خانه / جهانگردی / مانالی | قسمت دوم: فرار از کافه

مانالی | قسمت دوم: فرار از کافه

Processed with VSCO with hb2 preset

هر کاری کنیم باز بلد نیستیم تو مسافرت بشینیم یه جا استراحت کنیم فقط! این شد که پاشدیم بریم اطراف رو بگردیم. یه معبد نزدیک اُلد مانالی هست به اسم هادیمبا تمپل که تابلوش رو کنار پل روی رودخونه می‌بینید. از هرکی هم بپرسید مسیر رو نشونتون میده. حدود ده دقیقه پیاده‌روی داره تا معبد. معبد قشنگی بود و بیشتر آدمای اونجا خود هندیا بودن که برای عبادت و دادن هدیه‌هاشون اومده بودن و خبری از توریستای مانالی نبود، مثل اینکه ما واقعاً برای مانالی بیش‌فعال محسوب می‌شدیم.

یادتون نره که برای رفتن به داخل هر معبد هندویی باید کفش‌هاتون رو دربیارید. یه زنگوله هم جلوی در هست که می‌تونید قبل از داخل شدن به صدا دربیاریدش. توی خود معبد یه آقایی که درواقع کشیش معبده نشسته تا هدایای شما رو بگیره و بذاره تو قسمت اصلی. هدیه‌هایی که ما دیدیم بیشتر نارگیل بود ولی هرچیز دیگه‌ای مثل گل، خوراکی یا پارچه هم مرسومه. بیرون اومدنی همون آقا بهتون نقل می‌ده که باید بیرون معبد بخورید و اگه بخواید یه نقطه‌ی قرمز رو پیشونیتون می‌ذاره که شگون داره فکر کنم و باحاله.

این پسربچه‌ای که تو ویدئو می‌بینید دوست داشت زنگ رو بزنه و نگهبان معبد اومد کمکش!

معبد درختی
اینم یه معبد کوچیک درختی نزدیک معبد هادیمبا که مردم روش هدایاشون رو گذاشته بودن.

خواستیم برگردیم مانالی که بارون گرفت. از فرصت پیش اومده استفاده کردیم و یکم زیر سقف معبد نشستیم به تماشای آدما تا هوا آروم شه. یه آرامش خوبی تو فضا بود و سگا هم زیر بارون ولو شده بودن. جالبه که بیشتر مردم قبل از رسیدن به معبد کفشاشون رو درمیاوردن و پابرهنه میرفتن سمت معبد. البته اینکه چیزی نیست بعضی از هندیا کلاً پابرهنه زندگی می‌کنن!

حیاط معبد
انگار ناگهان حس کردن «همین جا! همین جا باید کفشامو دربیارم!» شایدم صاحبان کفشا عروج کردن کسی چه می‌دونه.

شکل معبدهای هندویی با توجه به منطقه و زمان ساخته شدن می‌تونه متفاوت باشه ولی طبق چیزایی که خوندم مراسمی که تو تمامشون انجام میشه مشابه همین چیزیه که گفتم. تو معبد داشتم فکر می‌کردم این نارگیلای قشنگ شکل هم که دورش  آذین بسته شده رو آدما از کجا آوردن که تو راه برگشت جوابم رو دیدم. بهرحال از هر چیزی میشه بیزینس درست کرد دیگه!

نارگیل‌فروشی‌های معتبر
اگه می‌خواید به معبد هدیه بدید می‌تونید اون رو از نزدیک‌ترین نارگیل‌مجلسی‌فروشی معتبر تهیه کنید
دست‌ در دست
این دو تا کل راه برگشت جلوی ما بودن و همین‌طوری دست‌ در دست راه می‌رفتن. نمی‌دونم مادر و پسر بودن یا خواهر و برادر یا فقط دوتا دوست عزیزتر از جان

وقتی برگشتیم شهر یکی دو ساعتی فقط تو کوچه‌ها چرخیدم و از این آرت‌ورک‌های کوچیکی که روی هر دیوار و کافه‌ و خونه‌ای پیدا می‌شد لذت بردم و عکس گرفتم. منم که عاشق غرق شدن تو جزئیات کوچه‌خیابون و ساختمونام و هر طرف که نگاه می‌کردم یه چیز هیجان‌انگیز پیدا می‌شد.

گرافیتی
موتور رو بدجا پارک کرده بودن خب هرکار کردم نشد که نباشه. حالا هرکی ندیده بودش هم دید!

یه چیزی که باید درباره‌ی مانالی بگم اینه که چون یه جای توریستیه شما نمی‌تونید خیلی زندگی واقعی مردم رو از نزدیک ببینید (البته اگه صبح زود از خونه بزنید بیرون بیشتر مردم محلی رو می‌بینید ولی من که نتونستم تو اون هوا حتی یه روز زود پاشم و این رو از اینترنت تقلب کردم که میگم). اما همین نکته‌ی مثبتشم محسوب میشه! یه جورایی انگار هیچ چیزی تو مانالی جدی نیست و کل سیستم فقط داره می‌چرخه که همه دور هم هیچ کاری نکنید و از روزتون لذت ببرید! خیلی باحاله!

گرافیتی‌های مانالی
گفتم که همه چی فانه و هیچی جدی نیست!
گرافیتی‌های مانالی
دو تا پسر داشتن یه گرافیتی جدید روی دیوار می‌کشیدن

من همیشه فکر می‌کنم همه‌ی آدمایی که میان سر راه آدم یه دلیلی داشته که اومدن ولی وقتی تو سفرم خیلی این قضیه برام پررنگ‌تر میشه و کنجکاو میشم بدونم هر آدمی چرا سر راه من قرار گرفته یا توجه من رو جلب کرده!

اکو

اکو رو صبح روزی که رسیده بودیم مانالی تو گست‌هاوس خودمون دیده بودم که با صاحب‌خونه حرف می‌زنه. اولین چیزی که ازش یادمه اینه که از دور به نظرم رسید یه دختر جوونه ولی وقتی یکم نزدیک‌تر شدم دیدم نه سنش بالاتره انگار! همون جا حس کردم من باید با این آدم آشنا شم ولی گذاشتم برای بعد. اون شب که تنها تو خیابون می‌چرخیدم دم در یه کافه دیدمش و بدون معطلی رفتم جلو و به جای گفتگوهای معمول «سلام چطوری تو اهل کجایی» گفتم:

سلام! قصه‌ی تو چیه؟

خندید، نشستیم رو صندلیای جلوی کافه و گفت: اونی که قشنگه و آدما خوششون میاد بشنون یا اونی که واقعیه؟

گفتم قطعاً اون واقعیه!

اکو زندگی عجیبی داشت. خلاصه‌ش این بود که یه بیماری مادرزادی بافت هم‌بند داشت که توش کلاژن بدنش به مرور تخریب می‌شد. کلاژن همه جا هست توی پوست، مفاصل، ماهیچه‌ها و هر جایی از بدن! برای همینم پوستش آویزون شده بود، هرروز داشت لاغرتر می‌شد و ظاهرش پیرتر از سنش بود. خلاصه‌ش این بود ولی همه‌ش این نبود.

دیدید یه وقتایی آدما می‌شینن حرفای قشنگ می‌زنن درباره‌ی زندگی و تو فکر می‌کنی اینم داره شعار میده؟ اکو انقدر همه چیز رو تجربه کرده بود تو زندگیش و انقدر سختی کشیده بود که حرفاش واقعی بود برام. اصلاً همین که یه آدمی تو این شرایط بخنده و تو بعد از دو ساعت حرف زدن باهاش حالت خوووووب باشه خودش خیلی خفنه. می‌گفت این مریضی بهم فهموند که من این بدن نیستم، من این جسم نیستم! این جسم درد داره و مریضه ولی این «من» نیستم. حالا تو هند چیکار می‌کرد؟ بعد از اینکه مریضیش شدت گرفته بود کم‌کم همه چیزش رو از دست داده بود، یه دوستی هم سرش کلاه گذاشته بود و خونه‌ش رو پیچونده بود و الانم بدون هیچی پاشده بود از آمریکا اومده بود هند که درمان سنتی بگیره و تو یه آشرام زندگی کنه.

برام تعریف کرد که وقتی حالش بهتر بود چند ماهی رفته بود کنیا برای کار داوطلبانه. یه روز تو اون چادری که بهش داده بودن چشماش رو باز می‌کنه و منظره‌ی آفتاب و کوه‌های روبروش رو می‌بینه و فکر می‌کنه چقدر همه چی قشنگه، چقدر زندگی قشنگه! می‌گف می‌دونستم یه دونه کلیه‌ای که دارم دوباره از کار افتاده و باید همون موقع زنگ بزنم بیان ببرنم بیمارستان ولی به جاش زنگ زده بودم به دوستم و با شوق و ذوق از قشنگی همه چی می‌گفتم و می‌خندیدم به اینکه به جای حرف زدن زنگ نمی‌زنم آمبولانس.

نقاشی روی دیوار
این نقاشی رو دیوار خونه‌ی یکی از میزبان‌هام بود و من رو یاد اکو انداخت!

فردا صبحش که با هم رفتیم صبحانه گفت: «ببین! دیشب که گفتی نمی‌خوای کار پزشکی بکنی تا بری دنبال چیزی که دوسش داری پسر کافه‌چی بهت گفت اما تو خیلی شبیه دکترایی.. خواستم بهت بگم اون «تو» رو ندیده. تو هیچم شبیه دکترا نیستی. من برق چشمات رو دیدم وقتی گفتی دغدغه‌ی زن‌ها و مشکلاتشون رو داری و می‌خوای کمکشون کنی. حتی قبل از اینکه خودت بگی هم می‌دونستم چیکار قراره بکنی. از من این رو بشنو که اگه می‌خوای به زنی کمک کنی بهش یاد بده بره دنبال قلبش و آرزوهاش. خیلی کارای دیگه میشه کرد برای زن‌ها و این همه مؤسسه و سازمان دنبالشن ولی هیچ‌کس به فکر این نیست.»

هر سفری یه تیکه‌ی جادویی داره. یه منظره‌ای، یه آدمی یه مکانی هست که یه جور متفاوتی تو رو می‌گیره. اکو جادوی سفر من بود. همین که از ته دل می‌گفت راضیه در کل از هر چیزی که تو زندگیش اتفاق افتاده. چه از جوونیاش که یه لحظه آروم نمی‌نشسته و تا وقتی مریضی خونه‌نشینش کنه ته همه چیز رو درآورده و چه از الانش که هر لحظه ممکن بود یه قسمت بدنش از کار بیفته و داشت از هر چی مونده بود لذت می‌برد. بقیه‌ی سفر من رو هم لذت‌بخش‌تر کرد برام یه جورایی با حرفاش!

آخرم بهم پیشنهاد داد بریم واشیست رو ببینیم و گفت اگه به جای تاکسی گرفتن پیاده و از وسط جنگل بریم منظره‌های خفنی می‌بینیم. ما هم که برنامه‌ای نداشتیم و گفتیم ایول بریم دیگه!

ادامه داره…

نوشته شده توسط : سایت سبک تر

همچنین ببینید

گالاپاگوس

حقایق جالب درباره جزایر شگفت انگیز گالاپاگوس

حقایق جالب درباره جزایر شگفت انگیز گالاپاگوس جزایر گالاپاگوس درمیان غواصان به علت داشتن حیوانات …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *