سفرنامه تبریز قسمت چهارم
طنازی طبیعت
راهی قره کلیسا میشویم تا به دیدار از کلیسای طاطاووس برویم.مسیر ما این بار جلفا-قزل قشلاق-پلدشت-یولا گلدی-شوط و نهایتا قره کلیسا خواهد بود.بعد از ظهر است که راه افتاده ایم و امید داریم قبل از تاریکی هوا به آنجا برسیم.هیچ نمیدانیم آیا در کلیسا برای ما باز خواهد بود یا نه..تنها دعا میکنیم که راه را بیهوده نپیماییم.
رود ارس
باید از حاشیه رود ارس بگذریم.رودخانه ای که هیچ نقطه اش برای مسافران جاده تکراری نیست.از هر پیچ کوهستان که رد میشویم این رود مرزی به رنگی و شکلی در میاید.انگار ارس مادری است که در تلاقی با هر رود کودکی نو از آن زاده میشود.کودکی که در هر سرزمین نشان از پدری دیگر دارد و نشان از زاد و بومی دیگر..
ارس رود شوخ طبعی است که گاه در کنار مرز ارمنستان رنگ خون به خود میگیرد و گاه در کنار مرز آذربایجان رنگ سبز-گاه خروشان شده و میغرد گاه به خاموشی میگراید و در سکوت آرام ارام تن جاده را مینوازد…ارس را تنها باید دید و در زیباییهایش غوطه خورد.
ارس را آذربایجانیها به زبان خود آراز و ارمنیها آن را آراکس مینامند-رودخانه پرخروشی که پشت هر برحه ای از زمانش قصه ای و داستانی نهفته است.این رودخانه سال ۱۸۱۳ در پی عهدنامه ننگین تکمنچای به عنوان مرز ایران و روسیه برگزیده شد.امروزه بخش جنوبی آن متعلق به ایران و بخش شمالی آن کشورهای آذربایجان و ارمنستان قرار دارند.
سیمهای خاردار کنار جاده و ریل قدیمی و ترن درب و داغانش نشان از مرزی بودن این نقطه دارد.
در تعیین مالکیت جزیرههای ارس قرار شد خط مرزی از میان رود ارس بگذرد و اگر در محلی چند شاخه از رود وجود داشتهباشد میانهٔ شاخهٔ عمدهتر خط مرزی شود.
در تاریخ ۶ مهرماه ۱۳۳۴ یعنی زمانی که مالکیت جزیرهٔ نزدیک به پاسگاه عباسی تعیین میشد بر سر این که شاخهٔ عمدهٔ رود در این محل کدام است میان هیأت شوروی و ایران مشاجرهای درگرفت. یکی از افسران ایرانی به نام ستوان یکم نورالله کثیری نقشهبردار لشکر تبریز، برای اثبات این که شاخهای که به سود ایران بود عمیقتر و بنابرین شاخهٔ عمدهاست با اسب خود بیباکانه به آب زد. وی و اسبش در زیر امواج ناپدید شدند ولی یکی از مرزبانان ایرانی به نام صمد مدداقلی توانست افسر ایرانی را نجات دهد. اعضای هیأت روس با دیدن این صحنه، مالکیت ایران بر جزیرهٔ ۱۳۰ در این شاخه از رود را پذیرفتند. جزیرهٔ ۱۳۰ بعداً با تصویب مقامات عالی ایران جزیرهٔ کثیری نام گرفت و به ستوان یکم نورالله کثیری پاداش و نشان افتخار دادهشد.
در دوران جنگ سرد، برخی از ایرانیان کمونیست و چپیهای افراطی که به دنبال مدینه فاضله خود در آن سوی آبها بودند از طریق این رودخانه به اتحاد جماهیر شوروی فرار کردند و عده بسیار زیادی از آنها نیز در این رود پر خروش و در کنار این کوه های ستبر غرق و برای همیشه ناپدید گشتند.
همچنین صمد بهرنگی، نویسندهٔ ایرانی کتابهای کودکان نیز به علت ناآشنایی با شنا در این رودخانه غرق شد.گرچه بعضی ها معتقد به کشتن او توسط نیروهای ساواک هستند.(کسی هیچ وقت علت واقعی مرگ صمد را نفهمید)
دریاچه سد ارس
کمی که جلوتر میرویم به دریاچه سد ارس میرسیم.تیغ افتاب چنان بر سر ما میتابد که گرما امانمان را میبرد.با اینحال از ماشین های مان پیاده میشویم تا کنار ساحل ارس دستی به آب بزنیم.نخجوان مقابل ما قرار دارد و به راحتی دیده میشود.این سوی ساحل ماییم و آن سوی ساحل جمهوری آذربایجان.دست تکان میدهیم برای آن سوییها و به پرنده آزادی مینگریم که بالای سر ما اوج میگیرد و به راحتی مرزها را درهم میشکند.
پلدشت
تا رسیدن به پلدشت ادامه مسیر کاملا مرزی و نسبتا خشک است اما از پلدشت که به سمت شوط میپیچیم ناگهان طبیعت غوغا میکند.تا چشم کار میکند گندمزارهای طلایی برپهنه دشت بیکران امتداد یافته اند و در نسیم هی به تن نازک خود پیچ و تاب دلبرانه میدهند.
کم کم از دوردستهای دور هجوم ابرها به سوی ما گسیل شده و آسمان به اولین غرش به رنگ خاکستری عجیبی درمیاید.
طوفان دم به دم به ما نزدیکتر میشود.باد دور ما هیاهو میکند..خاک پیرهن میدرد و به یمن برکت باران لباسی از اخرا به تن میکند.گاه از پشت تپه ای در آن دوردستها چهره یک ده کوچک دیده میشود.دهی که انگار دستی از غیب ناگهان آن را هویدا میسازد.دهاتی شبیه سرزمینهای لی لی پوتهای افسانه ای.نمیدانم چه کسی پشت آن دیوارهای کاهگلی میزید.اما چیزی ته دل من میگوید که با افسونی ده دوباره ناپدید میشود.
حالا آسمان هم به شدت میغرد و زمین وزمان به هم دوخته میشوند.باد ما را به ناکجاآباد میکشاند و ما در قصه ها نقش میگیریم.
چنارهای کنار جاده که تکان میخورند صدایی در من و در طبیعت میپیچد که زمان را رازآلود میسازد.حالا گندمزار با چنارستان و جاده و ابر و بارانش ما را به بازی گرفته اند.
سایه های ابر بر تن دشت نقاشیهای آبستره خلق میکنند و به چشم بر هم زدنی دستی از بالا هفت رنگ اهورایی بر اریکه آبی -خاکستری میپاشد.رنگین کمانی بر آسمان خاکستری گنبد زده و جلوس میکند.
هزاران پرتوی نورانی با ابرها گلاویز میشوند.کم کم نور خورشید از لابلای ابرها بیرون میزند و کله های کوچک گوسفندها از لای علفها پدیدار میشود.
صخره ها کش و قوسی به تن نمدارشان داده و دست به سوی خورشید دراز میکنند.طبیعت شوخ طبع امروز میخندد و برای ما طنازی میکند.دل و دینمان به یغما رفته و آب از سر ما دیگر گذشته است.فکر کن که چه حالی دارد عاشق آسمان و ابر و باران گشتن.
و بعد بوی خاک باران خورده در مشام ما میپیچد و خمارمان میکند.
و ما انگار عمرمان را صفر کرده و دوباره زاده میشویم.
قره کلیسا
سایه اش از دور بر روی زمینهای کنارش سنگینی میکند به سنگینی قرنهایی از گذشته های دور اینجا غنوده است با ظاهری که رنگ و بوی تاریخ میدهد و قصه هایی نوشته و نخوانده.و تو فکر کن که غروب هم نزدیک شده است و سایه ها برای ارمیدن دست و پای خواب آلودهشان را به دور وبر گشوده اند.شاید خسته است این بنای پیر و ما آمده ایم که خوابش را آشفته سازیم.
اما دری به روی ما گشوده میشود.
و اول از همه این سگ نگهبان کلیسا است که دهان دره کنان به استقبالمان میاید و به زیبایی با گامهای پیرو خسته اش به ما آرامش میدهد.دستی از سر دوستی که به سروکولش میکشیم با چشمهای مهربانش میگوید که عادت دارد به دوستی و مهر و ما ته مانه غذایی به او داده و راهی قدیمی ترین کلیسای ارامنه جهان میشویم.
کلیسای طاطاووس
کلیسای طاطاووس در جنوب شهر ماکو و در ۲۰ کیلومتری شمال شرقی چالدران در کنار دهی به نام قره کلیسا واقع شده است.قره یعنی سیاه و اینجا را “قره کلیسا” هم مینامند.زیرا در اصل این کلیسا را با سنگهای سیاه ساخته بودند که بعدها در تعمیرات از سنگهای سفید هم در کنار ان استفاده شد اما بخشی از دیوارها را به یادگار گذشته دست نخورده باقی گذاشتند.
این کلیسا میان بسیاری از ارامنه به نامهای تادئوس مقدس یا کلیسای طاطاووس شهرت دارد، زیرا به استناد منابع تاریخی و مذهبی، قره کلیسامزار تادئوس(طاطاووس) مقدس یکی از حواریون عیسی مسیح است که در سال ۴۳ میلادی از شمال بین النهرین به سوی این مکان آمد تا دین مسیحیت را تبلیغ کند.مردمان این سرزمین که در آن دوران زرتشتی و مهرپرست بودند کم کم به آیین او درآمدند.پادشاه آن سرزمین و دخترش “ساندخت” به ایین مسیحیت درآمدند اما پس از مدتی پاشاه پشیمان شد و دستور قتل طاطاووس و ساندخت و ۳۵۰۰ ارمنی را داد و اینگونه این کلیسا نماد شهادت شد.
بعدها سال ۳۰۲ میلادی تیرداد شاه این سرزمین که خود مسیحی شده بود دستور داد بر مقبره طاطاووس کلیسایی بنا کنند تا یاد و خاطره شهادت در راه خدا که آن را بزرگترین سعادت بشری میدانند همواره در ذهن مردمان این مرزو بوم زنده بماند و اینگونه زنده ماند که هرساله در اواخر تیرماه و اوایل مرداد که مقارن با سالروز شهادت آن مرد دین است مراسمی باشکوه با حضور هزاران ارمنی در این کلیسا برگزار میشود.مردمانی از سراسر دنیا به اینجا آمده و به انجام سلوک و مراسم آیینی ارمنی میپردازند.در اطراف اینجا چادر زده و روزها و روزها را سرگرم عبادت میشوند.
قره کلیسا یکی از باشکوه ترین بناهای ارمنی در ایران است که حجم و معماری و حجاریهای زیبایش آن را به یک اثر جهانی برای گردشگران تبدیل کرده است.میتوان نمودهای معماری اورارتویی را در جای جای آن دید در این کلیسای ۲۰۰۰ ساله تاریخی. سنگهایش حس غریبی دارند وقتی از میان قوسهای دالانهایش آسمان آبی بی پروا در چشممان میریزد و خزه های مرموز که از دیواره هایش بالا میکشند مرگ و زندگی را در مرزی میان سنگها به هم میدوزند.
و اینجا در این زاویه از سنگ و اسمان و ابر و پرنده کلیسای ما همان “قره کلیسا”ی معروف میشود که سر به آسمان ساییده و از تاریخ برایمان حرف میزند.
و نمادها باز هم این نمادهای پررمز و راز که دنیاها حرف دارند از عقاید گذشتگان و فرهنگهای تاریخی و باستانی این سرزمین.و در تن هرلاشه سنگی قدیمی نقشی میبینیم و سمبلی و رازی.از نیلوفر ۸ پر گرفته تا عقاب سرطلایی ایران زمین.از دوایر متحدالمرکز گرفته تا نقوش چلیپا و صلیب شکسته و صلیب مسیحیت.از صور مریم و مسیح و روح القدس تا و ابلیس و اتش و اهریمن و شمشیر….اینجا کتاب نانوشته ایست که کسی را میخواهد ساعتها بنشیند و بیندیشد و تاریخ را موشکافی کند.
در را آهسته باز میکنیم.در قژقژ وهم آلودی پای به سرایی تاریک و نمور و سنگی میگذاریم.وارد نمازخانه کلیسا شده ایم.دیگر هیچ چیزی نباید گفت.موسیقی این جا باید سکوت باشد و سکوت تا دیوارها با ما حرف بزنند و نور آفتاب بی رمق از میان تکه های شکسته شیشه ها هزاران قطع شده و بر ما ببارد و روحمان را به بازی بگیرد.
در مقابل محراب می ایستیم محرابی که خون دیده است و شهادت.محرابی که هزاره هاست در سایه مریم و مسیحش آرامش را به دیوارهای سنگی اینجا هدیه کرده است.محرابی که با سنگهای سیاه و سفید اورارتویی مارا به دنیای باستانی ارمنستان وهنر چیره دستان معمارش میکشاند.اینجا تلفیق هنر است و عرفان و دین.و خدا که در همین نزدیکی نه در خود_ قلب ما جاریست.
روی یکی از نیمکتهای کنار دیوار مینشینم و به محراب خیره میشوم.هیچ کس جز من حالا در اینجا نیست من هستم و سنگها و نور و تاریکی وخدا انقدر نزدیک به من که از چشمهایم بر گونه هایم میلغزد.خدا را عجیب میشود در اینجا پیدا کرد.باور کن!
و بعد صدای خنده دوستان است و شیطنت آنها که صدایم میزنند تا سرکی بکشیم به محوطه بیرونی کلیسا.دری از حیاط باز میشود و ما شاید پای به دنیای دیگری میگذاریم.چیزی شبیه باغ مرموزی که در کودکی قصه اش را میخواندیم.
از اینجا کلیسا در پرسپکتیوی در دل افق چشممان را خیره میکند.کوه پشت آن سر به اسمان پر ابرش کشیده و صلیبش از این دورهای دور خوب بر پهنه آبی میدرخشد.عجب اتمسفری دارد این کلیسای قدیمی!
از ویژگیهای معماری این کلیسا داشتن دیوارهای قطور و درهای کوچک است. در داخل محوطه، اتاقهای متعدد برای اقامت راهبان، روغنگیری، آسیاب، آشپزخانه، نگهداری مواد غذایی، انبار علوفه حیوانات و سایر امکانات وجود داشته که در واقع اینها شرایط بقای کلیسا را فراهم میکرده است.
بلند میشوم و تنهایی راهی دالانها میشوم و به سایه ام میگویم تنی به سنگها لم دهد و استراحتی کند.
و وقتی از کلیسا بیرون میاییم و راهی برگشت میشویم در آن بالاهای تپه ها چشممان را یک بنای سنگی میگیرد که حسی غریبانه دارد در این غروب سرخ رنگ و وقتی میفهمیم اینجا مقبره “ساندخت” شهزاده ارمنی و اولین شهیده مسیحیت است دلمان بیشتر غریبی میکند.
انگار علفها هم به رنگ خون درآمده اند.ساندخت و طاطاووس و همه شهیدان شاهد را در تاریخ به جا میگذاریم و به سوی هتل برمیگردیم.
امیدواریم از مطالعه این مطلب در سایت سفرنامه لذت برده باشید و نظر خود را در خصوص این مطلب بیان فرمایید.
باتشکر
خرداد 91
منبع:وبلاگ بیا تا برویم