خانه / سفرنامه / سفرنامه داخلی / سفرنامه خراسان رضوی / نوازنده‌ی دوتار نوایی | استاد عثمان خوافی

نوازنده‌ی دوتار نوایی | استاد عثمان خوافی

نمی‌دونم تا حالا تو زندگیت به آدمایی برخوردی که گوشه‌ای از جهان‌بینی‌ به دنیات رو تغییر بدن، یکی که باهاش حرف بزنی، سبک‌تر شی و فکر کنی دنیا جای خوبیه واسه زندگی کردن یا نه. اما این اتفاق برای من تو همین سفر اخیرم به خراسان به بهترین شکل افتاد.

سفر خراسان که شروع شد، تمام مدت حرف از شنیدن نوای دوتار بود، نه اینکه من یا هیچ کدوم از همسفرام نوازنده باشیم یا دانش تخصصی موسیقیایی داشته باشیم اما هرکسی که چارتا آهنگ تو دستگاه موسیقی مقامی گوش داده باشه می‌دونه که خراسون تو این زمینه حرف داره واسه گفتن. حتی اگه مقامی باز هم نباشه دیگه حتمن آهنگ «نوایی» رو یه بار تو زندگیش شنیده و  واسه نوای دوتار دلش رفته. ما هم جزء همین دسته به حساب میایم و خب راستش اصلن مطمئن نبودیم که بتونیم به این راحتی کسی رو پیدا کنیم که جلوی چشمان حیرت زده‌مون دوتار بزنه! اما این اتفاق تو تربت جام افتاد که پری مفصل راجع بهش اینجا نوشته. موقع خداحافظی از میزبان مهربونمون تو تربت جام، عزیزی بهم گفت اگه دلت دوتارنوازی اصل و اصیل رو می‌خواد برو خواف و اگه رفتی حتمن برو خونه‌ی «استاد عثمان محمدپرست»، غول دوتارنوازی ایران.

واقعیت اینه که من اسم چندتا از دوتارنوازان شهیر خراسان مثل «حاج قربان» و مرحوم «محمد ابراهیم شریف زاده» رو بارها شنیده بودم اما اینجا باید با سری افکنده به نادونی خودم اعتراف کنم و بگم که استاد عثمان رو نمی‌شناختم. می‌دونم که ایشون خیلی معروفن اما قبول کن که اسمشون نسبت به هنر بی‌نظیرشون خیلی کم برده شده و اگه تو هم مثل من نمی‌دونی ایشون کیه بیا باهم بشناسیمشون، حتی اگه تو عاقل‌تر از منی و می‌شناسیشون بذار برات تعریف کنم چطور شد که شیفته‌ی استاد عثمان شدم.

خواف | پرسان پرسان تا استاد عثمان

خواف نزدیک به تایباده یعنی تو خراسان رضوی میشه نه جنوبی. یه شهر کویری و  محروم. دیگه شب شده بود که رسیدیم خواف. نه آدرسی داشتیم نه شماره تلفنی. فقط یه اسم بلد بودیم «استاد عثمان محمدپرست» کسی که با استاد شجریان دوتار زده. اما خواف شهر کوچیکیه، با خودمون گفتیم از هرکی بپرسیم لابد می‌تونه آدرسی چیزی بهمون بده و درست فکر کردیم. به ما آدرس محل کار پسرش رو دادن و رفتیم اونجا. یعنی پرسان پرسان بالاخره رسیدیم دم خونه‌ی استاد عثمان.

من نمی‌دونم چطور میشه یه آدمی به این مقام و هنرمندی، انقدر متواضع و صمیمی باشه. حتی با چارتا جوونک که با کوله‌هاشون یهو از راه رسیدن و میگن اومدیم شما رو ببینیم عین فامیلاش برخورد کنه. یه کلام نپرسید کی هستید، چی میگید. انگار که ما نوه‌هاش باشیم که از تهران برای دیدن پدربزرگشون اومدن. خودش گفت « در این خونه به روی همه بازه، از هر شغل و آیینی که باشه، با هر دین و مسلکی». از ما خواست که شب مهمونش باشیم و اونجا بمونیم که نتونستیم نه بگیم! و این شد که این افتخار نصیبمون شد تا واسه بیست و چارساعت بشیم معاشرین استاد عثمان محمدپرست معروف به استاد عثمان خوافی!

یه خاطره تعریف کن برامون استاد عثمان!

نه ما لازم نبود جمله‌ی بالا رو بگیم. نگاه مشتاق ما براش کافی بود که شروع کنه به تعریف کردن. سر صبحونه سرحال‌تر از شب قبل برامون از قدیم‌تر‌ها گفت. از موقعی که تازه دوتار زدن رو شروع کرده و خانواده‌اش باهاش به شدت مخالفت کردن. اما عثمان نمی‌تونه از دوتار دست بکشه و انقد تو تصمیمش پافشاری می‌کنه که اونا هم بالاخره راضی میشن.

تو خونه‌ی پدریم، یه پستو وجود داشت که در واقع انباری خونه بود. من پلاسی خریده و اونجا رو فرش کرده بودم. گاهی به اتفاق دوستام تو همین پستو جمع می‌شدیم و ساز می‌زدیم و یکی از بچه‌ها آواز می‌خوند، تا اینکه شب ولادت حضرت محمد (ص) شد که ما تو پستو محفل کوچیکی داشتیم. شعری خونده شد در مدح پیامبر که من در همراهی ساز می‌زدم. وقتی این قطعه تموم شد ناگهان در باز شد و پدرم اومد تو. از ترس نفس تو سینه‌ی من و دوستام حبس شد و دست از خوندن و نواختن کشیدیم. اما پدر که یک سینی چای تو دستش بود، سینی رو کنار گذاشت، پیشانی من رو بوسید و گریان گفت: من تمام مدت پشت در به نواختنت گوش دادم و وقتی این آهنگ برای حضرت محمد رو شنیدم بیشتر از این طاقت نیووردم، راستش من فکر می‌کردم آدم لاابالی باشی ولی خوشحالم که اینطور نیست، از حالا با رضایت من آزادی که تار بزنی.

اینو که گفت، اشک پیرمرد از دلتنگی واسه پدر سرازیر شد.

از اولش بگو، از بچگی، از جوونیش. چی شد که اصلن دوتار یاد گرفت؟

خودش برامون تعریف کرد که :

اون زمونا تو خواف یه مدرسه بود، مدرسه که چه عرض کنم. یه خونه‌ی اجاره‌ای با چارتا اتاق گلی. تا چهار کلاس هم بیشتر به بچه‌ها سواد یاد نمی‌دادن.

عثمان خیلی دلش می‌خواست باسواد بشه اما پدر توان مالی خوبی برای فرستادن او به مدرسه نداشت. با اصرار و پافشاری زیاد بالاخره این امکان فراهم میشه. یعنی وقتی عثمان هشت سالش بود بالاخره میره و سواد خوندن و نوشتن یاد می‌گیره. این صحبت مال سال هزار و سیصد و پونزدهه.هشتاد سال پیش!

img_1428
استاد عثمان هی از پری با شوخی می‌پرسید که گرمش شد یا نه؟ آخه اولش که وارد شدیم بخاری خاموش بود و پری سردش بود!

قصه‌ی آشنایی با دوتار، به مدرسه رفتن عثمان مربوطه. تو راه رفت و آمد از خانه به مدرسه، یه خیاطی بوده که دوتار داشته و هراز گاهی بین کارهاش سازش رو از رو دیوار برمی‌داشته و کمی می‌زده. خودش تعریف کرد که:

من جزو افرادی بودم که هرروز از این مسیر می‌گذشت و تحت تاثیر این نوای دل انگیز قرار می‌گرفت. هرروز در گوشه‌ای می‌ایستادم و به صدای دوتار مرد خیاط گوش می‌دادم. روزی از خیاط خواستم دوتارش رو لحظاتی به من بده. دوتارش رو که به من داد، سرگرم زدن شدم. خیاط ناگهان متوجه شد که من آهنگای محلی دیارم رو بداهه می‌نوازم.

نکته‌ی مهم تو یادگرفتن دوتار در مورد عثمان خوافی اینه که ایشون مثل هیچ کدوم از بزرگان دوتار خراسان که از محضر استادی بهره گرفتن، پرورش نیافته. خودش به صورت آزمون و خطا به این درجه رسیده که همین یعنی عثمان چنان استعداد و جسارت خدادادی تو موسیقی داشته که اون رو در ردیف استاد جلیل شهناز قرار میدن. چون مثل ایشون دارای هوش و گوش خوبی برای بداهه نوازی هستن.

چی شد که نوای دوتارش به گوش عالم و آدم رسید؟

عثمان بعد از اینکه چندتا شغل مثل مغازه داری و میرابی و دامداری رو امتحان می‌کنه، تصدیق پایه یک می‌گیره و یه کامیون می‌خره و بعدها یه اتوبوس. با اون اتوبوس به عنوان اولین نفر، سیستم حمل و نقل خواف رو راه اندازی کرد. خودش تعریف می‌کرد که:

اول تصدیق پایه یک گرفتم بعد تصدیق پایه دو. مدتی با شورلت کار کردم و بعد با دیدن مشکلات مردم و بیمارانی که در خواف به دلیل نبود وسیله‌ی نقلیه برای بردنشان به شهر جان می‌دادن، اتوبوسی خریداری کردم که در مسیر خواف-تربت حیدریه و پس از آن خواف-مشهد و در مراحل بعدی خواف-تهران کار کنم.

تعریف می‌کنه که راه اندازی این مسیرها به این راحتیا انجام نگرفت و او رنج زیادی رو برای رفاه حال مردم خواف به جون خرید و یه تنه در برابر همه‌ی مشکلات وایساد. تو اتوبوسی که عثمان خریداری کرده بود، دوتارش مثل یه همراه همیشگی باهاش بود. دوتاری که باعث آشنایی اون با افرادی شد که مسیر زندگیش رو تغییر داد.

اینکه چی میشه که عثمان رو تموم دنیا می‌شناسه برمی‌گرده به همون اتوبوس، رفاقتی که تو مسیر خواف-تربت حیدریه با یه جوانی به نام «مجتبی کاشانی» شکل می‌گیره. داستان شروع این رفاقت رو از زبون خود استاد بشنوین:

در تربت حیدریه شخصی به اتفاق جوونی پیش من اومد که اسمش مجتبی بود. به من گفت: آقا عثمان! این آقا از اقوام منه و می‌خواد به خواف بره، لطفن جای خوبی تو اتوبوس برای او در نظر بگیر. من از جوون خوشم اومد و صندلی جلوی اتوبوس رو بهش دادم. در طی راه، آهسته با خودم زمزمه‌هایی می‌کردم که گویا تاثیر زیادی روی اون جوون دانشجو گذاشت. به خواف که رسیدیم، از هم خداحافظی کردیم و هر کدوم راهی مقصدمون شدیم. فردای اون روز، حاجی قربانعلی نوبهار و آقا مجتبی به دیدن من اومدن و حاجی بهم گفت این آقا مجتبی که همراه شما تا خواف اومده، خیلی گرفتار شما شده و از ما احوال شما رو می‌پرسه. ما گفتیم شما علاوه بر رانندگی، دوتار هم می‌زنید، حالا اومده با شما بیشتر آشنا شه. من بعد از پذیرایی کوچیکی از اونا دوتاری هم زدم و مجتبی دیگه منو رها نکرد.

مجتبی در تهران زندگی می‌کرد و عثمان در خواف. او دانشجو بود و عثمان راننده اتوبوس. با این حال با عثمان مرتب در ارتباط می‌مونه و این دوستی منجر به انجام یه کار بزرگ میشه.

استاد عثمان خوافی و خیرین مدرسه ساز!

مجتبی کاشانی بعد از تموم کردن درسش، مهندس شرکت بوتان شد و روزی با دوست و همکار صمیمیش غلامحسین شافعی تصمیم به کمک و خدمت به محرومان خواف رو می‌گیرن و با نصب دو موتور برق در یکی از روستاها اولین حرکت خود رو شروع می‌کنن. شافعی تو این سفر با عثمان آشنا میشه و دل به نوای نوایی می‌بنده. از این جای داستان به بعد چنان الفتی بین این سه نفر شکل می‌گیره که تصمیم می‌گیرن به کودکان خطه‌های محروم کمک کنن. بعد از مدتی، نفر چهارمی به نام نیکول هنزمند عکاس مسیحی بهشون می‌پیونده تا بتونه صحنه‌ی مظلومیت کودکان روستا رو به تصویر بکشه.

اینکه چی شد این چهار نفر باهم چنین تیمی برای کمک به محرومان ساختن داستان بلندیه و چیزی که من متوجه شدم این بود که مجتبی کاشانی شاعر برجسته‌ای بود و به این واسطه اشخاص زیادی رو در تهران می‌شناخت. او با همراهی عثمان و شافعی هرجا که در محافل خانوادگی، چه دوستانه و چه انجمن‌های ادبی، مدیریتی و غیره حضور داشت از اهداف این حرکت خیرخواهانه‌اش می‌گفت و به کمک نیکول از این محرومیت‌ها عکس می‌گرفت تا مردم رو از غم و رنج این خطه آگاه  و اونا رو به کمک جهت رشد فرهنگ و آموزش مناطق محروم تشویق کنه.

img_1430
چندتا کتاب در مورد استاد عثمان چاپ شده و برای او تو تهران بزرگداشتی هم تو تیرماه ۹۲ گرفته شد. الهی قربونش برم که با چه شوقی عکسای تو کتاب رو به ما نشون داد.

هنر استاد عثمان در این مورد نه تنها نواختن دوتار و بردن دل اهل موسیقی بود بلکه ایشون با شخصیتی مردمی و روحیه‌ی انسان دوستانه‌اش محبوبیتی عجیب در بین هنرمندان و مردمان خراسان و جامعه‌ی رسانه در ایران کسب کرد. طوری که در بسیاری از موارد خیرین فقط و فقط به خاطر شخص عثمان و علاقه‌ی قلبی به او و هنرش به این اتحاد کوچک برای مدرسه‌ سازی کمک کردن و به واقع خیلی‌ها عثمان رو به عنوان یک خیر می‌شناسن تا یک نوازنده. خود او در این باره به ما گفت:

هردوی ما (من و آقای کاشانی) غم محرومیت‌ها و بی‌سوادی منطقه رو داشتیم. مگه من کی بودم که با دو تا دونه تار موفق بشم ۹۲۰ مدرسه در سراسر ایران بسازم. اینا همه الطاف الهیست. من دوتارم رو وقف مدرسه سازی کرده‌ام.

از سابقه‌ی موسیقیایی استادعثمان بگو!

ببین از بزرگی استاد عثمان چطور می‌تونم بگم. از طرفی ایشون کسیه که برای اولین بار آهنگ محشر و معروف «نوایی» رو می‌زنه. خودش در این باره گفته:

والله تا اونجا که به یادم می‌آید در خواف و در آن اطراف هرگز کسی نوایی را قبل از من نزده، در خواف یکی دو نفر بودن که آوازهای مذهبی می‌خواندن و وقتی حجاج به مکه می‌رفتن یا برمی‌گشتن این شعر نوایی را «غمت بر نهان خانه‌ی دل نشیند/ به نازی که لیلی به محمل نشیند» جلوی کاروان به صورت چاووشی می‌خواندن. من با شنیدنش سعی کردم آهنگ آن را با آهنگ و دوتار جور کنم و بزنم. من این نوایی را قبلن از کسی به صورت دوتاری نشنیده بودم. آن را به صورت آهنگ با دوتار، بنده ساختم و برای اولین بار حدود بیست و چندسال پیش در تهران آن را زدم که حتمن ضبط کردن و باید در وزارت ارشاد نوار همان سال‌ها موجود باشد.

از طرف دیگه اکثر اهالی بزرگ موسیقی ایران حداقل یک بار با نوای ساز ایشون همراه شدن. از استاد بزرگ شجریان تا استاد لطفی یا پرویز یاحقی. برام جالب بود که بدونم اونا در مورد عثمان چی گفتن. پس رفتم و تو اینترنت کمی گشتم و به این حرفا رسیدم.

نظر استادمحمدرضا شجریان درباره‌ی عثمان

وقتی حرف از استاد شجریان میشه، عثمان با افتخار، بادی به غبغب می‌اندازه و میگه «بله، خودتون بهتر می‌دونین که آقای شجریان با هرکسی نمی‌خونه». جالبه که بدونیم استاد شجریان در مورد این آشنایی چی گفته:

قبل از اینکه عثمان رو از نزدیک ببینم وصفش رو شنیده بودم. وقتی از نزدیک موفق به دیدارش شدم و حس و حالش رو شناختم اون رو قلندری دیدم که نسبت به هم‌سن و سال‌های خودش افکار نو داشت. نسبت به افرادی که دوتار می‌زنن و سخت پایبند سنت‌ها هستن. من عثمان رو دوست دارم، ما اوقات زیادی رو باهم گذروندیم. او تار زده و من آواز خوندم و همین مسئله باعث نزدیکی ما شد.

متاسفانه نمیدونم عکاس این عکس کیه!

آهنگی ازش نداری بشنوم؟

من خیلی گشتم تو اینترنت و اینور و اونور تا بلکه آهنگی با کیفیت از استاد عثمان پیدا کنم اما همون‌طور که خودش هم گفت هیچ کاری رو تو استودیو نزده چون بابت دوتارنوازی دستمزدی نمی‌گرفت. باید غم تو صداش رو می‌شنیدید وقتی کاست آهنگاش رو تو ضبط قدیمیش می‌ذاشت و می‌گفت تازه اینا همینجوری ضبط شدن اگه تو استودیو بود که خیلی باکیفیت میشد.

img_1427
وقتی نوای دوتارش تو خونه پخش شد، باید می‌دیدینش با چه عشقی سر تکون می‌داد.

اینم یه نمونه از آهنگش که استاد شجریان شعر معروف مجتبی کاشانی در مورد عثمان به نام «بزن عثمان» رو می‌خونه.


حالا نگفتی چرا استادعثمان انقدر روت تاثیرگذار بود؟

خب واسه من این خیلی عجیبه که مردی از کنج کویر خواف انقدر بتونه محدودیت‌های خودش رو بشکنه و گسترده بشه و رشد کنه. چنان عشقی به دوتار داشته باشه که پاش این همه سال وایسه، با وجود مخالفت‌های پدر و گریه‌های مادرش بازم به نواختنش اصرار کنه. حتی یه موقعی که عاشق میشه، بهش دختر رو نمی‌دادن چون به اصطلاح اون زمان «مطربی» می‌کرده و کارش پسند جامعه نبوده اما مگه کوتاه میاد؟ نه! نه از دوتارش کوتاه میاد و نه از عشقش. بالاخره هم با اون دختر ازدواج می‌کنه.

واسه من خیلی جالبه که به گفته‌ی خودش و به گفته‌ی خیلی از بزرگانی که او رو می‌شناسن، دوتار عثمان هیچوقت به عنوان ابزاری برای معیشتش نبوده و از سازش ارتزاق نکرده. این همه سال! با وجود اینکه هم آدم‌های زیادی رو تو این حوزه می‌شناخته و هم تواناییش رو داشته اما ترجیج داده از سازش فقط واسه کمک به مردم محروم استفاده کنه. این کارا به حرف آسونه ولی تو عمل روح و دل بزرگی می‌خواد.

یه تیکه از حرفایی که با استاد عثمان زدیم رو بشنوین، به چه قشنگی برامون شعر خوند:

خیلی چیزا یاد گرفتم دیگه! اینکه مهم نیست امکانات داشته باشی یا نه، تو یه شهر خیلی کوچیک باشی یا یه شهر بزرگ! همه باهات مخالف باشن و بگن کارت اشتباهه! مهم اینه که بچسبی به چیزی که دوست داری و رهاش نکنی. مهم اینه که هنر ارتباط با مردم رو بلد باشی.  اینجوری هر کار غیرممکنی، یهو ممکن میشه! حالا دیگه یاد گرفتم واسه هیچ کاری بهونه نیارم، ناامید نشم. تو چی؟ بهم بگو که تونستم بزرگی استاد عثمان رو تو این نوشته به خوبی منتقل کنم یا نه؟ قبول داری که محدودیت‌ها تو ذهن آدمه و استاد عثمان همون اولش می‌تونست بگه نه! نمیشه و مثل خیلیای دیگه یه زندگی آروم رو تجربه کنه؟ برامون بنویس.

نوشته شده توسط : سایت سبک تر

همچنین ببینید

به دنبال دوتار در تربت جام

اسم تربت جام رو به دوتارش شنیده بودیم. برای همین هم خیلی دوست داشتیم یه …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *