برام نوشته بود که «بالاخره شیر آبی رو که همهش صدا میداد تعمیر کردم. سگ همسایه بغلی ولی همچنان شبها تا صبح پارس میکنه و نمیذاره درست بخوابم. اون یکی همسایه هم که با وجود همهی کارآگاهبازیم هنوز نفهمیدم که دقیقاً کدومه همچنان اصرار داره که سطل آشغال قرمزش رو بذاره جلوی خونهی من!»
همینطورکه ذهنم پرواز کرده بود به اقیانوسها اونورتر و به خونهای که شش هفتهی آخر سفرم رو توش گذرونده بودم، ادامه داده بود که: «راستی اونقدر که از خاصیت “به” گفتی رفتم از بازار میوه ترهبار به ارزون پیدا کردم کیسهی هفتتاییش یک دلار و نیمه! یه چیزی شبیه مربای بهی که میگفتی رو پختم و هر روز با شیر برای صبحونه میخورم! باید اعتراف کنم که خیلی خوشمزه شده! راستی یادت نره که دستور مربای به مامانت رو برام بفرستی!»
فیونا رو هم مثل خیلی آدمهای دیگهی سفر، تو بهترین زمان ممکن پیدا کرده بودم: اولش تو یک مرکز کار داوطلبانه و بعدتر سر یک قرار قهوهی داغ تو یک شب سرد. توی بخش پذیرش یک بیمارستان کار میکرد و موهای طلایی فرفریش چروکهای ظریف پنجاهسالگی گردنش رو میپوشوند. از دو سال قبل که یکهو پارتنر یونانیش جلوی چشمهاش و به خاطر یک دلدرد ساده مرده بود، وسواس خرید پیدا کرده بود و تمام وقتهای خالیش رو به خریدن آباژور و قوری و فنجون و شمع از مغازههای دستدوم فروشی میگذروند.
سر همون قرار بود که فهمیده بودم همخونهایش دقیقاً تو تاریخی که من دنبال یک اتاق میگردم عازم سفره و من میتونم بدون هیچ زحمتی اتاقش رو اجاره کنم.
همینطور که زل زده بودم به کلمات تایپشدهی روی صفحه، حس میکردم که صداش و لحن حرف زدنش رو میشه از لابهلای تک تک نوشتههاش شنید. از بین چندتا عکسی که برام فرستاده بود چشمم به عکس یک فیل رنگ شده خورد. زیرش نوشته بود:
«راستی ماجرای سریلانکا و اون مسابقهی رنگ آمیزی فیل که یادته؟! توی مسابقه برنده نشدم ولی الان دیگه دارم فکر میکنم که خودم یه سفر برم سریلانکا. بیخیال مسابقه! شایدم یه سر برم یونان! تو که میدونی اونجا خونهی دوّم منه.»
اینو که خوندم یاد یکی دو روز قبل از برگشتنم افتادم؛ نشسته بودیم توی یک کافه و قهوه به دست از روزهای پیش رو میگفتیم. من از سفر چند هفتهایم به ایران و هیجانم برای دیدن خانواده و دوستها میگفتم و فیونا از قلبی که برای یونان میزد و سالهایی که با پارتنرش اونجا گذرونده بود. همون موقع بود که پرسیدم:
«فیونا! کاری که الان واقعاً دوست داری انجامش بدی چیه؟!»
یکم فکر کرد و گفت:
«سالهاست آرزومه برم سریلانکا و هند رو ببینم. شایدم یه سفر طولانی به هر دوتاش، آخه زورم میاد که تا سریلانکا برم ولی هند رو نبینم. هرچند موضوع اینه که اینجوری باید چندماهی و شایدم یک سالی همه چیز رو بذارم و برم. برای همین باید از کارم استعفا بدم و خونهای که عاشقانه دوستش دارم رو تحویل صابخونه بدم چون از پس اجارهاش تو زمان سفر برنمیام. ولی هم کارم رو دوست دارم هم خونه رو! این جوریه که فکر میکنم این سفر نشدنیه و باید بیخیال سریلانکا و هند بشم!»
فنجون قهوهای که مثل همیشه سرد شده بود رو مزهمزه کردم و در حالی که تو چشمهاش زل زده بودم پریدم وسط حرفش و گفتم:
«فیونا! واقعا به نظر خودت تمام این بهونههایی که میاری منطقیه؟! چرا موضوع به این سادگی رو اونقدر بزرگ میکنی که انجام دادنش به یه اتفاق محال تبدیل بشه؟! معلومه که قرار نیست برای یک سفر ساده کل امنیت خونه و زندگیت رو ریسک کنی! واقعیت ماجرا اینه که یک وقتهایی باید آرزوهای بزرگمون رو بخشبخش و کوچیک کنیم تا قابل انجام بشه وگرنه تا ابد نشدنی باقی میمونه. کل چیزی که برای دیدن سریلانکا لازم داری سه هفته مرخصی و یک بلیطه. چرا تبدیلش میکنی به یه تصمیمگیری بزرگ برای شغل و خونهات که بعد فکر کنی نشدنیه! سریلانکا رو برو و هروقت هم که نوبت هند شد راهی هند میشی!»
عصر همون روز بود که وقتی اومدیم خونه با صدای جیغ و مری گفتنش از اتاق پریدم بیرون! ایمیلی دریافت کرده بود که فراخوان یک مسابقهی رنگآمیزی برای سفر رایگان به سریلانکا بود! برق چشمهاش رو که دیدم خندیدم و گفتم: قبول داری که باید به نشونهها اعتماد کنیم؟! چمدونت رو ببند!
ته نامهاش نوشته بود: «راستی دیگه مثل تو خرمای سرخشده درست میکنم، لیمو عمانیها رو هم اونجوری که یادم دادی سوراخ میکنم و میریزم توی غذا. با اون گلاب هم که با هم خریدیم شربت درست کردم. دارم فکر میکنم که بعد سریلانکا شاید یک سر برم یونان. دارم به ایران هم فکر میکنم! شاید باید یه سر هم بیام ایران و همهی این قصههایی که از ایران میگفتی رو به چشم خودم ببینم…»
و من همینطور که بوی گلاب مشامم رو پر کرده بود به گوشهای از خودم و ایران که تو خونهی فیونا جا گذاشته بودم فکر میکردم.