خانه / جهانگردی / نشونه‌ای از جنس زندگی، قسمت دوم: یقین!

نشونه‌ای از جنس زندگی، قسمت دوم: یقین!

Processed with VSCO with m5 preset

از روز اولی که عازم این سفر شده بودم ناخوداگاه می‌دونستم که قراره یه آدم خاصی رو ببینم ، هرچند که از کی‌ و ‌کجاش بیخبر بودم. از همون لحظه‌ی اولی که دیدمش من رو یاد فیبی انداخت تو سریال فرندز: بور بود و سفید و قدبلند با یک نگاه دور و یک انرژی عجیب. پالتوی بلندی تنش می‌کرد و غرق بود توی خودش.

ده روز کار توی سکوت که تموم شد رفتم سراغش و گفتم:« ممنون از انرژی معرکه‌ات». نمی‌دونم اصلا چرا اینو گفتم، فقط حس ‌می‌کردم که باید یه حرفی بزنم. یک نگاه دوری بهم کرد که:« مگه تو هم تو‌ دوره بودی؟!»، غافل از اینکه ده روز دقیقا کنار هم کار می کردیم.
هوا داشت کم کم تاریک می‌شد که اومد سراغم. بی‌مقدمه گفت:« راستی تو صبح یه مکالمه رو با من شروع کردی! حس می‌کنم یه حرفی هست بین ما که باید زده بشه هرچند که نمی‌دونم چی! پایه‌ای باهم گپ بزنیم!؟» و اینطور بود که بدون هیچ ایده‌ای که قراره از چی بگیم و بشنویم، نشستیم از در و دیوار حرف زدن و قصه گفتن.

توی همین فضا بود که نشستیم و حرف زدیم و دنیای من برای همیشه زیر و رو شد...
‌‌

یکجایی وسط از این شاخه به اون شاخه پریدنها بود که پرسیدم:« راستی کارت چیه؟» که جواب داد:« من؟! من یه مسافرم! دو‌ سه ساله دارم سفر میکنم!». اونجا بود که فهمیدم سیرت همون کسی‌یه که ندونسته برای دیدنش راهی نیوزیلند شدم: دختری سی‌و‌‌‌‌دو ساله از یک خانواده‌ی فقیر تو اروپای شرقی که تو سی سالگی با وجود کلی بیماری و حال بد از زندگیش و بیرون اومدن از یک رابطه‌ی عاشقانه، فقط با هزار دلار پول، سفر واقعی زندگیش رو شروع کرده بود:

تنها، بدون پول و بدون برنامه!
کل ماجرا این بود که درست جایی که دیده بود چیز بیشتری برای از دست دادن نداره، بجای باقی‌موندن همیشگی توی غم و اندوه، یاد رویای بچگیش افتاده بود و کوله‌اش رو‌جمع کرده بود و راهی جاده ها شده بود.

از اونجا به بعد سیرت بود که حرف می‌زد و‌ من محو حرفهاش، اشکهایی که روی صورتم می‌چکید رو‌ پاک ‌می‌کردم. باورم نمی‌شد که این حرفها واقعیه، که دقیقا همون چیزهایی‌یه که باید بعد ده روز کنکاش با خودم و تو اوج گیجی و ناخوبی زندگیم بشنوم. آخه مگه می‌شه که هستی اینقدر واضح یک ‌نشونه جلوی پام بگذاره؟! اونم درست بعد اینکه فهمیده بودم بزرگترین حلقه‌ی گم شده‌ی زندگیم چیه: سفر

یک چیز عمیقی توی سیرت بود از جنس اعتماد به هستی، انگار که یکجوری جاری بود توی این اعتماد. اعتمادش نه تظاهر بود نه غیرواقعی. از ادم‌هایی می‌گفت که سرراهش سبز می‌شدند و به ادامه دادن حلقه‌ی بداهه‌ی سفرش کمک می‌کردند. از عشق ادمها می‌گفت و خلاقیتی که توی سفر شکوفا شده بود. و حال بعد دوسال سفر توی چشمهاش هیچ ردی از غم‌و بیماری نبود،

هرچی که بود خود خود زندگی بود.

Processed with VSCO with m5 preset

یکجایی ازش پرسیدم که:« اخه چطور ممکنه که فقط هزاردلار؟؟! لابه لای سفرت کار هم‌میکنی؟!» گفت:« آره خوب! معلومه! گاهی!». متعجب پرسیدم:« آخه مثلا چیکار؟» و ‌جوابش اونقدر ساده بود که به ‌جرات کل دنیام رو برای همیشه زیر و رو کرد. با یه نگاه عادی‌ای گفت:

«هروقت واقعا « مجبور» باشی، « خلاقیت» راه خودش رو‌توی زندگیت پیدا می‌کنه، اونوقته که می‌فهمی باید چیکار بکنی و یا چجوری پول بقیه مسیرت رو دربیاری..»

و اون موقع بود که فهمیدم در آستانه‌ی سی سالگی و با اینهمه ادعای تحصیلات دانشگاهیم، اگه فقط و فقط ابزار کارم رو ازم بگیرند، حتی یک قرون هم نمی‌تونم خرج‌خودم رو دربیارم‌‌‌‌! که انگار همون موقع بود که فهمیدم

«باید» به دنبال یک «تغییر» باشم؛ چیزی فرای زندگی کلیشه ای و وابسته به همه‌ی چیزهایی که تا اون روز بلد بودم.
زندگی
سیرت در طول سفر با استفاده از چیزهای طبیعی مثل چوب و سنگ و پر وسایل تزیینی و‌گوشواره و گردنبند درست می‌کرد و اینجوری بخشی از هزینه سفرش رو تامین می‌کرد. چیزی که به معنای واقعی خلاقیت نام داشت.

هوا داشت تاریک و تاریک‌تر می‌شد و کم‌کم وقت رفتن می‌رسید. گفتم:« ممنونم برای همه‌چیز»! گفت:« یادت نره من فقط یه «نشونه» بودم! خودت آماده بودی که بشنوی!» گفتم:« امیدوارم دوباره یجایی ببینمت!» و جواب داد: « شاید دیگه من رو نبینی ولی مطمین باش که حالا که فهمیدی دنبال چی‌ای، انرژی من رو تو ادمهای بعدی پیدا میکنی! اعتماد کن! از این به بعد، تو هم بخشی از این حلقه و‌ جریانی و هستی تمام سعیش رو میکنه که راهت رو پیدا کنی! همینطور که به من کمک کرد! هیچ وقت به راهت شک نکن!….»

موقع خداحافظی پرسید:« حالا برنامه ات چیه؟!» با قلبی که واقعا تندتند می‌زد و دنیایی که می‌دونستم دیگه مثل قبل نیست، گفتم:« سفر رو شروع می‌کنم! احتمالا یک چیزی حدود شش ماه بعد!».

شش ماه بعد رو بداهه و بدون فکر گفتم و‌هیچ وقت نمی‌تونستم باور کنم که واقعا شش ماه بعد اولین سفر واقعی زندگیم شروع میشه:

تنها، بدون پول و بدون برنامه….

نوشته شده توسط : سایت سبک تر

همچنین ببینید

مشهورترین بناهای نمادین دنیا

مشهورترین بناهای نمادین دنیا که احتمالا آنها را این گونه ندیده اید

مشهورترین بناهای نمادین دنیا که احتمالا آنها را این گونه ندیده اید آیا فکر می …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *