سفرنامه کانادا – قسمت هشتم

۱ آگوست ۲۰۱۴- Tofino

سفر تازه از امروز آغاز میشد…

کنفرانس تا امروز ظهر ادامه داشت اما من دیگر طاقت ماندن نداشتم! باید میرفتم… کانادا با تمام زیبایی هایش مرا میخواند… از ۱۰ روز مانده به پرواز، برنامه ریزی سفرهای داخلی کانادایم را کرده بودم و بالاخره امروز ۷٫۳۰ صبح، زمان آغاز سفر فرا میرسید. لباس ها و کفش های رسمی کنفرانس را در ته چمدان صورتیم چپاندم و تاپ و شلوارک و کفش های اسپرتم را به تن کردم و check out کردم و هیجانزده به داخل یک تاکسی زردرنگ پریدم! قرار بود که ساعت ۸ صبح در لابی یک هاستل در مرکز شهر در انتظار راننده ای باشم که با ون سفیدرنگش به دنبالم می آمد تا من را به Tofino برساند. به هاستل که رسیدم، تا منتظر راننده بودم، کمی صبحانه دزدیدم و کمی هم wifi!

راننده، دختر قدبلندی بود با موهای کوتاه و هیکل بزرگ نه چندان زنانه که من آنروز اولین مسافرش بودم. الانا با اینکه ۶-۷ سالی هست راننده و تقریبا تور لیدر غرب کانادا بوده، بوده هیچوقت مسافر ایرانی نداشته! آنهم در کانادایی که ایرانی از زمین میجوشد و از آسمان میریزد! دلیلش هم واضح است! چند هموطن را می شناسید که مثل من با حداقل وسایل سفر کنند و در اتاق هایی با چند نفر دیگر بخوابند و در بند محل اقامت و وسیله سفر و غذایشان نباشند؟ خود من هیچ ایرانی دیگری را هنوز ندیده ام که این چیزها برایش مهم نباشد و spontanous باشد! و خب البته چیز بدی هم نیست. نشان میدهد که ایرانی ها به رفاه حالشان بیش از هرچیز بها میدهند و زندگی خوب را در راحتی و رفاه می بینند.

سوار ون قدیمی سفید رنگ شدیم

و به هاستل دیگری رفتیم (همان هاستلی که سیبیل سوئدی در آن اقامت داشت) تا بقیه همسفران آن روز را سوار کنیم.  تا الانا رفت که بقیه را پیدا کند، از “تیم هورتون” معروف کانادایی (که یک چیزی مثل استارباکس هست ولی خیلی ارزانتر) قهوه و شیرینی خریدم و به ون برگشتم.

ریچل انگلیسی (یک دختر برنزه کرده با موهای بلوند تیره و شلوارک های خیلی کوتاه)، زوج آلمانی خیلی کم سن و سال و دوست داشتنی (مارتین ۲۳ ساله و فابین بسیار کم حرف و آرام و محجوب ۱۹ ساله)، دو خانم فرانسوی (استفانی نازنین و لیلی سیگاری با صدای خش دار) و دختر هلندی ۱۸ ساله درشت هیکل و سر و زبان دار همسفران آنروز بودند.

سوار شدیم و به سوی ایستگاه فری راندیم که با ماشین از آب ها عبور کنیم و به خشکی آن سوی آب های نیلگون برسیم.  یک ساعت در صف فری معطل ماندیم تا الانا توانست ماشین را در فری ۶ طبقه سوار کند و همگی از ماشین پیاده شویم. فری چندین کافه و سالن غذاخوری داشت و سالنی برای بازی بچه ها. چند فروشگاه کوچک و سالنی برای کار با wifi رایگان و میز تحریرهایی که کنار هرکدامشان دوشاخه ای برای لپ تاپ بود. نیم ساعت اول را قهوه به دست در عرشه زیر نور آفتاب نشستم و به دریا چشم دوختم و کمی با خودم اندیشیدم که من، دختری تنها از شهری کوچک در ایران، الان دقیقا در آب های کانادا بین دو شهر دارم چکار میکنم و چون به نتیجه ای نرسیدم افکار مزاحم را سریعا دور کردم و روی یکی از مبل های بزرگ و راحتی یکی دیگر از طبقات فری نشستم و شروع به خواندن e-bookی در تبلت آلیا کردم که تاکید کرده بود حتما بخوانمش و الحق که خیلی گیرا بود!  فری سواری یک ساعت و ۴۵ دقیقه طول کشید!

به خشکی که رسیدیم، ماشین را از فری پیاده کردیم و خودمان سوارش شدیم تا به سوی Tofino بتازیم. آنشب و فردا را در Tofinoی کوچک و آرام  می ماندیم. تمام همسفرهایم برای فردا activity هایی را book کرده بودند، اما من که بعد از ۴ روز کنفرانس و تاک های علمی پشت سر هم و خیلی فشرده، خسته تر از این حرف ها بودم که به دنبال هیجان باشم، برنامه ام این بود که ساحلی را پیدا کنم و روی شن هایش داغش دراز بکشم و از نوازش آفتاب لذت ببرم.

برای ناهار جایی ایستادیم و غذاهایی را که کمی زودتر برای خودمان از سوپری بین راه خریده بودیم خوردیم و رفتیم و رفتیم تا به Tofino برسیم.


در راه رسیدن به Tofino لب دریاچه ای ایستادیم و همه در عرض چند دقیقه به قامت بیکینی پوشان درآمده (البته که مارتین بیکینی نپوشید!) و وارد آب شدیم… بعد هم کمی کنار آب دراز کشیدیم و گپ زدیم…


بعدتر، راهی جنگلی را پیمودیم

 

 


تا به river falls زیبا برسیم


و من اولین سنجاب کانادایی ام را دیدم


جایی ایستادیم بسیار مه آلود و راز آلود و قدم زدیم


ساحل پر از gellyfish بود

 


به Tofino رسیدیم و در اتاق های چند نفره بک پکر چوبی کوچکی که مثل خانه ای در میان جنگل های کاج بود و درست کنار دریاچه اقامت کردیم


همگی با کمک یکدیگر شاممان را (Chicken wrap) درست کردیم و رو به منظره رویایی دریاچه خوردیم و ظرف هایمان را شستیم.


کمی بعدتر، برای دیدن غروب به لب دریاچه رفتیم


کمی دیرتر من و استفانی فرانسوی برای قدم زدن در زیر نور ماه بیرون رفتیم و چه ها که گفتیم و چه ها که شنیدیم…

کانادا

استفانی دختر ۳۱ ساله ای ست که پدر الکلی اش از کودکی به او و خواهرش تجاوز میکرده تا سن ۱۶ سالگی و مادر الکلی و معتادشان هم میدانسته و کاری نمیکرده. وقتی ۱۸ ساله شده از خانه رفته ولی این درد همیشه با او مانده تا یک سال و نیم پیش که تصمیم گرفته برای همیشه قید خانواده اش را بزند و برای همیشه ازشان بریده. یک سال و نیم بود که حتی نمیدانست در چه حالند و چه می کنند و کی زنده هست و کی زنده نیست. با تمام خانواده و فامیل و دوستان قدیمی قطع رابطه کرده و اسمش را هم در شبکه های اجتماعی عوض کرده تا کسی نتواند پیدایش کند و در این یک سال و نیم به چندین کشور سفر کرده که خانه اش را پید کند… روانشناس است و عاشق دلفین ها و مدتی هم در کمپ ها volunteering کار کرده… قصه دردناکی داشت زندگی استفانی… قصه دختری در زیر نور ماه …

نوشته شده در جمعه ۷ فروردین۱۳۹۴

منبع : وبلاگ من… مسافرم

کلمات کلیدی : کانادا,سفربه کانادا,کشور کانادا

همچنین ببینید

سفرنامه کانادا – قسمت نهم

سفرنامه کانادا – قسمت نهم  ۲ آگوست ۲۰۱۴ – Tofino10.30 صبح که از خواب بیدار …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *