سفر به سلمان شهر تولد ۱۰۲سالگی
هرچه جلوتر می روی انگار زندگی شهری بیشتر می میرد و آمیخته ای از طراوت و سرسبزی با خانه های قدیمی جایش را می گیرد. از درب آهنی بزرگی می گذریم و به فضایی وارد می شویم که تا چشم کار می کند سبز است. غیر از “آقا نورالدین” پرستار، که به آهستگی مشغول آب دادن باغچه ها و درختان است؛ مرغ ، خروس، اردک، سگ، گربه، ملخ های سبز رنگ و پرندگان … انگار تنها فعالان شلوغی آفرین این قلمرو آرامند.
بوی خاک مرطوب و عبور از لابلای درختان تنومندی که برگهای مو با غوره های نارس، پیچک وار از تنه شان بالا رفته از یکطرف و درختهای سبز پراز کیوی و پرتقال… از طرفی دیگر، آنقدر تو را به وجد می آورد که خیلی دیر متوجه سقف کهنه ی شیروانی و پله های قدیمی خانه ای می شوی که قرار است روح ۱۰۲ ساله ی یک بزرگ مرد ساکن در آن، برایت بشود شروع قصه ی مردی از نسل مردهایی که نسل شان روز به روز کم تر می شود.
اینجا مردی خوابیده است از سلسه ی مردان سخت تکرار شدنی که با همه ی آرامش خوابیده است. مردی که به قول خودش با سلسله جنبان سفرهایش مرحوم “ایرج افشار” عمری را میان مردم روستاها زندگی و سفر کردند و نوشتند و نوشتند اما نه با حرکت از میان جاده های چهار یا شش بانده که با گذر از وجب به وجب از هرجای ناشناس و فرعی.
پنجره، اتاق، دیوارها و دیوارکوبهای این خانه هر کدام به قول “هوگو” چیزی برای گفتن دارند. حسی لطیف در این حوالی موج می زند. حسی که تو را پیوند می زند با دغدغه های پایان ناپذیر مردی که هنوز مشغول است به اندیشیدن و نوشتن با قلبی سرشار از عشق که سالهاست “خون است برای ایران”
مردی که هنوز با حسرت از خاطرات دوران مدرسه اش یاد می کند، آنجا که ناگهان چند نفر به کلاسشان می آیند و کتابهای تاریخ دانش آموزان که از “لهراسب” و “کیقباد” و “گرشاسب” می گفتند را می برند و جزوه های چاپی را جایگزینش می کنند که آغازش از دوران “هخامنشیان” بوده.
امروز ۲۸تیرماه ۱۳۹۴ سالروز تولد دکتر “منوچهر ستوده” است و عده ای از دوستداران دکتر از شهرهای دور و نزدیک آمده اند که پیوند دوباره ی استاد را با زمان جشن بگیرند. تا باقی مهمان ها برسند، فرصتی می شود برای گفتگوی بیشتر با این مرد دوست داشتنی.
گوشهایش کمی سنگین شده و سخت می شنود اما نگران مهمان هاست. نوع ادبیات محترمانه ی گفتاری که با صدای با صلابت مردانه و خنده های بی ریا و گاهی شوخ طبعی های ساده دکتر پیوند می خورد، او را دوست داشتنی تر از آنی می کند که قبل از این تصورش کرده ای. انگار غایتی است در بی آلایشی این بزرگ مرد که پیوند خورده به ثروت و غنای ابدی جهان.
درباره ی کتاب “از آستارا تا استرآباد” که می پرسیم می گوید: “… درآغاز کار که رودخانه ی آستارا بود… این نواحی را یکی پس از دیگری با پای پیاده می پیمودم و به ثبت و ضبط آثار و بناهای تاریخی مشغول شدم، بررسی بخشی از آستارا، پس از یک ماه و نیم به پایان رسید، سپس به نواحی پنج گانه ی تالش نشین که سابق “خمسه ی طوالش” می خواندند پا گذاشتم… ده به ده و کوی به کوی رفتم و آنچه بنا و آثار تاریخی بود از نزدیک مطالعه و بررسی کردم… سپس بخشهای فومن و شفت و تولم و چهارفریضه و خمام و موازی و کوچصفهان و سنگر از زیر چشمم گذشت و هر جا آجری بر آجری یا سنگی بر سنگی گذاشته بودند یادداشت کردم. از رشت به مرغزار دیلم و طرف سفیدرود آمدم و آمدم و رودبار و رحمت آباد و عمارلو را روستا به روستا گشتم و آنچه دیدم و شنیدم، نوشتم تا این مجموعه فراهم آمد و اکنون به پیشگاه علم و تحقیق عرضه می گردد… اگر روزی این کتاب راهنمایی برای هیئت های علمی مجهز و باستان شناس با تجربه شد، آن وقت است که اجر و پاداش خود را یافته ام.”
از سختی های سفرهایش حرف می زند. “… در این سفرها یکی پیش می افتاد و به دورترین نقطه راهنمایی ام می کرد. یکی مرا تعزیه خوان می دانست، دیگری گنج گیر می خواند، چهارمی می گفت که برای خرید زیرخاکی آمده است پنجمی مرا مأمور اداره اوقاف می دید و از کمی زائر و نذر و نیاز می نالید… خلاصه که “هر کسی از ظن خود شد یار من”… دو سه بار کار به گفتگو و مجادله و مخامصه کشید، به ژاندارمری پناه بردم … در سفر قلعه رودخان از بالای پلی چوبین که به عرض چهل سانتی متر و به طول سی متر بود، با سر به داخل آب افتادم و غوطه ای چند خوردم، آب در دوربین عکاسی اثر کرد و آن را از کار انداخت، دفتر بزرگ یادداشت هم روی آب می رفت که همراهان و راهنمایان آن را گرفتند. گرمای روزهای تابستان و نبودن آب گوارا و حمله ی حشرات گوناگون در شب از گرفتاریهای جان فرسای جلگه ی گیلان است…”
صمیمی و ساده حرف می زند، آنقدر غرق صحبت های استاد بوده ایم که متوجه گذر چیزی حدود ۵-۴ ساعت نشده ایم. بقیه ی مهمان ها هم رسیده اند، پیراهنی به رنگ لیمویی ـرنگ مورد علاقه ی استاد ـ را به عنوان هدیه تقدیمش می کنیم و خوشحال می گوید: “جیره ی هر ساله ی ماست”.
مهمان ها از دکتر درخواست می کنند قبل از فوت کردن شمع تولد ۱۰۲سالگی اش آرزویی کند و دکتر در پاسخ می گوید: ” آرزویی اصلاً ندارم، آنچه خواستم کردم، به آنچه خواستم رسیدم، با خیال راحت و هیچ احتیاجی ندارم که در حالات خاص باشم، همه اش درحال اثبات بوده ام و احتیاج به هیچ چیز هم ندارم ”
همه ساکت شده اند و به فکر می روند. واقعا چه لحظه ای می تواند باشد لحظه ی بی آرزویی، زمانی که بدانی شجاعانه زندگی کرده ای و سوار بر زندگی تاخته ای و تسلیم نشده ای و روحت را در قلمروی وسیع چندین جلد کتاب اعطا کرده ای برای آنها که می خواهند بدانند…
جایی می خواندم هر به ثمر رساندنی، بندی است به دست و پای آدم که او را مکلف می کند برای به ثمر بخشیدنی والاتر از قبل. بندی که استاد ستوده هنوز از باز کردنش دست نکشیده.
بعد از تفالی که دکتر به حافظ می زند، دیگر وقت رفتن است. حالا لحظه ی خداحافظی از مردی است که هر لحظه بودن کنارش تجربه و درک جدیدی است از مفاهیم کهنه با امیدواری و تلاشی ستودنی برای نوشتن که بعد از ۱۰۲سال مثال زدنی است و دردناک تر از آن فکر دوباره برگشتن به روزمرگی است میان آدمهایی که با بوق و چراغ فقط می دوند و می دوند، گاهی بدون لحظه ای درنگ برای کمی فکر کردن!
منبع : سایت لیلی حکیم