیگه با خودمون دوربین نبریم. فقط هم پول رو به صورت سکه با خودمون بردیم چون مایوی هر دوتامون یه جیب کوچیک داشت.


ایستگاه متروی ساحل کوپا کابانا

ایستگاه مترو نزدیکی ساحل بود. هم داخل ایستگاه مترو متفاوت بود و هم بیرونش. داخلش که آدم رو یاد غار می انداخت. اما بیرون، منظره خیابونها عوض شد. خیلی حالت توریستی داشت. هر چی به ساحل نزدیک تر می شدیم از حجم لباس ها کاسته می شد! بالاخره رسیدیم ساحل. ریو دو تا ساحل بزرگ داره: کوپا کابانا Copacabana و ایپانما Ipanema. ایپانما هم خیلی بزرگتره، هم قشنگ تره و هم شلوغتر. اون روز ما رفتیم کوپاکابانا.


چهار راهی نزدیک ساحل

از کنار هر دو ساحل یه خیابون عریض ساحلی می گذره که خیلی تمیز و قشنگه. اون سمت خیابون که طرف دریاست هیچ ساخت و سازی انجام نشده تا همه بتونن از ساحل استفاده کنن. (قابل توجه بعضی ها که تو شمال ساحل رو ارث پدریشون می دونند). طرف مقابل پر از هتل های شیکه. بر عکس خیابونها، ساحل های ریو خیلی تمیزند. مردم اصلا توی شنها آشغال نمی ریزند. شنها خیلی داغ هستند واسه همین تو عرض ساحل (از لبه خیابون تا لب آب) یه سری لوله زیر شنها کار گذاشتند و سوراخ سوراخشون کردن تا آبی که ازشون خارج میشه یه معبر خنک روی شنها درست کنه.


خیابون ساحلی

این ساحل خیلی شلوغ نبود. منظره ها قابل پیش بینی بود: شنهای داغ تمیز، اقیانوس آبی و خانمهای برزیلی که عملا چیزی تنشون نبود!!! اینجا می شد واقعیت دخترها و پسرهای برزیلی رو بهتر دید. برعکس تصور خیلی ها، به نظر من برزیل بهشت خانمهاست نه آقایون. خیلی خیلی به ندرت پسری رو پیدا می کنید که شکم داشته باشه. تقریبا شکم همشون ۶ تکه است. بدنی عضلانی دارن و پوست همشون برنزه شده. پسرها به شدت با هم کل کل هیکل دارن. میشه گفت خیلی هاشون هم خوش قیافه اند. منظورم از هیکل عضلانی، هیکل هیولایی بدنسازها نیست بلکه یه بدن کاملا تراشیده است. پسرها معمولا توی ساحل مشغول یه ورزشی هستند یا والیبال ساحلی بازی می کنند یا یه کش بزرگ بین دو تا درخت بستند و روش آکروبات بازی می کنند.
برعکس دخترها جاذبه چندانی ندارن. به جرات میگم که زیبا نیستند! تنها چیزی که کمی جذابشون می کنه (با عرض پوزش) پایین تنه های بزرگشونه! البته تا وقتی که لباس تنشونه و گرنه توی این لباس های شنا (اگه بشه اسمش رو لباس گذاشت چون جایی رو نپوشونده) اصلا خوش هیکل و جذاب نیستند. خیلی هاشون چاق هستند. تو صد تا دختر به زور یه خوش هیکل پیدا میشه. اون عکس هایی که از دخترهای توی کارناوال دیدید استثنایی هستند. مثل بازیگرهای خوشگل هندی. باز هم میگم اگه بعضی از دوستان فکر می کنند خیلی وارد جزئیات شدم معذرت می خوام هدفم اینه که واقعیت رو نشون بدم. وگرنه خیلی راحت می گفتم رفتم ساحل نمی دونید چه خبر بود! شما هم آب از لب و لوچه تون راه می افتاد! خوشمزه

ساحل کوپاکابانا

خیلی دوست داشتم کلی عکس از ساحل ها بذارم ولی مطمئنم در کسری از ثانیه وبلاگ مبارکم مورد عنایت واقع خواهد شد. امیدوارم درکم کنید!

ساحل ایپانما Ipanema

توی این ساحلها عمق آب زود زیاد میشه. شاید ۵ متر جلو نرفته بودم که آب تا گردنم رسیده بود و عجب موجهایی داشت. با اینکه باد نمی وزید موج های بلندی می اومد. جالبه که هیچ ناجی غریقی هم اونجا نبود. بچه های کوچیک هم خیلی راحت توی اون موجهای سنگین بازی می کردن. روی اولین موج بی تجربه بودم و خیلی قلدرانه جلوش واستادم. محکم کوبید بهم، چسبوندم کف دریا، تا خود ساحل من رو همون کف دریا سابید و برد و عین یه تیکه سنگ پرتم کرد بیرون. اصلا شوکه شده بودم چه قدر بی جنبه است! تا بصل النخاعم پر شن شده بود.
تازه فهمیدم باید با این موجها چطوری رفتار کرد. از اون به بعد دیگه مشکلی پیش نیومد. فقط یه بار هم توی ساحل ایپانما این حادثه تکرار شد با این تفاوت که موج همچین محکم کوبید به سینه ام که نفسم بند اومد، تو حالت نشسته پرتم کرد بیرون یه موج دیگه هم از پشت محکم کوبید به کمرم که تا دو روز کمرم می سوزید! ولی خدایش انقدر از این ساحل ها لذت بردیم که سه بار دیگه هم رفتیم اونجا. البته ما فقط می رفتیم ایپانما. اونجا منظره طبیعی اش بهتر بود. (حالا شما منظره رو هر چی می خواید تعبیر کنید!)

یکی از خوراکی های خیلی خوبی که توی ساحل گیر می اومد نارگیل سبز بود. دوستانی که سفر به جنوب شرق آسیا یا شرق آفریقا داشتند حتما باهاش برخورد کردن. نارگیل رو وقتی که رنگش سبزه می چینند. بعدش با یه ساطور تیز سرش رو باز می کنند و با نی آبش رو می نوشند. خیلی عالیه. تازه بعدش میشه با قاشق لایه نازک خوراکی داخلش رو هم تراشید. جاتون خالی یه نارگیل هم بعد از شنا زدیم.
فکر کنم بعد از ظهر همون روز بود که یه سری هم به یکی دیگه از سمبولهای ریودوژانیرو زدیم: کوه کله قند.
باز هم مثل مجسمه مسیح نزدیک غروب رسیدیم اونجا. میشد با تله کابین به بالای صخره رفت ولی راستش عملا چیز جدیدی رو نمی دیدیم. چون تقریبا تو همون محدوده مجسمه مسیح قرار گرفته و همون منظره رو از بالا می شد دید. تازه مجسمه تو ارتفاع خیلی بالاتری قرار گرفته. هم به این دلیل و هم به خاطر هزینه نسبتا زیاد تله کابین از سوار شدن منصرف شدیم. پای صخره هم یه ساحل خیلی کوچولو بود که بیشتر یه سری می اومدن برای ماهیگیری نه شنا.


چند عکس از Sugar Loaf یا همون کله قند و تله کابینش
راستش انقدر توی این شهر فعالیت داشتیم که دیگه یادم نمیاد فلان کار رو تو کدوم روز انجام دادیم. ولی کلا برنامه ما این بود که صبح از اتاق بزنیم بیرون و شب برگردیم اتاق. دیگه نگران تاریکی شب هم نبودیم. به محیط عادت کرده بودیم. البته خیلی هم دیر نمی اومدیم. به هر حال ما اونجا غریبه بودیم.
فکر کنم روز چهارم اقامتمون تو ریو بود. دیگه خودمون رو آماده کرده بودیم تا بریم سفارت پرو. اون روز، روز آخر کارناوال بود و قطعا از فردا سفارت باز می شد. صبح اون روز رو تصمیم گرفتیم یه نگاهی به یکی از معروفترین استادیومهای فوتبال جهان بندازیم. استادیوم ماراکانا – بزرگترین استادیوم جهان – توی این شهر قرار گرفته و یک بار هم میزبان آخرین بازی جام جهانی در سال ۱۹۵۰ بوده. اون موقع این استادیوم صندلی نداشته و ظرفیت اون حدود ۲۰۰ هزار نفر بوده. بعدا که براش صندلی گذاشتن فکر کنم شده حدود ۱۵۰ هزار نفر. به احتمال خیلی زیاد افتتاحیه و فینال جام ۲۰۱۴ هم توی این استادیوم برگزار بشه. با مترو خودمون رو رسوندیم اونجا و فقط ضدحال خوردیم: استادیوم برای جام جهانی در حال بازسازی بود و ما نمی تونستیم از داخلش بازدید کنیم. فقط به چند تا عکس از بیرونش بسنده کردیم.

نمایی از استادیوم ماراکانا

استادیوم نسبتا دور بود. تا برگردیم به هاستل ظهر شده بود. قبلا گفتم که هاستل ما نزدیک جایی قرار گرفته بود که کارناوال توش اجرا می شد. خیابون اصلی که از این منطقه عبور می کرد راه مناسبی بود برای رسوندن وسایل و ماشینهای کارناوال به محل. وقتی از مترو پیاده شدیم کلی از این وسایل وسط خیابون صف کشیده بودن و یکی از مسیرهای بلوار رو کاملا بسته بودن. صبح قبل از رفتن هم اونها رو دیده بودیم ولی الان وقت داشتیم بیشتر اونا رو دید بزنیم و ازشون عکس بگیریم. به هر حال پیش خودمون گفتیم ما که عمرا ۳۰۰ دلار واسه دیدنش نمیدیم (قیمت بلیط بازار سیاه) بذار همین جا یه تصوری ازش داشته باشیم. ولی خیلی دلم می خواست که از نزدیک ببینمش. پدر بی پولی بسوزه!

همین جوری محض اطلاع تلاش کردم از اون کارگرهایی که اونجا داشتن کار می کردن اطلاعاتی در مورد قیمت بلیط ها بگیرم. این وسط یه پسر رهگذر که انگلیسی هم بلد بود بهم گفت که امروز توی رادیو اعلام کردن برای روز آخر تعدادی بلیط روی دست برگزار کننده ها باد کرده. شانست رو امتحان کن. کارناوال ساعت ۹ شب شروع میشه. دو ساعت زودتر برو شاید بلیط از گیشه گیرت بیاد. ما هم همین کار رو کردیم. صف نسبتا بزرگی پشت گیشه بود. ماموری که دم گیشه ایستاده بود انگلیسی بلد بود. ازش پرسیدم صف بلیط همینه؟ وقتی فهمید توریست هستیم گفت نمی خواد صف بایستید ما رو برد جلو و کمک کرد بلیط بخریم: حدود ۵۰ دلار! سیصد دلار بازار سیاه کجا و پنجاه دلار کجا؟ خیلی هم ارزون نبود ولی خوب یه بار تو عمرم بود دیگه، می ارزید.
بذارید یه توضیح در مورد کارناوال بدم. شاید یه روزی باز هم وضع مالیمون خوب شد و مردم دسته دسته رفتند برزیل. امیدوارم یکیشون هم شما باشید یکیش هم خودم! کارناوالهای برزیل در اصل یه مراسم برای رقص و خوشگذرونی نیست بلکه جشنیه که توی اون مدرسه های بزرگ سامبا – رقص سنتی برزیل – با هم رقابت می کنند. فقط هم توی ریو برگزار نمیشه. بیشتر شهرهای بزرگ دارن. بعضی از برزیلی ها میگن کارناوال شهر سالوادور قشنگ تره. ولی خوب ریو محبوب تره. خیلی از افرادی که توی این مدرسه ها فعالیت می کنند در اصل کار دیگه ای دارن و غروب ها بعد از پایان کارشون میرن توی این مدرسه ها و از همون روزی که کارناوال تموم میشه خودشون رو برای کارناوال سال آینده آماده می کنند. مشخصه کل کل وحشتناکی بینشونه.
میشه گفت از این مدرسه ها پولی عایدشون نمیشه. خیلی هاشون حرفه ای نیستند. بیشتر کسانی که توی مراسم دیده میشن سیاهی لشکرن. بعضی هاشون هم توریست هایی هستند که با پرداخت پول، جزئی از کارناوال مدرسه میشن و اصلا تمرینی نداشتن. توی کاروان هر مدرسه من دو یا سه تا رقاصه حرفه ای سامبا دیدم. این ها درآمدی گاها تا ۲۰۰۰ دلار در ماه هم دارند. اینها خوب استثنایی هستند و خود برزیلی ها هم از دیدنشون کف می کردن!
یه سری آژانس های مسافرتی میگن تور میذارن برای کارناوال. یکی از دوستام هم رفت (هنوز دلار ۱۲۲۶ تومن بود) می گفت ما بلیط نخریدیم. همه چی رایگان تو خیابون بود. بهتون بگم اون کارناوال نیست. یه جشن شاد خیابونیه. همزمان با مراسم کارناوال مردم تو بعضی جاها هم تجمع های شاد بزرگی درست می کنند. خود کارناوال توی یه مکان مخصوص به اسم سامبادرومو Sambodromo برگزار میشه. این محل یه استادیوم بزرگه فقط به جای اینکه گرد باشه درازه. کلی جایگاه داره و با توجه به موقعیتش و اینکه وسط باشه، اول باشه یا آخر قیمتش تغییر می کنه. یه سری جایگاه ویژه و بسیار نزدیک هم داره که قیمت رسمیشون تا ۱۲۰۰ دلار هم می رسید! کل سامبودرومو به ۱۴ بلوک تقسیم میشد و به غیر از محلهای ویژه هیچ کدوم صندلی نداشتن و فقط سکوهای سیمانی وجود داشت. پس طبیعیه که شماره صندلی هم نباشه و هرکی هرجا دلش خواست بتونه بشینه.
کارناوال هر سال هم یه تاریخ مشخصی داره که ثابت نیست. اگه خیلی دوست دارید که این مراسم رو ببینید از سایت رسمی کارناوال می تونید کلی اطلاعات به دست بیارید.

نمایی از سامبادرومو. ورودی دسته ها از انتهای این مسیره. البته هنوز زوده و تماشاچی زیادی نیومده. تا ساعت ده شب دیگه جای سوزن انداختن نبودبرزیل
انتهای مسیر

مراسم در چند شب متوالی تکرار میشه و طبق نظر داورها – که در وسط میشینند واسه همین صندلی های ویژه اون قسمت خیلی گرونه – ۶ مدرسه به فینال می رسند و اون شبی که ما رفتیم شب فینال بود. قیمت بلیط های شب فینال بر خلاف انتظار از همه شب ها ارزون تره.
مراسم ساعت نه شب با پخش سرود ملی برزیل و رژه با پرچم برزیل و پرچم المپیک آغاز شد. اولش یه گروه بزرگ از معلولین از مسیر گذشتند و به همه سلام کردن و بعدش اولین مدرسه وارد شد. راستش خیلی هیجان داشتم. همیشه کارناوال برای من چند تا عکس بود. حالا داشتم از نزدیک می دیدمش. هر مدرسه چند تا ماشین خیلی بزرگ داره که نمادهای مختلف روش نصب شده. حالا می تونه این نمادها نماد ملی باشه، یا یه صحنه خاص باشه، یا حتی نماد امپراطوری هخامنشی. روی هر کدوم از این ماشین ها هم کلی دختر و پسر هستند که میرقصند. بین این ماشینها هم گروههای بزرگی قرار دارند که بیشترشون سیاهی لشکرند. معمولا هر کدوم از این ماشینها یه لیدر داره که همون خانمهای استثنایی هستند که قبلا در موردشون گفتم. هر گروه برای خودش یه گروه موزیک بزرگ داره و چند تا خواننده. بیشتر آلات موسیقی طبل هستند. کلا بسیار بسیار پر سر و صدا هستند.
چند تا عکس از این کارناوال می ذارم. البته کیفیت عکس هایی رو که تو اینترنت می بینید نداره. اون عکس ها بیشتر توسط عکاس هایی گرفته میشه که توی مسیر اصلی اجازه عکاسی دارن یا خیلی به کارناوال نزدیکند. یه سری عکس ها رو هم اگه بذارم وبلاگم یه بلاهایی سرش میاد!

ساعت یازده شب. همه جاها پر شدند. ردیف های پایین و اون جایگاه آبی رنگ گوشه راست تصویر جاهای خیلی گرونی هستند.

برزیل

یه جورایی که بعد از چند ساعت سرم گیج شده بود. مراسم از نه شب شروع شد و تا پنج صبح ادامه داشت. ما تا ساعت ۳ بیشتر دووم نیاوردیم و برگشتیم اتاق. از محل کارناوال تا هاستل ما پیاده فقط ده دقیقه راه بود و خوشبختانه تمام مسیر رو پلیس می پایید.
بیرون در خروجی سامبادرومو خیلی ها منتظر بودن تا با نفرات گروهها عکس بندازند. خیلی از محلی ها بار چندم بود که می اومدند و خوب می دونستند با خودشون چی بیارن: آب و غذا و یه زیر انداز. ما که اینها رو نداشتیم کمی اذیت شدیم. مخصوصا که من هی تشنه ام می شد و مجبور بودم آب رو به قیمت بالایی از دست فروشها بخرم. ولی اون شب خیلی برام خاطره انگیز و ویژه بود. هیجان زیادی داشت به ویژه اولش که خیلی خسته نبودم.

کار این دستفروش جالب بود. قیمت اجناسش رو روی تی شرتش چاپ کرده بود.

تا برسیم اتاق شد چهار صبح. نمی تونستیم خیلی بخوابیم چون فردا روز مهمی بود. باید اول وقت می رفتیم کنسولگری پرو. صبح به زور از خواب بیدار شدیم. مدارک رو از قبل آماده کرده بودم. در مورد مدارک و اتفاقاتی که توی کنسولگری افتاد به طور کامل تو پست مربوط به سفرنامه پرو توضیح خواهم داد. همین رو بدونید که اون روز طی چند ساعت موفق شدیم ویزای پرو رو بگیریم تا سفر تقریبا اجباری ما به ریودوژانیرو با کلی موفقیت همراه بشه: هم کارناوال رو دیدیم و هم ویزا گرفتیم. بعد از ظهر اون روز رو هم طبق روال عادی برنامه رفتیم ساحل ایپانما.
کلا تا پروازمون به پرو یه روز بیشتر نمونده بود. اون یه روز رو هم اختصاص دادیم به دیدن شهر کوچیک پاراتی که اگه اجازه بدید در مورد اون و آبشار ایگواسو جداگانه توی یه پست توضیح بدم. فکر کنم این پست دیگه خیلی طولانی شد.
نویسنده : نادر
 کلمات کلیدی:برزیل ,سفربه برزیل ,سفرنامه برزیل ,کشور برزیل, ریودوژانیرو برزیل,گردشگری در ریودوژانیرو برزیل,گردشگری در برزیل

همچنین ببینید

سفر به آمریکای جنوبی – برزیل – آبشار ایگواسو (Foz do Iguaco)

سفر به آمریکای جنوبی – برزیل – آبشار ایگواسو (Foz do Iguaco) یادم میاد همیشه …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *