قطار گرگان به مقصد پاییز
اینا رفیقهای من هستن. اینا و چند نفر دیگه که نتونستن باهامون بیان سفر. بیشتر اوقاتم رو با اینا میگذرونم. اینا من رو میشناسن و لازم نیست هر بار برای تعریف کردن خودم انرژی بذارم چون قبلن و توی این چندسال به مرور زمان این کار رو کردم.
هر چی بزرگتر/پیرتر میشی کمتر حوصله داری خودت رو برای یک آدم جدید تعریف کنی و خودِ خودت رو بهش نشون بدی. در نتیجه، پیدا کردن «رفیقِ» جدید هم سختتر میشه. اینه که به همون قدیمیا میچسبی چون پیششون راحتی و لازم نیست خودتو توضیح بدی. مثل خونوادهت میشن. تو رو همینجوری که هستی میپذیرن. هرکاری کنی تعجب نمیکنن چون میدونن این تویی.
فکر کنم اینو تا حالا به این رفیقام نگفتم، ولی به شما میگم:
راستش بعضی وقتها به این فکر میکنم که کلن بِکَنَم ازشون و برم، چون حس میکنم اونا کامفُرتزونِ من هستن و بودن کنارشون باعث میشه راحتی رو به هیجانِ شناختن آدمهای جدید و زندگی با رفیقهای جدید ترجیح بدم. بعضی وقتها فکر میکنم اونا یک کاناپهی راحت هستن در حالی که آدمهای خفن و تجربههای جدیدی اون بیرون هستن و منتظر من. بعضی وقتها ازشون خسته میشم. نه نگران نیستم از خوندن این نوشتهها ناراحت بشن چون منو میشناسن.
آرش میگه «اگه میخوای تغییر کنی باید از دوستهایی که میشناسَنِت بِکَنی و آدمهای جدیدی پیدا کنی چون دوستهای قدیمیت این تغییر رو به راحتی نمیپذیرن.» ولی آیا من میخوام تغییر کنم؟ یه تغییر بزرگ؟ نمیدونم!
شایدم این قضیه فقط یک دروغِ ذهنیه! اصن این نیرو که هِی بهم میگه برو و نمون چیه؟! از کجا اومده؟ شایدم بهتره بمونم و کنار دوستام بشینیم و گذر عمر ببینیم با هم. شاید هم کلن مهم نیست! مثل تار شدنِ این عکس، مهم نیست. هرچی شد، شد! فقط میدونم که فعلن باید مشغولِ رفتنم باشم. میدونم که فعلن باید با اینا استان گلستان رو اکسپلور کنیم و خاطرههای بیشتری خلق کنیم. حالا بیاید سفرنامهی گلستانِ پاییزی رو براتون تعریف کنم…
یه تصویر رو خوب یادمه… شیش نفرمون توی کوپهی قطارِ تهران-گرگان بودیم، من اون بالا روی تخت طبقه سوم دراز کشیده بودم. دست چپم آویزون بود و مینا که روی تخت طبقه اول کنار کیوان نشسته بود دستم رو مثل یک آونگ اون رو اینطرف و اونطرف تاب میداد. زمان وایساده بود ولی حرکت آونگی دستم یه تناقضِ زمانیِ قشنگی رو درست کرده بود. داشتم بچهها رو از بالا دید میزدم. تصویر قشنگی بود. حس خیلی خوبی داشتم از کسی که شدم. از چیزی که هستم. از جایی که بودم. از آدمهایی که کنارم بودن.
قیمت بلیط قطار تهران-گرگان ۳۰ هزار تومن بود ولی کوپهی ششنفرهی دربست ۱۷۰ هزار تومنه. یعنی کوپهی دربست ۱۰ هزار تومن تخفیف داره.
سفر با قطار رو خیلی بهتون توصیه میکنم. میتونید یک کوپهی دربست بگیرید و فضایی راحت و دنج و خصوصی برای خودتون داشته باشید. از خواب که بیدار شدیم گفتن رسیدیم. قبراق و سرحال راهیِ خونهی رامین شدیم.
گرگانیها می گن که خیلی وقت خوبی اومدیم گرگان. اصل پاییز همین روزاس. برگها تازه ریختن و خاک هنوز روش ننشسته. یعنی پایین طلایی و بالا رنگی رنگی. گاهی هم برعکس. وضعیتیه!
رامین ۲۹ سالشه و مثل خیلی از ۲۹ سالههای دیگه پر بود از حسهای عجیب و غریب و پیچیدهی گذار از دههی سوم و ورود به دههی چهارم زندگی. همون وقتی که بین جوانی و بزرگسالی گیر میکنی و نمیدونی زندگی رو تلف کردی یا درست اومدی.
از اینا بگذریم، رامین خیلی خوشذوقه و خونهی خوشرنگ و خوشحالی داره. یه ویدیوپروژکتور هم به سقف هال نصب کرده و یه پرده هم روبروش. این شد که هر شب برنامهی فیلم تا ۲ صبح به راه بود. سلیقهی فیلمیش عالی بود و همه بهش اعتماد داشتیم. روز اول: «سگ کشی». روز دوم «The Double» و روز سوم «Anomalisa».
رامین بهترین میزبانه. خیلی زود باهاش خیلی راحت شدیم و خونهش رو پاچیدیم. ولی خداییش وقت رفتن مثل روز اول تمیز کردیم. البته این جملهی آخر رو خودش باید تایید کنه!
وقتی میگم گرگان، منظورم یه همچین چیزیه
این روزها گرگان به طرز بیانصافانهای زیباست. یعنی از هر کوچه و خیابونی منحرف بشی به یه جنگلی چیزی میرسی (که چندتا از عکسهاش رو توی قسمت اول بهتون نشون دادم). البته شاید بگید برای خودِ گرگانیها این قضیه دیگه عادی شده و یه چیزیه مثل «ساکنان دریا بعد از مدتی صدای امواج را نمیشنوند. چه تلخاست قصهی عادت.» ولی من میگم اینطور نیست چون یک پیرمرد گرگانی رو دیدم که ایستاد، گوشی رو درآورد و از جنگل کنار پیادهرو عکس گرفت تا شب به خانومبچهها نشون بده بگه «ببین شهرمون چه قشنگه».
دوستهای همسنوسال گرگانیم هم واقعاً گرگان رو دوست دارن. جَوونهای گرگانی -حداقل اون هفت هشت ده نفری که من اونجا باهاشون دوست شدم- تا دلت بخواد خانوادهدوست هستن و زمان زیادی رو با خانواده سپری میکنن. آها یه چیز دیگه، هنوز شناختم کامل نیست، ولی گمان میکنم گرگان مثل شیراز از نظر فرهنگی و هنری اکتیو نیست (با شیراز مقایسه میکنم چون یک ماه و ده روز گذشته رو درشیراز زندگی کردم). البته این چیزیه که تا الان دیدم. حالا بذار یه کم بیشتر بمونم ببینم چه خبره بهتون میگم. فعلن بذارید عکسهایی که از پیادهروهای گرگان گرفتم رو بهتون نشون بدم.
برای من که به خاطر همین رنگها اومدم بالا، گرگان خیلی دوستداشتنی بود. یک میزبان فوقالعاده داشتیم (مرسی رامین!) و توی شهر خیلی راحت بودیم و به اندازهی کافی رنگ میدیدیم. یکی از خیابونهای مورد علاقهی من تو گرگان خیابون نهارخوران هستش. هر قسمتی از این خیابون به سمت راست یا چپ منحرف بشید وارد جنگل میشید. جنگل حرفهای! یا اینکه میتونید همون رو مستقیم برید تا میرسید به یک جای پرانرژی که چندتا زمین بازی کیپتوکیپ، میزبان کلی پیر و جوان و خردسالِ گرگانی هستن که فوتبال، والیبال، بسکتبال، بدمینتون و پینگپونگ بازی میکنن. اینجا یکی از قسمتهای مورد علاقهی منه تو گرگان. یک فضای شهری مخصوص بازی و ورزش و پیدا کردن دوستهای جدید و گذروندن یک بعدازظهرِ پر از دوپامین!
جادهی زیارت از جادههای خیلی قشنگ اطراف گرگانه. مثلن میشه یه بعدازظهرِ بارونی سوار ماشین بشید (یا دوستتون با ماشین بیاد دنبالتون) و بزنید به این جاده، بعدشم تو راه برگشت برید پیش «خاله مرضیه» و زیر آلاچیق آش رشته ترش بخورید (سه هزار تومن) و تا وقتی که آشِتون سرد میشه زیر بارون تاب بازی کنید و از سرما یخ بزنید. بعدشم برگردین توی شهر یه تابی بخورید و برای شام برید جگرکی علی نزدیک فلکه کریمی و جیگر یونانی بخورید. فکر کنم همون جیگرپردهی خودمونه که اینجا بهش میگن یونانی. جیگره که روش روده کشیدن، وقتی داره کباب میشه چربی روده آب میشه روی جیگر و بیا و درستش کن! خیلی چیزِ راستینیه! (قیمت هر سیخ چهار تومن بود فکر کنم.)
خب راستش تا الان همین قدر از گرگان رو دیدم. میدونم خیلی کم بوده ولی خب، حال نداشتیم لابد. آخه لشهای گرگان هم خیلی حال میده. اون بیرون سرد، تو توی خونهی گرم نشستی، چای به دست، فیلم میبینی. خب این هم خیلی حال میده خداییش. گرگان رو دوست دارم. حس خوب بهش دارم. دوستهای قشنگی پیدا کردم بهتر از آب روان. باز هم براتون مینویسم از گرگان.
منبع سایت سیزدهم