الصویره، مغربی کوچک…

الصویره، مغربی کوچک…

سه روزی می‌شود که وارد کشور مراکش شده‌ایم و امروز به شهری رسیده‌ایم که الصویره نام دارد. به محض وارد شدن به محله قدیمی ـ که در تمام مراکش مدینه نامیده می‌شود ـ درمی‌یابیم که ارزش آمدن داشته است؛ انگار شناسنامه جاذبه‌های مراکش باشد و تمام انتظارات عجیب و غریب یک مسافر از راه رسیده را از این کشور، چاره کند! هنوز وارد مدینه نشده، به بازار مکاره‌اش می‌رسیم؛ در ردیف بی پایان مغازه‌ها اولین چیزی که به چشم می‌آید تنوع رنگ است! چرم و فرش و سفال فرقی ندارد! به اجناس هر مغازه‌ای می‌نگری الوان است! و ترکیب اینها با رایحه‌ دلپذیر روغن آرگان جادوی بی‌نظیری را ایجاد می‌کند…

در کوچه‌های پیچ در پیچ و مشابه مدینه، دنبال آدرس اقامتگاه سنتی‌مان می‌گردیم؛ سردرگمی مهر شده بر صورت‌مان، مردی را به سمت ما سوق می‌‌دهد؛ بعد از حال و احوال و پرسیدن ملیت، با لبخند راه می‌افتد تا مسیر هتل کوچک را به ما نشان‌ بدهد؛ ایرانی باشی و رسم میهمان‌نوازی بدانی، محال است فکر کنی پشت این لبخند و اشتیاق به کمک، چیز دیگری پنهان است! مخصوصاً که در کازابلانکا با میهمان‌نوازی پذیرایی شده‌ایم؛ با این وجود، کلمات کتاب راهنمای سفر به مراکش را به یاد می‌آوریم که تذکر داده بود فقط از مغازه‌داران آدرس بپرسیم؛ از او درخواست می‌کنیم فقط بگوید از کدام سمت برویم؛ باز هم با لبخند می‌‌گوید مشکلی نیست و همراه‌مان می‌شود؛ راه طولانی و پیچ درپیچ است؛ بالأخره در یک کوچه باریک به اقامتگاه‌ می‌رسیم؛ از مرد مراکشی تشکر می‌کنیم تا وارد هتل شویم که طلب پول می‌کند! ظاهراً مراکش حرف‌های ناگفته بسیاری دارد… می‌پرسیم که چرا از اول نگفتی؟! می‌گوید بیکارم و فرزندانم گرسنه‌‌اند! پول خرد همراه‌‌ نداریم و به او اطلاع می‌دهیم؛ با خوش‌رویی می‌گوید اشکالی ندارد! باز هم یکدیگر را خواهیم دید… آن موقع هنوز نمی‌دانستیم این قصه سر دراز دارد و تا زمان ترک شهر از آزار او خلاصی نخواهیم یافت! تنها مزیت این اتفاق، کسب تجربه برای برخوردهای دو هفته بعد سفر بود!

وارد هتل کوچک می‌شویم؛ اقامتگاه‌های سنتی مراکش «ریاد» نام دارند. ریاد یا (ریاض) از کلمه «روضه» به معنای باغ می‌آید. خانه‌هایی با حیاط مرکزی، حوض و فواره کوچک در میان و  اتاق‌هایی در چهار طرف ساختمان و البته پشت‌بام‌های دل‌انگیز… بانوی جوانی به استقبال‌‌ می‌آید؛ نامش زهره است؛ آن قدر آرام و با طمأنینه سخن می‌گوید که جای شکی باقی نمی‌گذارد ساعتی پیش اخبار سراسری، از صلح جهانی خبر داده است! مثل کازابلانکا، این جا هم با چای مراکشی و شیرینی پذیرایی می‌شویم؛ چای مراکشی ترکیبی از چای سبز و نعناست که معمولاً با شکر دم می‌کنند و با فاصله زیاد توی استکان‌های باریک می‌ریزند تا هرچه بیشتر کف کند. ریاد، مسافران زیادی نداشت و به همین خاطر یکی از بهترین اتاق‌های آن به ما تعلق می‌گیرد. تزئینات سنتی اتاق بی‌نظیر است و غافلگیرمان می‌کند؛ ارسی‌ها، لوسترها، جاشمعی‌ها و عودسوزها، همه ترکیب خارق‌العاده‌ای دارند. زهره به جز کلید اتاق، کلید دیگری نیز تحویل‌مان می‌دهد! چون تعداد کارکنان ریاد محدود است، در تمام مراکش کلید در خانه را نیز به مسافران می‌دهند تا رفت و آمد به آسانی صورت بگیرد. این کار، احساس خوش صاحب‌خانه بودن را القا می‌کند!

بعد از برانداز کردن اتاق، به سراغ صندوق امانات رفتیم تا مدارک را در آن بگذاریم؛ یک ساعت طلای مردانه در کف آن می‌یابیم! باورم نمی‌شود یک مسافر مرفه، در سفر به مراکش چنین ساعت لوکسی همراه خود آورده باشد! برای دادن ساعت و گرفتن نقشه به طبقه پایین بازمی‌گردم؛ در راه به صاحب ساعت فکر می‌کنم و در ذهنم مشغول قصه‌پردازی می‌شوم… زهره در تاریکی روی مبلی نشسته و با لپ‌تاپ مشغول است؛ به آرامی صدایش می‌زنم؛ می‌آید و کنار حوض روبرویم می‌نشیند؛ ساعت را به دستش می‌دهم و ماجرایش را می‌گویم؛ دستپاچه می‌شود و شماره مسافر قبلی را می‌گیرد؛ متأسفانه پاسخی نمی‌دهد… سراغ نقشه را که می‌گیرم، بلافاصله می‌آورد و هرچیزی که فکر می‌کند به کار می‌آید را برایم توضیح می‌دهد. از موقعیت ریاد گرفته تا رستوران‌های خوبی که به تازگی غذاهایشان اطمینان دارد. پیش‌تر اشاره کردم که بسیار آرام سخن می‌گفت؛ دفعه اول فقط آرامش صدایش را شنیده بودم اما، حالا میان حرف‌هایی که رد و بدل می‌شد یک بغض کهنه هم پیداست! می‌پرسم صاحب اینجایی؟ پاسخ مثبت است؛ کنجکاوتر می‌شوم؛ می‌پرسم اهل کجایی؟ ریشه‌های بغض آرام آرام سربرمی‌دارند… گویا تنهایی طاقتش را طاق کرده که داوطلبانه قصه خود را ادامه می‌دهد… می‌گوید که پدرش مراکشی است و مادرش فرانسوی؛ در فرانسه کاری مرتبط با رشته خودش پیدا نکرده و آمده اینجا را خریده و برای خودش کار و کاسبی راه انداخته است؛ بغضش که پررنگ‌تر می‌شود می‌فهمم که تنهایی و غربت کار خودش را کرده… می‌پرسم زندگی اینجا راحت است؟ می‌گوید سعی می‌کنم با تنهایی و دلتنگی کنار بیایم اما راحت نیست… حرفی برای گفتن نمی‌ماند! برای دلتنگی و غربت هیچ پاسخ شایسته‌ای پیدا نمی‌شود… بعد از کمی سکوت، انتخابش را تحسین می‌کنم؛ می‌گویم الصویره شهر زیبایی‌ست و جای خوبی را برای زندگی انتخاب کرده… با سر تأیید می‌کند و می‌گوید که اینجا را دوست دارد… دم غروب است و ما از صبح گرسنه‌ایم؛ راه می‌افتیم تا اول کمی با گوشه و کنار شهر آشنا شویم و بعد کافه ـ رستوران محبوب زهره را بیابیم. از کوچه‌های باریک مدینه به سمت ساحل می‌رویم.

نزدیک ساحل، مردم شهر بیشتر از گردشگران به چشم می‌خورند. اولین چیزی که به چشم می‌آید، پوشش مردم محلی است که برخلاف کازابلانکا، لباس سنتی به تن دارند؛ مردان بیشتر «جلابه» به تن دارند و زنان «قفطان»؛ جلابه، لباس بلند تک رنگ یا راه‌راهی از پشم شتر یا پنبه است که برای محافظت از آفتاب، باد، هجوم شن و همچنین سرما استفاده می‌شود. قفطان که از تنوع رنگ و جنس بیشتری برخوردار است، پوشش سبک وزن و گشادی برای مقابله با گرماست.

در امتداد ساحل تا  قلعه که آخرین ساختمان شهر قلمداد می‌شود، تعداد زیادی نیمکت هست و انبوهی مرغ دریایی که به صورت گروهی یا به تنهایی در رفت و آمدند. کمی جلوتر، دکه‌های آب‌پرتقال‌فروشی قرار دارند و انبوهی رستوران دریایی کوچک که به انتخاب مشتری در برابر خودشان غذا را آماده می‌کنند و بعد نوبت می‌رسد به صف بی‌پایان قایق‌های ماهیگیری آبی رنگ که در این سرخی غروب، به زیبایی عکس‌هایشان نیستند؛ قرار می‌گذ‌اریم فردا صبح برای دیدارشان بازگردیم. برمی‌گردیم کنار نیمکت‌ها… برای خودمان قدم می‌زنیم و به مردم می‌نگریم… احساس دلتنگی احاطه‌‌ام کرده؛ نه تأثیر غروب آفتاب است و نه حتی  ورود به شهر جدید! شک ندارم با غم صدای دختر محجوبی که چند کوچه آن طرف‌تر داخل اقامتگاهش نشسته، درگیر شده‌‌ام… به اقیانوس اطلس می‌نگرم…که این قاره را از اروپا و امریکا جدا کرده… جدایی… درد مشترک انسانها در تمام طول و عرض تاریخ و جغرافیا… که در این غروب، مرا دچار چشمان سیاه و بغض خاموش یک دختر زیبای دورگه کرده! به آب می‌نگرم و آرزو می‌کنم ای کاش صدا کردن «عایشه» می‌توانست درد زهره را دوا کند! عایشه… بانوی دریاها که از جذاب‌ترین افسانه‌ مراکش می‌آید… با پاهایی که به گفته برخی شبیه پری دریایی و به گفته بعضی دیگر شبیه پای بز است! بانویی که در آب‌ها زندگی می‌کند و به محض شنیدن درخواست کمک، به یاری مردم می‌شتابد! عایشه از تاریخ می‌آید؛ از جنگ با اسپانیا… خیلی از سربازان اسپانیایی را به قعر دریا فرو برده تا از مرزهای مراکش دفاع کند… مردم مراکش برای ارعاب و ادب کردن کودکان، هنوز هم از عایشه کمک می‌گیرند! بسیاری از مردم معتقد به این افسانه، پنج‌شنبه‌ها برای او شیر و نان به کنار آب می‌برند و برایش شمع روشن می‌کنند… به آب می‌نگرم؛ به عایشه فکر می‌کنم و بی‌اختیار، صورت دختر تنها نشسته در ریاد، پیش چشمم نمایان می‌شود… قدم‌زنان از اقیانوس فاصله می‌گیرم و نمی‌دانم از این بعد کدام‌ زن برایم تداعی‌گر آن دیگری‌ست…

سفرنامه مراکش
سفرنامه مراکش

مشهورترین نمای مدینه – بناهای تاریخی و باروی شهر را به خوبی نشان می دهد.

سفرنامه مراکش
سفرنامه مراکش

قلعه الصویره

سفرنامه مراکش
سفرنامه مراکش

قفطان

سفرنامه مراکش
سفرنامه مراکش

جلابه

سفرنامه مراکش
سفرنامه مراکش
سفرنامه مراکش
سفرنامه مراکش

سفرنامه مراکش
سفرنامه مراکش

سفرنامه مراکش
سفرنامه مراکش
سفرنامه مراکش
سفرنامه مراکش
سفرنامه مراکش
سفرنامه مراکش

صنعت سنتی تولید چرم مراکش مشهور و به موروکونری معروف است.

سفرنامه مراکش
سفرنامه مراکش
سفرنامه مراکش
سفرنامه مراکش
پی‌نوشت: این نوشته در دومین شماره فصلنامه گیلگمش به چاپ رسیده است. 

 

نوشته شده توسط : وبلاگ کوله پشتی نارنجی

حتما ببینید

سفرنامه هند

سفر معنوی هندوستان

سفر معنوی هندوستان     قسمت اول (سفر به درون یا بیرون!) تا جایی که …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *