سفر به تونس – قیروان – شهر مقدس

سفر به تونس – قیروان – شهر مقدس

یه بار تو اخبار شنیدم که اصفهان به عنوان پایتخت فرهنگی جهان اسلام انتخاب شده. چند سال بعدش هم نوبت به یه شهر دیگه تو تونس رسید به نام قیروان. اون موقع این نام به نظرم خنده دار رسید. طبیعیه که اولین چیزی که به ذهن آدم می رسه “قیر” باشه. فکر می کردم مثلا چشمه های قیر اطراف این شهره. حالا خیلی هم مهم نبود. تازه سفر کردن رو شروع کرده بودم و اصلا تونس توی لیستم نبود که حالا بخوام به یه شهر خاصش فکر کنم. اما همیشه این آدم نیست که تصمیم می گیره کدوم طرفی بره. بعضی وقتها می برنش. فکر کنم قبلا گفتم که می خواستم برم چین. یهو برنامه عوض شد سر از تونس درآوردم. پکن کجا، قیروان کجا!

صبح زود بعد از خوردن صبحونه تا خرخره و ماوراء، راه افتادم به سمت ترمینال مینی ون رانی. لازم به ذکر نمی باشد که همسفر، حال مربوطه را نداشت فلذا در هتل اقامت گزید. رفتم سراغ همون ایستگاه مینی ون که نزدیک قلعه بود. البته بعدا فهمیدم که اشتباه کردم چون اون ایستگاه شهری بود. مجبور شدم از اونجا یه ون دیگه سوار شم تا برسم به ترمینال مینی ون رانی بین شهری. خوبیش این بود که نیاز به سوال نداشتم. ترمینال چندین لاین داشت و بالای سر هر کدوم مقصد رو نوشته بود. کرایه رو هم راننده نمی گرفت. باید می رفتم سراغ یه دکه کوچیک و اونجا یه بلیط کوچولو که نصف کف دست بود می خریدم. روش هم یه چیزهای کم رنگی پرینت شده بود که اصلا نمی شد خوند. فکر کنم می تونستم از رو زمین هم یه تیکه کاغذ ور دارم و جای بلیط بدم به راننده!

قیروان شهر ترانزیت، بازاری یا اداری نیست. تنها یه شهر مذهبیه. واسه همین خیلی مسافر نداشت. البته وقتی میگم شهر مذهبی اصلا با قم یا مشهد مقایسه اش نکنید. این دو تا ابرشهر واقعی هستند. فکر کنم نیم ساعتی معطل شدم تا ماشین راه افتاد. مثل ایرانیهان تا ماشین پر نشه از حرکت هم خبری نیست. توی راه که پدیده خاصی اتفاق نیفتاد. منظره اطراف هم چیز ویژه ای نداشت. فقط به طرز محسوسی طبیعت خشک تر شده بود. نگاهی به استاد “GPS” انداختم. قیروان تقریبا در غرب سوسه در بیابون قرار گرفته بود.

درست و حسابی نمی دونستم باید کجا برم فقط یه سری جاها رو از قبل رو نقشه مشخص کرده بودم. وارد شهر که شدیم، اولین چیزی که به چشم اومد قلعه قدیمی شهر بود درست شبیه دژ سوسه و تک مناره مکعبی مسجد جامع. مینی ون توی یکی از خیابونهای اصلی شهر ادامه مسیر داد. یه جایی که نزدیک به در ورودی قلعه بود پیاده شدم. (تاکید می فرمایم: احتمالا همتون از این گوشی های هوشمند یا به اصطلاح Smart Phone دارید. همه اینها GPS دارن. واسه خوشگلی نیست! ازش استفاده بفرمایید. من بخش عمده مسیرم رو به کمک همین یارو پیدا می کنم. البته انقدر بهش متکی نشید که فراموش کنید از مردم هم برای پیدا کردن مسیر سوال بپرسید. یکی از لذت های سفر سوال پرسیدن از بومی هاست. با سپاس rose)

خیابون تقریبا خاک گرفته بود. دور و برش مغازه درست و حسابی دیده نمی شد. زمین خالی و خرابه هم به چشم می خورد. تعداد دست فروشهایی که میوه و سبزی و خرت و پرت می فروختند زیاد بود. میشه گفت آلوده ترین نقطه ای بود که تو تونس دیدم. یه سری از قسمتهای خیابون بوی تعفن می داد. شهرداری لااقل حرمت مقدس بودن این شهر رو هم رعایت نکرده بود. وارد خیابونی شدم که به خیابان “تعفن” عمود بود و یک راست به سمت قلعه می رفت. اینجا اوضاع خیلی بهتر بود. انگار از دید شهرداری فقط توریست ها آدم هستند نه مردم عادی!

******

یه کوچولو در مورد قیروان بگم؟ خود عربها بهش میگن القَیروان، چشم آبی ها بهش میگن Kirwan یا Qayrawan. این نام از واژه پارسی “کاروان” گرفته شده. پس کلا رابطه اش با قیر منتفیه! اولین شهریه که مسلمانان در تونس ساختند. اولش که شهر نبوده یه پادگان بوده برای مهیا شدن واسه فتح غرب آفریقا. بعد در زمان حدود قرن نهم میلادی یه سلسله ای که ریشه خراسانی داشتند به نام اغلبیان اینجا رو پایتخت می کنند و ثروتش به حدی می رسه که با شهرهایی مثل کوفه هم کل کل می کرده. مسجد جامع این شهر که به خاطر نام سازنده اون “عُقبَه بن نافع” به مسجد عُقبَه هم معروفه یه جورهایی تبدیل به یه دانشگاه میشه که هم علوم دینی و هم غیر دینی تو اون درس می دادن طوریکه بعد از مکه و مدینه تبدیل به سومین شهر مقدس دنیای اسلام میشه. الان در نظر اهل سنت این شهر بعد از بیت المقدس چهارمین شهر مقدس اسلامه. حتی زمانی می گفتند که هفت بار زیارت مسجد عُقبَه معادل یک بار زیارت مکه است. جزئیات بیشتر رو خودتون برید تو ویکیپدیا بخونید دیگه البته اگه دوست داشتید. این شهر با نیشابور هم خواهر خونده است.

******

این خیابون جدیده خیلی تر و تمیزتر بود. اولش رسیدم به یه قلعه کوچیک نقلی که خیلی خوشگل بود. فکر کردم دژ اصلی شهر همینه ولی بعدش فهمیدم نه بابا تغییر کاربری دادنش و تبدیلش کردن به هتل. فکر خوب یعنی این. می تونست اینجا خونه اشباح باشه ولی الان پولدارها کلی پول می دادن تا با ارواح همبستر بشن! خیلی شیک و تمیز به نظر می رسید. اصلا معلوم نبود از کجا باید واردش شد! توی راه یه سری توریست آلمانی رو دیدم. کلا شهری نبود که توش توریست ها زیاد پیداشون بشه واسه همین توجهم رو جلب کردن. خانمها مراعات می کردند و روسری سرشون کرده بودند هر چند خودم چند تا خانم تونسی بی حجاب توی شهر دیدم.

قلعه ای که به هتل تبدیلش کرده بودن

یکی از دروازه های شهر

از دروازه اصلی وارد شدم. توی اون سمتش که به طرف شهر بود در بالای دروازه چند تا آیه نوشته شده بود. درست مثل سوسه از همون ورودی دستفروشها بساط کرده بودند. ظاهر شهر خیلی آشنا بود. مخلوطی از معماری مناطق کویری و جنوب ایران. انگار یزد رو بردند تو بوشهر. کوچه هایی که توشون طاق زده شده بود، زیاد دیده می شد. از همون ساختمونهای کوتاه یک یا دو طبقه که از بینشون کوچه های کج و کوله رد می شه و از نمادهای اصلی معماری خاورمیانه ایه، اینجا هم به چشم می خورد. اگه اشتباه نکنم هر محله با یه خیابون که از وسطش رد می شد به شاهراه وسط شهر متصل می شد. درست عین محله های اطراف بوشهر. هر کدوم از این خیابونهای فرعی “زاویه” نامیده می شد. البته تک و توک از این خونه های سفید و آبی مدل “سیدی بو سعید” هم پیدا می شد. چند تا عکس ازشون میذارم که بهتر اونجا رو تصور کنید.

یه مغازه قنادی

با اینکه تقریبا پاییز بود و ساعت هنوز به ده صبح نرسیده بود، آفتاب سینه آدم رو کباب می کرد. بیشتر سعی می کردم تو سوراخ سنبه ها باشم تا از شر این آفتاب هم خلاص بشم. برعکس این اروپایی ها که عمدا میان تو آفتاب تا مثل مرغ سوخاری قرمز بشن! خدایش این آفتاب که ما داریم نعمتیه که ما قدرش رو نمی دونیم.

چه شود!

تونس

به یه ساختمون قدیمی گنبد دار رسیدم. روش نوشته بود “بئر بروطه”. “بئر” یعنی چاه. ساختمون نخودی رنگ بود مثل بیشتر ساختمونهای شهر. بیرونش هم چند تا گلیم به دیوار نصب کرده بودند. افسانه ای هست که میگه این چاه به چاه زم زم تو عربستان وصله! مثل غار علیصدر ما که تهش به چین میرسه! توی ساختمون یه چاه نه چندان عمیق بود با دو تا چرخ چوبی بزرگ که یه شتر اون رو می چرخوند تا آب بیاد بالا. چشمهای شتر رو بسته بودن و به دهانش هم پوزه بند زده بودند. چنان بی حرکت واستاده بود که من فکر کردم مجسمه است. بهش دست که زدم یه تکون خورد. شیش متر پریدم هوا. تو این تونس واسه من اعصاب نذاشتن به خدا. عصبانی اون از گور دخمه شون این هم از شتراشون. دیوانه اند اینا! البته به شتره حق می دادم. من رو هم اگه اون شکلی می بستند، هر آدمی که می اومد سمتم چنان می ترسوندمش که صدای سگ بده!

ساختمان چاه “بروطه” یا “بئر بروطه”

چرخ آب کشی از چاه

یه نیم ساعتی مشغول تماشای شتر بودم. حیف نمی تونست چیزی بخوره که من از دیدن جویدنش کیف کنم. من عاشق حیوونهام و این وسط شتر رو بیشتر از همه دوست دارم. اگه یه روز اونقدر پولدار بشم که یه خونه باغدار بخرم، توش به جای سگ، توله شتر نگه می دارم! عاشق اون صورت خنگشم. کاملا مشخصه پشت نگاهش هیچی نیست! خالی خالیه. بگذریم. یه کمی از آب چاه خوردم و اومدم بیرون. بد نبود. به نسبت آب یه چاه تو وسط بیابون مزه خوبی داشت و نسبتا خنک بود. قبلش هم سه تا دختر تونسی با من و شتر عکس انداختن. ناسلامتی مثلا من خارجی بودم دیگه! (حالا جذابیتهای مردونه من و شتر به کنار)

سلطان صبر شتر!

بدون هیچ هدفی راه افتادم. فکر کنم عملا توی کوچه ها گم شدم. دیگه رسیده بودم به جای غیر توریستی. حالا کوچه و خیابونها خودشون بودن نه اون چیزی که ریاکارانه به توریست ها نشون می دادن. فقر خودش رو کم کم داشت نشون می داد ولی با این حال هنوز معبرها تمیز بودن. کوچه های باریک و تنگ، دالونی رو به وجود می آورد که هوا با سرعت از اون می گذشت و رهگذر رو خنک می کرد. انقدر رفتم تا از اون ور رسیدم به انتهای قلعه و یه دروازه دیگه. تقریبا هیچ کس اینجا نبود. بیرون یه خیابون آسفالت پهن خلوت بود و یه لنگر بزرگ کشتی که وسط یه میدون کوچیک گذاشته بودن. چند تا جوون اونجا بودن که به نظرم لات و لوت می رسیدن. واسه همین زیاد اونجا معطل نکردم و برگشتم داخل.

 

یه سمت دیگه قلعه شهر

از جلوی یه مسجد معروف به مسجد “سه در” رد شدم. مسجدی با نمای آجری که سه در ورودی اون در جلوی ساختمون قرار گرفته بود. روی آجرهای بالای بنا به خط کوفی آیات قرآن کنده کاری شده بود. کنار درها ستونهای مرمری قرار داشت که تابلو بود از سایتهای باستانی رومی برداشته شده. یعنی تو این دروان خلافت اسلامی پدر این سایتهای باستانی رومی رو درآوردن! البته یه خوبی هم داره. چون از بیشتر این ستونها در داخل ساختمون استفاده کردن از گزند باد و بارون در امان موندن و بسیار سالم هستند. تو فکر بودم که برم سمت راست یا چپ که رفتم سمت راست. ای کاش پام می شکست و می رفتم چپ!

دو نما از مسجد سه در و کتیبه زیبای آجری بالای اون

توی کیفم یه گلابی داشتم. شروع کردم به خوردنش. تقریبا فقط وسطش مونده بود که رسیدم جلوی یه مغازه نجاری. یه مرد تپل و یه مرد لاغرتر توی مغازه بودند. هر دو تاشون میان سال. قیافه تپله نشون می داد که آدم مذهبی ایه. جلوی مغازه توی یه قفس چند تا موش خرما بود. مشغول بازی باهاشون شدم و بهشون گلابی دادم. یهو تپله اومد سمتم و بهم خوشامد گفت. پرسید کجاییم؟ گفتم ایران. دعوتم کرد که برم تو مغازه. رفتم و کنارشون نشستم. اولش یکی دو تا عکس یادگاری هم انداختیم. پیش خودم گفتم عجب مهمان نوازند اینا که یهو تپله شروع کرد:

گفتا: شیعه هستی؟

گفتم: (بدون یه ذره فکر) آره

قیافش عوض شد. تو دلم گفتم اوخ اوخ فکر کنم سوتی دادم.

گفتا: چرا شما برادرهای ما رو می کشید؟

گفتم: من تو عمرم فقط چند تا سوسک کشتم! کدوم برادرها؟ کی کشته؟

گفتا: برادرهای ما در افغانستان، پاکستان و سوریه

گفتم: کیا آخه؟

گفتا: طالبان تعجب و مجاهدان سوریه!!!

گفتم (تو دلم): یا خدا خودت رحم کن. این یارو داداش طالبانه! الانه که من رو “جهاد” کنه.

گفتم: ببین داداش، طالبان مردم رو اذیت می کنه. آدمهای خوبی نیستند ولی من یادم نمیاد ایران توی خاک افغانستان کاری شون داشته باشه. موضوع سوریه هم سیاسیه. من هم کاری به سیاست و این جور چیزا ندارم.

گفتا: چرا به عراق حمله کردید و بر سر برادرهای عراقی ما بمب شیمیایی انداختید!!!

(همانطور که مشغول ترکیدن بودم) گفتم: (نگفتم داد زدم) چی؟!!! ما انداختیم. عموی من شیمیاییه داره می میره اون وقت میگی ما بمب انداختیم؟ بابای من ده تا ترکش تو تنشه اون وقت میگی ما حمله کردیم؟

آمپر یارو رفت بالا. گفتا: نصف ایران عرب هستند چرا اون ها رو می کشید؟

گفتم: کجا نصف ایران عرب هستند؟ (از این بحث های قومیتی متنفرم. از ته دل به قومیت اعتقادی ندارم ولی خوب واقعیت اینه که نصف ایران عرب نیستند دیگه!) کی کیو کشته؟

دیدم داره زیاد بهم نزدیک میشه. تو دلم گفتم عجب احمقی هستیا آخه چرا با این یارو کل کل می کنی؟ یارو به طالبانیها میگه برادر. یه بار جستی ملخک (توی گور دخمه) آدم نشدی؟ کامل معلوم بود از اونهاس که اعتقاد داره اگه چهار تا شیعه رو بکشی بهشت بهت واجب میشه. حالا اگه اهل جهاد خشک و خالی نبود، اهل “جهاد ویژه” که بود! قطعا اگه دعوا هم می شد هر کی می اومد به اون تو جهاد کمک می کرد  نه به من!

دوستش خیلی منطقی بود و از این حرفها خوشش نمی اومد. دو سه بار به دوستش گفت بس کن. وقتی دید این یارو داره قاطی می کنه، اومد بین ما نشست و به دوست توپید که این آقا خوشگله مهمونه نفهم بی شعور الاغ …. pig cow monkey بقیه اش رو نفهمیدم! من هم سعی کردم از در دوستی دربیام و گفتم بابا مهم اینه که خدامون یکیه، پیغمبرمون یکیه، قرآن هم یکیه. ما برادریم مثلا. یه کم آروم شد. گفت آره راست میگی. یه نفس عمیق کشید و یهو برگشت با عصبانیت گفت: چرا شما رافضی ها (واژه ای نه چندان زیبا برای خطاب کردن شیعیان) …

ای بابا این یارو دیوونه است. انگار بعضی از این تونسی ها تا من رو “نجهادند” ول کن نیستن. نذاشتم حرفش تموم شه با عصبانیت بلند شدم و گفتم خداحافظ. اومدم بیرون بقیه گلابی رو دادم به موش خرماها. دیدم یارو اومد و دست گذاشت رو شونم. گفت ناراحت نشو ما برادریم. ارواح خیکت! بعد گفت فقط یه چیزی چرا شما شیعه ها (جرات نکرد بگه رافضی) صیغه می کنید؟!!!! به پارسی بهش گفتم: آقا خودم صیغه ات بشم بی خیال ما میشی؟ همین جوری بر و بر نگاهم کرد و قبل از اینکه بتونه دهنش رو باز کنه بهش گفتم خداحافظ. آروم اومدم تا رسیدم سر یه پیچ بعدش هم دویدم!

همه چی زیر سر این تپلی ها بود!

قلبم تالاپ تالاپ میزد. به اون بیچاره هایی فکر می کردم که زیر نظر طالبان و القاعده زندگی می کنند. اونها چه وضعی دارند. چقدر آدم می تونه کله اش خشک باشه که از ابریشم، برزنت ببافه! البته این کله خشکی ها تو همه کشورها (از ایران گرفته تا آرژانتین) و تو همه دین ها و مذهب ها (از اسلام گرفته تا یهودیت) وجود داره و نتیجه اش هم فقط خدشه دار کردن آبروی اون مذهب و طرفداران منطقی اونهاست. جالب بود همون روز صبحش وقتی خبرها رو چک می کردم دیدم یه خبر از تونس گذاشته. موضوعش هم این بود که بیش از ۲۰۰۰ تا دختر تونسی برای “جهاد” رفتن سوریه و الان دارن ۴۰۰۰ تایی و بلکه بیشتر برمی گردن! رئیس جمهورشون هم نگران وضعیت بود! حتما اون دخترها هم همچین کله خشک هایی سرپرستشون بودن دیگه! و گرنه آدم که دختر دسته گلش رو مفتی نمی فرسته “جهاد”!

سر در مسجد جامع

این چرت و پرت ها مخم رو مشغول کرده بود که یهو خودم رو جلوی یه مسجد بزرگ دیدم. این همون مسجد جامع قیروان یا مسجد عُقبَه بود. تو ویکیپدیا البته به زبان انگلیسی که جستجو کنید یه خروار اطلاعات در موردش پیدا می کنید. واسه همین من خیلی در موردش توضیح نمیدم. یه سری خانم دم در بودند که روسری نداشتند و می خواستند برن تو. مسئول بهشون داشت می گفت که حتی اگه روسری هم داشته باشید چون مسلمون نیستید نمی تونید برید داخل. برعکس مسجد جامع زیتونیه تونس که کسی با کسی کار نداشت. وقتی خواستم برم تو یه نگاهی بهم انداخت. قیافه من خیلی خاورمیانه ای نیست. یه مقدار شبیه روسها هستم. واسه همین:

گفتا: مسلمونی؟

گفتم: آره.

گفتا: باشه برو وضو بگیر بعد بیا تو.

کفش بزرگ بندداری پام بود. سختم بود درش بیارم ولی خوب چاره ای نداشتم. احساس کردم داره زیر چشمی من رو می پاد. متولی مسجد هم قد بلندی داشت و هم ریش بلند و سبیلش رو هم تراشیده بود. حوصله گفتم و گفتا رو نداشتم واسه همین به سبک اهل سنت وضو گرفتم. ترسیدم با اون طالبانیه رابطه داشته باشه یه وقتی خبرش کنه. شانس نداریم که! البته الان تو این شرایطی که نشستم اینها رو می نویسم طرز فکرهام خنده دار به نظر می رسن ولی توی اون شرایط تو اون شهر بعد از اون اتفاق شاید هر کس دیگه ای هم جای من بود دل نگران می شد.

نماهایی از داخل مسجد عُقبَه 

داخل مسجد درست شبیه مسجد زیتونیه بود. پر از ستونهای سنگی رومی و کف پوشیده شده از حصیر خنک. یه شبستان و یه مناره مکعبی. مسجد قدیمی ای بود. حداقل هزار سال. دو چیز جالب تو مسجد وجود داشت. یکی یه منبر چوبی تقریبا نهصد ساله که قدیمی ترین منبر جهان اسلامه. از همون روزی که گذاشتنش تا الان از جاش تکونش ندادن. الان هم دورش رو شیشه گرفتند. یه پارتیشن چوبی کنده کاری شده هم بود که یکی از شاهان (از سلسله زیریان) برای خودش درست کرده بود تا وقتی که برای نماز جمعه میاد مسجد با مردم عادی در تماس نباشه. بدم میاد از این آدمهایی که خودشون رو می گیرن!

سمت راست تصویر یه منبر چوبی می بینید. این قدیمی ترین منبر تو جهان اسلامه

تونس

پارتیشن چوبی چند صد ساله. این پارتیشن محوطه ای خصوصی برای شاه به وجود می آورد که زمان حضور در نماز جمعه با مردم عادی تماسی نداشته باشه.

توی مسجد خیلی خلوت بود. با اینکه اینجا ارزش زیارتی بالایی داشت ولی کلا ده نفر اون تو نبودن. داخل مسجد نسبتا تاریک بود. فکر می کردم اگه اینها حاضر بودن از هنر آینه کاری ایرانی استفاده کنند چقدر اینجا روشن تر و روحانی تر می شد. چند نفر روی حصیرها دراز کشیده بودن و با هم قرآن همخونی می کردند. من هم خیلی خسته بودم. روی حصیر خنک دراز کشیدم و یه نیم ساعتی به سقف و تیرهای چوبی ضخیمش خیره شدم. یه سری هم به حیاط شبستان مسجد زدم. هیچ تفاوتی با مسجد جامع زیتونیه نداشت.

نمایی از حیاط مسجد و ستونهای رومی اون

دو تا دختر بچه چادر به سر با یه پسر کوچولو یه گوشه نشسته بودند. پسره از من پول خواست. من هم بهش ندادم. توی تمام کتابهای راهنمای گردشگری تاکید شده که به بچه ها پول ندید. نذارید به گدایی عادت کنند. متولی مسجد اومد پیشم و به عربی فصیح یه کمی در مورد مسجد توضیح داد. جالب بود که بیشتر حرفهاش رو می فهمیدم. حیف که حرف زدن برام خیلی خیلی سخت بود. آخر سر متولی ازم پرسید کجایی هستم و وقتی هم فهمید شیعه ام خیلی محترمانه برخورد کرد و بهم خوش آمد گفت. واقعا همه جا آدم خوب و بد هست. بالاخره بی دلیل نبود که متولی همچین جای محترمی شده بود. این دومین بار بود که تو تونس پیش داوری غلط می کردم. باز هم شرمنده شدم پیش خودم! دوربینم رو دادم بهش و چند تا عکس ازم گرفت بعدش هم خداحافظی کردیم.

بیرون مسجد یه مغازه فرش و گلیم فروشی نظرم رو جلب کرد. درست رو به روی این مغازه ولی اون دست مسجد یه مغازه قرار داشت که یه اتوبوس جلوش واستاده بود و کلی توریست روی پشت بومش رفته بودن. توی کتاب راهنما نوشته بود که یکی دو تا مغازه در کنار مسجد هستند که به رایگان اجازه میدن برید روی پشت بومشون و از اون بالا نگاهی به شهر و مسجد بندازید. خوشبختانه تو این شهر اصلا ساختمون بالای دو طبقه وجود نداره (یا لااقل من ندیدم) که دید آدم رو کور کنه.

توریست ها رفتن رو پشت بوم این ساختمون تا شهر رو از بالا بهتر ببینند.

نمایی از مسجد جامع از پشت بوم فرش فروشی

یه پسر جوون اومد دم در مغازه فرش فروشی و از من دعوت کرد که برم پشت بوم. بهش گفتم من چیزی نمی خوام بخرم. گفت مهم نیست فقط برو اون بالا بذار بقیه توریست ها هم جذب اینجا بشن. رفتم بالا. پسره بعدا اومد پیشم و یه کم با هم گپ زدیم. بعدش بهم اصرار کرد که توی مغازه رو هم ببینم. توی مغازه تعدادی قالیچه کوچیک نه چندان ظریف بود و یه سری شلوار گشاد گل منگلی. فروشنده مغازه یه مرد مسن با لباس کاملا رسمی بود. وقتی فهمید ایرانی هستم یه آلبوم آورد پیشم و کارت ویزیت یه دندون پزشک ایرانی رو که توی تونس کار می کردم نشونم داد. بعدش گفت من مشتری این دکترم کارش خیلی خوبه پس تو باید از من فرش بخری! کاملا حرفش منطقی بود!

گفتم نه چیزی نمی خوام نمی تونم بار اضافی حمل کنم. گفت از این کوچیکها بخر. گفتم نمی خوام قشنگ نیست. گفت بیا ظریفش رو هم دارم ایرانیه! گفتم بابا مگه دیوونه ام خودم ایرانیم از تونس فرش ایرانی بخرم ببرم ایران؟ همون پسره که دستیارش بود بهم اشاره کرد که این یارو یه کمی دیوونه است باهاش ور نرو. یارو ول کن نبود. می خواست به زور فرش بذاره زیر بغلم. می گفت این شلوار گل منگلی رو بخر. خلاصه شاگرد مغازه من رو به حیلتی از شر این یارو رهانید. کلا این قیروانی ها یه چیزشون میشد انگار!

صاحب مغازه اصرار داشت من این شلوار قرمز رو بخرم. انصافا من این رو کجا می تونم بپوشم؟!

مخم واقعا داشت می ترکید. هم چیزهای جالبی دیده بودم و هم رفتارهای عجیب. داشت کم کم غروب می شد. می خواستم قبل از تاریکی هوا برگردم سوسه. توی فکر و خیال بودم که از قلعه خارج شدم و خودم رو یهو وسط یه گورستان دیدم. این بار که من کاری به مردگان نداشتم اونها با من کار داشتن! تمام گورها رو با ملاط سفید پوشونده بودن و بعضی هاشون هم یه پلاک سیاه رنگ که مشخصات صاحب گور رو روش نوشته بودند رو خودشون داشتن. گورستان هیچ دیواری نداشت. فقط یه تابلو اونجا نصب کرده بودند که روش نوشته شده بود: اینجا گورستان است، دستشویی رفتن و ذبح حیوانات در این مکان کراهت دارد. فکرش رو بکن یکی بیاد سر گوسفند رو وسط قبرستون ببره! با کمک استاد دوباره رسیدم به خیابون “تعفن” و با کمی پرس و جلو ترمینال رو پیدا کردم و بالاخره برگشتم سوسه.

گورستان بیرون دژ

نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۹۳/۱۱/۰۱ساعت ۱۰:۲۲  توسط نادر

همچنین ببینید

سفر به تونس – حومه تونس – قسمت یکم: کارتاژ زادگاه هانیبال

سفر به تونس – حومه تونس – قسمت یکم: کارتاژ زادگاه هانیبال جون دلم براتون …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *