گنبدهای فیروزهای شهری سبز… (سفرنامه ازبکستان – شهر سبز)
حالا که زیبائیهای سمرقند را تماشا کرده و از آن گذشتهایم، به شهرسبز میرویم؛ زادگاه امیر تیمور لنگ! با یک سواری از جلوی ریگستان و همراه با دو مسافر دیگر… مقصد راننده شهر کتاب است؛ کتاب با سمرقند حدود شصت کیلومتر فاصله دارد؛ از آن جا تا شهرسبز هشت کیلومتر بیشتر راه نیست. با پرداخت مبلغی بیشتر به توافق میرسیم ما را به شهر سبز برساند…
بیشتر جاده، خاکی و سنگلاخ اما، زیبا و چشمنواز بود. تماشای منظره کوههای پوشیده از برف، ابرهای پراکنده، دریاچهای در دوردست و سیمای زمینی که داشت با باد بهاری جان میگرفت، لذت بسیاری داشت. بین راه، نزدیک جایی که چند ماشین توقف کرده بودند، راننده نگه داشت و سنگهایی را بالای یک تپه نشانمان داد تا اگر دوست داریم برویم و عکس بگیریم. سنگهایی که انگار با انگشتان دستهایشان یک قلب را درست کرده بودند… به شهر کتاب که رسیدیم، دو مسافر دیگر پیاده شدند و ما راه را به سمت شهرسبز ادامه دادیم. همان ورودی شهرسبز، بنای کاخ آکسارای پیداست… ساعت دو بعد از ظهر بود. راننده پرسید اگر امروز به سمرقند بازمیگردیم منتظرمان بماند. قرار گذاشتیم سه ساعت بعد، در ایستگاه سواریهای کتاب او را ببینیم…
باقیمانده بنایی که روزگاری کاخ آکسارای نام داشت، روبرویمان بود؛ عظیم و بلندبالا اما، با ابهتی زخمخورده… کمتر نشانی از شکوه و درخشش آن برجای مانده… از تمام آن بنای بزرگ ایام کهن، فقط ورودی کاخ پابرجاست و کاشیکاری قسمتهای دست نخورده هنوز به نیکی گواه هنر مردمان گذشتهاند… در موزه الغبیگ سمرقند، ماکت بنا موجود است و تصور روزگار باشکوه آن را ممکن میسازد…
آکسارای یا آقسرا (قصر سپید) حدود ۶۲۰ سال قدمت دارد. قصر، برای اقامت تابستانی تیمور ساخته شد. تکمیل بنا حدود بیست سال طول کشید. به دستور تیمور، روی سردر بنا چنین نوشتهای حک شد: اگر به قدرت من شک دارید، به شکوه بناهای من بنگرید… آکسارای، که در زمان خود جزو بزرگترین بناهای آسیای میانه قلمداد میگردید، در نیمه قرن شانزدهم، توسط عبدالهخان دوم – حاکم بخارا – به انتقام مخالفت با حاکمان شیبانی تخریب شد. افسانههای محلی در این مورد میگویند وقتی عبدالهخان به نزدیکی شهرسبز رسید، عظمت آکسارای او را در تخمین فاصله باقیمانده تا شهر گمراه کرد. فکر میکرد خیلی نزدیک است و هرچه میتاخت، نمیرسید؛ اسب مورد علاقه او تلف شد و او از شدت خشم آکسارای را ویران کرد و بعد، از کار خود پشیمان شد.
هنرمندانی از ایران و هند و خوارزم گرد هم آمده و اثر زیبایی خلق کردند که متاسفأنه چیز زیادی از هنر دست آنها برجای نیست. با این وجود، کاشیهای لاجوردی و طرحهای کم نظیر آن، مدتی گردشگران را سر به هوا نگاه میدارد. تزئینات ورودی، کاشیکاریهای مربع شکل به خط کوفی هستند که با آیههای قرآن و کلمات و جملههای زیر تزئین شدهاند: “الله”، “محمد”، “علی”، “مبارک باد”، “الملک لله”، “العز و البقا” و “الدوله و السخا”. در گوشهای از دیوار نیز این عبارت به چشم میخورد: سلطان سایه خداست. نام هنرمند بنا، محمود یوسف تبریزی و سال اتمام ساخت ۷۹۸ ه.ق بر کاشیهای سردر ورودی قید گردیده است.
ورودی بنا بیست و دو متر عرض و سی و هشت متر ارتفاع دارد. ارتفاع واقعی بنا حدود پنجاه متر بوده و سردر ورودی منقوش به تصاویر شیر و خورشید – محافظان شهر – بوده است. ساختمان ورودی، مزین به پلههایی برای رسیدن به جانپناه بام بوده است. یک حیاط بسیار بزرگ با طول ۲۵۰ متر و عرض ۱۲۵ متر با حوضهای آب و ساختمانی دو طبقه قسمتهای دیگر کاخ را تشکیل میدادهاند. یکی از حوضچهها، جایگاه ماهیهایی بوده که برای مردم، مقدس به شمار میرفتهاند. آب مورد نیاز برای کاخ توسط لولههایی از کوههای اطراف تامین میشد. کلاویخو، سفیر اسپانیا در سال ۱۴۰۴ میلادی آکسارای را دیده و در مورد تزئینات آن چنین میگوید: “سالنهای پذیرایی با موزائیک پوشیده و با طلا و لعاب رنگ شده و سقف مطلاست.”
از میان دروازه ورودی گذشتیم و به میدان شهر وارد شدیم که احتمالاً پیشتر در فضای داخل کاخ قرار داشته است. مجسمه امیر تیمور، بر بلندای سنگی ایستاده و شهر را زیر نظر دارد… به سوی «گنبد آبی» در حرکتیم؛ تا به مقصد برسیم، کمی در مورد شهر صحبت کنیم:
شهرسبز، در قدیم کِش یا کَش (به معنای دلکش و دلپسند) نامیده میشده و در مسیر جاده ابریشم واقع بوده است. بیش از ۲۷۰۰ سال قدمت دارد و هسته مرکزی آن، به دلیل اهمیت تاریخی – فرهنگی در فهرست میراث جهانی یونسکو به ثبت رسیده است. ظاهراً اسکندر مقدونی این جا با همسر خود، رکسانا آشنا شد. مارکوپولو نیز، در راه رسیدن به سمرقند، از شهرسبز گذشته است. شهرسبز، در قرون هفت و هشت میلادی، یکی از مراکز اصلی سغد جنوبی به شمار میرفته و در همان قرون، طی خنثی سازی شورش ضد اعراب، ویران شد. بعدها، قراخانیان شهر را دوباره ساختند و تیمور نیز که زاده همین ولایت است، شهرسبز را به عنوان دومین پایتخت خود برگزید. شهر مجدداً در قرن شانزدهم توسط عبدالهخان دوم و در قرون هیجده و نوزده در طی دفاع از استقلال خود از خانات بخارا صدمات جبرانناپذیری دید.
به کشف شهر ادامه دهیم؛ مردم در صلح و صفا و با آرامشی مثالزدنی در خیابان اصلی در رفت و آمد بودند. بازار اصلی شهر همین جاست. سرک کشیدن به بازار را به بعد موکول کرده و وارد مجموعه دُر تلاوت شدیم. مدرسه و مسجدی که الغبیگ به افتخار پدرش، شاهرخ میرزا ساخت. «گنبد آبی» ثبت شده در میراث که در فارسی به گنبد سبز معروف است، متعلق به همین مسجد است. چهل گنبد کوچک نیز در معماری بناهای دور حیاط به کار رفته است. اولین چیزی که توجهمان را جلب کرد، فروشگاههای صنایع دستی هستند که در حجرههای مدرسه جا گرفتهاند. چند نفر در محوطه حیاط، سنگ قبر میساختند؛ تک مناره وسط حیاط، در قرن نوزدهم ساخته شده است. کاشیهای سردر مسجد، شکل ستارهاند. باقی تزئینات هم “الله” و “الملک لله” هستند. از درب چوبی قدیمی و زیبا، وارد مسجد شدیم. داخل ساختمان تا حدی بازسازی شده و نقوش چشمنوازی دارد. از داخل مسجد که به حیاط بنگریم، دو گنبد آبی دیگر پیداست. آرامگاه شیخ شمسالدین کلال در سمت چپ و گنبد سیدان در سمت راست. حتی اگر گردشگری، شیخ کلال را نشناسد، از نحوه تزئین داخل آرامگاه، عیان است که صاحبخانه حرمت بسیار دارد. شیخ کلال، معلم روحانی تیمور بود. شیخ، پدربزرگ سید امیر کلال است که در سفرنامه بخارا به آن اشاره شد. افسانهها میگویند شیخ کلال نخستین فردی بود که به تیمور الهام کرد فاتح جهان میشود. گنبد سیدان، آرامگاهیست که نام آن مقبره الغبیگ بود. الغبیگ، آن را برای خانواده تیموری ساخت ولی بدون استفاده ماند. بعدها چند روحانی در آن دفن شدند و نام آن به گنبد سیدان تغییر یافت. گنبد آبی و گنبد سیدان در نیمه دوم قرن بیستم و گنبد آرامگاه شیخ کلال در سال ۲۰۰۰ مرمت شدهاند.
مسجد حضرت امام، در شرق گنبد سبز قرار دارد و با یک فضای سبز دلنشین به آن متصل شده است. از لابهلای سنگفرشها چمن روییده بود. بهار داشت خودش را نشان میداد… این مجموعه، دُر سعادت نیز نامیده میشود. به مجموعه حضرت امام وارد شدیم. آرامگاه جهانگیر، فرزند ارشد تیمور اینجاست. یک گور سپید ساده در گوشهای از مجموعه، تنها خفته است. درب قدیمی آرامگاه، چوبی و پرنقش و نگار است. یک شعر فارسی هم بر روی آن نوشته شده که بیت اول آن چنین است:
یا امام محمد کشی بر درت آمدم مکن نومید
سال ساخت درب نیز ۱۲۸۵ ه.ق قید شده است. بر بالای گنبد، تعداد زیادی کبوتر در پروازند. یک سقاخانه کوچک هم وسط حیاط وجود دارد. در داخل محوطه هیچکس نبود تا پاسخگوی کنجکاوی ما باشد. مسجد یک ایوان تابستانه و ستونهای چوبی دارد. روی دیوار مسجد، تابلویی با پنج ساعت، وقت نمازهای پنجگانه را نشان میداد؛ ازبکها، برخلاف ما، نام نمازها را به فارسی میگویند: بامداد، پیشین، عصر، شام و خفتن… یک منبر کوچک چوبی هم در ایوان بود که بالای آن گنبدی با یک ماه بر فراز آن قرار داشت. پای بزرگترین درخت حیاط هم چند سنگنوشته به خط سیریلیک وجود داشت. بهترین قسمت «در سعادت»، ساختمان سیمانی انتهای محوطه بود که از در و دیوار آبی رنگ آن، آرامش میبارید…
در مورد وجه تسمیه آن دو روایت وجود دارد؛ روایت اول میگوید نام آن مربوط به امام بغدادی است که به دستور تیمور، جسدش از ایران به شهرسبز منتقل شد. روایت دیگر میگوید «حضرت» به ابو محمد ابن نصر کشی باز میگردد که در آسیای میانه، به جمعآوری احادیث مشهور بود. پشت مجموعه، یک اتاق زیرزمینی وجود دارد که در سال ۱۹۴۳ توسط باستانشناسان کشف شد؛ کتیبه سنگ قبر میگوید این جا محلی است که برای دفن تیمور در نظر گرفته بودند. بعد از تدفین او در سمرقند، دو شخص ناشناس اینجا به خاک سپرده شدهاند…
در راه بازگشت، دو دختر کوچک سر راهمان سبز شدند… آن قدر معصوم و دوست داشتنی که ایستادیم تا عکسی از آنها بگیریم. به خیابان اصلی که بازگشتیم، راننده را منتظر خودمان پیدا کردیم؛ ظاهراً در کتاب، مسافری برای سمرقند نیافته بود و نگران از بدقولی ما، برگشته بود تا از همین جا سوارمان کند. هنوز نیم ساعتی تا قرارمان وقت باقی بود؛ گفتیم صبر کند تا به بازار هم سرکی بکشیم و برگردیم. کنار خیابان و نزدیک بازار چهارسو که سرپوشیده است و قدمتش به قرن هفدهم میلادی باز میگردد، فروشندگانی بساطشان را پهن کرده بودند. یک بازار سنتی شبیه آنهایی که در ویتنام دیده بودیم… گوشت، ماهی، زیره، سنجد، انار و حتی بذر گیاه… رسم است تکهای از پوست انارها را میشکافند تا رنگ دانههای انار به خوبی معلوم شود. برای اولین بار بانوانی را دیدیم که وسمه کشیده بودند؛ بعدها در تاجیکستان بیشتر با این صحنه روبرو شدیم. فروشندگان با دقت به ما مینگریستند. با وجود آن که شهرسبز چندان با سمرقند فاصله ندارد اما، کسی فارسی نمیدانست. به سمت ماشین بازگشتیم و به سوی کتاب حرکت کردیم؛ نیم ساعتی طول کشید تا دو مسافر دیگر به قصد فرودگاه به ما ملحق شدند و راه سمرقند را در پیش گرفتیم. وقتی جلوی ریگستان از ماشین پیاده شدیم، هوا کاملا تاریک شده بود. قصه سمرقند با تمام زشت و زیبایش به پایان رسید؛ سه روز مانده به نوروز، با قطار عازم تاشکند شدیم. جشن نوروزی پایتخت، حکایت دیگریست…
ماکت آکسارای در موزه الغ بیگ سمرقند
آکسارای و مجسمه و میدان امیر تیمور
مجموعه دُر تلاوت از دور
آرامگاه شیخ کلال
گنبد سیدان
مجموعه دُر سعادت از دور
آرامگاه جهانگیر
خوب بود این مردم، دانه های دلشان پیدا بود.
یاد سهراب بخیر…
پی نوشت: این سفرنامه در شماره ۵۶ ماهنامه جهانگردان به چاپ رسید.