خانه / سفرنامه / سفرنامه خارجی / سفرنامه کشور های آسیایی / سفرنامه خجند (بخش اول تاجیکستان)

سفرنامه خجند (بخش اول تاجیکستان)

یادش بخیر… دوره‌ی پیش دانشگاهی را می‌گویم! شیطنت‌های آخر کلاس، زیر سر ما شش نفر بود… من و شیرین و شکوفه، نفیسه و عذرا و شهره… شهره خجندی! آن موقع نمی‌دانستم خجند کجاست؛ در واقع حدس می‌زدم شهری از خراسان باشد. فکرش را نمی‌کردم از ما نباشد! این جا نباشد! فقط از یک چیز مطمئن بودم: باید روزی مردم این شهر را می‌دیدم! در تمام طول سال، شهره با آن طبع آرام و لبخند مهربان برایم علامت سوال بزرگی بود. آیا همه اهالی خجند این گونه‌‌اند؟ یا فقط همین یکی است؟! عجیب این که، در مسیر پیش دانشگاهی، روزی دو بار از جلوی خیابان آل خجند می‌گذشتم اما، نام خیابان هرگز برایم سوالی ایجاد نکرده بود. بعدها فهمیدم خجند از ایران جدا شده… در تاجیکستان کنونی است؛ پدران شهره سالیان بسیار دور به این جا مهاجرت کرده‌ و طلایه‌داران پاسداری از ادب و فرهنگ ایرانی در سده‌های پنج و شش هجری قمری اصفهان بوده‌اند… و شگفتا که طبع‌شان در گذر زمان دستخوش تغییر نگشته بود! باید خجند را می‌دیدم… کِی؟ خدا می‌دانست!

اولین نوروز من و رضا (همسرم) خارج از وطن بود. هرچند جای دوری نبودیم؛ غریب نبودیم! سفر از سه کشور آسیای میانه می‌گذشت؛ ترکمنستان، ازبکستان و تاجیکستان. جشن‌های نوروز در سمرقند و تاشکند، خاطرات بسیار خوشی برایمان رقم زدند. سفره‌ی هفت سین را در هتل ازبکستان پهن کردیم و لحظه سال تحویل را دو نفره جشن گرفتیم. دو روز بعد، راهی تاجیکستان شدیم. به اوی‌بک رسیدیم. مناطق دو سوی مرز، بوستان و گلستان نام دارند. یاد سعدی را گرامی داشته و به تاجیکستان قدم نهادیم. رفتار سرباز مرزی در بدو ورود، نشان داد که با مِهر بسیاری روبرو خواهیم شد. هر سوالی پرسیدم، یک «بابا جان» اول پاسخش ‌شنیدم. با یک راننده توافق کردیم تا ما را به خجند برساند.

از مناظر جاده، تنها دکل‌های برق در خاطرم ماند؛ لاغر و بدترکیب؛ دلم هوای دکل‌های برق خودمان را کرده بود! خیلی طول نکشید تا به شهر رسیدیم. خواستیم نزدیک بازار پیاده شویم تا سیم‌کارت بخریم. همسرم در دنیای مجازی دوستی داشت به نام بهادر، که میزبانی ما را به عهده گرفته بود. باید رسیدن‌مان را به او خبر می‌دادیم. علیرغم تمام حس خوبی که از ورود به تاجیکستان داشتیم، هرگز منتظر اتفاقی که به محض پیاده شدن از ماشین افتاد، نبودیم!

سلام همزبانان بود و نورِ بوسه و لبخند
نگاه مهربانان، دست گرم دوستی، پیوند
خدایا خواب می‌بینم
که با راهی به آن دوری و دیداری به این دیری…

تا به خودمان بیاییم، چند راننده تاکسی دور ما حلقه زدند؛ نه! غربتی در کار نبود! با دنیایی مهربانی و روی خوش روبرو شدیم؛ از قیافه‌هایمان خوانده بودند همزبانیم؛ سوالشان این بود؟ از ایرانید یا افغانستان؟ با شنیدن کلمه «ایران» گل از گلشان شکفت. سوال بعدی غافلگیر کننده بود: خانم گوگوش زنده و سلامت هستند؟! پاسخ مثبت، خیالشان را آسوده کرد. اخبار ایران و به خصوص خواننده‌های ایرانی که «سراینده» نامیده می‌شوند، همراه با شایعات بسیار عجیبی در تاجیکستان پخش می‌شود! از آن روز تا همین چند وقت پیش که میهمانانم از تاجیکستان به ایران آمدند، هر بار با شایعات باورنکردنی روبرو شده‌ام.

راننده‌‌های خجندی به دوربینی که از گردنم آویخته بود، اشاره کردند. دوست داشتند «صورت» (عکس) بگیریم؛ چنین کردیم. بعد راه افتادیم تا کمی در بازار بگردیم. بازار اصلی شهر که پنج‌شنبه بازار نیز نامیده می‌شود، در کنار مسجد جامع قرار دارد. جلوی اولین دکه روزنامه‌فروشی ایستادیم؛ تقریبا نیمی از روزنامه‌های منتشر شده تصویری از خوانندگان ایرانی را بر خود داشتند. کمی جلوتر، به فروشگاه تی‌سل رسیدیم و بعد از خرید سیم‌کارت و شارژ آن، با بهادر تماس گرفتیم. گفت که تا بیست دقیقه دیگر روبروی مسجد جامع خواهد بود. به طرف مسجد به راه افتادیم. فضای باز میان مسجد و بازار را دستفروشان پر کرده‌اند. کمی بعد، بهادر از راه رسید؛ جوانی بیست و دو ساله، متاهل و بسیار آرام… خانه‌‌اش در همسایگی مسجد جامع نور اسلام بود. ظاهرا خجند در روزگاران قدیم ، سی و سه مسجد جامع داشته که نور اسلام از بازمانده‌های آن مساجد است. همان طور که به سمت خانه می‌رفتیم، با مختصات شهر و ویژگی‌های میزبان‌مان آشنا می‌شدیم. خجند که به «شهر خوبان» معروف است، بعد از دوشنبه، دومین شهر بزرگ تاجیکستان است. بیشتر ماشین‌ها بنز و شورلت بودند. رفاه نسبی مردم خجند به چشم می‌آمد. بعدتر در خلال صحبت‌های میزبانان این حس، مهر تایید خورد. خجند که در گذشته در مسیر جاده ابریشم بوده، همیشه از نظر اقتصادی وضعیت مناسبی دارا بوده و در طول پنج سال جنگ داخلی تاجیکستان، وظیفه تامین نیازهای اقتصادی ـ معیشتی کشور را داشته است. به لحاظ موقعیت جغرافیایی، در حال حاضر نیز واسطه تاجیکستان با ازبکستان و قرقیزستان است و سرمایه‌گذاران خارجی به سرمایه‌گذاری در آن راغب هستند.

ابتدای مکالمه ما و بهادر غریب و مفرح بود؛ پیشتر در بخارا و سمرقند با تاجیکان هم‌کلام شده بودیم اما، رشته کلام طولانی نبود و بحث‌ها عمیق نمی‌شد. تفاوت لهجه و کلمات متفاوت، گاهی موجب خنده می‌شد؛ گاهی مجبور می‌‌شدیم سوال را تکرار کنیم و گاهی معنی کلمه به کار رفته شده را بپرسیم. ما فارسی تاجیکی را راحت‌تر متوجه می‌شدیم و بهادر در فهم کلام ما بیشتر به مشکل برمی‌خورد؛ به همین خاطر، گاهی از زبان انگلیسی کمک می‌گرفت. برای تحصیل به امریکا رفته و بعد از اتمام درس به وطن بازگشته بود. در صفحه شخصی‌اش نوشته بود که با همسر دوست داشتنی‌اش زندگی می‌کند؛ چیزی که فراموش کرده بود بنویسد، این بود که آنها تنها نبودند. به خانه که رسیدیم، با پدر و همسرش آشنا شدیم. نیلوفر نسخه‌ی دوم شهره خجندی بود. آرام با لبخندی مهربان! ماه‌های آخر بارداری را می‌گذراند و با این وجود، با دقت تمام به پدرشوهرش رسیدگی می‌کرد. آقا بختیار – پدر بهادر، مرد نازنینی بود. موجوده خانم همسرش برای مراسمی به دوشنبه رفته بود و از آشنایی با او محروم ماندیم. خانواده، برای مردم تاجیک، هنوز حرمت گذشته را دارد. آخرین پسر خانواده باید با والدین زندگی کند؛ بهادر فرزند ارشد بود اما از آن جا که فقط دو خواهر داشت، با پدر و مادر خود زندگی می‌کرد. بیشتر اسامی تاجیکی فارسی هستند و خیلی کم اسامی عربی هم یافته می‌شود و این تقابل بزرگی‌است با هجمه فراگیر زبان روسی که جای کلمات فارسی را به شدت تنگ کرده است.

تا ما با آقا بختیار گپ می‌زدیم، نیلوفر مشغول تهیه شام بود. کانال پی‌ام‌سی، شبکه محبوب تاجیک‌هاست. الفت عجیبی به آن دارند و خوانندگان جدید را، گاهی بهتر از خود ما می‌شناسند. آقا بختیار، طرفدار لیلا فروهر و کامران و هومن است. یک تابلو فرش با تصویر والدینش بر دیوار بود. حرمت پدر و مادر هنوز در تاجیکستان پررنگ و برقرار است؛ همچنان که حرمت میهمان. سر میز شام، آقا بختیار جای خودش را به رضا داد. هرچه اصرار کردیم که سرجای خودش بنشیند، نپذیرفت. گفت که مهمان بسیار عزیز است. شام آن شب یک غذای اصیل تاجیکی بود که در مناطق مختلف، به طرز متفاوتی طبخ می‌شود. مَستووه نام داشت و آن مدل مخصوصی که ما خوردیم مستووه کانی بادامی. یک نوع شوربا که برنج و گوشت قلقلی و گوجه و سبزیجات دیگر داشت و بسیار لذیذ بود. قوری چای سر میز تعجب ما را برانگیخت. تاجیک‌ها همراه غذا چای می‌نوشند؛ چای سبز و البته به رسم قدیم در پیاله… مانند رسمی که در ترکمنستان و ازبکستان و حتی ترکمن‌های خودمان پابرجاست. بعد از شام به پیشنهاد آقا بختیار، از خانه بیرون زدیم تا کمی بگردیم. اول به یک سوپرمارکت رفتیم تا خرید کنند. اولین چیزی که توجه‌مان را جلب کرد، لیوان‌های سمنو بود که در آسیای میانه سومَنَک خوانده می‌شود. ارزش سمنو بیش از یک خوراک نوروزی است؛ پختن سمنو که با آداب بسیار انجام می‌شود، به آمدن سال نو برکت و رونق می‌بخشد. شبِ خجند، زیر بارش باران، آرام و دوست داشتنی است. شهر را دور زدند و جاذبه‌های آن را نشانمان دادند تا فردا بتوانیم از وقتمان حداکثر بهره را ببریم.

صبح آقا بختیار، زودتر از ما بیدار شده بود. در اینترنت جستجو می‌کرد. بعد از سلام و احوال‌پرسی، بهادر هم به جمع ما پیوست. مستقیم به سراغ پدر رفت و صورت او را بوسید… تماشای این صحنه صبح زیبایی را رقم زد. کمتر پیش می‌آید این احترام و علاقه، در برخورد روزمره پدر و پسر ایرانی که با هم زندگی می‌کنند، دیده شود. بعد از صرف صبحانه، راهی پنج‌شنبه بازار شدیم. کاسب‌های خونگرم و کنجکاو هرکدام چیزی برای پرسیدن داشتند. جالب اینکه از دور، آمدن ما را به هم خبر می‌دادند. باز هم لبخندهای طلایی… دندان طلا در تاجیکستان هم مانند دو کشور قبلی، مد بود. بعدتر متوجه شدیم دلیل از مد نیفتادنش بیشتر مصرف ناس است. روکش طلا از پوسیدگی دندان توسط ناس جلوگیری می‌کند. اولین چیزی که در بازار جلب توجه می‌کند، فروش تکی و فله‌ای انواع و اقسام خوراکی‌هایی‌ است که حداقل در ایران به این صورت فروش نمی‌روند؛ اقلامی مانند کره، ماکارونی، گوشت چرخ کرده، ران مرغ، شیرینی تر و … بازار اصلی، بازار خشکبار است و سبک آن با وجود استفاده از اصول معماری اروپایی، سنتی ـ شرقی می‌باشد. خشکبار یکی از مهم‌ترین تولیدات آسیای میانه و به خصوص تاجیکستان است. باید ببینید با چه ذوقی دانه‌های بادام را روی هم می‌چینند… مثل تابلوی نقاشی! بهترین یافته این سفر، بادام‌‌زمینی بوداده شکری است. برای کسانی که بادام‌زمینی دوست ندارند، غافلگیری مطبوعی است. زیره تاجیکستان هم بسیار خوشبو است. دستفروشان بسیاری با گاری و پیمانه در مسیر شما زیره می‌فروشند. کاسب‌های جوان بیشتر حال گپ و شوخی دارند. دو پسر قصاب ژست گرفتند تا عکس‌شان را بگیریم. در بازار میوه «سیبری» پیدا کردم. تاجیک‌ها می‌گویند «نوک»؛ فراموش کردم! اگر اصفهانی نباشید، می‌گویید شاه‌گلابی! فقط نفهمیدم محصول خودشان است یا وارداتی.

به سوی مسجد جامع و آرامگاه شیخ مصلح‌الدین به راه افتادیم. یک پیرمرد دوچرخه‌سوار برای خوش و بش کنارمان توقف کرد؛ گفت که آخرین بازمانده از یهودیان خجند است. به حیاط مسجد جامع که رسیدیم، انبوهی از کبوترها به خوش‌آمدگویی آمدند. می‌شود ساعت‌ها آنجا نشست و از پرواز دسته‌جمعی‌شان لذت برد. صدای بالهای‌شان سکوت محوطه را می‌شکند و پروازشان آسمان آبی خجند را می‌پوشاند. بچه‌های بسیاری به همراه خانواده برای غذا دادن به کبوترها و بازی با آنها می‌آیند. درب آرامگاه بسته بود؛ و چه تضاد عجیبی داشت با تابلوی فارسی کنار آرامگاه که بر آن نوشته بود: «خیر مقدم مهمانان عزیز».

شیخ مصلح‌الدین، عارف، شاعر و حکمران خجند بود و بعد از فوت، در حومه شهر به خاک سپرده شد. مدتی بعد، پیروانش او را به این مکان انتقال دادند و بنای آرامگاهی ساختند که در حمله مغول ویران گردید. در واقع این آرامگاه، مقدس‌ترین مکان خجند برای عبادت و اصلی‌ترین جاذبه گردشگری شهر تلقی می‌شود و زائران از دیگر شهرهای تاجیکستان، ازبکستان و قرقیزستان به زیارت آن می‌آیند. از تمام آن بازدید نمای بیرونی، جز زیبایی پرواز کبوترها، دو صحنه دیگر به یادم مانده؛ بانوی سالخورده‌ای لب سکو رو به آرامگاه نشسته بود و بعد از غذا دادن به کبوترها با دستان رو به آسمان دعا می‌کرد و آخرین تصویر از بانوی جوان تنهایی بود با دامن چین‌دار بلند که از میان کبوترها می‌گذشت و چین‌های دامنش در وزش باد با رفت و آمد کبوترها مناظر بدیعی می‌آفرید…

از آن جا به سوی پارک کمال خجندی حرکت کردیم. در راه به یادمان جنگ جهانی دوم رسیدیم. روی دیوارهای سه ضلع آن، تصاویری از جنگ حکاکی شده بود. بزرگ‌ترین مجسمه پارک، تندیس کمال خجندی است. تاجیک‌ها به تندیس می‌گویند «هیکل». کمال خجندی عارف و شاعر قرن هشتم که در تبریز به خاک سپرده شده، معروف‌ترین شاعر شهر است.

دل من عاشق یاریست که گفتن نتوان

روز و شب در پی کاریست که گفتن نتوان

این همه چهره که کردیم به خونابه نگار

از غم روی نگاریست که گفتن نتوان

کمی جلوتر، در دو ردیف ده‌تایی، سردیس مفاخر تاجیکستان را قرار داده‌‌اند. از میان آن ها می‌توان به جورا ذاکر، رحیم جلیل، اکرم ددبای، یوسف اسحاقی و رفعت حاجی اشاره کرد. سالن تئاتر کمال خجندی، روبروی پارک و در نزدیکی ارگ خجند قرار گرفته است. بنا به سبک یونانی ـ رومی بنا گردیده و از برجسته‌ترین آثار معماری تاجیکستان به شمار می‌رود.

به سوی رود سیحون به راه افتادیم. نام دیگر سیحون، سیر دریاست. تاجیک‌ها به رودخانه «دریا» می‌گویند. سیردریا بعد از آمودریا از کتاب جغرافیا درآمد و رخ نشان داد. خوشحال بودیم. از آن جایی که سطح رودخانه پایین‌تر از سطح شهر است، برای دسترسی به آن باید از چندین پله‌ پایین رفت. آب سیحون بسیار خنک بود و این خنکا در خاطر دستهایمان برای همیشه ماندگار شد. بعد از آن به سمت ارگ رفتیم که موزه تاریخ سغد را در خود جای داده است. در بین راه و در کنار سیردریا به هفت ستون زیبا رسیدیم که شش سردیس از مفاخر بزرگ را در میان خود جای داده بودند: باباجان غفورف، مهستی خجندی، ابومحمود خجندی، ابن سینا، تامیریس و دواستیچ/دیوشویچ (آخرین شاهزاده ساسانی منطقه).

و اما ارگ: هرچند در گذر تاریخ حادثه بسیار دیده و از قوم مغول زخم‌های بدی خورده اما، نمای بیرونی‌اش بسیار خوب بازسازی شده و در حال حاضر موزه تاریخ سغد را در خود جای داده است. تاجیک‌ها به موزه می‌گویند «آثارخانه». اولین چیزی که در بدو ورود روی زمین جلب توجه می‌کند، کره زمین چوبینی به خط فارسی است. دور آن نیز جداول نجومی به چشم می‌‌خورد. سازنده خوش ذوق شعری نیز در فضای خالی سطح کره نوشته است:

هیئتی کره‌ی زمین را ساخت

با علوم ریاضی تصویرش

مشتری زهره را چنین برگفت

کره‌ی ارض طبع تاریخش

پشت کره، مجسمه امیرتیمور ملک، قهرمان تاجیک قرار گرفته است. وی حاکم خجند بود و در برابر محاصره قوم مغول،‌ شش ماه مقاومت کرد. این حصر یکی از بزرگ‌ترین رویدادهای تاجیکستان قلمداد شده و امیرتیمور ملک را جزو مفاخر تاریخ آسیای میانه و ایران ساخته است. در بخشی از این طبقه، ظروف سفالین دوره‌های مختلف تاریخی به نمایش درآمده و کف شیشه‌ای سالن اجازه می‌دهد بخشی از ظروف را در بستر خاک مشاهده کنید. در بخش دیگری اجزای یک خانه اصیل تاجیک به نمایش درآمده و در نزدیکی آن تصاویری از امامعلی رحمان، رییس‌جمهور تاجیکستان به چشم می‌خورد که با بیست سال سابقه ریاست جمهوری، به نوعی با تاریخ سغد گره خورده است. در یکی از تصاویر، رئیس جمهور وقت ایران در حال افتتاح تونلی در تاجیکستان نشان داده می‌شود؛ «تونل انزاب» که دست‌مایه دلخوری و شوخی‌های بسیار تاجیک‌ها گشته است. به این دلیل که ناتمام افتتاح شده و با تونل ساخت کشور چین دایم مقایسه می‌شود. احساس خوبی نسبت به این قیاس نداشتم اما، متاسفانه با گذر از هر دو تونل در راه رسیدن به پنجکنت و دوشنبه، من نیز مجبور به مقایسه شدم!

دیوارهای بخش اصلی طبقه زیرین موزه، تصاویری موزائیکی از زندگی اسکندر مقدونی را نمایش می‌دهند؛ هرچند خجند در زمان حمله یونان تخریب شد اما، مدت زیادی طول نکشید تا دوباره آباد شود. از این رو، نام شهر برای مدتی به اسکندر اقصی بدل شد. اتاق‌های کناری سیر تکاملی انسان نخستین از عصر سنگی تا عصر آهن را نمایش می‌دهند. در اتاقی که سردرش با نماد فروهر و شعار سه‌گانه زرتشت تزئین شده، تمدن آریایی به نمایش درآمده است؛ با کپی‌هایی از مجسمه‌ها و سرستون‌های پرسپولیس. از آن‌ جا که خجند جزو شانزده ساتراپ امپراتوری هخامنشی بوده، قطعا تاثیر چشمگیری از فرهنگ هخامنشی پذیرفته است. بانوی موزه‌دار این قسمت، در حسرت دیدن ایران، شیراز و تخت جمشید بود.

از موزه که درآمدیم، برای خوردن ناهار به رستورانی رفتیم. دیدن سه سایت دیگر در برنامه آن روز باقی بود. فردا باید به سمت پنجکنت راه می‌افتادیم؛ پس ابتدا باید فروشگاهی می‌یافتیم تا برای میزبان‌مان هدیه‌ای بخریم. بعد از آن رفتیم تا قبل از رسیدن به پنجکنت، به مجسمه رودکی ادای احترام کنیم. مجسمه در پارک وسیعی کنار سیردریا قرار گرفته و عروس و داماد‌ها برای گرفتن عکس یادگاری اغلب به آن‌ جا می‌آیند. کبوتران از سر و کول استاد شاعران بالا می‌رفتند… به صورت بی‌حالت رودکی نگاه کردم و با بی‌قراری گفتم فقط یک روز دیگر مانده… فردا خواهم آمد…

هوا کم‌کم بارانی شد. سردی هوا بس نبود، وزش باد و بارش باران هم آزاردهنده شد. به علت دوری راه، خواه ناخواه، دیدن مجسمه لنین از برنامه حذف شد. خجند تنها شهر شوروی سابق است که هنوز مجسمه لنین را حفظ کرده. نام شهر در آن زمان به لنین‌آباد تغییر یافته بود و بعد از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، خجند نام قدیمی‌اش را پس گرفت. پس آخرین مقصد شد هیکل امیر اسماعیل سامانی. نشان و مجسمه‌های امیر سامانی به شکل اغراق‌آمیزی در تمام تاجیکستان به چشم می‌آیند. انگار بخواهند هویت‌سازی کنند. تاجیکها امیر اسماعیل را تشکیل‌دهنده کشورشان می‌دانند. واحد پول تاجیکستان نیز «سامانی» است.

امیر، فضای بسیار بزرگی را به خود اختصاص داده است. شش ردیف پله ما به مجسمه می‌رساند. ردیف‌هایی که تعداد پله‌هایشان بنا به ارتفاعی که برای نمایش تصاویر موزائیکی در نظر گرفته‌اند، متفاوت است. در دو طرف پله‌ها، تصاویر زیبایی بر دیواره‌ها نقش بسته‌اند. در هر طبقه، موضوعی روایت می‌شود. نمادها و پادشاهان هخامنشی، نماد فروهر، آرامگاه امیر اسماعیل، مسجد بی‌بی خانم، رصدخانه الغ‌بیگ و … و تاج سامانی به زیبایی در قالب موزائیک‌های رنگی به نمایش درآمده‌اند. از دیدن این‌ها که فارغ شدیم، تازه نوبت به خود مجسمه رسید. تاج طلایی‌اش حتی در آن آسمان تیره هم ‌می‌درخشید. دو شیر سنگی در کنار مجسمه نشسته‌اند و از او به خوبی پاسداری می‌کنند. 

با یک «مارشروتکا» خودمان را به خانه بهادر رساندیم؛ مارشروتکا، نوعی ون است که در تمام کشورهای شوروی سابق حمل و نقل شهروندان را به عهده دارند. خسته و یخ‌‌زده بودیم. نیلوفر با فنجانی چای به استقبال‌مان آمد. تا آماده شدن شام، با آقا بهادر و پدرش گپ زدیم و تبادل اطلاعات کردیم. دو خواهر خانواده نیز از طریق اسکایپ با ما آشنا شدند. اولین پرسش درباره اسامی اصیل بود. فرزند در راه، پسر بود و خانواده می‌خواستند اسم زیبایی انتخاب کنند. آقا بختیار نام من را بسیار پسندید و گفت اگر فرزند دختر بود، او را «فرشته» می‌نامیدند… شروع کردیم به یادآوری نام‌های اصیل. انتخاب‌هایمان که ته کشید، از اینترنت کمک گرفتیم. اسامی و معانی آنها را می‌گفتیم و آن سه نفر مشورت می‌کردند. از میان حرف‌هایشان کم‌کم با رسوم زیبای تاجیک آشنا می‌شدیم. تاجیک‌ها پیش از به دنیا آمدن نوزاد، نه برایش نام قطعی انتخاب می‌کنند و نه لباس می‌خرند. نیلوفر می‌گفت ما تابع مقدر خداوند هستیم؛ با انتخاب اسم و خرید لباس در مصلحت خداوند دخالت نمی‌‌کنیم… آن موقع خودشان هم نمی‌دانستند که فرزندی که چند هفته بعد به دنیا می‌آمد، «دیار» نام خواهد گرفت… دیار…

در خلال گفت و گو، بسیار پیش آمد که برای پیدا کردن معادل فارسی کلمات روسی، مکث و تبادل اطلاعات کنند… این موضوع در ارتباط با بهادر و نیلوفر جوان، خیلی بیش از آقا بختیار به چشم می‌آمد. بیشتر سوالاتشان را هم او پاسخ می‌گفت؛ با این وجود، خود او هم بعضی کلمات فارسی را نمی‌دانست و از معادل روسی‌شان استفاده می‌کرد.

نیلوفر با شام آن شب، غافلگیرمان کرد! شب گذشته درباره «آش‌پلو» پرسیده بودند و پاسخ شنیدند که هنوز فرصت چشیدنش را پیدا نکرده‌ایم. برای شام آش‌پلو درست کرده بود. یک دیس گرد وسط میز جای گرفت و همه در خوردن آن سهیم شدند. آش پلو، ترکیب برنج، پیاز، هویج رنده شده و گوشت پخته است. چیزی شبیه استانبولی خودمان ولی بسیار چرب. در واقع بخش زیرین برنج در کف دیس، غرق روغن است. به طور کلی غذاهای آسیای میانه، بسیار چرب طبخ می‌شوند. به محض دیدن آش‌پلو، این نکته به ذهنم رسید که شاید ضرب‌المثل معروف ما با این «آشِ یک وجب روغن» بی‌ارتباط نباشد…

از دور، صدای کَرنا به گوش می‌رسید. در پاسخ سوال ما گفتند که همسایه‌ای عروسی دارد. بعد از شام، فیلم عروسی بهادر و نیلوفر را گذاشتند تا کمی با آداب و رسوم ازدواج تاجیکی آشنا شویم. هیچ جور دیگری نمی‌شد در طول یک ساعت، این همه اطلاعات مستند و مفید کسب کرد! کرنا، همچنان و هنوز سازی است که در طول مراسم ازدواج به کار گرفته می‌شود. دو نفر نوازنده روبروی هم می‌ایستند و هم‌زمان بر آن می‌دمند. مراسم از خانه عروس و داماد شروع شد. مادر داماد لباس دامادی را بر تن پسرش می‌کند و با دعای خیر او را بدرقه خانه عروس می‌سازد. نوازندگان کرنا، جلوی خانه عروس می‌نوازند تا عروس، خانواده و همسایه‌ها از آمدن داماد باخبر شوند. داماد با سبدی گل از راه می‌رسد… رسمی که در ایران جز در دهات دوردست، دیرگاهی‌ است ورافتاده… قبل از وارد شدن، دوستان و خواهران عروس داماد را دوره می‌کنند. سوال‌هایی از وی می‌پرسند که اگر داماد نداند، باید جریمه شود. از خصوصیات عروس، از علاقه‌مندی‌هایش، سایز کفش و… هرچند که این سوال و جواب در قالب شوخی و خنده برگزار می‌شود؛ اما، ته‌مایه داستان نشان می‌دهد شناخت حداقلی زوج از یکدیگر، از الزامات یک زندگی موفق است. بالاخره داماد وارد خانه می‌شود؛ سبد گل را به جای دختری که از خانه می‌برد می‌گذارد و با دعای خیر مادر عروس سوار ماشین می‌شوند. تا زوج جوان به بهارستان (فضای سبز معروف حومه خجند) بروند و عکس‌هایشان را بگیرند، در تالار عروسی مراسم دیگری برپاست. فامیل دوطرف جمع شده‌اند؛ پدر عروس و داماد و بزرگترها دور یک میز نشسته‌‌اند؛ خطبه عقد را می‌خوانند و نان می‌شکنند… به ازدواج دو جوان گواهی می‌دهند و برای خوشبختی‌شان دعا می‌کنند؛ «نان شکستن» که در فرهنگ ما فقط یک نام از آن باقی مانده، هنوز به آداب تمام در تاجیکستان اجرا می‌شود. از حرمت نان در آسیای میانه هرچه بگویم، کم گفته‌ام. بزرگ‌ترهای فامیل، نان را حین خواندن دعا برای عروس و داماد با دست تکه می‌کردند و به دست دیگری می‌دادند و اینچنین به زندگی جدید آن‌ها برکت می‌بخشیدند. از آن جا که تعداد اولاد برای تاجیک‌ها، مهم‌ترین ملاک سنجش خوشبختی است، بیشترین دعا برای داشتن فرزندان زیاد و صالح است. و شکستن نان با دست، نه فقط در مراسم عروسی که در خانه‌ها هم اصل ثابتی است. نان به سبب حرمتی که دارد، با کارد بریده نمی‌شود. دیگر قسمت‌های جشن، تفاوت چندانی با عروسی‌های ما یا مراسمی که در عشق‌آباد دیده بودیم، نداشت. تنها تفاوت چشمگیر، تعظیم مداوم عروس به میهمانان جشن است که هر چند دقیقه یکبار تکرار می‌شود. بعد از دیدن فیلم، کوله‌ها را بستیم و خوابیدیم…

صبح، بعد از صرف صبحانه آماده حرکت به ترمینال کوچکی شدیم که سواری‌های پنجکنت آنجا می‌ایستند. در بدرقه آن روز دو اتفاق نیک رقم خورد: ابتدا آقا بختیار از ما به خاطر آمدنمان تشکر کرد! این اتفاق چند روز بعد در دوشنبه هم تکرار شد… میهمان عجیب حرمت و منزلت دارد! و در نهایت وقتی کفشهای‌مان را پوشیدیم و کوله‌پشتی‌هایمان را برداشتیم، گفت: راه سفید! یعنی «خیر پیش» یعنی «سفر به امن و سلامت» این اصطلاح را در ازبکستان یاد گرفته بودیم اما، اولین بار بود که یک تاجیک، وقت سفر دعای خیر بدرقه راه‌مان می‌کرد… بر دلمان عجیب خوش نشست…

بهادر ما را به ترمینال رساند و با راننده به جای ما چانه زد و بعد از تعیین مبلغ کرایه، خداحافظی کرد و رفت. از هوای سرد به داخل ماشین پناه بردیم و به انتظار پر شدن ماشین نشستیم. فرصت خوبی بود برای تحلیل خجند و مردمش.

حدس و گمانم درباره مردم درست از آب درآمده بود. در این سه روز، سادگی و بی‌آلایشی و صلح‌دوستی و صفای ساکنان خجند را به چشم دیده بودم. گرچه زمان کوتاه بود اما، فرصت یافتم تلاش مردم را برای حفظ سنت‌ها و فرهنگشان ببینم. هرچند که ما به جشن نوروزی شهر نرسیدیم اما، شنیده‌ها حاکی از آن است که جشن نوروز، با آداب خاص در خجند هم برقرار است. سبزه سبز می‌کنند؛ سمنو می‌پزند؛ لباس نو می‌پوشند؛ تعدادی از مردم سفره هفت‌سین و هفت‌شین پهن می‌کنند و به دیدن هم می‌روند. تنها نکته آزاردهنده، فشار زبان روسی بر قند پارسی است و این همه، حاصل سیاست روس در جداسازی این کشورها از فرهنگ قدیمی آنهاست. از آن رو که خجند و مردمانش در گذر تاریخ تغییر چندانی نداشته‌‌اند، باید امیدوار باشیم نسل جوان تحصیل‌کرده با آگاهی، زبان فارسی را به آرامی به جایگاه اصلی‌اش بازگردانند…  

ویلیام مورکرافت، سیاح بریتانیایی و کارگزار کمپانی هند شرقی در سال ۱۸۱۱ و در پی جستجوی اسب‌های اصیل پرورشی، یک فرد ایرانی به نام «میر عزت‌الله» را به سوی بخارا فرستاد. وی درباره مردم خجند، این چنین نگاشته: «… زیرک و خوش فهم، حرکاتشان زیبنده، خلق و خوی ساکنان آن خوب و نکو و لفظ ایشان پارسی است.»

پی نوشت: این گزارش برای اولین بار در سایت انسان شناسی و فرهنگ منتشر شد. 

نوشته شده توسط : وبلاگ کوله پشتی نارنجی

همچنین ببینید

سفرنامه مالدیو

مالدیو، از آبی زلال اقیانوس تا سپیدی شن‌های ساحل

مالدیو، از آبی زلال اقیانوس تا سپیدی شن‌های ساحل هدف از نوشتن این سفرنامه این …

یک دیدگاه

  1. فرید فردوسیان

    با سپاس. این سفرنامه را خواندم و بسیار نغز بود. ما ایرانیها عادت به سفرنامه نویسی نداریم و بشخصه از هر فرصتی راجع به مطالعه راجع به کشور عزیز تاجیکستغن استفاده میکنم. کاش بیشتر میبود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *