از دیار ابن بطوطه

 از دیار ابن بطوطه

اما روحی مصمم مرا می کشاند،

و شوق دیدار سرزمین‌های پرآوازه

در سینه‌ام می‌جوشید؛

و من خانه‌ام را رها کردم،

همچون پرنده‌ای که آشیانه‌اش را رها می‌کند...

ابن بطوطه

نزدیک نیمه شب است؛ هنوز قطار از ایستگاه فاصله‌ی چندانی نگرفته، که جایی در تاریکی مطلق متوقف می‌شود؛ فکرم پرواز می‌کند به چند ساعت قبل… روبروی یک درب بسته منتظر ایستاده‌ام، تا پیرمردی که هیچ از او نمی‌دانم، بیاید و درب خانه‌ی دوست را بگشاید… مدت‌های مدید، چشم به راه دیدن این خانه بوده‌ام؛ سختی سفر را به جان خریده‌ام تا به اینجا برسم؛ کوچه پس کوچه‌های باریک مدینه را کاویده‌ام تا حضرت دوست را بیابم؛ به ظاهر آرامم اما، درونم غوغای غریبی است. و در انتهای یک کوچه‌ی باریک، بعد از بالا رفتن از پله‌های کوچه‌ی دیگری همنام خودش، ناگهان بنای سفید رنگ را می‌یابم. اینجا مقصد نهایی سفر است! خانه‌ی ابدی ابن بطوطه… بزرگمردی از جنس سفر…

آرامگاهش، خانه‌ی کوچکی است در زادگاه او، طنجه… هیجان زده برای دیدار و ادای احترام، به سمت درب خانه رفتیم… بسته بود…………………… آه از نهادمان برآمد! از شب پیش دلهره به جانم افتاده بود که اگر بسته باشد چه؟!!! و نه تنها بسته که چند قفل هم بر آن جا خوش کرده‌… این قفل‌ها، فاصله‌ی دو متری با صاحبخانه را به توان ابدیت می‌رسانند………. خوب می‌دانستم امکان ندارد بتوانم بدون دیدن این خانه، راه بازگشت در پیش بگیرم! به تقلا افتادم؛ دلم می‌خواست قفل‌ها را بشکنم! از بهت که درآمدم، یک نام و یک شماره روی در، توجهم را جلب کرد. مطمئن نبودم شماره درست باشد اما، به امتحانش می‌ارزید… اولین تلاش برای برقراری تماس، بی‌ثمر بود… صدای یک زن از خانه‌ی همسایه به گوش می‌رسید؛ جلوی درب باز خانه رسیدم و چشمم به بانوی مهربانی افتاد که لبخندم را با لبخند پاسخ گفت؛ نه او انگلیسی می‌دانست و نه من عربی… گرچه زبان هم را نمی‌فهمیدیم اما، من پرسیدم و او پاسخ گفت… به تلفن اشاره کرد؛ گفتم اشتباه است! آمد و صبر کرد تا دوباره شماره بگیرم؛ دفعه‌ی قبل از شدت هیجان، پیش شماره را اشتباه گرفته بودم؛ مرد آن سوی خط، انگلیسی نمی‌دانست؛ بانوی مهربان تلفن را گرفت و با او صحبت کرد. بعد با ایما و اشاره حالی‌مان کرد که از اینجا دور است… اندوه بی‌پایانی داشت وجودم را فرا می‌گرفت و چیزی نمانده بود بغضم بشکند… وقتی نداشتیم؛ شبانه باید سوار قطار می‌شدیم… حسرت داشت تمام فضای قلبم را پر می‌کرد که بانو پرسید می‌مانید تا بیاید؟ چه سوال عجیبی! البته که می‌ماندیم… اصلا تمام این مسیر را به همین قصد آمده بودیم… کار دیگری در طنجه نداشتیم…       

به انتظار نشستیم… گردشگران اروپایی با راهنماهای محلی‌شان می‌آمدند و بعد از یک توقف چند ثانیه‌ای برای خواندن نوشته روی دیوار، بی توجه به نگین خاموش طنجه، دوباره به دل پس کوچه‌های باریک مدینه بازمی‌گشتند. ناگهان از پایین پله‌ها، پیرمرد نابینایی پیدا شد که با کمک دو نوجوان، به سختی و نفس زنان سربالایی را می‌پیمود تا به ما برسد… دل توی دلم نبود وقتی پیرمرد کلیدها را با دست لمس می‌کرد و یکی یکی قفل‌ها را می‌گشود…

عاقبت درب گشوده شد… کفش‌ها را کندیم و وارد شدیم.

سلام گفتم؛ و احترام کردم:

به عظمت فاصله‌ی تاریخی و جغرافیا؛

به بزرگی یک روح ماجراجو؛

به حس دیدار یک رفیق نادیده…

به زحمات او برای جمع‌آوری اطلاعاتی که به خاطر سپردن، نوشتن و گردآوری‌شان حتی امروز روز نیز، کار دشواری است؛ به سفرنامه‌ی ارزشمندش فکر کردم و به جمله‌هایی که در مورد اصفهان نوشته بود؛ همان جا با او و با خودم، عهدی بستم…

روزها در این فکر بودم که وی چگونه سی سال تمام، سختی سفر آن دوران و گذر از جاده‌های بی‌انتها را به جان خرید؟ با مقیاس‌های زمان ما، نمی‌توان آن مرارت را سنجید… ناخودآگاه با خود چنین زمزمه کردم:

گر مرد رهی میان خون باید رفت

از پای فتاده سرنگون باید رفت

تو پای به ره نه و دگر هیچ مپرس

خود راه بگویدت که چون باید رفت… 

 

   

  

 

 

 

نوشته شده توسط : وبلاگ کوله پشتی نارنجی

همچنین ببینید

روزی روزگاری در مراکش

روزی روزگاری در مراکش در سفر نیز، همانند روزمرگی‌ها، زندگی در جریان است؛ گردشگران، مانند …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *