از آواز سمرقند (۱)
تو را در جشن لالههای سمرقند و بخارا دیدم؛
در گریبانت عطر خراسان میپیچید
تو شعر میخواندی؛ من سما میرفتم
در جشن لالههای جادۀ سمرقند و بخارا
خربزهها دهان وا کرده بودند
اساطیر بیابان یک به یک بیدار میشد در یک قدمی ما
صدای خشم مغول از خوارزم میآمد.
دل ما از امنیت کشتی نوح خشنود بود
در جشن لالههای جادۀ سمرقند و بخارا
تو شعر میخواندی؛ من سما میرفتم
بخارا در گلخان نشسته بود…
شهزاده سمرقندی
حالا که سوار بر قطار از بخارا عازم سمرقند هستیم، بیمناسبت ندیدم به خواندن شعری به نام سفر از یک شاعر تاجیکی دعوتتان کنم که آن را به یاد سفری در فصل بهار از سمرقند به بخارا سروده است…
قطار عازم سمرقند بود؛ با واگنهای قدیمی و صندلیهایی راحت و جادار. هرچند شرایط بهتر از ماشینسواری بود اما، اینجا هم گاهی از تکانهای قطار خلاصی نداشتیم. کمتر از ۵ ساعت بعد، وارد سمرقند شدیم. مسافرخانهای که از قبل رزرو کرده بودیم، نزدیک ریگستان بود؛ مشهورترین میدان شهر. تاکسیهای ایستگاه، قیمتهای ناجوانمردانهای داشتند؛ به سمت مارشروتکاهای خطی راه افتادیم. در سمرقند، برخلاف بخارا که پول را مستقیم به راننده میدهند، ماشین یک کمک راننده دارد که کرایهها را جمع میکند و مقاصد خط را به اطلاع مسافران میرساند. ریگستان را رگیستان تلفظ میکرد و این کلمه به گوش ما خیلی غریب میآمد. مارشروتکا از میان خیابانهای سمرقند میگذشت و فرصت برانداز کردن شهر را برای ما مهیا کرده بود. سمرقند در نگاه اول نسبت به بخارا، شهر بزرگتر و مدرنتری به نظر میآمد و خیابانهای پهنتری داشت.
بالاخره به ریگستان رسیدیم. میدانی که مهمترین آثار تاریخی سمرقند را در خود جای داده است. بخش بزرگی از سمرقند قدیم، در میراث جهانی یونسکو ثبت شده است. نمای باشکوهی داشت. آفتاب بعدازظهر و نسیم بهاری هم به حس خوب فضا میافزودند. انگار در میدان نقش جهان ایستاده باشم، گرچه در مقیاسی کوچکتر. میدانستم قدمتش خیلی بیش از آثار عصر صفوی اصفهان است اما، به همان نسبت هم به مرور زمان و از آثار جنگ آسیب بیشتری دیده بود…منارههای سربریده حرفها داشتند…
عروس و دامادی مشغول گرفتن عکس بودند. خوش و بشی کردیم و ازدواجشان را تبریک گفتیم؛ همراهانشان به جشن دعوتمان کردند که در تالاری برگزار میشد. تشکر کردیم و راه افتادیم که مسافرخانه را بیابیم. اسم مسافرخانه را به هر که میگفتیم، نمیشناختند. در نهایت با کمک قدیمیهای محله، به مسافرخانه نزدیک شدیم. در سایت بوکینگ، امتیاز این مسافرخانه از بابت فضای سنتی، راحتی و تمیزی، تقریبا به اندازه آمولت بود و از روی عکسها بسیار دلفریب جلوه میکرد. وقتی رسیدیم، آن را در دست بازسازی یافتیم؛ سوت و کور و خلوت. ولی صاحب آن، جهانگیر با خلق خوش ما را به اتاقمان برد. اتاق زیبا و تمیزی بود؛ با این حال شاید آمولت، کمی توقعمان را بالا برده بود و خیلی هیجانزده نشدیم. وسایلمان را گذاشتیم و بیرون زدیم تا پیش از تاریکی هوا، کمی در شهر بگردیم.
برگشتیم به ریگستان. وجه تسمیه میدان، ظاهرا به دلیل وجود رودی بوده که از این حوالی میگذشته و در مسیرش ریگهای بسیاری بر جای میگذاشته است. سه مدرسه معروف سمرقند، در این میدان قرار دارند. مدرسه الغبیگ، مدرسه شیردار و مدرسه طلاکاری. اگر بخواهید بدون دیدن تصویر، میدان را تصور کنید، باید چیدمان سه بنای معروف میدان نقش جهان را به خاطر بیاورید. مدرسه شیردار به جای کاخ عالیقاپو، مدرسه طلاکاری به جای مسجد شاه عباسی و مدرسه الغبیگ به جای مسجد شیخ لطفالله؛ البته اینها خیلی نزدیکتر و صمیمانه کنار هم جای گرفتهاند… الغبیگ، خانقاه و مدرسهای ساخته بود که در قرن هفدهم تخریب شدند. بعدها حاکم سمرقند، مدرسه شیردار و مدرسه طلاکاری را جایگزین آنها نمود.
دور تا دور میدان در حال مرمت را نوار کشیده بودند. کف میدان را داشتند سنگفرش میکردند. به گمانم سنگفرش، جلوه بسیار دلپذیری به میدان بدهد. به باجه بلیتفروشی رفتیم و از نرخ بالای ورودیه مجموعه، شگفتزده شدیم. بلیت ورودیههای بخارا، این مزیت را داشتند که از زمان خرید ۳ روز فرصت بازگشت و دیدار مجدد را در اختیار گردشگر میگذاشتند. اینجا از این خبرها نبود. شارژ دوربین من هم تمام شده بود و ترجیح دادیم فردا اول وقت دوباره بازگردیم. خیابان را به سمت میدان امیر تیمور پایین آمدیم. پیادهرو خلوت و تمیزی پیش رویمان بود. رستورانها و غذاخوریهای متعددی در خیابان وجود داشتند. جالبترین تابلو خیابان هم مربوط به یک رستوران بود که لب گور نام داشت! و یک تابلوی خوشآمدگویی بر سردرش آویزان بود که روی آن نوشته بود به لب گور خوش آمدید!
خانه – موزه صدرالدین عینی
صدرالدین عینی، از بزرگترین نویسندگان و ادیبان فارسی تاجیکی اوایل قرن بیستم میباشد. او همان کسی بود که به دلیل فارسی نوشتن و انجام فعالیتهای فرهنگی و سیاسی، به دستور امیر بخارا تا سرحد مرگ تازیانه خورد و زندانی شد. وی گرچه از جمله کسانی بود که خط سیریلیک تاجیکی را ابداع کردند اما، خودش تا آخر عمر تنها به خط فارسی قلم زد. سیریلیک، حروف بزرگ رسمالخط یونان باستان است که به یاد مبدع آن – سیریل – نامگذاری شده است. این خط ابتدا برای استفاده بلغارها ابداع شد و بعد از آن توسط روسها، تبدیل به الفبای زبان روسی شد. اکراینیها و صربها نیز از همین رسمالخط استفاده میکنند.
ما که در بخارا، مدرسهای که وی در آن تحصیل کرده بود را دیده بودیم، در سمرقند هم، فرصت تماشای خانهاش نصیبمان شد و در آخرین روزهای سفر، در شهر دوشنبه مقبرهاش را نیز زیارت کردیم. یک سردیس از او در حیاط خانه نصب شده بود. خانه تقریباً به همان شکلی که وی در آن سکونت داشت، حفظ شده بود. تعداد زیادی از کتابهایش در همین خانه نوشته شدهاند. مدیر موزه، بانوی فرهیختهای بود که لبخندی طلایی داشت. برای اولین بار در تمام زندگیم، شخصی را میدیدم که بدون استثنا تمام دندانهایش روکش طلا داشت. پابهپایمان آمد و تمام گوشه و کنار خانه را نشانمان داد.
غزل معروف عینی که «گل سرخ» نام دارد و به رسمی نوروزی اشاره دارد، در طاقچه یکی از اتاقها قرار گرفته است:
راز دل میگفتم ار یک محرمی میداشتم
شکوهها میکردم از غم همدمی میداشتم
از تماشای گل سرخ از چه میماندم جدا
گر به کف چون اهل عالم درهمی میداشتم
گل سرخ، بزم بهاره مردم خراسان است که در آن، مردم به دامان طبیعت میروند و شعر و غزل میخوانند و گل سرخ را به نشانه فرا رسیدن بهار، دست به دست میگردانند…
تا پیش از دیدن خانه صدرالدین عینی، اطلاعات بسیار کمی از وی داشتیم. تماشای خانه، دید بسیار خوبی از شخصیت علمی او به ما داد. دیوارهای خانه از بریده جراید و اطلاعات مربوط به صاحبخانه پر شده بود. اتاق دیگری کتابهای تألیفی او را نشان میداد. اتاق کار و استراحت وی نیز با لباسها و وسائل کار و ماشینتحریر به همان شکل حفظ شده بود. میهمانخانه بسیار دلنشین و خوش نقش و نگاری داشت. حتی تیرکهای سقف هم سبز رنگ و تزئین شده بودند. دیوارش هم پر از اشعار پارسی بود. دیوار بخشی از خانه پر از نقاشیهای شخصیتهای کتابهای وی بود. در اتاق آخر تصاویر و اخبار مربوط به او و پسرش کمال عینی دیده میشد. کمالالدین عینی، از پژوهشگران سرشناس متون کلاسیک و فرهنگ و ادب فارسی به شمار میرود. او از بنیانگذاران انجمن فارسیزبانان جهان بود که «پیوند» نام دارد. آرامگاه او نیز در کنار آرامگاه پدرش در شهر دوشنبه قرار دارد.
صدرالدین و پسرش بر قاب قالی
امیر تیمور یا تیمور لنگ؟!
از موزه که بیرون آمدیم، به سراغ گنبد آبی گور امیر رفتیم. اصلاً و ابداً حس خوبی نسبت به دیدن مقبره تیمور لنگ نداشتم! با این وجود، گور امیر جایی نیست که بتوان از دیدنش چشمپوشی نمود. سردر بنا، کاشیکاریها، منارههای سربریده و حتی گنبد خیارهای، حس بازدید از یک مسجد زیبا را القا میکنند. بعد از پرداخت ورودیه وارد شدیم. در بخارا و سمرقند بسیار پیش میآید که راهنمایان گردشگری را در انتظار مسافران احتمالی، جلوی بناهای تاریخی بیابید. با آقای اکمل اینجا آشنا شدیم. میخواست راهنمائیمان کند که کتابها را در دستانمان دید و منصرف شد. در عوض مدتی با هم گپ زدیم؛ از اوضاع گردشگری ازبکستان و مدیریت میراث فرهنگی و…
این آرامگاه را تیمور، برای تدفین محمد سلطان – نوهای که بسیار دوست میداشت و در جنگ با عثمانی کشته شد – ساخت. خود او وصیت کرده بود در زادگاهش، شهر سبز دفن شود؛ وقتی که تیمور در قزاقستان بدرود حیات گفت، بزرگان تصمیم گرفتند او را اینجا به خاک بسپارند. بدین ترتیب، او کنار نوهاش آرام گرفت و بعد از آن به گور امیر معروف شد. این بنا بعدتر، تبدیل به آرامگاه خانوادگی گورکانی شد. شاهرخ میرزا و الغبیگ هم همینجا به خواب ابدی فرو رفتهاند.
ازبکستان، بعد از استقلال، از تیمور به عنوان شاخصترین چهره ازبک، هویت ساخت و ازبکستان به نوعی سرزمین تیمور خوانده شد. بنابراین نام و مجسمههای او در بسیاری از نقاط کشور دیده میشود و برای مثبت جلوه دادن شخصیت وی، تلاش میکنند بر این نکته تأکید کنند که او فقط در صورتی کشتار میکرد که شهرهای سرراه، از تسلیم خودداری میکردند… این جملات تسلیبخش را آقای اکمل شاید به این خاطر میگفت که خوب میدانست ما در خفای آرامش ظاهری، چه میاندیشیم… انگار که ذکر این نکته میتواند خونهای چکیده از دستان او را بشوید و پاک کند…
بگذریم؛ قدری از بنای باشکوه آرامگاه بگوییم که اثر تحسینبرانگیز یک معمار ایرانی است؛ استاد محمد بن محمود بنا اصفهانی… گنبد از بیرون با طرح پرکاری از کاشیکاری آبی و از درون با نقوش زیبای آبی و طلایی تزئین شده است. برای تزئین نمای داخلی، حدود دو و نیم کیلوگرم طلا به کار رفته است. وارد بنا شدیم. در سرسرای ورودی، تصویر تیمور لنگ بر دیوار و نقشه کشورگشائیهایش هم زیر پاهایش قرار گرفته بود. تزئینات داخلی بنا که پانصد و اندی سال قدمت دارد، آبی و طلایی و بسیار باشکوه است. سقف و دیوارها پر است از آیات قرآن به خطی به غایت زیبا چنانکه رنگ طلاییشان با نورپردازی خوب بر روی کاشیهای آبی به طرز نفسگیری میدرخشد. از روی تابلوی راهنما، آرامگاه شاهرخ میرزا و الغبیگ را پیدا و ادای احترام کردیم. ناگفته نماند، تمامی گورها، در سردابه زیرین بنا قرار دارند و سنگ قبرهای مرمرین بالا، نمادین هستند. از خانواده تیمور، عبدالله میرزا، عبدالرحمن میرزا و میرانشاه هم اینجا آرمیدهاند. به جز گورکانیها، دو عارف هم اینجا به خاک سپرده شدهاند؛ میر سید برکت بالای سر امیر تیمور آرام گرفته است. او معلم امیر بوده و ظاهرا تیمور وصیت کرده بود پایین پای او دفن شود؛ به همین جهت جسد سید برکت را به این آرامگاه منتقل کرده و دوباره به خاک سپردند. شیخ عمر – فرزند سید امیر کلال- که پیر و مراد تیمور بود نیز، در گوشه سمت چپ آرمیده و برفراز آرامگاهش یک تیر چوبی بلند قرار گرفته که ظاهرا دسته موی اسبی از آن آویزان کردهاند؛ به نشان طریقت نقشبندیه… برخلاف سنگهای سپید مجموعه، گور امیر، سنگی سیاه دارد! گویی نادانسته و ناخواسته سیاهی قلبش را در میان جمع برجسته کرده باشند!
زیر چنین سقفی آرام گرفته تیمور…
پیش از ورود به این مجموعه، تیمور برای من، فقط تیمور لنگ بود؛ کسی که با خونریزی و جاهطلبی بیرویهاش نه فقط ایران که کشورهای بسیاری را به هوای آباد کردن همین سمرقند – که سمبل امپراتوری او به شمار میرفت – قتل و غارت کرد. وقتی تیمور به شیراز رسید، خواجه حافظ را احضار نمود و گفت: «من به ضرب شمشیر، هزاران ولایت را ویران کردم تا سمرقند و بخارا را آباد سازم؛ تو به یک خال هندوی ترک شیرازی سمرقند و بخارای ما را ارزان میبخشی؟» خواجه زمین خدمت را بوسه داد و گفت: «ای سلطان عالم، من به خاطر همین بخشندگیهاست که بدین روز فقر و فاقه افتادهام.» تیمور از این لطیفه خوشش آمد و او را بخشید…
مدت زیادی در فکر بودم؛ به شکوه خوابگاه ابدی تیمور که مینگریستم، افکارم به تلاطم افتادند… اگر به هفتاد هزار سر بریده همشهریهای اصفهانی فکر میکردم، معنی این آرامش را نمیفهمیدم؛ اگر به دو هزار مرد سیستانی که لای جرز دیوارها زنده به گور شدند میاندیشیدم، شکوه این آستان، شوخی حیرتآوری میشد… از کله منارههایی که شهر به شهر ساخت، دیگر حرفی نزنیم… با این وجود، برای اولین بار به این نکته فکر کردم که شاید، شاید، شاید، تیمور به آن سیاهی افکار من نبوده باشد؛ یک جنگجوی خونخوار اما خاکستری، که گاهی، که جایی، سپیدی روحهای لطیفی که درک کرده، هاشور زده باشد بر آن همه سیاهی… که قطعاً چنین اتفاقی افتاده؛ محال است تصور کنیم علم و ادب و هنر ایران زمین بر طبع وحشیاش اثر نکرده باشد… که اگر چنین بود، فرزندی چون شاهرخ نداشت و نوهای بسان الغبیگ… اینجا بود که تصمیم گرفتم بعد از این، تیمور را امیر تیمور لنگ خطاب کنم. واژه لنگ، یادآور خونخواریاش و واژه امیر، یادآور تربیت نسلی که بخش بزرگی از جنایات پدر را جبران کردند.
از آرامگاه خانوادگی گورکانیها که بیرون آمدیم، یک رستوران یافتیم و بعد از خوردن شام به سمت مسافرخانه بازگشتیم. روبروی ریگستان، یک سوپرمارکت بزرگ قرار دارد. رفتیم تا آب و تنقلات بخریم. داخل فروشگاه مانیتورهای بزرگی بود که موزیک ویدئوهای روز ازبکستان از آن پخش میشد. با صدای یک موسیقی ازبکی بر جا ایستادیم و تا پایان موزیک ویدئو که تصاویر خیوه را نشان میداد، میخکوب ماندیم. ناگهان برق رفت و تا برق اضطراری روشن شود، کمی طول کشید. در تاریکی محض، کوچه طولانی را پیمودیم و به مسافرخانه رسیدیم. تا موتور برق روشن بشود یک وارمر روشن کردیم. از اینجا به بعد بود که واقعیت ازبکستان و به خصوص وضعیت سمرقند برایمان روشن شد. بیشتر از ۶ ماه سال، در فصول سرد سال، به دلیلی که از چند و چونش بیخبرم، در هر روز، گاهی بیش از ۱۰ بار برق مناطق مختلف شهر قطع میشود و مردم مجبورند از موتور برق استفاده کنند. چند روزی تا نوروز زمان باقی مانده بود اما، سرمای زمستان هنوز رخت برنبسته بود. موتور برق توان روشن کردن دستگاه تهویه مطبوع اتاق را نداشت و تا خود صبح از سرما خوابم نبرد. صبح تصمیم گرفتیم ۲ شب بعدی را کنسل کرده و به هتل برویم. تحمل سرما هنگام استراحت اصلاً پذیرفتنی نبود آن هم وقتی قیمت مسافرخانه با هتل ۳ ستاره برابر باشد. بعد از صرف صبحانه سادهای که ابداً قابل مقایسه با صبحانه آمولت نبود، تسویه حساب کردیم و برای پیدا کردن هتل بیرون زدیم.
آن روز هوا بارانی بود و سرما عجیب به جانم نشسته بود. به هتل که وارد شدیم درخواست یک اتاق گرم کردم و مطمئن شدم که هنگام رفتن برق، دستگاه تهویه اتاق از کار نخواهد افتاد! هرچند در شبهای آینده متوجه شدیم در فاصله بین رفت و آمد مکرر برق و استفاده از موتور، گاهی دستگاه روشن نمیشد و سرمای اتاق از خواب بیدارمان میکرد تا مجدداً روشنش کنیم. چنان تجربه جدید و عجیبی بود که از آن به بعد، روزی ۱۰۰ بار برای سیستم توزیع برق در ایران، شکرگزاری کردهایم… این بار هم به محض گذاشتن وسایل، از هتل خارج شدیم تا برای دیدن شهر، از نور روز بیشترین بهره را ببریم. قیمت تاکسیهای سمرقند منطقی و یکسان است و برای مسافتهای نزدیک هزار سوم و راههای دورتر نهایتا ۲۵۰۰ سوم کرایه میگیرند. با یک تاکسی خودمان را به ریگستان رساندیم.
جاذبههای میدان ریگستان
آنچه اینجا غافلگیرمان کرد، فقر فرهنگی بود! که خیلی بیشتر از فقر اقتصادی توی ذوق میزند. دور تا دور میدان را بستهاند و ورودیه سنگینی باید بپردازید تا بتوانید حتی برای قدم زدن به آن پا بگذارید. اصلاً جالب نیست و قیمت برای گردشگران کشورهای مختلف آن قدر غیرمنطقی و گران است که خیلیها از دیدن ریگستان صرف نظر میکنند. تعدادی پلیس وظیفهشناس دور تا دور مجموعه نشستهاند و به گردشگرانی که پشیمان از دیدن میدان قصد دور شدن دارند، با گرفتن مبلغ کمتری اجازه ورود میدهند. رشوهگیری زنندهایست و پولی که میگیرند میان کسانی که در مجموعه کار میکنند و با هم تبانی کردهاند، تقسیم میشود.
پیش از آن که از مدرسه الغبیگ سخن بگویم، بهتر است با خود او اندکی آشنا شویم. الغبیگ، فرزند شاهرخمیرزا و گوهرشاد آغا بود و شاهرخ میرزا حکومت سمرقند را به او بخشید. وی یکی از بزرگترین دانشمندان و ستارهشناسان عصر خود به شمار میرفت. به زبان فارسی، عربی، ترکی، مغولی و تا حدودی ختایی مسلط بود و عروض اشعار فارسی و عربی را به خوبی میدانست و دانشی بسیار در زمینه پزشکی داشت و به فارسی در سبک انوری شعر میسرود و خوشنویسی میکرد اگرچه که مهارتی مانند برادرانش به دست نیاورد.
مدرسه الغبیگ در سالهای ۷۹۶ ه.ق تا ۷۹۹ ه.ق توسط خود او ساخته و تبدیل به یک مرکز علمی بزرگ گردید. ساختمان مدرسه دو طبقه میباشد. حدود ۸۰ حجره دارد و بیش از ۱۰۰ نفر طلبه، همزمان در آن مشغول تحصیل بودهاند. خود الغبیگ مدتی در این مدرسه تدریس داشته است. در این مدرسه، اشخاصی چون نورالدین عبدالرحمن جامی تحصیل کردهاند. طرح سردر آن، آسمان پر ستاره است و قبل از ساخت رصدخانه، از این مدرسه برای دیدن و رصد ستارگان استفاده میشده است. در بخشی از حیاط مدرسه مجسمهای دیده میشود که به افتخار ششصدمین سالگرد تولد میرزا الغبیگ ساخته شده و او را در کنار غیاثالدین جمشید کاشانی، قاضیزاده رومی، ملا محمد خوافی و ملا علی قوشچی در حال مباحثه علمی نشان میدهد. ملا محمد خوافی، رئیس مدرسه الغبیگ بود.
ریاست ملا محمد خوافی هم برای خود داستانی دارد. وقتی زمان افتتاح مدرسه فرا رسید، الغبیگ در مورد ریاست آن دچار تردید شد و کار انتخاب رئیس مدرسه را چندان به تعویق انداخت که روز افتتاح مدرسه فرا رسید. در این هنگام، مردی ژندهپوش به دربار او رفت و گفت که آمده تا ریاست مدرسه را بر عهده بگیرد. الغبیگ از جسارت مرد که همان ملا محمد خوافی بود، خوشش آمد و چند پرسش دشوار از او پرسید؛ وی در میان بهت حاضران، به تمام پرسشها پاسخ داد. الغبیگ وقتی توانمندی او را دید، با لقب مولانا محمد خوافی به ریاست مدرسه منصوبش کرد. فردای آن روز، مولانا محمد خوافی مدرسه را با برگزاری نخستین کلاس افتتاح کرد؛ در میان حضار، بیش از ۹۰ نفر دانشمند نامی حضور داشتند؛ الغ بیگ نیز حاضر بود. موضوعِ بحث چنان پیچیده و سنگین بود که تا پایان کلاس، تنها الغبیگ و وزیر دانشمندش قاضیزاده رومی – که زمانی استاد الغبیگ هم بود – توانستند سخنانش را دنبال کنند.
نوبت دیدن مدرسه طلاکاری شد که به دستور حاکم سمرقند ساخته شده است. وجه تسمیهاش از آنروست که با آب طلا تذهیب گشته است. مدرسه یک گنبد فیروزهای دارد که برخلاف عرف، در سمت چپ بنا واقع گردیده است. اینجا حکم مسجد جامع شهر را داشته و برای خواندن نماز جمعه از آن استفاده میکردهاند. یک محراب خیرهکننده و منبری سنگی دارد. روسها در سال ۱۹۶۱ طلاهای مدرسه را غارت کردند و در زمان بازسازی فقط ۱۳۰۰ گرم از طلاها را پس دادند…
شاهکار بنا، فضای محراب و گنبد آن است. رویای خیرهکنندهای از بازی رنگهای آبی و طلایی… هرچند در آرامگاه خانوادگی گورکانی از آن همه زیبایی لذت برده بودم اما، حضور تیمور نمیگذاشت شادی به رگهایم بدود. اینجا دیگر قید و بندی در کار نبود. به وجد آمده بودم از آن همه جلال و شکوه… داخل مدرسه موزهای برپا بود و چند فروشگاه صنایع دستی هم به چشم میخورد. در طول سفر به بخارا و سمرقند، آن قدر مدرسه و مسجد خواهید دید که کمکم نقوش زیبای کاشیها هم برایتان تکراری خواهد شد اما، مدرسه طلاکاری چیز دیگریست… عجیب چشمنواز است و بیننده را به تحسین سازنده آن وادار میسازد.
آخرین مقصد میدان، مدرسه شیردار بود. کاشیهای سردر ایوان ورودی دو شیر دارد که در حال شکار آهو هستند. نام مدرسه از همین جا آمده است. البته شیرهایش خیلی شبیه شیرهایی که ما میشناسیم نیستند! ببرهای نارنجی رنگی هستند که خورشیدی هم بر پشتشان قرار دارد. مدرسه دارای دو گنبد خیارهدار است و دو طبقه دارد. فضای داخلی آن از مدرسه طلاکاری کوچکتر به نظر میرسد، اما این یکی هم از زیبایی نظیر ندارد… مردی پای دار قالی نشسته بود و قالی میبافت. میدان ریگستان را بر تار و پود ابریشم نقش میزد؛ افغان بود. بیست و چند سالی میشد که ساکن سمرقند بود و کارگاه قالیبافی برپا کرده بود و بیش از بیست کارمند داشت. روزهای عادی هفته، دختران قالی میبافند اما، روزهای تعطیل خودش به تنهایی پای دار مینشیند. کمی باهم گپ زدیم؛ به احترام ما از کار بازایستاده بود و میخواست برایمان چایی بریزد. چند عکس گرفتیم و خیلی زود تنهایش گذاشتیم تا به کارش برسد.
از میدان، به سمت مسجد بیبی خانم به راه افتادیم. بچههای ازبکستان که در سالهای ابتدایی مدرسه، ازبکی و روسی یاد گرفتهاند، از کلاس سوم دبستان انگلیسی نیز میآموزند؛ به دیدن گردشگران عادت دارند و مشتاق ایجاد ارتباطند. با هِلو هِلو کردنهایشان ایستادیم و با چند تایشان عکس یادگاری گرفتیم. بچههای ازبکستان هنوز بادبادکهایشان را با اسباب بازیهای دیجیتالی تاخت نزدهاند… روزهای تعطیل با خانوادههایشان به فضاهای باز میآیند و بادبادک هوا میکنند. نمیدانید تماشایشان چه کیفی دارد! باد خوبی میوزید و یکی از بچهها که تنها مانده بود، نمیتوانست بادبادکش را پرواز دهد. رضا به کمک او شتافت. بادبادک خیلی زود اوج گرفت و ما هم زیر نم نم باران و باد سرد به سمت مسجد راهمان را ادامه دادیم.
بین راه، به دو بانویی رسیدیم که تنه درختان را رنگ میزدند. این سنت سپید کردن تنه به ارتفاع یک متر، در هر سه کشور اجرا میشود. از بانوان دلیلش را پرسیدم؛ گفتند برای زیبایی اما، فکر میکنم داستان بیشتر از فقط زیبایی است چون حتی نهالهای نازک جادههای دورافتاده هم سپید میشوند. همان نزدیکی به یک نانفروشی وارد شدیم تا قهوهای بنوشیم. یک پیراشکی داغ همراه با عطر خوش قهوه همراه شد و سرما را از تنم بیرون کرد. به مسجد بیبی خانم که رسیدیم باران داشت شدت میگرفت؛ ترجیح دادیم قبل از دیدن مسجد به «شاه زنده» برویم…
پی نوشت: این سفرنامه در شماره ۵۵ ماهنامه جهانگردان به چاپ رسید.