رنگ بودا

رنگ بودا 

سفرنامه اندونزی

قصه این سفر را یک عکس نوشت؛ یا شاید هم عکاس آن عکس… نه نام عکاس را به خاطر دارم و نه ملیتش را؛ تنها چیزی که بر لوح ضمیرم نشست، تندیس‌های سنگی بودا و زیبایی معصومانه سنگ‌های معبدی بود که در تصویر دیده می‌شد. یک مجموعه بنای سنگی خارق‌العاده که علاوه بر ساخت جالب، کنتراست رنگی چشمگیرش توجه بیننده را به خود جلب می‌کرد…

با کمی تحقیق دریافتم این سایت تاریخی در شهر یوگیاکارتا اندونزی قرار دارد که در گویش محلی، به سهولت «جوگجا» خوانده می‌شود. جوگجا، یکی از زیباترین مناطق جاوه است. در سفر قبل به اندونزی، سوماترا را خوب گشته بودیم و از جاوه، تنها در جاکارتا توقف داشتیم. تا رسیدن به این رویا، چند سالی فاصله بود و وقتی گذر سفر دوباره به جنوب شرق آسیا افتاد، با یک پرواز خودمان را به جوگجا رساندیم. سایت‌های تاریخی منطقه در بیرون شهر قرار دارند و بهترین راه دیدن آنها، استفاده از تورهای روزانه است.

بعد از جاگیر شدن در هتل و تعویض دلار با روپیه، برای روز بعد یک تور خریدیم که از ساعت سه و نیم صبح آغاز می‌شد؛ قرار بود یک طلوع رویایی را در جنگل‌های بی‌انتهای استوایی به تماشا بنشینیم و سپس از بوروبودور و پرامبانان (دو سایت مشهور میراث جهانی) دیدن کنیم.

ساعت سه و نیم صبح در لابی هتل منتظر راهنمای تور بودیم. پذیرش هتل هماهنگ کرده بود که صبحانه آن روز را برای‌مان بسته‌بندی کنند. ماشین به اتفاق همسفران آن روز آمد و یک روز بی‌نظیر آغاز گشت. تا به ویوپوینت قید شده در تور برسیم، یک ساعتی گذشت و مسیر کوتاهی را پیاده رفتیم تا به وهم‌انگیزترین, مه‌آلودترین و زیباترین منظره جهان رسیدیم. و در نهایت هنگام تماشای زیباترین طلوعی که در رویا متصور می‌شدم، رسید؛ جایی پایین‌تر از خط استوا، در فضایی که تا چشم کار می‌کند درخت‌های نارگیل غنوده در مه دارد، پر از وهم و خیال… دورنمای اعجاب‌انگیز این منظره را، بزرگ‌ترین معبد بودایی جهان تکمیل می‌کند.

بعد از آن طلوع تکرارنشدنی، به بوروبودور رفتیم. به محوطه سایت که قدم گذاشتیم، معبد خیلی دور و دست نیافتنی به نظر می آمد اما، کمی جلوتر بعد از سپری کردن یک پیچ، ناگهان مقابل دیدگان مان قرار گرفت… چند لحظه بر جا خشک شدم. بی‌شک لحظه ماندگاری در زندگیم ثبت شده بود. چیزی به لمس آن تصویر تاثیرگذار از نزدیک نمانده بود؛ غرق زیبایی و ابهت معبد شدیم و طبقه طبقه، آن را چشیدیم. و شگفت اینکه بزرگ‌ترین پرستشگاه و معبد بودایی نه‌ تنها در قلب یک کشور مسلمان قرار گرفته بلکه، پربازدیدترین بنای توریستی اندونزی محسوب می‌شود.

بوروبودور، در قرن نهم میلادی ساخته شده است. این مجموعه، کامل‌ترین مجموعه نقش‌برجسته بودایی است. ساختار آن مکعبی شکل، مدور و متمرکز به چهار نقطه اصلی است. تمام بنا در فضای باز قابل مشاهده است و فضای درونی ندارد. هر ۹ طبقه بنا، پلکانی در میان دارند که تا آخرین تراس می‌رود. شش تراس پایین طرحی مکعبی دارند و سه تراس فوقانی، مدور هستند. دیوارها با کنده‌کاری هایی نقش‌برجسته مزین شده که مربوط به داستان‌هایی درباره حیات زمین، بودا و داستان‌های مربوط به این آیین است. در مراسم وساک (تولد بودا) که به تقویم قمری در شبی است که ماه کامل است، هزاران مانک (راهب بودایی) برای مراقبه و طواف به بوروبودور می‌آیند.

برای صرف صبحانه به هتلی در نزدیکی سایت رفتیم و بسته‌بندی هتل را گشودیم. قرار بود صبحانه با منو امریکایی باشد اما با خوش شانسی دریافتیم که صبحانه با منو اندونزی است و آن غذا، با رنگ و بو و طعم خاص بومی‌اش، به طرز عجیبی حس فضا را کامل کرد.

بعد از صبحانه به پرامبانان رفتیم. بزرگ‌ترین مجموعه معابد هندو در اندونزی و بزرگ‌ترین در جنوب شرق آسیاست. هندوئیسم پس از مسیحیت و اسلام، سومین دین بزرگ جهان است. قدمت بنا به قرن نهم و دهم میلادی باز می‌گردد در زلزله قرن شانزدهم به شدت تخریب گشته و سپس بازسازی شده است. این مجموعه دارای ۵ معبد اصلی است و تعداد زیادی معبد کوچک‌تر در اطراف آنها وجود دارد که در حال مرمت هستند. دیوارهای این معابد، با نقش‌برجسته‌های متعددی که بیشتر اشکال حیوانات هستند، آراسته شده‌اند.

گرچه بوروبودور را خیلی دوست داشتم اما به هر حال، عظمت آن بناها نیز شگفت‌‌انگیز و تاثیرگذار بود. در سایه یکی از معابد نشسته بودم و به دو سایت مشهوری که در یک روز و از دو آیین دیده بودم، می‌اندیشیدم و به این نکته که، بیشترین آثار باستانی در سراسر جهان مربوط به آیین‌های مذهبی مختلف است؛ بشر از وقتی دغدغه‌اش از زنده ماندن به زندگی کردن تغییر کرد، گرایشش به ارتباط با عالم بالا شروع شد و چنان اوج گرفت که با صرف مقدار هنگفتی هزینه، انرژی و زمان توانسته‌‌ در سراسر جهان میراثی به جا بگذارد که انسان امروزی غرق شده در تکنولوژی و مدرنیته، با دیدن میراث‌شان شگفت‌زده شود و انگشت حیرت به دهان گیرد. فکر کردم شاید از آن رو که کمتر امکان سفر می‌یافتند، با ساختن بناهای عظیم به بزرگی دین و دنیای‌شان اضافه می‌کردند.

آن روز به انتها رسید و یکی از خاص‌ترین تجربه‌های سفر را رقم زد. فکر نمی‌کردم جوگجا چیز دیگری برای غافلگیر کردن ما داشته باشد. صبح فردا، باران به شدت هرچه تمام‌تر می‌بارید و همراه رضا در تراس اتاق به تماشای باران نشسته بودیم که ایمیل «آنیتا رضا» رسید.

آنیتا رضا، یک دختر اندونزیایی است که وقتی قرار شد به جوگجا برویم، در یک جستجو به پروفایلش رسیده بودیم. عاشق ایران و سینمای ایران بود. ایرانی‌دوستی و به خصوص نامش «رضا» به شدت کنجکاومان کرده بود؛ در ایمیلی درخواست کرده بودم اگر امکان دارد یکدیگر را ملاقات کنیم. برای عصر همان روز در یک خیابان معروف و روبروی یک مرکز خرید قرار گذاشتیم و در انتظار گذشت زمان به تماشای باران استوایی ادامه دادیم. قصد داشتیم با تاکسی به محل قرار برویم اما، یک راننده توک‌توک آن‌قدر مصمم جلو آمد و چانه زد که قانع شدیم سوار شویم. توک‌توک یا ریکشا، سه‌چرخه‌ایست که در کشورهای جنوب شرق آسیا و هندوستان وسیله نقلیه ارزانی محسوب می‌شود و در ترافیک شهرهای بزرگ استفاده از آن کارگشاست.‌ در سفرهای قبل سوار توک‌توک موتوری شده بودیم اما احساس خوبی نسبت به این مدلش نداشتیم! گرچه این راننده‌ها روزی‌شان را از همین طریق به دست می‌آورند اما خوشایند نبود کسی سنگینی حضورمان را به دوش بکشد و رکاب بزند… در تمام مسیر حال بد ما ادامه داشت و تصمیم قاطع گرفتیم که تجربه اول و آخرمان باشد! گرچه لحظه‌ها به شدت کش می‌آمدند اما، در نهایت به مقصد رسیدیم و بیشتر از مبلغ قرار به پیرمرد پرداخت کردیم.

بالاخره آمد! دختری که در فرهنگ ما نام پسرانه داشت. بعد از آشنایی اولیه، به یک کافه رفتیم و گرم صحبت شدیم. دور از ذهن نیست که اولین سوال در مورد نامش باشد. پرسیدم که «رضا» نام خانوادگی اوست؟ پاسخش منفی بود. رضا در اندونزی، چنان اسم محبوبی است که هم برای دختر و هم برای پسر به کار می‌رود. به آنیتا رضا گفتم که در ایران این نام مختص آقایان است و نام همسر من هم «رضا» است. بعد از کمی شوخی در مورد این هم‌نامی، خواهش کردم کنار هم بنشینند تا از دو هم‌نام ناهم‌جنس، عکس یادگاری بگیرم.

سوال بعدی در مورد علاقه‌اش به ایران بود. گفت که رشته تحصیلی‌اش فیلمسازی است و به سینمای ایران و مخصوصا اصغر فرهادی علاقه دارد. به علاوه یک دوست ایرانی دارد که برای تحصیل به جوگجا آمده بود و این دوستی باعث علاقه عمیق‌تر او به ایران شده است. سال قبل برای دو ماه به ایران سفر کرده و جملات فارسی بسیاری یاد گرفته بود. در مورد دوست ایرانی که توضیح می‌داد، ناگهان دریافتم از «کمیل» سخن می‌گوید! کمیل، دوست سفردوست و بلاگری است که گرچه تاکنون در دنیای واقعی دیدار نداشته‌ایم اما، انگار رشته‌ای نامرئی میان ما وصل باشد، در مسیرهای مشترکی سفر می‌کنیم.

احساس عجیبی داشتم! چقدر دنیا در حین بزرگی، کوچک بود! من در جایی زیر خط استوا، با دختری شکلاتی رنگ – هم نام همسرم – پشت یک میز نشسته‌ام و قهوه می‌‌نوشم و گپ می‌زنم و بدون هیچ واسطه، دوست مشترک پیدا می‌کنم… «نظریه ۶ درجه جدایی» را اگر تا آن شب قبول نداشتم، بلافاصله پذیرفتم!

آن سفر به انتها رسید و کمتر از ۶ ماه بعد، آنیتا رضا پیام داد که دوباره به ایران می‌آید! سی و پنجمین جشنواره بین‌المللی فیلم فجر برگزار می‌شد و قرار بود او هم در آن شرکت کند. این بار در تهران، ما میزبان او بودیم و باز هم مثل آن شب برای کمیل، دوست مشترک‌مان عکسی به یادگار گرفتیم. حالا که این سطور را می‌نویسم، می‌دانم چرخ سفر آن قدر می‌چرخد و می‌چرخد تا یک جایی در این جهان پهناور، من و کمیل بالاخره دیدار کنیم. کسی چه می‌داند؟! شاید تا وقتی شما این داستان را می خوانید، قصه دیگری نوشته شود…

پرامبانان:

پی نوشت: این مطلب در پنجمین شماره از فصلنامه گیلگمش به چاپ رسیده است.

نوشته شده توسط : وبلاگ کوله پشتی نارنجی

همچنین ببینید

سفرنامه هند

سفر معنوی هندوستان

سفر معنوی هندوستان     قسمت اول (سفر به درون یا بیرون!) تا جایی که …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *