خانه / سفرنامه / سفرنامه خارجی / سفرنامه کشور های امریکایی / سفرنامه بولیوی / سفر به امریکای جنوبی – بولیوی – پایتخت و حومه – قسمت یکم

سفر به امریکای جنوبی – بولیوی – پایتخت و حومه – قسمت یکم

 سفر به امریکای جنوبی – بولیوی – پایتخت و حومه – قسمت یکم

درود دوباره بر دوستان عزیز. بعد از گذروندن اون توفان پر سر و صدایی که وبلاگ رو تکون داد انگار آرامش برگشته سر جاش! الان دستم کمی به نوشتن میره و گفتم که داستان بولیوی رو ادامه بدم و سعی می کنم یه پست غلیظ و پر ملاط بنویسم.

جون دلم براتون بگه که … صبح زود از پونو راه افتادیم. از همونجا اتوبوس مستقیم برای لاپاز – پایتخت بولیوی – داشت. لاپاز خیلی به مرز نزدیکه فکر کنم چهار یا پنج ساعت بیشتر فاصله نداره. جاده به سمت جایی میرفت که گلوی تیتیکاکا خیلی نازک می شد. نزدیک همون گلویی، مرز بولیوی و پرو قرار داشت. همان منظره های زیبا. آسمان به شدت آبی، ابرهای به شدت سفید، زمینهای وسیع پر درخت و البته پر از چاله های آب، توله شترهای سفید (راستی به بچه شتر چی میگن؟ توله یا کره؟) و کاکتوس های سبز و صد البته موسیقی محلی اعصاب خراب کن.

افق رو نگاه کنید اونجا که ابر انگار به دریاچه رسیده. اونجا داره بارون می باره. تا حالا یه منطقه بارونی رو از بیرون دیده بودید؟

نقطه مرزی از لحاظ امکانات اداری بسیار ساده بود. یه ساختمون کوچیک یه طبقه سمت پرو بود و یه دونه از اون کوچیکتر سمت بولیوی. رو خط مرزی هم یه طناب بسته بودند که اون هم افتاده بود زمین! میشه گفت هیچ کی به هیچ کی بود. سرمون رو هم اگه انداخته بودیم پایین رد می شدیم احدی نمی فهمید. خروج از پرو راحت بود اما افسر بولیویایی تا حالا ویزای کشورش رو ندیده بود! میشه گفت همه توریست های این کشور یا اهل قاره آمریکا هستند یا اروپا و ژاپن که هیچ کدومشون نیاز به ویزا ندارن. یه ده دقیقه ای به ویزا خیره شده بود و هی به من نگاه می کرد و هیچ چیزی هم نمی گفت. اصلا نمی دونست باید چی بگه. مهر ورود رو زد اما همسفرم کمی بیشتر معطل شد. یه پسر با مرام ایتالیایی که اسپانیایی رو هم خوب بلد بود بیرون کنار من ایستاده بود و وقتی دید از سیامک خبری نشد گفت بریم تو دنبالش من مشکلش رو حل می کنم که خوشبختانه کار به اونجا نکشید اما فدای معرفتش.

مرز بولیوی و پرو. یادم نیست سمت پرو واستادم یا بولیوی

مرتب به GPS نگاه می کردم تا ببینم پل روی دریاچه کجاست ولی چیزی تو نقشه پیدا نبود. جاده پرپیچ و خم از دامنه یه تپه پایین اومد تا رسیدیم لب دریاچه. شاید عرض دریاچه تو این نقطه به زور یک و نیم کیلومتر می شد ولی خبری از پل نبود. بولیوی کشور فقیریه و نمی تونه هزینه ساخت چنین پلی رو بپردازه. بهتر! عوضش مثل ما بر نداشته وسط دریاچه خاک بریزه و از وسط نصفش کنه. مسافرها جداگونه سوار یه قایق مسافری میشن و اتوبوس رو سوار یه بارج خوب (لنج باری) می کنند نه اینکه مردم رو با ماشین سوار یه بارج داغون کنند و بعد بندازنشون تو دریاچه و غرقشون کنند (مثل اون بنده خداهایی که تو سد کارون ۳ غرق شدند ناراحت). این نشون میده که جهان سومی بودن تو فقر درک و اندیشه است نه فقر امکانات.

بندر کوچیک لب دریاچه

تو همین بندر کوچولو، فروشگاه، رستوران و دستشویی پیدا می شد. مجسمه یکی از شاهان اینکا رو هم لب اسکله نصب کرده بودند. بلیط قایق دو “بولیویانو” (واحد پول بولیوی. امروز چک کردم تقریبا برابر ۰٫۱۵ دلار آمریکا و نصف “سول” واحد پول پرو) بود. البته جایی برای تبدیل پول پیدا نمی شد، ولی خوشبختانه پول پرو رو هم قبول می کردند. بدون هیچ مشکل و غرق شدنی از دریاچه رد شدیم. عمق آب به ویژه نزدیک اسکله کم بود و کف سنگی دریاچه معلوم بود. آب نسبتا زلال و خیلی خوشرنگی داشت. بعد از سوار شدن به اتوبوس و طی چند دقیقه راه، به محلی رسیدیم به نام کوپاکابانا که ساحل خوبی برای استفاده از دریاچه بود. یه سری اینجا پیاده شدن. جالب اینکه یکی اومد بالا و به نام مالیات از همه یه سکه (حالا بولیویایی یا پرویی) پول زور گرفت! عصبانی

ادامه راه تا خود لاپاز پدیده قابل توجهی نداشت جز افزایش تدریجی ارتفاع تا جایی که حرف زدن هم داشت سخت می شد. با اینکه پونو ارتفاعش بالای سه هزار متر بود ولی انگار هر چی به لاپاز نزدیکتر می شدیم نفس کشیدن سخت تر می شد. مگه اینجا چقدر ارتفاع داره آخه؟

بارج حمل اتوبوس

GPS نشون میداد که در حومه لاپاز هستیم. حومه ای که برای خودش دیگه یه شهر جدا شده. اینجا رو بهش می گفتند “ال آلتو” (El Alto کلمه Alto به اسپانیایی یعنی بلند). ارتفاع اینجا حدود ۴۰۵۰ متر بود یعنی صد متر بلندتر از قله توچال و تنها ۴۰۰ متر کوتاهتر از قله دنا! بیخود نبود که نفس کشیدن داشت سخت می شد. فرودگاه بین المللی ال آلتو هم تو این شهر قرار داره و به خاطر همین هوای رقیق نشست و برخاست هواپیما به سختی انجام می گیره. طول باند فرود این فرودگاه از حد نرمال طولانی تره. تعداد کمی از شرکتهای هواپیمایی جرات پرواز به این شهر رو دارند. ال آلتو بلندترین شهر بزرگ جهانه. شهر توی یه دشت مسطح قرار گرفته و کوه بلند ایلیمانی (با ارتفاع بالای ۶۰۰۰ متر) در افق خودنمایی می کنه.

در حال عبور از دریاچه تیتیکاکا

به غیر از خیابون اصلی که ما توش بودیم، بیشتر خیابونهای فرعی و تقریبا همه کوچه ها خاکی بودند. از پیاده رو تقریبا خبری نبود و حاشیه خیابون خاکی بود. فقر موج میزد. کاملا معلوم بود مثل تهران به صورت سرطانی داره رشد می کنه. ترافیک سنگینی داشت. کمر درد من هم داشت کلافه ام می کرد. این شهر الان حدود یک میلیون نفر جمعیت داره. منتظر بودم که به خود شهر برسیم که یهو همه چیز عوض شد.

دیوار فرودگاه El Alto 

از ترافیک خارج شدیم و وارد یه اتوبان عریض پر پیچ و خم شدیم که به سمت یک دره خیلی عمیق حرکت می کرد. تازه فهمیدم که سیستم اینجا چطوریه. خود شهر لاپاز توی یه کاسه گود قرار گرفته که از همه طرف به صخره هایی با شیب بسیار زیاد منتهی میشه. تا اونجا که امکان داشته مردم از دیواره ها بالا رفتند و خونه ساختند. بعد از کاسه اومدند بیرون و توی دشت مسطح خونه ساختند. چرا از اول نرفتند توی دشت؟ جوابش مشخصه برای در امان موندن از باد و سرمای اون بالا. هر چی به مرکز دره نزدیک بشیم از باد در امان هستیم و هوا گرمتره. معلوم بود اونهایی که لبه های صخره ها هستند رفت و آمد بسیار سختی دارند چون هیچ ماشینی نمی تونه از اون شیب بالا بره و کوچه ها به شکل پله هستند. باید این مناطق ارزون قیمت تر باشند. من که از قبل جغرافیای شهر رو نمی دونستم، فقط دعا می کردم که هاستلمون روی یکی از این صخره ها نباشه. چیزی که در مورد ال آلتو و لاپاز جالبه اینه که با اینکه ارتفاع بلندی دارند ولی درجه حرارتشون توی طول سال تقریبا ثابته!

نمایی از شهر لاپاز از بالا

منظره شهر از اون بالا خیلی دیدنی بود. نزدیک غروب بود که رسیدیم ته دره و توی ترمینال پیاده شدیم. وقت زیادی نداشتیم باید تصمیم می گرفتیم می خواهیم چی کار کنیم. اگه می خواستیم بریم بزرگترین فلات نمکی جهان رو ببینیم (به نام سالار د اویونی Salar de Uyuni) باید همین الان سوار اتوبوس می شدیم و ۱۵ ساعت به سمت جنوب می رفتیم. وقت زیادی برای اقامت تو بولیوی نداشتیم. در واقع بولیوی سر ریز زمان اضافیمون بود. خیلی کمرم درد می کرد. عکس هاش رو نگاه انداختم. دریاچه حوض سلطان خودمون بود ولی خیلی خیلی بزرگتر. با اینکه به نظرم جالب بود ولی برام چیز جدیدی نبود. توافق کردیم که وقتمون رو اختصاص بدیم به دیدن مردم و شهر و اطراف لاپاز. اون جوری فقط نمک می دیدیم نه مردم احتمالا بانمک اون کشور رو.

خانه هایی که روی صخره ساخته شده اند. از این بدترش هم موجود بود.

یه خیابون سربالایی رو که پر از رستورنهای محلی بود رو پیاده طی کردیم و بعد از ده دقیقه رسیدیم به هاستل. مشکل نفس کشیدن نداشتیم چون لاپاز با ارتفاع ۳۶۰۰ متر خیلی از پونو بلندتر نبود. اما واقعا اگه کسی با پرواز مستقیم به اینجا بیاد (به ویژه اونهایی که در مناطق ساحلی زندگی می کنند) بدون شک مشکل پیدا می کنند. بیخود نبود که آرژانتین اینجا ۶ تا گل خورد. جام جهانی رو اینجا برگزار کنند شک نکنید بولیوی و پرو فینال رو برگزار می کنند! وقت تمام (استادیوم لاپاز بلندترین استادیوم ملی جهانه که از حد ارتفاع مجاز که فیفا در نظر گرفته بلندتره اما خوب فیفا برای این یه دونه استثنا قائل شده. موندم اگه یه روز تبت مستقل بشه تکلیف تیم فوتبالش چی میشه؟)

ساختمان زیبای ترمینال اتوبوس رانی لاپاز که به دست معمار توانای فرانسوی گوستاو ایفل ساخته شده. واسه همینه که انقدر قشنگه!

محل اقامتمون خیلی خیلی بهتر از اون چیزی بود که انتظارش رو داشتم. اصلا هاستل نبود، یه هتل دو طبقه کوچیک بود با دکوراسیون ساده چوبی. مسئول پذیرش یه پسر بولیویایی به شدت سرخپوست بود که انگلیسی رو خیلی خوب حرف می زد. اتاقمون توی طبقه دوم بود و خیلی هم تر و تمیز. فقط کف پوش چوبی کفش به شدت قیژ قیژ می کرد. یه چرتی زدیم و بعد رفتیم پیش مسئول پذیرش و اون هم با خوشرویی آلبوم تورهاش رو نشونمون داد. هم تور برای مناطق باستانی اطراف شهر داشت و هم برای جاده مرگ. قرار شد اول مناطق باستانی رو ببینیم و اگه از تورش راضی بودیم سراغ دومی هم بریم البته اگه جیگرش رو داشتیم!

لابی کوچیک هتل

تنهایی راه افتادم تا یه سری به مرکز شهر بزنم ببینم چه ریختیه. مسیری رو رفتم که روزهای بعد هم تکرار شد. هتل ما تو بافت سنتی شهر بود با ساختمونهایی که یا مربوط به زمان پایه گذاری شهر توسط اسپانیایی ها یا به اون سبک ساخته شده بودند. بیشتر کوچه خیابونها تنگ و سنگفرش شده بودند. اون منطقه خیلی شلوغ نبود شاید چون نزدیک به ساختمونهای حکومتی بود و قطعا تو همچین جاهایی خیلی مغازه و محل تفریح پیدا نمیشه که مردم بیان اونجا.

از نظر ظاهر تفاوت زیادی با مردم پرو نداشتند. تازه چون ارتفاع اینجا بیشتر و اشعه ماورابنفش قدرت بیشتری داشت، صورتها آفتاب سوخته تر بود. دخترها تا حدی از دختران پرو زیباتر بودند شاید چون بیشتر آرایش می کردند ولی دختری رو نمی شد پیدا کرد که مثل دخترهای برزیلی لباسهای تحریک کننده بپوشه. تک و توک توی خیابونهای خلوت زوجهایی در حال اظهار علاقه به هم دیده می شدند ماچ برعکس پرو که من فقط یه دونه دیدم تازه اون هم یه طرف قضیه پرویی نبود.

یه خیابون طولانی باریک سرپایینی (اصلا تو لاپاز خیابون صاف نداریم یا سربالاییند یا سرپایینی) رو ادامه دادم تا به یه میدون نسبتا بزرگ رسیدم. میدونی که تعدادی از ساختمونهای دولتی مثل کاخ دولت تو اون میدون قرار داشت. وسط میدون هم یه ستون یادمان و یه کتاب بزرگ سنگی قرار داشت که روش به زبان اسپانیایی چیزهایی نوشته بود (نمی دونم چی نوشته بود ولی قطعا فحش نبوده!). بعدا یه جایی خوندم ظاهرا اینجا یه سری آزادیخواه رو در زمان حکومت اسپانیایی ها اعدام کرده بودند. دیگه هوا داشت تاریک میشد. برعکس میدان مرکزی تو پرو اینجا خیلی شلوغ نبود. اینها هم مثل مردم پرو غمگین بودند شاید هم بیشتر.

قصر دولت و ستون یادبود

روزهای بعد بیشتر به داخل شهر نفوذ کردم و یه سری هم به یه سری خیابون زدم که مردم در کنارش بساط کرده بودند. تو این خیابونها جمعیت زیادی دیده می شد یه مقداری هم صدای موسیقی به گوش می رسید به ویژه نوای “اوکارینا”ی بعضی از نوازندگان دوره گرد. تا اونجا که چشم من کار می کرد ساختمان مدرن آنچنانی اونجا ندیدم. بولیوی فقیرترین کشور آمریکای جنوبیه. البته من تو محله مایه دارها نبودم شاید اگه یه سری به نیاوران لاپاز می زدم ساختمونهای آنچنانی هم می دیدم. موقع برگشت هم توی یه رستوران محلی غذا خوردم. یادم نیست چی خوردم، خوشمزه ولی یه کم تند بود. اگه تا اینجا به نوشته هام دقت کرده باشید، گزارش هام چندان دقیق نیست. علتش هم خستگی بیش از حد مسافرت بود و هم تاثیر ارتفاع.

بیشتر ماشینهای تو خیابون هم طبق روال عادی کشورهایی که خیابون و جاده درست و حسابی ندارند ژاپنی و کره ای بود. البته اتوبوس های دوران پارینه سنگی هم هنوز تو خیابونها تردد می کردند. هم تو پرو و هم تو بولیوی پراید دیدم البته نه ایرانیش. یه ماشین دیگه دیدم که از بیرون هم داد میزد که سلطان بی کیفیتیه. تو پرو هم دیده بودمش. فکر کنم PK های خودمون جلوش لکسوس بودن. انقدر داغون بود که حتی آرم و نام هم روش نبود. یه بار یکی نامش رو بهم گفت ولی یادم رفت. می گفتند طراحی یه شرکت کره ایه. ظاهرا خیلی ارزون بود و مسافرکشها از اون استفاده می کردند.

صبح روز بعد ماشین تور اومد دنبالمون. به خدا یادم نمیاد ماشینش چی بود! انگار لاپاز یه خروجی بیشتر نداشت اون هم همون بزرگراه پرپیچی بود که به ال آلتو می رفت. آدم هرجا می خواست بره باید ترافیک ال آلتو رو زیارت می کرد. خیابون پر بود از تقاطع و چراغ قرمز. واقعا اعصاب خورد کن بود. ببینید چی بود که من ترافیک تهران رو به اونجا ترجیح میدادم. آهان آهان یادم اومد ماشینش از این میدی باسهای چینی بود! از ال آلتو که خارج شدیم لیدر تور که یه مرد محلی کوتاه قد با پوست به شدت آفتاب سوخته بود، به دو زبون اسپانیولی و انگلیسی شروع کرد توضیح دادن. منظره اطراف با اینکه تکراری بود (یه بار موقع اومدن به لاپاز این مسیر رو طی کرده بودیم) ولی این بار خیلی زیباتر به نظر می اومد چون خسته نبودم. کوههای سر به فلک کشیده ۶ هزار متری تو دور دست به ما زبون درازی می کردند!

اولین چیز جالبی که لیدر توجه ما رو بهش جلب کرد ساختمونهای ساده ای بود که در حال ساخت بودند. ستونهای ساختمونها خیلی باریک بودند شاید نصف ساختمونهای توی تهران. لیدر می گفت این به خاطر اینه که در این ارتفاع هیچ وقت زلزله نمیاد پس ما نیاز به ساختن خانه های مقاوم نداریم. ما به سمت غرب می رفتیم و بعد از نمی دونم چند ساعت! از جاده اصلی خارج شدیم تا به یکی از سایتهای مهم باستانی بولیوی برسیم. محلی که یه جورایی تخت جمشیدشون به حساب می اومد. اون رو مهمترین بنای باستانی شون می دونستند و به شدت بهش افتخار می کردند. ویرانه هایی به نام تیهواناکو (Tihuanaku) یا به قول خودشون تیواناکو (Tiwanaku).

لیدر گروه در ورودی تیهواناکو. به زبون همه افراد توی تور خوش آمد گفت. از من هم یواشکی “خوش آمدید” رو یاد گرفته بود. خیلی بامزه تلفظش می کرد.

سایت توی یه دشت باز سرسبز قرار داشت. از اینجا به بعد لحن لیدر عوض شد و طوری با افتخار و اقتدار از این تمدن حرف میزد که انگار بر تمام دنیا حکومت می کردند. معلوم بود یه بولیویایی دو آتیشه است. قبل از هر چیز ما رو به داخل موزه سایت هدایت کرد. موزه ساختمانی یک طبقه، بزرگ و ساده بود. داخل موزه تقریبا تاریک و دیواره ها تیره بودند و با نور زرد کمرنگی روشن شده بود. طبق گفته لیدر، این موزه شبیه معبدهای باستانی درست شده. در بیشتر اتاقهای موزه چیز زیادی به چشم نمی خورد فقط یه سری سنگهای شکسته که طرحی روشون نبود اونجا بودن. یک سر در مستطیلی از سنگ یکپارچه اون وسط بود که هیچ طرحی روش نبود و این رفیقمون خیلی با آب و تاب در موردش حرف می زد. اگه سردرهای تخت جمشید رو می دید چی کار می کرد! باور کنید من اصلا متعصب نیستم و دارم بی طرف حرف میزنم. هیچ سایت باستانی قدیمی ای رو به شکوه تخت جمشید ندیدم. فقط عظمت تاج محل می تونه باهاش دست به یقه بشه (تازه اون هم یه باغ ایرانیه)

یه پیکره سنگی ده متری بزرگ در وسط یکی از اتاقها بود که یه انسان رو نشون میداد. پیکره سطح مقطع مربعی داشت. این پیکره سالها وسط شهر توی یکی از میدونها بود و دور و برش گل کاشته بودند. از بس به آبها گل داده بودند که پاهای مجسمه به شدت آسیب دیده بود. برای اینکه نابود نشه به موزه منتقلش کرده بودند. این مجسمه تو همین سایت کشف شده بود. اجازه عکاسی ازش نداشتیم چون نور فلش خرابش می کرد (نه به اون شوری شور نه به این بی نمکی). پایین یه عکس از یه پیکره مشابه ولی کوچکتر رو براتون می ذارم. ببینیدش:

بولیوی

نمونه ای از پیکره های کشف شده در سایت. پیکره یک مرد حکومتی

پیکره ها همگی متعلق به طبقه اشراف بودند که به سه دسته تقسیم می شدند: حکومتیان، کاهنان و مردان اندیشمند (احتمالا منظور همون مشاوره). اگه به پیکره دقت کنید متوجه یه الگوی غیرعادی توی دست ها میشید. دست راست پیکره انگشتانی وارونه به سمت راست داره، در واقع همه پیکره ها دو تا دست چپ دارند! در این تمدن بر خلاف بسیاری از تمدنها سمت جنوب و دست چپ مقدسه. سایت تیهواناکو هم دقیقا به سمت جنوب ساخته شده. یکی از این دستهای چپ متعلق به خود پیکره و دیگری متعلق به خورشیده. جالب اینکه در این تمدن هم عدد هفت مقدسه چون رنگین کمان هفت رنگ داره.

وارد یکی از اتاقهای موزه شدیم که پر از ظرفهای سفالی بود. اینجا بیشترین اطلاعات رو در مورد این تمدن به دست آوردم که اونها رو با شما در میون میذارم. اگه حوصله این بخش رو ندارید می تونید بی خیالش بشید.

مختصری در مورد تمدن آیماری (Aymari):

* تمدنی که این بناها رو ساخته بوده به نام مردم اون محل آیماری نامیده میشه ولی فقط خدا می دونه که زبونشون چی بوده. هیچ اثر نوشتاری از این مردم به جا نمونده و این نشون میده که احتمالا تمدنی بدون نگارش بوده. مردم این تمدن خورشید رو می پرستیدند و در روزهای خاصی توی این محل جمع می شدند و در ظرفهای سفالی مواد خوشبو مانند عود آتش می زدند و رو به خورشید می گرفتند تا به اون تقدیمش کنند. البته در دوران دورتر رئیسها و لاماها رو می پرستیدند. در دوره های پایانی این تمدن قربانی ها کمی تغییر کرد و به ویژه در شرایط بحرانی اسیران جنگی را قربانی می کردند و دست و پاهایشان را می بریدند. آیماری ها برخلاف اینکاها هیچ وقت دخترکان باکره رو قربانی نمی کردند.

* ظرفهای سفالینی هم که استفاده می کردند جالب توجه بودند. این ظرفها سه رنگ داشتند قرمز و سفید و سیاه که به ترتیب نماد آسمان، زمین و زیرزمین بودند. (سیاه با عقل جور درمیاد ولی قرمز و سفیدش رو نمی دونم چی جوری به آسمون و زمین مرتبطش کردند. فکر کنم کلا تو توهم بودن!). خیلی از ظرفها به شکل سر پوما ساخته شده بودند. پوما مظهر قدرت و چابکی است و آنها با این کار می خواستند قدرت پوما رو به خودشون منتقل کنند. چیزی شبیه به تمدنهای قبل آریایی تو ایران که بیشتر ظرفهاشون به ویژه ظروف آبخوری رو به شکل گاو کوهان دار می ساختند. حدس می زنم اونها هم می خواستند قدرت گاو رو به خودشون منتقل کنند. بعضی از ظرفها مرد لامایی نما رو نشون می دادند که نماد قربانی انسانی بوده.

نمونه ای از ظرفهای داخل موزه. عکاسی ممنوع بود واسه همین این عکسها رو از تو گوگل گیر آوردم. عکس سمت چپ ظرفی رو با سر پوما نشون میده.

* بالاتر هم گفتم که طبقه اشراف سه دسته داشتند: حکومتیان، کاهنان و مردان اندیشمند. عضویت در طبقه اشراف بر خلاف تمدنهای معمول شناخته شده بر اساس خون به دست نمی اومد یعنی ارثی نبود. هر کودکی که زود راه می افتاد و زود حرف می زد پتانسیل این رو داشت که جز طبقه اشراف قرار بگیره. خواهر من اگه اون موقع بود حتما ملکه کشور می شد!

پیکره یک انسان اندیشمند

* ظاهرا اطلاعات پزشکی خوبی داشتند. لیدر می گفت نشانه هایی از جراحی مغز پیدا شده.

* به دلیل کمبود غذا، سیاست کنترل جمعیت در این تمدن اجرا می شد و هیچ خانواده ای حق داشتن بیشتر از سه فرزند رو نداشت. هیچ مردی حق نداشت بیشتر از یک زن بگیره. بعد از تولد هر نوزاد، بلافاصله به مادر نوشیدنی ای که از گیاهی خاص گرفته شده بود می خوراندند. این نوشیدنی باعث می شد زن تا پنج سال آینده باردار نشه. بعد از تولد کودک تا چهار سالگی سر کودک رو با یه دستمال محکم می بستند تا جمجمه اش کشیده بشه. انگار از دید اونا کله کشیده خوشگلتر بوده. مردان و زنان بسیار کوتاه قدی داشتند متوسط قد مردان ۱۶۵ و زنان ۱۵۵ سانتی متر بوده.

* می دونستند که هوا عایق حرارتی خوبیه برای همین دیوار خونه ها رو دو جداره ساخته بودند.

* تنها اشراف در معبد دفن می شدند. مردگان به سبک گورستان چائوچیا (به پست سفرنامه پرو – لیما و نازکا مراجعه کنید) دفن می شدند.

* پس از بین رفتن این تمدن، اینکاها جای اونها رو گرفتند.

* حال می کنید اطلاعات دست یک بهتون میدما! (منتی نیست وظیفه است قلب )

و اما ادامه ماجرا:

از موزه که اومدیم بیرون مستقیم به داخل سایت رفتیم. محلی باز و وسیع. هر طرف که نگاه می کردیم خرابه ای به چشم می خورد اما نه از اون خرابه های درست و حسابی. بعضی جاها حتی به زحمت می شد پی دیوارها رو هم دید. بیشتر آثار هنوز زیر خاک بودند. از هیچ ستونی خبری نبود. فقط چند تا درگاه جای خودشون مونده بودند. پیکره ها رو هم بعدا از زیر خاک درآورده بودند. اسپانیایی ها تمام سنگهای به کار رفته تو معبد رو برای زیرسازی خط آهنی که برای غارت معادن نقره کشور به کار می رفت، استفاده کرده بودند. بنده خدا لیدر هر چی توضیح میداد آخرش می گفت که البته همه اش رو اسپانیایی ها بردند. واقعا این اروپایی ها از چنگیز هم ویرانگرتر بودند!

به سمت سایت که می رفتیم یه زوج پیر فرانسوی ما رو مورد سین جیم قرار دادند مثل همیشه. یکی از تفریحات من هم اینه که ازشون بخوام خودشون حدس بزنند من کجاییم. همیشه هم گیج می زنند. به ویژه اگه توی محلی مثل بولیوی باشه که اصلا فکرشون به سمت خاور میانه نمیره. من معمولا ریشهام رو توی سفر نمی زنم و وقتی بلند میشن کاملا رنگ خرمایی به خودشون می گیرن و دیگه عمرا بتونند درست حدس بزنند. مرد فرانسوی می گفت من و زنم نیم ساعته داریم فکر می کنیم شما دو تا به چه زبونی دارید حرف می زنید که بعضی وقتها آهنگ فرانسوی داره، بعضی وقتها مثل زبون آلمانی پر از حرف “خ” هستش ولی آروم و خوش آهنگه. و خوب مثل همیشه وقتی میگم ایران یه کمی شوکه میشن و میگن “ایراک” که بعدش من مجبور بشم یه ساعت توضیح بدم. اگه یه کم سر از تاریخ دربیارن واژه پرشیا خیلی از مشکلها رو حل می کنه ولی بعضی وقتها کار به نقشه GPS می کشه.

 کنده کاری زیبا بر روی سنگ. یه نمونه اصیل هنر آیماری

اصلی ترین اثری که باقی مونده بود یه سکوی وسیع و بلند بود. چیزی شبیه به سکویی که تخت جمشید روش ساخته شده البته نه به اون بلندی و وسعت. همونطور که گفتم روی سکو چیز زیادی باقی نمونده بود. بیشترین اثر هنری خود اون سکو بود که از سنگهای نسبتا بزرگی ساخته شده بود و مثل معبدهای اینکاها بدون ملاط به هم چفت شده بودند. لیدر یه سری کوه رو تو افق نشون میداد و می گفت که سنگها از اونجا آورده شدند و با توجه به وزن سنگها این خودش یه مسئله است که با تکنولوژی اون موقع چطور این کار رو کردند. بعضی ها میگن حتما فرازمینی ها کمکشون کردند! کلا این سرخپوستهای آمریکای جنوبی علاقه خاصی به آدم فضایی ها دارند. کنار معبد گورهای بسیار ساده ای (شبیه گورهایی که خودمون برای دفن مردگان استفاده می کنیم) وجود داشت که فقط متعلق به طبقه اشراف بوده. سالی یه بار در گورها رو باز می کردند و برای مردگان غذا و آب می ذاشتند.

سکوی بزرگ معبد اصلی

روی سکو چند تا پیکره بود. یه سکوی کوچولوی سنگی بود که می گفت اینجا کاهن بزرگ می ایستاده و مواد خوشبو کننده در حال سوختن رو به سمت خورشید می گرفته بعد به زبونی که فقط خودش می فهمید و ادعا می کرد که اونها احتمالا این شکلی حرف می زدند یه سری جمله گفت که برای من باورش سخت بود که این کلمه ها رو درست بگه. چون بدون شک حتی اگه واژه های انقدر قدیمی هنوز تو زبون مردم محلی وجود داشته باشه، کلی تغییر کرده. اونها هم خط نداشتند که لااقل بشه فهمید که فلان کلمه رو چطور تلفظ می کردند. زبان پارسی هنوز زنده است و خیلی از واژه هایی که توی زبان پارسی هخامنشی وجود داشته (البته اونهایی که توی کتیبه ها دیده میشه) هنوز تو زبون ما وجود داره ولی کلی ساختار و نوع تلظش تغییر کرده تازه اون موقع الفبا داشتن و میشه الان اونها رو خوند. کلا این رفیقمون یه کمی تو حس بود. اگه ولش می کردیم می گفت مولانا مال ما بوده!!!

دروازه خورشید

هر کدام از این شکل ها یک سال رو نشون میدن. پایین ترین ردیف که تو عکس اولی معلومه ماه رو نشون میده.

مهمترین اثر در معبد اصلی، یه دروازه کوچیک بود که دروازه خورشید نامیده میشد. روی اون شکل های زیاد و تکراری کنده کاری شده بود. این یه جور تقویم آفتابی بوده. یازده ستون در دیواری در پشت دروازه خورشید وجود داشته و بر اساس موقعیت خورشید در آسمان، سایه ستون روی یکی از این شکلها می افتاده و تاریخ مشخص می شده. هر وقت سایه اولین ستون سمت راست روی راستی ترین شکل می افتاده که برابر با ۲۱ ژوئن میشده، می فهمیدند که زمستون قراره آغاز بشه و جشن می گرفتند.

این انیمیشن کارکرد تقویم رو نشون میده و از این سایت گرفتمش. تو اون سایت زیر این انیمیشن نوشته: “در تیواناکو ۱۱ستون، سال رو به ۲۰ نیم ماهِ ۱۸ روزه یا ۱۰ ماهِ ۳۶ روزه تقسیم می کرده” این شکلها پایین ترین ردیفه که تو عکس نمای باز دروازه خورشید معلومه.

البته الان دیوار پشت دروازه نیست و انگار در بازسازی سایت دروازه رو جای اشتباهی نصب کرده اند. بعضی از اون ستونها به طور شکسته هنوز تو دیوار سکو وجود دارند. مکانیزم این تقویم بسیار ساده و در عین حال بسیار بسیار هوشمندانه است. رمزگشایی اون مدتها وقت برده. یه سایتی پیدا کردم که خیلی دقیق با انیمیشن چگونگی عملکردش رو نشون میده. اونهایی که دوست دارند اطلاعات دقیق در موردش پیدا کنند اینجا رو ببینند. این نشون میده که آیماری ها دانش ستاره شناسی قوی ای داشتند. دیگه بیشتر در موردش حرف نمی زنم چون خودم هم درست و حسابی نفهمیدم چطور کار می کرده.

یه نقاشی قدیمی که دروازه خورشید رو اون موقع که اسپانیایی ها بهش رسیدن نشون میده. البته مقیاس ها دقیق نیست. اگه عکس جدیدی رو که ازش گرفتم ببینید می فهمید که خیلی کوچیکتر از اون چیزیه که توی این نقاشی نشون داده شده

چیزی که این وسط حواس من رو پرت می کرد زنانی با لباسهای محلی بودند. به نظرم اینا از خود سایت جالبتر بودند. عکس یه دونه شون رو این پایین می ذارم.

و در انتهای سایت، چسبیده به سکوی اصلی یه چاله عمیق بود که اون پیکره ده متری رو توش پیدا کرده بودند. اون تو دو سه تا پیکره کوچیکتر هم بود. تو لابه لای سنگهای دیواره چاله، کلی سر سنگی نصب شده بود. لیدر می گفت هر کدوم از اشراف بلند پایه که می مرد، شکل صورتش رو روی این سنگها می تراشیدند. این وسط دو تا صورت بود که فرم جمجمه شون خیلی شبیه آدم فضایی ها بود به خاطر همین طرف تاکید می کرد که اینا احتمالا با فرازمینی ها ارتباط داشته اند. کشت مارو!

چاله ای که در موردش توضیح دادم اینه. رو به رو یکی از دیواره های سکوی معبد اصلی معلومه. بین سنگهای دیواره چاله می تونید سرهای سنگی رو ببینید.

این هم همون آدم فضاییه است!

توی پوسترهایی که از تیهواناکو ارائه میشه، همیشه این تصویر دیده میشه. میشه گفت این معروفترین منظره این سایته

همون نقطه (نه دقیقا همون زاویه) قبل از تعمیر و بازسازی

بولیوی

این هم نقشه ای از سایت. سکوی اصلی شماره ۴ و چاله شماره ۳ هستش. اون هرم یا زیگورات رو خیلی خیلی به زحمت میشه توی سایت دیدش. تبدیل شده به یه تپه خاکی که روش گیاه روییده. (نقشه از سایت Tiwy.com گرفته شده)

بازدید از تیهواناکو که تموم شد سوار میدی باس شدیم تا از یه سایت دیگه که همون نزدیکی ها بود بازدید کنیم. محلی به نام “پوما پونکو”. از این یکی دیگه واقعا هیچی نمونده بود جز چند تکه سنگ و صد البته لیدری که همین چند تکه سنگ رو تبدیل به مثنوی صد من کرده بود. یه تیکه سنگ یکپارچه بزرگ اونجا بود که مشخص بود متعلق به اون محل نیست و از جایی دیگه آورده شده. وزن این سنگ ۱۹۰ تن بود و خوب نیازی به توضیح نیست که لیدر چه نظری در مورد انتقال این تکه سنگ داشت!

سنگ کف این بنا یکپارچه است. وزنش نزدیک ۱۹۰ تن بود.

بازدید تموم شد و برگشتیم هتل. گشتی تو شهر و خوردن شام پایان بخش اون روز بود. با مسئول پذیرش هماهنگ کردیم تا برای فردا تور دوچرخه سواری تو جاده مرگ رو برای ما ردیف کنه. می گفت دو نوع دوچرخه دارند: چینی که ارزونتره و سابقه ترمز نگرفتن داره و آمریکایی که حرف نداره. ما معلومه که کدوم رو انتخاب کردیم: جونمون رو که از سر راه نیاورده بودیم!

میدونی به نام تیهواناکو رو به روی استادیوم لاپاز. دقیقا به شکل همون گودالی که توی سایت اصلی موجوده. تمامی اون پیکره ها و اون مجسمه بزرگ ده متری کپی های بسیار باکیفیتی هستند.

نویسنده : نادر

منبع : وبلاگ فرسنگ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *