جاده های برفی
زمستان ۹۲ – فیروزکوه
فکر میکنم دی پارسال بود و روزهای سرد و برفی که یک سفر کوتاه دو سه روزه ترتیب دادیم به سمت ساری و حوالی تالاب میان کاله.صبح نه چندان زود راهی فیروزکوه شدیم با یک ماشین و ۳ و نیم همسفر دیگر!!!! یک کوچولوی تو راهی هم همسفر ما بود با پدر و مادری بسیار آرام و خوشحال که در این برف و سرما همسفر شده بودند.از بس سفرمان خوش خوشک بود ظهر تازه سوادکوه بودیم.کنار رستوران چاپارخانه ایستادیم تا هم آبی به سر و رو بزنیم و هم چای خوش عطر لب سوز و لب دوزی بنوشیم.
راستش را بگویم بدجور بوی کته و خوراک ماهیچه با کلم پلو و میرزا قاسمی و ماهی و …پیچیده بود توی رستوران.ما که به هوای چای دور میز نشسته بودیم به خود که آمدیم زیر تلق تولوق کنده های توی شومینه و بخار شیشه ها و صدای نم نم باران سرگرم خوردن یکی از بهترین نهارهای عمرمان بودیم.باورمان نمیشد که این طور بین راهی و کاملا اتفاقی رستورانی انقدر خوب و با کیفیت پیدا کرده باشیم.نهار را که زدیم راه افتادیم سمت پل سفید.
مسیر را کج کرده ایم نمیخواهیم مستقیم سر از قائم شهر و ساری در بیاوریم.کمی آن سوتر نرسیده به پل سفید به سمت فریم تغییر مسیر میدهیم تا سر از جنگلهای پیچ در پیچ بکر و عاری از غیر در بیاوریم.تا چشم کار میکند درختان لخت و عور است و کوهستان برفی و دهکده هایی در دل دوردستها که کلبه های روستاییان با دود دودکش هایشان نقاط سوسوزن آنها هستند.
به ۴۵ کیلومتری جنوب غربی ساری که میرسیم از دور و لابلای مه و غباری توری شکل چیزی از جنس دریاچه لابلای تنگه ای عجیب و غریب متوجه مان میکند که اینجا احتمالا همان دریاچه سلیمان تنگه ساری است که محلیها میگویند به دستور حضرت سلیمان کوه شکاف خورده و رودخانه ای ازآن بیرون زده است. حالا دقیقا داریم شیب را پایین میرویم تا برسیم به دریاچه سد که در این وقت سال پشه هم در هوایش بال نمیزند و در این سرمای به قول محمد امین گدا کش فقط ما ۵ نفر و نصفی داریم در هوایش نفس نفس میزنیم.
عاشق آن خواهی شد قول میدهم به شرطیکه تو هم مثل ما در سکوت آن جاری باشی و در آسمان سفید و آبهایی آبی خاکستری تا در رویای دریاچه فرو بروی و بیندیشی که انگار حیوانی افسانه ای در دل تنگه و زیر این آبهای سرد منجمد مخفی است تا در غفلت تو سر از خواب زمستانیش بلند کند و شگفت زده ات سازد. شبیه همان افسانه های کودکی ما میماند آرامش بی مثال دریاچه ای که هیچ جنبنده ای بر آن اعوجاجی ایجاد نمیکند و حتی نفس بادهایش نیز یخ زده در لابلای درختان لخت و عور بی عبور مانده است…
شب که میشود تاریکی حکمفرماست و ما خسته ایم و دلمان فنجانی قهوه داغ میخواهد و ساری را رد کرده ایم که به هتل سالار دره میرسیم.سالار دره چه اقامتگاه ما باشد و چه مثل این بار تنها سرراهمان باشد دلمان برایش میتپد.پس راهی جاده خلوت و آرام آن میشویم و در آن تاریکی زمستانی سر از شیب دره اش در میاوریم و به یاد گذشته ها هی خاطره سازی و خاطره بازی میکنیم.سالار دره حداقل برای من پر است از کودکی و نوجوانی و جوانی شاد و سرخوش.چه آن وقتها که مادربزرگ همسفرم بود و از ترس خرسها شبهای تابستانی به زیر لحاف او میخزیدم و چه ایام سرخوش و پر شور و شر دانشجویی که با پسر عموها و دختر عمه ها شبها تا صبح زیر بوته های کیوی و درختان به نم نشسته آن آواز میخواندیم و هی جوانی میکردیم…
حالا با هسفرهای خوبمان در کافه هتل نشسته ایم و قبل از رفتن به سروقت آخر شب ، قهوه ای مینوشیم و روی تن بخار فنجان خمیازه میکشیم.
همسفرم بمانید تا روزهای بعد…
منبع : وبلاگ بیا تا برویم