خانه / سفرنامه / سفرنامه خارجی / سفرنامه کشور های آسیایی / سفرنامه هند / سفر به بردیا – قسمت دوم | کشور نپال

سفر به بردیا – قسمت دوم | کشور نپال

با بد شانسی و داستانی که تا رسیدن به بردیا سرم اومد مدام یه فکر روانم رو می‌خورد:

«آخه آبت نبود، نونت نبود، بردیا رفتنت چی بود؟ الان راحت واسه خودت تو کاتماندو تو مهد تمدن نشسته بودیا. ببین چطور خودت رو آواره کردی»

ور غرغروی خسته‌م بعد از بیست و هشت ساعت راه، اسیر این بود که کوش اون قشنگیا؟ کجاست اون راحتی؟ ور راه‌حل جوی ذهنم اما مدام می‌گفت اوکیه… حتمن یه جایی رو واسه شب موندن پیدا می‍کنی. همین جوری که این دو ورم باهم می‌جنگیدن، چشم از گوگل مپ برنمی‌داشتم تا اینکه بالاخره اتوبوس یه جایی وایستاد.

فکر کنم قیافه‌م داد می‌زنه که چقد از شرایط پیش اومده ناراضی‌ام! نه؟

از جُنب و جوش مردم سرخوش محلی فهمیدم که بله، اینجا آخر خطه! راننده و شوفر مدام یه چیزایی به نپالی داد می‌زدن و به کمی جلوتر اشاره می‌کردن. از پنجره‌ی اتوبوس بیرون رو نگاه کردم. وای خدا اینجا که اندازه‌ی یه دهات کوچیکه. همه جا خاکی و گلی. چیکار کنم؟

خوش شانسی یعنی کمی سفیدتر از بقیه!

پیاده شدم و به هرکی گفتم اکسکیوزمی! انگار نه انگار. اکسکیوزمی بی اکسکیوزمی! همه تندتند داشتن بار و بندیلشون رو تحویل می‌گرفتن. یه دستی هم کوله‌ی من رو از سقف اتوبوس انداخت تو بغلم و یه چیزی به نپالی گفت. چی میگه بابا این؟ مات و مبهوت گفتم وات؟ به یه مینی‌بوس یه کمی جلوتر اشاره کرد.

دیدم یه سری دارن میرن سوار اون شن. یعنی باید برم سوار اون شم؟ اون کجا میره؟ من کجام اصلن! باقی مونده‌ی توان و جونم رو جمع کردم و دو قدم رفتم سمت مینی‌بوس که یهو کنار درش یه دختر سفیدپوست دیدم. ایول! یه آدم غیرنپالی! یه خارجی که شاید زبونم رو بفهمه! یه جوری انگار مایکل جکسون رو دیده باشم عین فنر جهیدم جلو پاش …

– انگلیسی می‌فهمی؟

-[جا خورد و متعجب نگام کرد] آره!

-[نفس راحتی کشیدم، وای خداجون شکرت!] ببین من می‌خوام برم منطقه‌ی حفاظت شده‌ی بردیا. تو میدونی اینجا همون بردیاس یا باید برم یه جای دیگه؟

– نه اینجا بردیا نیست. هنوز یکم راه مونده. راننده‌تون داره به نپالی داد می‌زنه و همین رو میگه. که از این جا به بعد مسیر رو دیگه نمیره و باید سوار این مینی‌بوس‌ها بشیم.

-[از لهجه‌ش حدس زدم که فرانسوی باشه. برام عجیب بود که نپالی می‌فهمه. دستم به دامنت وار گفتم] ببین من اینجا مسافر و غریبه‌ام تو میدونی شب رو کجا می‌تونم بمونم؟ هتلی، هاستلی، جایی رو می‌شناسی؟

-مگه نمیگی می‌خوای بری بردیا؟

-چرا!

-خب بیا بریم دیگه. منم می‌خوام برم همون جا و بهت میگم کجا پیاده شی.

وقتی از شهر در منطقه‌ی بردیا حرف می‌زنیم دقیقن از چه چیزی حرف می‌زنیم؟

تازه متوجه کوله‌ی کوچیک رو دوشش شدم. از خوشحالی تو پوست خودم نمی‌گنجیدم و دلم می‌خواست سوالات بیشتری ازش بپرسم ولی دختر فرانسوی رفت رو صندلیای عقب مینی بوس نشست. تا به خودم بجنبم صندلی‌ها توسط مردم محلی پر شد و به ناچار اولین صندلی خالی رو تصاحب کردم.

مینی بوس تو تاریکی شب به بدترین وضع می‌روند و جلو می‌رفت. در واقع راننده یه بچه‌ش رو گذاشته بود رو پاش و به اون یکی بچه‌ش که نوجوون بود و کنارش نشسته بود اجازه میداد گاهی فرمون رو بگیره دستش و رانندگی کنه! جون ما شده بود بازیچه‌ی دست اون چندتا بچه. استغفرالله! ماشین هی از مردم محلی پر و خالی میشد. از ترس این که نکنه دختر فرانسوی رو گم کنم، هی برمی‌گشتم و پشت سرم رو نگاه می‌کردم که مبادا نبینمش و پیاده شه.

از ماشین مشدی ممدلی خلاص شدم و افتادم تو مینی‌بوس نپالی‌های ماجراجوی مقیم مرکز!

مینی‌بوس یه ساعتی از یه ده به ده دیگه تو چاله‌ چوله‌های جاده با تکون‌های شدید رفت تا دیگه جز من و دختر فرانسوی و دو سه نفر دیگه هیشکی توش نمونده بود. تصویر بیرون؟ تاریکی مطلق و نور گاه به گاه ماشین روبرویی و البته جنگل و درخت‌ها.

تا این که بالاخره مینی‌بوس وایستاد و دختر فرانسوی بلند شد و کوله‌ش رو انداخت پشتش.

اینا رو ول کن بگو اسمت چیه؟

فرانسوی از ماشین پیاده شد و منم دنبالش. مینی‌بوس هم راهش رو کشید و رفت. جایی که پیاده شده بودیم هیچ جا نبود. یعنی چارتا خونه بود و یه جاده و تاریکی و صدای وق وق سگ!

دختر که نگاه گیج من رو دید گفت:

-رسیدیم. اینجا دیگه قلب بردیاست!

-عه! ببین قلب و کلیه رو ولش کن. بهم بگو کجا بمونم حالا نصف شبی؟

-راستش من از قبل با یه هتلی تو دل جنگل هماهنگ کردم و قراره اونا یه جیپ بفرستن دنبالم. کرایه‌‌ی اتاقاش شبی ده دلاره. من از قبل سرچ کردم و جای باحالیه. میخوای بیای؟

-نه مرسی! من همین جا وسط ناکجاآباد می‌مونم. معلومه که منم میام!

از جوابم خنده‌ش گرفت و گفت باشه ولی عجب آدمی هستی که همین جوری یلخی پاشدی اومدی اینجا. آره دیگه منم اینجوریم. اسمت چیه حالا؟ فلورین! جدی هتل وسط جنگله؟ حالا صبرکن خودت می‌بینی. بیا بریم پیش اون خانواده یکم بشینیم حالا. راستی اهل کجایی؟ ایران!

این اسم اون هتلیه که اون شب رو اونجا گذروندم. انقد خودم به سختی بهش رسیدم که دلم می‌خواد بذارمش اینجا اگه کسی مسیرش اون وری افتاد کاسه‌ی چه کنم دست نگیره!

تا اومدن جیپ، فلورین با اهالی نپالی محل یکم گپ زد و منم الکی بهشون لبخند زدم. اما تو دلم واقعن عروسی بود. خدایا چقدر با پیدا کردن فلورین شانس آوردم. دل تو دلم نبود که برسم به هتل وسط جنگل و البته یه وعده غذای گرم!

یک دوش آب سرد اما لذت‌بخش!

سوار بر جیپ فرستاده‌ی هتل شدیم و هی تو دل جنگل پیش رفتیم. انقدر برای دیدن هتل هیجان زده بودم که خستگی راه و گرسنگی ۲۸ ساعت چیزی نخوردن از یادم رفته بود.

به محض ورود به هتل کف کردم. عین این شهرک‌های قشنگ شمال کشور خودمون بود. پر از گلای رنگارنگ و آلاچیق! فقط فرقش این بود که به غیر از یکی دو تا لامپ ضعیف که دم ورودی روشن بود، همه جا تاریک بود و کارکنانش با چراغ قوه اینور و اونور میرفتن! فضای متوهمی بود، یه عده چراغ قوه به دست بین درخت‌ها.

محوطه‌ی هتل تو روز این شکلی بود!

دیگه از این جا به بعد داستان رو خیلی متوجه نشدم که چطور نودل گرم رو مثل یه غذای اعیونی با ولع قورت دادم و با رضایت کامل با آب سرد دوش گرفتم (چون تو نپال آب گرم از این سلول‌های آفتابی تامین میشه پس گرمای آب فقط با وجود خورشید تو آسمون معنا داره (سلام آقای جواد خیابانی!)).

بالاخره بعد از سی ساعت تو راه بودن سرم رو روی یه بالش نرم گذاشتم. راستش رو بگم تو اون لحظه حس می‌کردم خوشبخت‌ترین دختر دنیام. شب موقع خواب از اون همه اتفاقاتی که افتاده بود فقط یه چیزی تو ذهنم مونده بود و اونم این بود که: خدا بدجوری حواسش بهم هست.

فقط اگه درختی حق داری یه جا بمونی!

صبح با نور طلوع آفتاب روی صورتم بیدار شدم. تا چند دقیقه‌ی اول هنگ بودم تا خون به مغزم برسه و بفهمم کجام. اولین کاری که کردم این بود که بپرم و از پنجره‌ی اتاقم بیرون رو نگاه کنم. تمام دیشب تو تاریکی و با نور چراغ قوه به اینجا رسیده بودم و هیچ ایده‌ای نداشتم منظره چه شکلیه. منظره از پنجره‌ی اتاق این شکلی بود:

منظره‌ی روبروی اتاقم این بود. بهم حق بدین نخوام از جام تکون بخورم دیگه.

با خودم گفتم دیگه از اینجا تکون نمی‌خورم. هم قشنگه، هم آرومه و هم تو دل جنگله! تازه اینترنت هم داره. موقع صبونه فلورین رو دیدم که بعد از چاق سلامتی بهم گفت ببین من اینجا نمی‌مونم. برنامه‌م اینه که برم پیش قبیله‌ی تاروها. می‌خوام پیش اونا بمونم. نمی‌دونم چی تو قیافه‌ی من دید که گفت ولی فک کنم تو اینجا خوشحالی. گفتم آره فلورین جون! من همین جا هستم تو برو. دمت هم گرم.

واسه خودم نشسته بودم یه گوشه و داشتم یادداشت‌هام رو مرتب می‌کردم که فلورین با پیشنهاد هیجان انگیزش از راه رسید!

همین که وسایلش رو جمع کرد و رفت، وسوسه‌ی ذهن کنجکاوم شروع کرد به وزوز تو گوشم: دخترک گفت میخواد بره چه قبیله‌ای؟ تارو؟ اونا دیگه کی هستن؟ لابد یه قبیله‌ اصیل نپالی. چرا بهش نگفتی که توام میری؟ میخوای بمونی اینجا و از جات تکون نخوری، مگه تو درختی؟ از کی تا حالا به چیزای جدیدی که سر راهت سبز میشن به جای “آره” انقد قاطع میگی “نه”؟ خودت خوب میدونی بعدن حسرت این نه گفتن تو رو می‌کشه. خلاصه انقد گفت و گفت که از جام پریدم و به فلورین که داشت از در می‌رفت بیرون گفتم:

میشه منم باهات بیام؟ نظرم عوض شد!

فلورین با لبخند گفت معلومه که میشه! زود باش کوله‌ت رو بردار. این جوری شد که عازم یکی از بی‌نظیرترین تجربه‌های سفرم شدم: تجربه‌ی زندگی با قبلیه‌ی تاروها!

اینم یه نما از قهرمان این قسمت سفرم: فلورین! تو قسمت بعدی یه عکس واضح ازش خواهم گذاشت. اسمایلی بدجنسی.

تو قسمت بعدی این نوشته خواهم گفت که چه اتفاقاتی تو قبیله‌ی تارو برام افتاد. لطفن با من همراه باشین تا براتون تعریف کنم.

نوشته شده توسط : سایت سبک تر

همچنین ببینید

کاتماندو | شهری خاکی با پرچم‌های رنگی

با دیدن یا شنیدن اسم کاتماندو، پایتخت کشور نپال، اولین چیزی که به ذهنم میرسه اینه: …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *