شنبه ۱۳۹۴/۱۲/۰۱
باید اعتراف کنیم هتل یا شاید بهتره بگیم همون متل مون در شهر هیکادوا خیلی دوست داشتنی بود. تنها ایرادش رو باید به یکی دوبار عبور قطار از ریل نزدیک اونجا عنوان کرد که کلا شاید همه شهر این مشکل رو داشتن!
این هتل های کوچیک که ۵-۶ تا اتاق بیشتر ندارن به صورت خانوادگی اداره می شن و یجورایی خرج خونواده رو در می یارن!
تزئینات مبتکرانه داخل باغ خیلی به دلمون نشست!
از وسایل ساده و پیش پا افتاده کلی طراحی هنری کرده بودن! و نیز یه دیوار داشتن که روش مسافرها نقاشی یادگاری کشیده بودن!
تو کل باغ هم (که به نظر حدود ۱۰۰۰ متری مساحت داشت) خوشبختانه از سگ و جک و جونورهای بزرگ خبری نبود و در عوض چندتا سنجاب کوچولوی خوشگل جست و خیز می کردن!
اول صبح مثل همیشه گفتیم زودتر بریم صبحونه بخوریم که فرصت بیشتری داشته باشیم! رستوران تو انتهای باغ بود و وقتی از جلوی در اصلی رد شدیم مرد جوونی که تقریبا همه کاره هتل بود یه سلام گرم به ما داد و با کلاه ایمنی سوار موتورش شد بره بیرون!
وقتی وارد رستوران کوچک ته باغ شدیم پیرمردی غربی با حال داشت ضمن صرف صبحونه با تبلتش ور می رفت. که اونم سلام و علیک گرمی کرد!
اما دقایقی بعد با یه کوله گنده پشتش رفت! آدم حال می کنه این آدم های با حال رو می بینه که تو این سن بک پکری میکنن!
چند دقیقه بعد خانوم گارسون که به نظر می اومد خانوم همون آقای هتلدار باشه با کلی معطلی و آرامش قاشق چنگالامونو چید و با خودمون گفتیم غلط نکنیم صبحونشون هنوز حاضر نیست! احتمالا آقاهه تازه با موتور رفته از بازار خرید کنه!
چند لحظه بعد یه خانوم مسن بقچه به دست دوون دوون اومد و با همون خانوم جوون هول هولی رفتن آشپزخونه! چند لحظه بعد خانومه با دوتا کاسه دال عدس خونگی فوق العاده خوشمزه و داغ بخش اول پذیرایی رو شروع کرد!
هنوز دال عدس رو کامل نخورده بودیم که آقاهه هم رسید و از اینجا به بعد بساط صبحونه نیمه اشرافیمون چیده شد و آقاهه مشتاقانه پاسخ سئوال های ما رو در مورد ترکیب غذاها از نودل تا روتی می داد! انصافاً صبحونه خیلی بهمون چسبید! خصوصاً تست غذاهای خونگی سریلانکایی!
با خداحافظی از خانواده دوست داشتنی هتل دار با پراسانا به سمت گاله در حرکت بودیم. بازم همون مسیر ساحلی زیبا با حال و هوای مطبوع که این بار با یه نیمچه آفتاب زیبا هم همراهمون شده بود!
در بدو ورود به شهر گاله برج ساعت و دیوار بلند فورت یا همون قلعه شهر که از زمان استعمار غربیها به یادگار مونده خودنمایی می کنه!
از ورودی پشت قلعه و پس از گذاشتن قرار و مدار واسه یکساعت بعد از پراسانا جدا شدیم و از دروازه اصلی مسیر شیبدار رو به بالا رفتیم!
در کمال تعجب از گیت بلیط فروشی و حتی نگهبان خبری نبود! انگار مثل سازمان میراث فرهنگی خودمون که نصف بیشتر آثار باستانی رو به امان خدا رها کرده اونا هم کاری به کار این مجموعه تاریخی نداشتن!
بالای دیوار و برج باروی قلعه چشم انداز زیبایی از شهر و دریا رو میشه همزمان تماشا کرد!
و البته چه هوای طرب انگیزی!
از اون بالا حرکات ورزش صبحگاهی صدها دانش آموزی که به صورت هماهنگ روی چمنها ورزش یا تمرین می کردن پیدا بود!
و ابتکار جالب برای ساخت مجسمه و ماکت هایی که گذشته تاریخی قلعه رو حکایت می کرد!
موقع برگشت که با دور زدن قلعه همراه شد، یه آقای میانسالی به صورت خودجوش پیشنهاد داد تا ببرمتون بازار بگردونمتون و ما هم گفتیم نه ممنون خودمون راننده داریم! بعد پرسید کجایی هستین و وقتی شنید ایران گفت که یکی از اقوامش تو سفارته! آخر کار خواست معرفت نشون بده و با دست بازار مورد نظرش رو نشون داد و گفت سعی کنین هیچ وقت بازارها رو با رانندهها نرین چون اینجوری پورسانت راننده هم، رو قیمت فروش کشیده می شه!
مقصد بعدی یه معبد بودایی و همچنین استوپا با همون گنبد سفید و بزرگ در بالای یکی از تپههای خارج شهر گاله بود!
پراسانا با لبخند همیشگیش ما رو از دل جاده های خاکی تا بالای تپه معبد بالا برد. اینجا بود که باز هم نعمت داشتن راننده اختصاصی رو شکر کردیم چون بعید بود با وسایل نقلیه عمومی میشد اینجا اومد و احتمالا پول تاکسی هم کم نبود!
معبد بودایی معماری زیبایی داشت و جالب اینکه این بار برخلاف معابد دیگه یه نوار کناره ای رو مفروش کرده بودن که اونجاها و برخی دخمههایی که مجسمه داشت رو باید پیاده می رفتی اما بقیه حیاط رو می تونستی با کفش بری!
مجسمه بودای خوابیده در حالیکه کلی گل و میوه با تزئینات عالی جلوش گذاشته بودن بیشتر دل آدم رو آب می انداخت!
با یک عالمه مجسمه مختلف در طرح های رنگارنگ!
وقتی مسیر رو پیش رفتیم، جلوی یکی از عبادتگاهها یه کاهن داوطلبانه جلو اومد و واسمون دعا کرد و بعد هم دوتا بند سفید به مچمون بست و گفت تا ۳ روز باید نگهش دارین تا آرزوتون برآورده بشه! در عوض ما هم کمی پول به صندوق صدقاتشون واریز کردیم!
گنبد استوپا از جاده کناری راه داشت و اونجوری که گفته می شه این گنبد بزرگ که در فضایی منحصر به فرد با چشم انداز عالی ساخته شده هدیه ژاپنیها به سریلانکاییها بوده است! هر چند قبلا شرح دادیم که مکان استوپا حتما باید دارای کراماتی خاص باشه!
برای بالارفتن از گنبد باز هم باید کفش ها رو در می آوردیم. البته خوشبختانه سنگ فرش معبد صاف و تمیز بود و جز یکی دو تا سگی که اون اطراف می چرخیدن نگرانی عمده دیگهای نداشتیم.
از بالای گنبد چشم انداز رویایی ساحل گاله و اقیانوس هند نمایان شد.
منظره ای پانوراما گونه فوق العاده با یه هوای مطبوع آفتابی!
مگه میشد اینجا رو از دست داد!
ساعتی بعد با پراسانا در مسیر برگشت قرار گرفتیم. پراسانا در همون ابتدای مسیر در دل دریا چندتا تیرک چوبی رو نشون داد که انگار فیشرمن های ماهیگیر از اون برای ماهیگیری استفاده می کردن. البته تو اون ساعت کسی واسه ماهیگیری حضور نداشت و اونجور که ما شنیدیم بهترین جای دیدن اونا مکانی با نام Weligama دورتر از خود شهر گاله است!
با ادامه مسیر دقایقی بعد دوباره به شهر گاله برگشتیم و این بار پراسانا جلوی معبد هندوها توقف کرد و گفت میخواین ببینینش؟
بدون پیاده شدن از ماشین یه چشم انداختیم، اما انگار بسته بود! به علاوه اینکه تزئینات زیادی هم در مقایسه با معابد هندوی دیگه نداشت! واسه همینم گفتیم نه بهتره بریم!
۱۳۹۴/۱۲/۲۲
روز هشتم- بنتونا، کلمبو و نگمبو(سریلانکا۸)
با خروج از گاله به سمت کلمبو را افتادیم. در این هنگام بازم پراسانا پیشنهاد روز قبلش در مورد امکان استفاده از بزرگراه تا کلومبو و سرعت بخشیدن در قبال پرداخت ۳۰۰ روپیه اعلام کرد! ما هم گفتیم نه بابا ما حاضریم ۳۰۰ روپیه هم اضافه بدیم که همین مسیر نوار ساحلی رو ببینیم!
همینم شد که در شهر بنتونا فرصت یه توقف دلچسب و دقایقی قدم زدن در کنار ساحل فراهم شد.
اونم چه ساحلی! از این ساحلهایی که درختای نخل کجکی منظره رویاییای که خوراک پوسترهای رویایی سریلانکا و اقیانوس هند رو شکل داده بود!
پراسانا می گفت این بنتونا خوراک عرباست! واسه همینم کلی هتل لوکس و پنج ستاره ساحلی اونجا ساخته بودن!
در واقع توریستهای عرب حس و حال دیگر جاهای زیبای سریلانکا مثل سیگیریا و نووارا الیا و … رو ندارن و فقط چسبیدن به همین ساحل بنتونا! حالا بگذریم که تورهای سریلانکای آژانس های داخلی خودمون هم کم و بیش از همین روش پیگیری می کنن!
حوالی ساعت ۲ ظهر بود که سرانجام رسیدیم کلومبو! دیگه روده کوچیکه داشت روده بزرگه رو می خورد و همینم شد اول کار از پراسانا خواستیم که یه رستوران S&P پیدا کنه تا نهار رو بخوریم و اونم یه خوبش رو واسمون پیدا کرد که جاتون خالی حسابی حال کردیم.
مقصد بعدی معبد هندیهای شهر کلومبو بود که از شانس ما بعد کلی ترافیک که اونجا رسیدیم بسته بود! ای بخشکی شانس!
این ترافیک کلومبو هم مثل اکثر پایتختهای بزرگ دنیا دردسریه! کلی معطل شدیم و خدا رو شکر کردیم که اصلا تلاش نکردیم تا در کلمبو هم اقامتی داشته باشیم! وگرنه نصف وقتمون فقط تو همین خیابون های شلوغ شهر می گذشت!
همینم شد که قید گردش بیشتر در کلمبو رو زدیم و عصر بالاخره به آخرین مقصد یعنی شهر ساحلی نگومبو در نزدیکی فرودگاه رسیدیم. از چهره پراسانا هم می شد حدس زد که پرپر می زنه که بتونه بره و خانواده اش رو ببینه!
دقایقی بعد جلوی یه هتلی که زیرش بار و رستوران چینی بود توقف کرد و بعد از کلی بالا رفتن از پله های تنگ و باریک از دیدن اتاق محقر هتل که بیشتر شبیه مسافر خونه بود یکم جا خوردیم. بوی بسیار بدی توی ساختمون پیچیده بود و پراسانا هم فوری فهمید که خوشمون نیومده و انگار کیفیت هتل از انتظار خودشم پایینتر بود! و بعد با صاحب هتل که چینی بودش وارد بحث شد که قرار بوده اتاق بهتری بدین و اونم گفت این تنها اتاق باقیمونده اشه! از پراسانا پرسیدیم که میتونه هتل رو عوض کنه یا نه که با شرمندگی گفت متاسفانه باید خسارت به هتل بدم. مام گفتیم باشه حالا یه شب که هزار شب نمیشه.
بعدم پراسانا خداحافظی کرد و رفت پایین و ما هم بالاجبار راضی شده بودیم که این شب آخری رو تو یه اتاق نمور و زشت مسافرخونهای تو این شهر ساحلی به سر ببریم! اما چند دقیقه بعد پراسانا زنگ زد و گفت که ساکهاتون و باز نکنین و بیاین پایین تا ببرمتون یه جای بهتر! ما هم از خدا خواسته پریدیم پایین!
صدمتر اونورتر یه هتلی با ظاهری به مراتب بهتر محل اقامت جدیدمون بود که سریع ساکامونو بردن تو یه اتاق با کیفیت نسبتا مناسب. هنوز وسایلمونو باز نکرده بودیم که نمی دونیم پراسانا از ما چی به خانوم صاحب هتل گفته بود که از این رو به اون رو شد و خلاصه حسابی تحویلمون گرفت! ما هم که ذوق زده شده بودیم گفتیم که تو وبلاگمون از هتل شما هم تعریف می کنیم! همین کافی بود که چند دقیقه بعد خانومه به همراه آقای صاحب هتل اومدن دنبالمونو گفتن ما یه اتاق VIP دیگه هم داریم که می خوایم اونو به شما بدیم و این شد که اتاق هتل آخرین شبمون هم تبدیل شد به یه اتاق تر و تمیز که بوی نویی از همه جاش استشمام میشد. انگار تازه دیروز افتتاحش کردن! و ما هم راضی از تلاش های موثر پراسانا!
این هتل که اسمش WINDMILL هست تو نگومبو است. (آدرس سایتشم اینه: windmillbeachhotel.com)
خلاصه خوشحال و خندان با پراسانای طفلی که از اینهمه دوندگی حالا خیس عرق شده بود خداحافظی کردیم و شیما یکی دیگه از دستبندهای بدلیش رو برای منولی دختر کوچولوی زیبای پراسانا هدیه فرستاد. بعد هم ما که دیگه نمی خواستیم آخرین ساعات اقامتمون در سریلانکا رو بیخود تو هتل هدر بدیم دنبالش سریع زدیم بیرون!
برخلاف انتظار نگومبو یه شهر ساحلی زنده است که دو طرف نوار ساحلیش پر از هتل و باره و البته پر از توریستهای رنگ و وارنگ غربیه! خیلی زندهتر از بقیه شهرهایی که تو سریلانکا دیدیم!
برای ورود به ساحل از کوچه کناری یکی از هتل های لوکس عبور می کردیم که نگهبانش با دیدن ما پرسید شما عربید؟ گفتیم نه؟ چطور مگه؟ اونم گفت اسمش ابراهیمه و چند سالی تو عربستان سعودی کار می کرده و واسه همینم عربی بلده! خلاصه یکم باهاش گپ زدیم و حسابی باهمون رفیق شد.
با خداحافظی از اون وارد ساحل زیبای شنی شدیم و شروع کردیم به قدم زدن تو ساحل!
ساحل فوق العاده زیبا و دیدنی بود! و تا غروی آفتاب و تاریک شدن هوا دلمون نیومد که اونجا رو ترک کنیم.
طرف های غروب بود که یه پسر جوون با تیپ امروزی اومد جلو و گفت میشه یه چند روپیه بهش بدیم! ما هم گفتیم واسه چی؟ و نهایتاً این مدل گدایی رو ندیده بودیم و ردش کردیم رفت!
با این حال یکم تو ذوقمون خورد و گفتیم نکنه با تاریکی هوا با دوستاش بریزن تو خلوتی ساحل خفتمون کنن! واسه همین ساحل رو ول کردیم و به خیابون اصلی که شلوغ بود برگشتیم!
حالا دمپایی یا همون کفش های بندیمون پر از شن شده بود و اینجوری مجبور بودیم تا هتل به سختی راه بریم. اما یکدفعه یاد ابراهیم نگهبان هتل کنار ساحل افتادیم و سریع رفتیم کنار هتلش و گفتیم هتلمون دورتره، جایی شیر آب هست کف پامونو بشوریم؟ اونم با مهربونی شیر آب حیاط رو نشون داد و اینجوری فرصت گشت و گذار بیشتر هم فراهم شد!
دقایقی بعد خوشحال و سرخوش داشتیم تو خیابون ساحلی قدم می زدیم که یکدفعه یه مرد جوون دوچرخه سوار که ریش و ظاهرش نشون می داد مسلمونه گفت السلام و علیک و ما هم گفتیم علیکم السلام! و بعدش یارو یکم صغرا و کبرا چید و گفت میشه یه کمکی به من بکنین چون زن و بچه ام گشنهان؟ ماهم گفتیم داداش برو خدا روزیت رو جای دیگه حواله کنه! ای بابا چقدر گدای سمج تو این شهر هست!
در مسیر برگشت یه آژانس توریستی بود که به سرمون زد قیمت توری مشابه اون چیزی که از فرودگاه گرفتیم رو بپرسیم. داخل که رفتیم یه خانوم جوون با یه بچه مدرسه ای که داشت تکالیفش رو انجام می داد حضور داشتن اما خانومه گفت الان شوهرش می یاد و بهتر کمکتون می کنه!
دقایقی بعد آقاهه اومد و بهش برنامه یه تور ۶ روزه از سیگیریا تا همینجا رو مو به مو شرح دادیم. دقیقا مشابه همون توری که ما گرفته بودیم! اونم بعد از یکم چرتکه انداختن با ماشین حساب آخر کار گفت که ۶۵۰ دلار هزینه داره و نهایتاً با تخفیف حداکثر می تونه ۶۰۰ دلار تور رو بهمون بده!
ما هم گفتیم بمون تا فکرامونو کنیم و اومدیم بیرون و خدا رو شکر کردیم که با ۴۸۰ دلار اونم از فرودگاه مستقیم همچین برنامه فشرده ای رو ردیف کردیم!
آخر شب از اونجا که علاوه بر ۲۵۰۰ روپیهای (حدود ۲۰ دلار) که واسه انعام پراسانا کنار گذاشته بودیم، یه ۳۰۰-۴۰۰ روپیهای پول خرد ته جیبمون رو آزار می داد گفتیم بریم یکم از سوپرمارکت خرید کنیم تا این آخر روزی از شرش خلاص بشیم! داخل سوپرمارکت کلی اجناس رو زیر و رو کردیم تا بتونیم این چند تا سکه باقی موندمونم به بهترین نحو خرج کنیم! فروشندهها هاج و واج براندازمون می کردن که این دیوونهها چیکار دارن می کنن!
شب وقتی برگشتیم هتل، خانوم هتلدار سریع اومد و یه چند تا کارت هتلشونو داد و گفت بدین دوستاتون تا هتل ما رو بشناسن و بعدم یه دفترچه آورد و خواست تا آدرس وبلاگمونو براش بنویسیم! یا خدا یارو چقدر موضوع رو جدی گرفته بود!
شنبه ۱۳۹۵/۰۱/۱۴
روز نهم- خداحافظ سریلانکا(سریلانکا۹-بخش پایانی)
شب تا صبح بارون با شدت می بارید و ما هم نهایت لذت رو از موسیقی خوش نواز صدای بارون بردیم. چه حسی داره با این نوای روح نواز به خواب بریم!
فردا صبح بارون سیل آسا بازم به شدت ادامه پیدا کرد جوریکه کلا برناممون برای لحظات آخر قدم زدن کنار سال دریا رو عوض کرد. درعوض ترجیح دادیم در اتاق اشرافی هتلمون تو تراس زیبا و میز و صندلی راحتش بنشینیم و از آخرین ساعات اقامتمون در سریلانکای زیبا لذت بردیم!
قرارمون با پراسانا ۹٫۳۰ صبح بود واسه همینم دیرتر برای صبحونه اتاق رو ترک گفتیم. این بار برخلاف دفعه های قبل صبحونه هتل با یه ظرف میوه استوایی آغاز شد و بعد هم با کره و مربا و پن کیک ادامه یافت. هرچند بازم هیچ صبحونهای مثل صبحونه هیکادووا بهمون نچسبید!
تو این بین گارسون میانسال هتل هم که اولش با لبخندهای مشکوکی زیر چشمی نگاهمون می کرد، سرانجام شجاعت به خرج داد و جلو اومد و کاشف به عمل اومد آقا هم چندسالی رو تو عربستان کار می کره و حالا از ظاهر ما حدس زده که شاید عرب هستیم!
ساعتی بعد پراسانا رو هم شاد و خندان جلوی هتل داشتیم تا آخرین بخش مسیر یعنی از نگمبو تا فرودگاه رو همراهیمون کنه! و این بار چند کیلومتر باقیمونده تا فرودگاه رو با تمرکز بر جاده های سرسبز پشت سر گذاشتیم.
در طول مسیر مطابق رسم معمول همون اول کار انعام ۲۵۰۰ روپیهای پراسانا رو تقدیمش کردیم که حسابی خوشحالش کرد. بعد هم با لبخند ازمون خواست تا روی دفترچهش براش چند جمله یادگاری بنویسیم و امضا کنیم.
در فرودگاه بعد از چند روز همراهی وداع از پراسانای دوست داشتنی یکم سخت بود. حسابش رو بکنین برای ۶ روز از صبح تا شب تو ماشین با هم بودیم. مثل یه خونواده که با هم سفر برن. اونم همش تو یه فضای کوچیک ماشین! اما به هرحال زندگی همینه! هر سلامی، بدرودی داره!
در فرودگاه نه چندان شلوغ سریلانکا راحت وارد سالن اصلی شدیم. اینجا بود که چون برای اولین بار قرار بود پروازهای ارزون قیمت آسیایی رو به مقصد تایلند تجربه کنیم از همون ابتدا یکم نگران اضافه بار و محدودیت ابعادی ساکهامون برای پرواز ایرآسیا بودیم! اما خدا رو شکر مشکل خاصی نبود و جالب اونکه خیلی از مسافران که این مشکل رو داشتن شدیدا تلاش می کردن که یجوری باراشونو سر و سامان بدن!
ایرآسیا که بزرگترین شبکه پروازهای آسیایی رو در شرق آسیا برعهده داره به جهت قیمت های رقابتی و مناسب سخت مورد استقبال طرفداران سفر به شمار می یاد. هرچند برخی مقرراتشون حتی از شرکتهای اروپایی رایان ایر و ویز ایر هم سفت و سختره!
تو این حین محو تماشای یه زوج جوون اروپایی با بچه ناز کوچلوشون شدیم که اول کار خیلی خوشحال خندان و بی خیال از همه جا وارد فرودگاه شدن! اما بعد که خواستن بارشون رو تحویل بدن، مشکل اضافه بار پیدا کردن و حالا دیگه قیافشون واقعا دیدنی بود!
بنده خداها کل ساکاشونو وسط سالن ولو کرده بودن داشتن با بارها کلنجار میرفتن که یجوری جاشون کنن که وزن چمدونشون کمتر شه و در این میان بچه ۲-۳ سالشونم واسه خودش تو سالن اینور اونور می رفت برا خودش کف سالن غلت میزد و اونا هم بی خیال! ماهم که حس شیطنتمون گل کرده بود بی اختیار چند دقیقهای محو آرامش و بیخیالی و نحوه تربیت و بچهداری این اروپاییها شدیم.
با این حال از اونجا که تا پروازمون وقت زیادی مونده بود یکدفعه یه چیزی یادمون اومد که راجع به کانفرم بلیط برگشت از کانتر پرواز قطری بپرسیم اما وقتی خواستیم بریم اونجا، پلیس امنیتی گفت چون وارد سالن ترانزیت شدین نمی تونین خارج بشین! اما نهایتا یکی از افسراشون گفت یکیتون با من بیاد تا اسکورتش کنم و کارتونو انجام بدین و برگردین و این شد که بعد با اون آقاهه از گیت خارج شدیم و رفتیم و برگشتیم!
تو این بین افسره پرسید کجایی هستین؟ و بعدش پرسید چرا ایرانی ها زیاد نمییان سریلانکا؟ ما هم پاسخ دادیم چون اینجا زیاد شناخته شده نیست و پرواز مستقیم هم نداره کمتر از طرف ایرونی ها استقبال میشه!
خلاصه همین بهانه کافی بود تا با آقای پلیس کلی دوست بشیم و وقتی برگشتیم با اصرار از فلاکسش برامون دوتا لیوان شیر چایی خوشمزه ریخت و بعد بدرقمون کرد!
بعد از گشت و گذاری کوتاه در فری شاپ فرودگاه، دیگه کم کم وقت رفتن بود اما بی تعارف دل کندن از سریلانکای زیبا برامون خیلی سخت بود. چون سریلانکا از اون دسته کشورهایی بود که واقعاً دوست داشتیم بازم بهش برگردیم. از بالای صخره شگفت انگیز سیگیریا تا لحظات روحبخش دریاچه کندی و یا چشم انداز رویایی مسیر نورالیا و در پایان سواحل رویایی اقیانوس هند!
اما خب چه میشه کرد مگه چقدر عمر و وقت و مرخصی داریم که بخوایم یه کشور رو اونم تو یه فاصله نزدیک دوبار ببینیم؟!
حالا دیگه در ادامه سفرمون به شرق آسیا به امید دیدن تایلند زیبا سوار هواپیما شدیم و از سریلانکا وداع کردیم. با این حال کی می دونه شاید هم خیلی زود دوباره به این بهشت زمینی برگشتیم!!!