سفر به سد دز؛ بهشت گمشده‌ی خوزستان!

اولین نموره‌های خورشید که افتاد توی چادر، چشم‌هام رو به‌ هم فشاری دادم و سعی کردم بدون این‌که به روی خودم بیارم به خوابم ادامه بدم. هرچند نوری که از چادر توری رد می‌شد سمج‌تر از این حرف‌ها بود که اجازه‌ی خوابیدن رو بعد از اون شب طولانی بهمون بده.

در حال کلنجار با خودم و کم‌خوابی شب قبل بودم که یکهو یاد دیشب و محمد افتادم؛ مرد جوونی که به‌طور غیرمنتظره‌ای توی تاریکی  شب از وسط دریاچه پیداش شده بود و پیشنهاد داده بود که مارو با قایقش به یک جزیره‌ی دست‌نخورده ببره و صبح که بیدار شدیم بیاد سراغمون.

photogrid_1477829665236-01
سارا اول صبحی در حالی‌که داره تلاش می‌کنه بالاخره بیدار شه و‌چشم‌هاشو باز کنه و ببینه بیرون چه خبره!
photogrid_1477829645208
محل قرارگیری چادرهای کمپمون در حالی‌که شب هیچ ایده‌ای از فضا و محل کمپمون نداشتیم !

تمام ماجرا از جایی شروع شده بود که نزدیک‌های شب رسیده بودیم دزفول. هوا داشت تاریک می‌شد و باید هرچه زودتر جایی برای خواب پیدا می‌کردیم. بعد از دو سه روز سفر شهری، تنها گزینه‌ی وسوسه‌کننده برای شب کمپ زدن توی یک جای طبیعی بود و هر لحظه‌ای از ته‌مونده‌ی روشنایی روز که بابت انتخاب جای مناسب هدر می‌رفت، ممکن بود که حسابی برامون دردسر ساز بشه.

همون موقع بود که یکهو یاد صحبت‌های یکی از بچه‌های محلی افتادم: روستایی به نام  پامنار نزدیک دریاچه‌ی دز! یادمه وقتی ازش صحبت می‌کرد با هیجان از یک‌ سری جزیره‌ی خیلی بکر می‌گفت که وسط دریاچه بودن و می‌شد با قایق رفت سراغشون و همونجا چادر زد.

تصور رفتن به جزیره‌ها به اندازه‌ی کافی جذاب بود ولی هرچقدر که توی ذهنم دو‌ دوتا چهارتا می‌کردم می‌دیدم  که با توجه به زمانی‌که ما قراره به دریاچه برسیم و تاریکی شب و تعطیلات و عدم هماهنگی از قبل، احتمال پیدا کردن قایقی که مارو به اون‌جا برسونه چیزی زیر صفره! از طرف دیگه مدام احساس می‌کردم که اسم این روستا بی‌دلیل توی ذهن  من نمونده  و یک ماجرایی اونجا هست که باید بریم سراغش. اصلاً مگه کدوم بخش کدوم سفر ما از روی حساب و کتاب و برنامه‌ریزی پیش رفته بود که این بخواد دومیش باشه؟! پس بهتر بود فکر و خیال رو کنار بزاریم و هرچه زودتر راه بیفتیم.

photogrid_1477829655505
دریاچه‌ی خوش‌رنگ دز که از هر طرف که نگاهش می‌کردی، یک منظره‌ی متفاوت جلوی چشم‌هات بود!

بعد یک ساعت رانندگی توی یک جاده ‌ی پر پیچ و خم کوهستانی، بالاخره رسیدیم به جایی که جاده تموم می‌شد و روبرومون آب وسیع سیاه رنگی دیده می‌شد. همه‌جا تاریک بود و تنها نور موجود، نور ماه بود که فضا رو ‌کم و بیش روشن می‌کرد.

همین‌که از ماشین پیاده شدیم کوله‌ام رو انداختم روی زمین و دویدم به سمت ساحل تا سر و گوشی آب بدم. ساحل دریاچه توی اون تاریکی بی‌اندازه عادی و غیر خاص به‌نظر می‌اومد جوری که حتی یک لحظه شک کردم که واقعاً این‌همه رانندگی تو این جاده‌ی پرپیچ و خم برای چادر زدن تو این ساحل معمولی که حتی یک درخت هم نداره ارزشش رو داشت؟!

توی همین فکرها بودم که دیدم چندتا ماشین  اون کنار پارک کردن ولی هیچ اثری از مسافراشون نیست. انگار که همه‌ی آدم‌ها باهم آب شده بودن و رفته بودن توی زمین. با تعجب و کنجکاوی رفتم سراغ ماشین‌ها که ببینم چیزی دستگیرم میشه یا نه که یکهو صدای قایق موتوری‌ای که جلوی پام سبز شد حواسم رو به خودش جلب کرد.پیدا شدن یک قایق تو اون‌موقع شب اون‌هم درست وقتی‌که من رسیده بودم پای آب، به طرز مسخره‌ای غیر قابل باور به نظر می‌اومد. یاد مهزاد افتادم و اون اصطلاح بامزه‌اش که گاهی اتفاق‌های توی سفر اونقدر پشت سر هم ردیف می‌شن که آدم یاد سریال‌های آبکی جم تی‌وی میفته!

داد زدم:
_«سلام! خسته نباشی!»

چیزی از چهره‌اش توی تاریکی معلوم نبود ولی از روی صدای جوونش موقع احوال‌پرسی می‌شد فهمید که سن و سالی نداره. پرسیدم:

_«آقا! پس مسافرای این ماشینا کجان؟!»

_ «همه رفتن سمت جزیره. کسی اینجا نمی‌مونه که! منم تازه یه چند نفری رو رسوندم و دارم برمی‌گردم خونه! تازه رسیدید؟! می‌خواید اینجا بمونید؟!»

_ «اره! تازه رسیدیم و می‌خوایم شب چادر بزنیم! ببینم! ما رو هم می‌بری سمت جزیره؟!»

از اینجا به بعد مکالمه‌ی من بود و‌محمد و سبک سنگین کردنی که ناخودآگاه داشت توی ذهنم شکل می‌گرفت. بعد بیشتر از یک سال سفر ادامه‌دار دیگه می‌دونستم که مهم‌ترین چیزی که برای تصمیم گیری باید روش تکیه کنم و ‌بهش اعتماد کنم، حس درونیمه؛ چیزی که تا اون موقع هیچ‌وقت اشتباه نکرده بود.

بعد چند دقیقه گپ زدن با محمد بود که گفتم:

«بچه‌ها وسایلو بیارید! می‌ریم وسط دریاچه توی جزیره چادر می‌زنیم!»

دیگه بعد از این‌همه سفر کردن می‌دونستم که نشونه‌ها الکی جلوی پای ادم سبز نمی‌شن. شاید اصلاً تمام اون زمانی که برای پیدا کردن یک مقصد مناسب برای کمپ هدر داده بودیم به خاطر این بود که دقیقاً وقتی به پای دریاچه برسیم که محمد درحال برگشت به خونه‌اش بود! شاید اگه فقط کمی دیرتر و یا زودتر رسیده بودیم، مجبور می‌شدیم توی همون ساحل خشک بی‌درخت چادر بزنیم و هیچ‌وقت پامون به جزیره هم نرسه! ولی باز هم سفر بهتر از خود ما تصمیم گرفته بود و ما فقط باید بهش اعتماد می‌کردیم!

کوله‌ها و هیزم‌هایی که قبل‌تر از محلی‌ها گرفته بودیم گذاشتیم کف قایق و راه افتادیم. دریاچه عین قیر سیاه بود و هیچ‌چی از دور و بر معلوم نبود. قایق زیر نور ماه حرکت می‌کرد و با هر قطره‌ی آبی که روی صورتم می‌پاشید با خودم فکر می‌کردم که انصافاً کجای امروزی که تو هوای داغ دزفول و شوش راه می‌رفتم با خودم می‌تونستم تصور کنم که شب قراره در حال قایق‌سواری زیر نور ماه وسط یک دریاچه‌ی عمیق طبیعی و لابه‌لای کوه‌های بلند باشم ؟! حتی گفتن این جمله هم ادم رو یاد پکیج‌های تورهای ماه‌عسل می‌انداخت!
واقعیتش ولی این بود که همیشه با سبک سفر بداهه‌ به طرز عجیبی غافلگیر می‌شدم. اصلاً همین‌که هیچ ایده‌ای نداشتی که بعدش چی و  آدرنالینی که ترشح می‌شد یک‌جورهایی ادم رو معتاد می‌کرد.
به محمد گفتم:
«داداش ریش و قیچی اصلاً دست خودت! ما رو ببر  یک جایی که صبح که بیدار شدیم، نفسمون در نیاد!»

photogrid_1477894945882
محمد یه همچین جایی پیاده‌مون کرد و بهمون گفت :« با من بیاید اون بالا زیر درخت‌ها!». حالا تو اون تاریکی در نظر بگیر ما هیچ ایده‌ای نداریم کجاییم و کجا داریم می‌ریم و فقط می‌گیم چشم!
2016-10-30-11-11-27-1-960x720
چادرا رو که به پا کردیم وقت اتیش بود و غذا! کلاً برخلاف بقیه وقت‌ها که معمولاٌ ادم برای آشپزی تنبلی کنه، درست کردن غذا رو آتیش مخصوصاً توی شب اونقدر کیف می‌ده که بشه حتی سر این‌که کی غذا بپزه رقابت کرد! اینم سارا در حال هم زدن بادمجونا!

نور خورشید افتاده بود توی چادر و واقعاً دیگه چاره‌ای نبود به جز بیدار شدن. چشم‌هام رو که باز کردم متعجب شروع کردم به نگاه کردن به دور و برم. باورم نمی‌شد! دورتادورمون صخره بود و دریاچه و آبی که از شدت زلالی برق می‌زد و درخت‌هایی که با نسیم به آرومی تاب می‌خوردن. دیشب که رسیده بودیم این‌جا کلاً دوتا درخت دیده بودیم و ماه توی آسمون و یک فضایی که معلوم بود دریاچه است ولی الان  همه‌چیز تغییر کرده بود! یک طبیعتی بود از جنس طبیعت خلوت و ساکت جزایر جنوب. هیچ اثری از هیچ آدمی دور و برمون نبود و همه‌جا توی صلح عجیبی فرو رفته بود. سارا رو‌ که بیدار کردم و پریدم بیرون چادر، فهمیدم که محمد واقعاً کارش رو به بهترین شکل انجام داده و ما هم دوباره با اعتماد کردن اجازه دادیم که سفر به بهترین شکل برامون تصمیم بگیره!

2016-10-30-10-41-02-1-960x720
منظره‌ی دریاچه کمی از بالای تپه! یک‌سری از شیب‌های منتهی به دریاچه سبز سبز بودن و یکسری دیگه کاملاً صخره‌ای و خاکی رنگ و شبیه طبیعت جزایر جنوب. (عکس از بهنام عزیز.)
2016-10-30-10-46-39-1-960x720
اخه انصافاً می‌شد این آب شفاف رو دید و نپرید توش؟! (عکس از بهنام عزیز.)

آب دریاچه با ماهی‌های توش شفاف‌تر از این بود که بشه مقابل وسوسه ی شیرجه زدن مقاومت کرد. چاره‌ای نبود و باید می‌پریدی! دمای اب در ایده‌آل ترین حالت ممکن بود و نه سرد و بود و نه گرم. ماهی‌ها دسته دسته  شنا می‌کردن و مارماهی‌ها از لای سنگ‌ها دیده می‌شدن. البته بماند که تمام مدت با دیدن مارماهی‌ها یاد استرالیا می‌افتادم و مارماهی‌هاش که جزو سمی‌ترین و کشنده‌ترین نوع مارهاش بودن ولی تا حالا نشنیده بودم تو ایران کسی از مارماهی بمیره! پس بی‌خیالش؛ یک، دو، سه…و تمام!

photogrid_1477894958519
طبیعت دریاچه واقعاً متنوع و قشنگ بود، جوری که می‌شد چند روزی اونجا کمپ زد و وقت گذروند! صبح‌ها به شنا و شب‌ها به پای اتیش.

سرمست از دیدن خودم وسط دریاچه‌ی دز و حس خنکی آب روی پوست تنم با خودم فکر می‌کردم که برای بار هزارم تمام حال خوش الانم رو مدیون انتخاب و اعتمادی هستم که به جاده‌ها، خوش‌شانسی همیشگی‌ام و از همه مهم‌تر خودم و‌حس درونیم دارم.

نوشته شده توسط : سایت سبک تر

حتما ببینید

با زیبایی های ایران آشنا شویم-بخش ۱۲

کشور عزیزمان ایران با داشتن طبیعت بسیار زیبا و چهار فصل و همچنین تاریخ غنی …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *