خانه / جهانگردی / چی شد که اومدم تو جاده؟

چی شد که اومدم تو جاده؟

می‌دونستم باید سفر کنم، می‌دونستم فقط یه جابه‌جایی فیزیکی می‌تونه من رو از دست خودم، افکارم و حال و روز نزارم نجات بده. خسته بودم از سخت گرفتن قضایا واسه یه سفر. خسته بودم از وابستگی و منتظر موندن برای دوستام. از نظر روحی داغون بودم.

وقتی به صورت اتفاقی راجع به هیچ‌هایک خوندم، فکر کردم این جنس دیوونگی هم‌جنس چیزیه که می‌خوام. هرچند که هیچ ایده‌ای نداشتم که این آدما چی کار می‌کنن و فقط “سفر ساده” هایلایت شده بود تو ذهنم و با خودم ‌می‌گفتم باید این کار رو بکنم. باید یه بار هم که شده این رو تجربه کنم. به چندتا آدم که می‌شناختم گفتم و هرکدوم بهونه‌ای آوردن برام. مثل اینکه تو تجهیزات نداری، تو آمادگی جسمانی نداری، تو که تجربه‌ای نداری!

ناامید نشدم و این بار از آدمای غریبه خواستم. خوب یادمه اون لحظه به این جمله از یه دوستی فکر می‌کردم که جایی نوشته بود “اگه کاری رو با تمام وجود می‌خواین و شخصی رو می‌شناسین که می‌تونه کمکتون کنه یه پیام بفرستید و ازش درخواست کمک کنید. هرچقدر هم که غریبه باشه و هرچقدر هم که مغرور باشید، اینکه یه پیام براش بفرستین چیزی ازتون کم نمی‌کنه. شاید هم اون قبول نکنه ولی وای اگه قبول کنه.”

وای اگه بشه، چی میشه”

و راجع به من شد! قبول کردن و چند روز بعد من گیج و گنگ با یه کوله که قرضی بود، بدون تجهیزات، وسط جاده وایستاده بودم. یادمه که ترسیده بودم چون اطلاعات کمی داشتم از کاری که می‌کردم. آخه می‌دونی؟ آدم همیشه از چیزایی می‌ترسه که چیزی ازش نمی‌دونه! عقلم نرسیده بود که راجع به هیچ‌هایک تو گوگل بخونم و از کسانی که قرار بود برای اولین بار هم‌سفرم باشن هم چیزی نپرسیدم چون نمی‌خواستم کم بیارم. با خودم فکر کردم اینم مثل بقیه‌ی ناشناخته‌هام تو زندگی، می‌پرم تو عمق و نگاه می‌کنم به بقیه که چه جوری شنا می‌کنن و دست و پا می‌زنم و یاد می‌گیرم.

photo_2016-08-04_11-36-27

خوب یادمه که اولش اصلن حرف نمی‌زدم با مردم. هی به این دوتا هم‌سفرم نگاه می‌کردم که چه راحت حرف می‌زنن و میگن و می‌خندن با آدما انگار باهاشون فامیل باشن یا انگار دوست قدیمیشون رو دیده باشن! بعد به خودم نهیب زدم که:

هی! بیا بیرون از حبابت! ببین این سفر چه چالش خوبیه واسه تویی که همیشه حرف زدن با غریبه‌ها برات سخت بوده

یواش یواش منم قاطی ماجرا شدم، لبخند زدم و سعی کردم سر حرف رو باز کنم با آدما، با راننده هایی که تو مسیر سر راهمون قرار می‌گرفتن یا با اونی که کنار جاده انار می‌فروخت. گاهی یادم می‌رفت که تو کامیونم یا با اینی که دارم می‌خندم تازه ده دقیقه‌ست آشنا شدم.

طی همین سفر اول، یهو متوجه شدم که ای دل غافل! موانع ذهنی آدم، عجب چیز مزخرفیه. چرا اجازه داده بودم که کنترل افسار فکرم دست پیش‌فرض‌ها باشه. مثلن اینکه “راننده کامیونا معاشران خوبی نیستن” یا اینکه “دوست پیدا کردن آداب خاصی داره و همینجوری الکی نمیشه به کسی گفت سلام”.

تو سفر اول بارها و بارها این پیش‌فرض‌ها برام شکست. هی افسوس ‌خوردم از این همه وقت که تو جهل مرکب مونده بودم. هی حسرت خوردم که این همه سال از سال‌های عمرم رو تو اشتباه زندگی کرده بودم.

بعدتر با تکرار سفرها و تجربه کردن اتفاقای مختلف و دیدن آدم‌ها متوجه شدم جذابیت این مدل سفرکردن واسه من به اینه که هربار یه چیز جدید از شخصیتم رو بهم میشناسونه. یه بُعد فراموش شده از انسانیت رو یادم میاره و مدام وجود من رو به چالش می‌کشه و یادم میندازه که

دختر! هنوز خیلی چیزا تو این دنیا هست که نمی‌دونی، هنوز خیلــــی راه داری واسه رفتن.

نوشته شده توسط : سایت سبک تر

همچنین ببینید

مشهورترین بناهای نمادین دنیا

مشهورترین بناهای نمادین دنیا که احتمالا آنها را این گونه ندیده اید

مشهورترین بناهای نمادین دنیا که احتمالا آنها را این گونه ندیده اید آیا فکر می …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *