فرسنگ – سفر به ویتنام بهشت سرخ – شهر Hoi An قلب پادشاهی چامپا
هواپیما تو فرودگاه به زمین نشست. فرودگاه رو نمی شد گفت برای کدوم شهره. درست بین دو شهر دانانگ Da Nang و “هائوی آن” Hoi An قرار گرفته بود. (همه به انگلیسی این شهر رو “هوی آن” تلفظ می کنند که درست نیست، اما برای راحتی، من هم بهش همین رو میگم). آقا من رسما دارم خنگ میشم. هر چی به خودم فشار میارم یادم نمیاد چطور از فرودگاه رفتم تا شهر! حالا همچین مهم هم نیست یه جوری رفتم دیگه. مثل روال عادی برنامه اول رفتم سراغ هاستل. هاستلی که این بار خیلی هم هاستل نبود. تقریبا من تنها مشتریش بودم. یه خونه قدیمی قشنگ بود که هم خودشون توش زندگی می کردن و هم یه بخشی رو کرده بودن هاستل. بسیار بسیار تمیز و زیبا و ارزون. من یه اتاق اختصاصی گرفتم. اتاقی با پنجره های بزرگ و رو به کوچه.
نمای بیرونی هاستل
خانمی که مسئول هاستل بود یه کمی انگلیسی حرف میزد. راهنمایی مختصری کرد. چیز زیادی از شهر نمی دونستم. فقط این رو فهمیده بودم که یکی از شهرهای قدیمی ویتنامه که بافت سنتی اش رو خیلی خوب حفظ کرده. همه قبل از سفر در مورد مقصدشون مطالعه می کنن من یکی کارم برعکسه بعدش می خونم! یه خوبی داره و یه بدی. خوبیش اینه که وقتی بعد از سفر در موردش مطالعه می کنم بیشتر و بهتر اون رو درک می کنم و بدیش اینه که وقتی بدون مطالعۀ خوب در مورد تاریخ اون منطقه، ازش بازدید می کنم چیز زیادی ازش نمی فهمم! در گذشته قبل از سفر خیلی در مورد جزئیات مطالعه می کردم و دنبال عکسهاش می گشتم. اما به تازگی بیشتر میذارم تا مقصد من رو سورپرایز کنه.
داخل اتاقم
این شهری که اومده بودم یه دور مختصر توش بزنم اسمش “هوی آن Hoi An” بود که البته تلفظ درست ویتنامیش “هائوی آن” هستش. یه بندره. عمدتا بیشترِ شهرهای ویتنام بندر هستند چون مثل شیلی بیشتر درازه تا اینکه پهنا داشته باشه. با توجه به موقعیت جغرافیایی و شرایط دریا در این نقطه، در گذشته های دور مثلا در قرون وسطی جاذبه خیلی زیادی برای تاجران چینی و ژاپنی و بعدا تاجران و غارتگران پرتغالی و فرانسوی داشته. ژاپنی ها اصلا می گفتند قلب زمین یعنی اژدها در زیر “هوی آن” خوابیده و خیلی از تاجرهای دیگه، اینجا رو بهترین بندر جنوب شرق آسیا و حتی تمام آسیا می دونستند. یکی دیگه از دلایل مهم شدن این سرزمین، خاندان حاکم اون بوده که به تجارت خیلی اهمیت می دادند.
خلاصه اینکه از حدود ۲۰۰ سال پیش، خاندانی یاغی که به شدت مخالف تجارت خارجی هم بودند خاندان حاکم رو کله پا می کنند و کم کم اعتبار این بندر از بین میره. سالها بعد امپراطور جدید ویتنام هم به خاطر لطفی که فرانسوی ها به اون در رسیدن به قدرت کرده بودن، امتیاز انحصاری تجارت در دانانگ Da Nang رو که در نزدیکی “هوی آن” قرار داشته به اونها اعطا می کنه و بدین شکل تیر خلاص به ملاج این شهر شلیک میشه و تمام. از اون موقع زمان در این بندر یخ میزنه. البته این موضوع همچین هم به ضرر این شهر تموم نمیشه و به یُمن همین بی اعتباری، تمام بافت قدیم و مرکزی این شهر به خوبی حفظ می شه و این موضوع یونسکو رو مجاب می کنه تا اون رو به عنوان یکی از بهترین نمونه های بندرهای قدیمی جنوب شرق آسیا به عنوان یه سایت جهانی ثبت کنه تا توریستهای زیادی از جمله من رو به اونجا جذب کنه.
هاستل من تو یکی از کوچه های این خیابون که به دریا منتهی می شد قرار داشت.
در حالت کلی، بچه های شرق آسیا (به ویژه چینی ها) بسیار لذیذ و “مَموش” می باشند! این دختر خانم صاحب هاستله
خیلی هم خسته نبودم ولی نمی دونم چرا خوابم می اومد. کلا من همش خوابم میاد!!! یه کمی استراحت کردم و زدم بیرون. هاستل درست چسبیده به بافت قدیم شهر بود. یه نقشه کوچولو خانم مدیر به من داد که کارم رو راه می انداخت. ورود به بافت قدیم رایگان بود ولی عبور از بعضی نقاط مثل پل ژاپنی ها پولی بود البته قیمتی هم نداشت. چند تا کانال کوچیک و بزرگ آب بافت قدیم رو از محوطه جدید جدا می کرد. بعد از عبور از روی یه پل نسبتا بلند که سبک کاملا چینی داشت وارد بافت قدیم شدم. خیلی ها روی همین پل جمع می شدند و عکس می انداختند. تو شب وقتی که فانوسهای کاغذی رو روشن می کردن این نقطه خیلی رویایی تر می شد. برای اینکه محیط خیلی رمانتیک بشه، یه سری دستفروش فانوسهای شناور کاغذی می فروختند که عاشقان دلباخته اون رو می خریدن و بعد از روشن کردن شمع فانوس، اون رو روی آب رها می کردن و از این جور کارهای تهوع آور!
این پل، ابتدای بافت قدیم شهره
همون پل در غروب
یکی از نمایشهای جالبی که در آب همین کانال یا رود انجام میشد، نشون دادن نوعی ماهیگیری سنتی ویتنامی بود. چهار تا تیرک رو به صورت مایل در کف رودخونه یا کانال فرو کرده بودن به طوری که هر تیر در گوشه یه مستطیل فرضی قرار بگیره. بعدش هر گوشه یه تور مستطیلی رو به یکی از این تیرها گره زده بودن به طوری که در حالت عادی تور تا کف آب فرو بره. وقتی که ماهیها از روی تور رد می شدند، بندهای گوشه های تور رو می کشیدن تا شکم تور از آب بیاد بیرون و اینجوری ماهیها گیر می افتادن. به جان خودم اگه فهمیده باشید من چی گفتم!
ماهیگیری سنتی
روی همین کانال هم کلی قایقران بودن که توریست ها رو به قایق سواری دعوت می کردن و خیلی جالب بود که تقریبا همه قایقرانها زن بودن و البته همه قایقها پارویی. اون ور پل خونه ها و کوچه ها همگی بافت سنتی داشتند. ترکیبی بود از هنر بومی شده چینی و رگه هایی از معماری اروپایی قرون وسطی. نه چینی بود و نه اروپایی، هم چینی بود و هم اروپایی! از نظر من یکی از نقاط ضعف معماری ویتنامی هم همینه. یه سبک اصیل از خودش نداره که وقتی می بینی بگی آهان این ساختمون ویتنامیه. به شدت تحت نفوذ فرهنگ چینی هستند. خیلی قدیم ندیمها هم که طرفدار آیین هندو بودند، معماریشون سبک هندوهای هند رو داشت که البته از اونها چیز زیادی باقی نمونده.
بدون اینکه هدفی داشته باشم تو خیابونها پرسه می زدم. البته انتظار نداشتم با یه شهر قدیمی دست نخورده سنتی رو به رو بشم. این جور جاها خیلی زود تبدیل به یه بازار جذب توریست میشه. بیشتر خونه های زیبا و قدیمی تبدیل به رستوران و بار و مغازه شده بودن مثل همه جای دنیا و جاذبه های سنتی هم بیشتر یه جاذبه توریستی بودن تا گوشه ای از زندگی واقعی. یکی از نمادهای اصلی این نقطه یه پل بسیار کوچیک چوبی ژاپنیه که محله ژاپنی ها رو از بقیه شهر جدا می کرد. عبور از روی پل رایگان نبود البته من این رو بعد از دوبار عبور فهمیدم!
پل ژاپنی
راستش چرا دروغ بگم این شهر اصلا خواسته های من رو برآورده نکرد. خیلی از اروپایی ها از این شهر خوششون میاد اما نمی دونم چرا. شاید یکی از دلایلش وجود بار و رستورانهای ارزون و زیاد در این منطقه باشه. رفتن به بار و شب نشینی دست جمعی برای اروپایی ها یه فرهنگه. برای اونها که در سرزمینشون باید برای یه نوشیدنی الکلی ساده چندین یورو پول بدن، نوشیدن چند لیتر آبجو به یک پنجم قیمت شاید یه نعمت باشه اما برای من که علاقه ای به الکل ندارم شاید هیچ مفهومی نداشته باشه. البته این شهر یه جاذبه خیلی بزرگ برای بیشتر مردم داره. اینجا شهر کپی مدلهای لباسه. من نرفتم سراغشون ولی این رو از خیلی ها شنیدم. در بیرون بافت سنتی، کلی خیاطی وجود داره که همشون انواع مجله های مد و لباس رو دارن. شما مدل مورد علاقه و جنس پارچه رو انتخاب می کنید و دو روز بعد عین همون مدل رو دریافت می کنید! بهترین و گرونترین برندهای جهان رو طوری براتون می دوزند که فقط یه متخصص می تونه متوجه اصل نبودنشون بشه. البته این هم برای من جاذبه به حساب نمی اومد. چند تا عکس از جاهای مختلف شهر براتون این پایین می ذارم:
اما شبهای این شهر رو دوست داشتم. همه جا پر بود از رستوران و هیاهو. شبهای زنده ای داشت مثل بیشتر شهرهای جنوب شرق آسیا نه مثل شهرهای اروپایی که وقتی ساعت هشت میشه انگار طاعون شهر رو زده! تو اون منطقه ای که من بودم پر بود از مغازه های فانوس و لوستر فروشی. البته لوستر که نبود بیشترشون حبابهایی بودند از جنس کاغذ و پارچه یا قوطی هایی از جنس بامبو. بسیار ساده و زیبا. کودکانه جذب رنگ و نور اونها می شدم. ناخواسته نیشم تا بناگوش باز می شد. تا تونستم ازشون عکس گرفتم. وقتی که هوا تاریک تاریک می شد، این جبابهای رنگی توی پس زمینه سیاه شب سوژه خیلی قشنگی برای عکاسی می شدن. حالا این شهر رو بیشتر دوست داشتم. جلوی یکی از این مغازه ها یه رستوران محلی کوچیک بود که مثل عادت مردم این منطقه، میزهاش رو توی خیابون گذاشته بود. همونجا نشستم و مثل همیشه نودل سفارش دادم با میگو. میگم دارم قاطی می کنم واسه اینه ها! یادم نیست چطور از فرودگاه اومدم شهر بعدش یادمه چی خوردم! تو غذاهاشون از تره و کرفس زیاد استفاده می کنند. خداییش اگه رفتید یه روز ویتنام دل و روده تون رو با KFC و McDonnald و اینجور مزخرفات پر نکنید. یه کمی این ایده ای رو که تو کله ما کردن ” که همه غیر از ما کثیف هستند ” رو بذارید کنار و بشینید توی یه رستوران “کثیف” ویتنامی غذا بخورید. فقط این رو یادتون باشه صد میلیون ویتنامی تو خیابون غذا می خورن هیچ کدومشون هم مسموم نمیشن. پس انقدر به خودتون تلقین نکنید که اینا کثیفند! اگه هم کثیف باشند “رو راست” کثیف هستند نه مثل بعضی از رستورانهای ما که ظاهرشون آنتیکه و باطنشون مثل “رخت شورخونه”!
انقدر جذب این لوسترها شدم که آخر دوتاشون رو خریدم. یکیشون هنوز از سقف خونم آویزونه. خیلی هم قشنگ جمع میشه به طوریکه به طور فشرده دو هفته توی کوله من بود و هیچیشون هم نشد. از این چیزهای جنوب شرق آسیا خوشم میاد. اگه معماریشون منحصر به فرد نیست، اگه طبیعتشون بعضی وقتها تکراری میشه اما مردمش همیشه جالب و دست اول هستند. شب خسته برگشتم هاستل. تمام لباسهام رو هم دادم خود مسئول هاستل تو ماشین لباسشویش شست. هر کیلو لباس یه دلار!
نودل و میگو. بسیار خوشمزه
دومی سمت راست، هنوز از سقف خونم آویزونه
یکی از هدفهای اصلی من از اومدن به این شهر که در مرکز ویتنام قرار گرفته، غیر از دیدن منطقه مرکزی این کشور، بازدید از مهمترین سایت باستانی این کشور بود. تو این سرزمین پربارش اصولا ساختمون باستانی امکان بقا پیدا نمی کنه مگه اینکه خیلی خاص باشه. همین شمال خودمون رو نگاه کنید. اصولا به غیر از “قلعه رودخان” هیچ بنای بزرگ خیلی قدیمی باقی نمونده چون بارون و جنگل به ساختمون امان نمیدن. به قول بابابزرگم دسته بیل رو بکنی تو خاک چند روز بعد جوونه می زنه!
چند تا از عکسهای این منطقه رو قبلا دیده بودم. اینجا یه سایت باستانی مذهبی بود که یه جورهایی من رو یاد “اَنگکور وات” در کامبوج یا “آیوتیا” در تایلند می انداخت. این کارمندهای منگل کامبوج که ویزا ندادن برم اونجا، پس مصمم شدم حتما اینجا رو ببینم باشد که دق دلم خالی بشه کمی! اگه می خواستم خودم شخصی برم اونجا خیلی کار راحت نبود اما همیشه در این جور مکانها تورهای محلی کوچیک هستند که با دریافت مبلغ واقعا کمی، میان محل اقامت دنبالتون، میبرن شما رو می گردونن و راهنمایی می کنن و دست آخر سالم برتون می گردونن جای اولتون. خانم مدیر هاستل هم زحمت ردیف کردن یه تور رو برام کشید. یادتون باشه همه هاستلها این کار رو می کنند و معمولا هماهنگی با اینها ارزونتر هم درمیاد.
صبحونه هاستل. یه کمی دیر یادم افتاد عکس بگیرم!
صبح یه ون اومد دنبالم. تازه فهمیدم توی هاستل یه نفر دیگه هم هست که همسفرمه. یه دختر اهل آفریقای جنوبی که مثل برف سفید بود! فکر کنم یه ساعتی تو راه بودیم. بالاخره کمی از ساحل فاصله گرفتیم و به سمت غرب حرکت کردیم. چند ده کیلومتر بیرون شهر، توی یه منطقه جنگلی، ون توقف کرد. ورودی سایت باستانی بلیط تهیه کردیم و رفتیم تو. مثل همیشه یادم نیست قیمتش چقدر بود ولی انقدر کم بود که یادم نمونده. اولش که چیزی معلوم نبود. یه جاده سنگفرش رو دنبال کردیم که از لا به لای درختها می گذشت. توی یه فضای باز، راهنمای گروه که یه مرد لاغر نسبتا خمیده بود، کنار یه تابلوی بزرگ که نقشه سایت روی اون بود توقف کرد. صدای خیلی بامزه ای داشت. آدم رو یاد شخصیت های کارتونی به ویژه اردکهای والت دیزنی می انداخت! لهجه اش هم که فاجعه بود. نیم ساعتی طول کشید تا بفهمم واژه ها رو چطور تلفظ می کنه.
راهنمای گروه در کنار نقشه سایت
بالاخره از لای درختها اومدیم بیرون و وارد یه فضای خیلی باز شدیم. محوطه پر بود از بناهای آجری تقریبا سیاه رنگ بسیار قدیمی. فضایی مذهبی در نزدیکی دامنه کوهی مذهبی. به این سایت باستانی میگن ” می سون My Son” خیلی ها اروپایی ها اون رو به صورت ” مای سان” یعنی ” پسر من” تلفظ می کنند که به شدت غلطه. نمی دونم آیا این نام باستانی این سایته یا نه ولی خیلی بعیده. دلیلش رو بعدا میگم. فضا بسیار زیبا و مرموز بود. از اون جاهایی بود که خیلی خوشم میاد. همه جا پر بود از ساختمونهای باریک و بلند. همشون از خشت های سرخ ساخته شده بودن که به خاطر بارندگی شدید منطقه و نفوذ گیاهان به داخل اونها سیاه شده بودن. برای اینکه شکلشون رو بهتر تصور کنید (البته عکس ازشون زیاد گذاشتم) آرامگاه کوروش بزرگ رو در نظر بگیرید. حالا به جای سنگ از خشت سیاه بسازینش. حالا نوک آرامگاه رو بگیرید و بکشید به سمت بالا تا حسابی کش بیاد. چه شکلی میشه؟
معبدهای باستانی “می سون”
حالا برای این ساختمون سه بخش در نظر بگیرید: بخش اول سکوی ورودی که پله هم داره. این سکو نماد “براهما” هستش. خدای آفرینش در دین هندوها. بخش دوم میشه بدنه برج که بعضی هاش پنجره سنگی داشتن و بعضی هاش هم نداشتن. این قسمت هم نماد “ویشنو” هستش. نماد نیروی آفتاب. و بخش سوم که بالاترین قسمت بناست نماد خدای بزرگ هندوهاست ” شیوا ” خدای بزرگ آفریننده آسمان و بخشنده گناهان. تمامی این ساختمانها که بیشترشون معبد بودند به ” شیوا ” و ” ویشنو” تقدیم شده بودن البته سهم شیوا خیلی بیشتر بود. از دید مردمان سازنده این محل “شیوا” مرد بوده برای همین مجسمه های سنگی کوتاهی ساخته بودند که نمادی از سیستم جنسی مردانه باشه. به این مجسمه ها “لینگام” گفته میشه و اون جور که من از حرفهای لیدر فهمیدم هر شاهی یه لینگام به شیوا تقدیم می کرده. البته پایه های کوتاه دیگری هم ساخته بودند به شکل کاسه نسبتا تخت که اون رو هم به نوعی نماد زنانه تعبیر کرده بودن. در معماریشون به نماد زن و مرد و در کل آفرینش تاکید زیادی شده بود.
نماد زن و یا جنس ماده
“لینگام” نمادی از “شیوا” که در موردش توضیح دادم
اولش محیط یه کم شلوغ بود ولی کم کم دور و برم خلوت شد. خودم رو می ذاشتم جای کاشف اینجا. چه حسی بهش دست داده وقتی وسط یه جنگل استوایی به همچین جایی برخورده. جایی که جنگل قرنهاست قورتش داده. یاد فیلمهای ایندیانا جونز می افته آدم. روی سقف بیشتر معبدها و ساختمونها درختچه و گیاه روییده بود. ساختمونها اصلا بزرگ نبودند چون برای زندگی ساخته نشده بودن. بیشترشون معبد بودن. معبدهایی کوچیک برای اشراف و شخص شاه. قطعا هر شاهی هم برای خودش یکی دو تا ساخته بوده برای همین تعدادشون به بیش از هفتاد تا رسیده. میشد وارد بیشتر این معبدها شد. بیشترشون تاریک بودن چون پنجره ای نداشتن. این کار عمدی بوده تا نور به داخل نتابه و محیط مرموز به نظر بیاد.
ولی بعضی از ساختمونها پنجره داشتن و داخلشون حتی موزه های خیلی کوچیکی از مجسمه های کشف شده برپا شده بود. اینجاها محل اقامت کاهنان احتمالی این منطقه بوده. در ورودی ساختمانها حتما به سمت یکی از جهت های اصلی باز می شد و از همه این جهت ها، شرق که نماد تولده از همه مهمتر بوده ( دلیلش هم معلومه آفتاب از شرق طلوع می کنه). در فرهنگ این مردم غرب نماد مرگ، جنوب نماد کوه مقدس (همون کوه می سون) و شمال نماد رستگاری هستش. (این گزارشهایی که دارم براتون می نویسم از جایی نخوندم. چیزهایی هستش که لیدر گفت و من یادداشت کردم. اگه جاییش غلط باشه یا لیدر غلط گفته یا من نفهمیدم چی میگه با اون لهجه داغونش)
پنجره و میله های سنگی
داخل یکی از معبدها که البته سقفش ریخته
کوه “می سون”
لیدر خیلی با غرور در مورد این مکان توضیح میداد و هی سعی می کرد تا می تونه اون رو مرموز کنه و مثل خیلیها که زیاد به کشورشون تعصب دارن تلاش می کرد که هی به ما بفهمونه که تکنولوژی ساخت اینجا انقدر پیچیده بوده که هنوز هم دقیقا از کارشون کسی سر در نیاورده. مثلا یکیش این بود که ملاطی که بین آجرها ریخته شده یه فرمول سری داشته و این ملاط خاص باعث شده که سالهای سال این بناها دووم بیارن. یه قسمت تازه تعمیر شده رو نشون داد و گفت ببینید اینها آجرها و ملاطهای جدیدن ببینید چقدر کیفیتشون پایینه و فرق دارن. بنده خدا انگار این موضوع رو نمی دونست که در تعمیر بناهای باستانی باید قسمت تعمیر شده طوری مرمت بشه که همزمان با بخش قدیمی همخونی داشته باشه و در عین حال متفاوت بودنش به چشم بیاد تا بازدید کننده متوجه بشه کجا اصلی هستش و کجا تعمیری.
آجرهای جدید و قدیم به راحتی قابل تشخیص هستند. اون آجرهای قدیمی سیاه بالای سردر رو نگاه کنید. کاملا معلومه که عملا ملاطی بینشون باقی نمونده
واقعیت اینه که فرمول دقیق ملاط مشخص نیست چون توش مواد آلی هم استفاده شده. بخش زیادی از این مواد آلی در گذر زمان تجزیه شدن به طوریکه نگرانی شدید از ریزش این بناها وجود داره به طوریکه میگن ممکنه با یه باد شدید بعضی از آجرها بیفتند پایین. اما بزرگترین آسیب رو به این بناها نه طبیعت بلکه آمریکایی ها زدن. طی جنگ ویتنام با بمب افکن های غولپیکر B-52 این منطقه رو شخم زدن به طوری که از ۷۰ تا معبد حدود ۵۰ تاشون کاملا ویران شدن که یکی از اونها معبدی موسوم به A1 بود که عکس های قدیمیش نشون میده که زیباترین و بزرگترین معبد این منطقه بوده. هنوز چاله هایی که بمب ها ایجاد کردن دیده میشن.
البته واقعا چیزهای نسبتا عجیب و نامعلومی در مورد این بناها وجود داره. مثلا اینکه ظاهرا خشتها و ملاطها با هم خشک شدن. بعضی باستان شناسها میگن که این ساختمونها رو با خشتهای نپخته ساختن و بعد از تموم شدنش، کل ساختمون رو آتیش زدن که خشت و ملاط با هم بپزه و محکم بشه که هنوز سند محکمی برای این حرف پیدا نکردن. یا اینکه روی نمای بیرونی بعضی از این ساختمونها روی دیوار مجسمه ها و طرحهایی کنده شده. جالب اینه که به جای اینکه قبلش خشت رو بتراشند و بذارن تو دیوار تا اینکه یه شکل ساخته بشه (کاری که الان هم انجام میشه) اول دیوار رو درسته ساختن و بعد مثل صخره گرفتن تراشیدنش!
از بزرگترین و باشکوه ترین معبد این مجموعه معروف به معبد A1 چند تا عکس قدیمی به یادگار مونده. در بمباران آمریکایی ها این معبد به طور کامل از بین رفت.
عکسی قدیمی از منطقه
دیگه آخراش لیدر داشت حوصله ام رو سر می برد. از گروه یواش یواش جدا شدم. فقط قبلش ساعت و مکان قرارمون رو از لیدر پرسیدم. با خیال راحت در جاهای دورافتاده تر سایت پرسه زدم. اینجا خیلی برام جالب بود تازه می گفتند اینجا در مقابل معبد انگکوروات کامبوج چیزی نیست. هی بیشتر دلم می سوخت! انگار همه تورها با هم می اومدن و باهم برمی گشتن. این یکی از نکات منفی تورهای محلیه. اگه آدم خودش بیاد، می تونه زمان رو طوری تنظیم کنه که به این گروهها نخوره.
عکسی از مجموعه ای از معبدها بعد از بمباران
همون معبدهای بمباران شده (عکس بالا) بعد از بازسازی
یک نمونه صد در صد بازسازی شده. البته هیچ وقت یه بنای باستانی رو اینجوری بازسازی کامل نمی کنن. این یه دونه احتمالا به عنوان نمونه برای اینکه بازدید کننده ها تصور کاملی از شکل درست بناها داشته باشن، اینطوری تعمیر شده.
فکر کنم یادم رفت بگم اینجا رو کیا ساختن. کسانی که اینجا رو ساختن از نیاکان ویتنامی ها نبودن. سازندگان اینجا مردمانی بودن به نام چامپا Champa بومیان قدیمی ویتنام که بعدا توسط ویتنامی ها رونده شدن و به جنوب ویتنام و کامبوج پناه بردن. در زبان سانسکریت به این مردم میگن “خِمِر”. این مردم از قرن دوم میلادی برای خودشون در قسمت مرکز و جنوب ویتنام پادشاهی به راه انداختن. تو شمال هم بیشتر با چینی ها و بعدها با ویتنامی ها درگیری داشتند. این مردم دین هندوها رو پذیرفته بودن و خط و زبان سانسکریت اونجا رواج داشت. تقریبا نام همه شهرهاشون هندی بود مثل پایتختشون ایندراپورا یا “شهر ایندرا”. واسه همین بهتون گفتم نام “می سون” احتمالا نام قدیمی اینجا نیست. کم کم حرکت خیزشی ویتنامی ها به سمت جنوب شروع شد و ذره ذره زمینهای چامپاها رو که مردمی کوتاه قد و تیره پوست بودن، از دستشون درآوردن تا اینکه در قرن نوزدهم رسما به حکومتشون پایان داده شد. سالها قبلش منطقه “می سون” از دست این مردم رفته بود و چون فاتحان جدید اعتقادی به دین هندو نداشتند این منطقه متروکه شد و جنگل اون رو بلعید تا اینکه استعمارگرانِ جدید اینجا یعنی فرانسوی ها، دوباره اینجا رو کشف کردن. الان هم یه جورایی شده مهمترین سایت باستانی این کشور. لیدر با نام این مردم خیلی حال می کرد. فکر کنم واژه چامپا رو پونصد باری تکرار کرد!
سعی کردم یه نقشه جمع و جوره ساده پیدا کنم. جای ایندراپورا و “می سون” رو هم روی نقشه نشون دادم
خوب بازدید تموم شد و آروم آروم برگشتیم هاستل. از این جای سفر راضی بودم. اگه این دور و برها رفتید بازدید از اینجا رو پیشنهاد می کنم. مثل همیشه شام و یه کمی تماشا کردن حبابهای کاغذی و بعدش هم خواب. باید صبح خیلی زود که چه عرض کنم نصفه شب بیدار می شدم برای رفتن به لائوس. اون هم چه لائوس رفتنی! یه پوستی از من کنده شد …
پانویس: البته این آخر سفر و سفرنامه ویتنام نیست. ادامه مسیر به سمت شمال رو از داخل لائوس انجام دادم و دوباره در آخر سفر برگشتم به ویتنام. ترجیح دادم سفرنامه رو بر اساس ترتیب رخدادها بنویسم.
منع وبلاگ فرسنگ