دوستی و استانبول
Istanbul and Friendship
در تمام هفت سفر قبلی که به شهر استانبول داشتم، هرگز هیچ حسی نسبت به این شهر پیدا نکرده بودم. نوشتن تنها ۲ سفرنامه برای ۷ سفر، حکایت از بی انگیزگی مطلق من نسبت به این شهر داره و مرور همون دو سفرنامه شامل آشفته گویی های یک گردشگر! و استانبول؛ توفیق اجباری! نیز بیشتر این موضوع را می نمایاند؛ چرا که اولی درباره بدگوییهای من نسبت به استانبول است و دومی هم سفرنامه ای نیمه تمام و بدون عکس از این شهر! اما سرنوشت سفر هشتم گویا طور دیگری رقم خورده بود!
.
نَفَسی که حق بود!
روز اولی که به استانبول رسیدم، چون میدونستم که دوست ساکن آلمان و همسفر برلین ام «Ladybahar» این شهر رو خیلی دوست داره، یک پیغام کوتاه صوتی بهش دادم که من به استانبول اومدم و منتظرم ببینم که چه اتفاق غیر منتظره ای در انتظار منه! و اون هم در پاسخ یک پیغام جالب برام فرستاد: گفت امیدوارم که کلی دوست پیدا کنی و کلی اتفاقات غیر منتظره پیش بیاد و حسابی از سفرت لذت ببری!!! و درست همین طور شد. کلی اتفاق غیر منتظره برام پیش اومد (بزرگترینش انقلاب مردم!)، کلی دوست پیدا کردم، کلی خوش گذشت، کلی عکس گرفتم و… نفس Ladybahar حقه انگار! تصمیم گرفتم در اول هر سفر دوست آلمانی نشین ام رو ترغیب کنم تا برام آرزوهای خوب کنه…!
عکسی که از Ladybahar در برلین گرفته بودم
.
طعم دوستی
این بار «دوستی» از دو جنبه به من و استانبول رخ نشان داد. یکی اینکه من در طول ۱۱ روز حضور در این شهر، بی نهایت دوست پیدا کردم و بی شمار طعم شیرین دوستی را چشیدم و دیگر اینکه استانبول بارها در این سفر دلبری کرد و باعث شد که کمی با استانبول احساس دوستی پیدا کنم و حس بی تفاوتی من نسبت به این شهر کمرنگ شد. نقش پر رنگ «دوستی» در این سفر، منجر به این شد که کل سفر بطور کامل تحت تاثیر دوستی ها قرار گرفت و من شبها و روزهای بی نظیر و فراموش نشدنی رو تجربه کردم.
اگر بخوام دقیق بگم، فکر کنم ۱۴ دوست جدید پیدا کردم که با دوست همسفرم، میشه ۱۵ دوست در یک سفر! تجربه بی نظیری که خیلی برام لذت بخش بود. دوستان بین المللی از قاره ها و کشورهای مختلف؛ از ایران گرفته تا مکزیک و فرانسه و اردن و نیوزلند و ترکیه. روزهای خیلی خوبی بودن که شاید بشه بخشی از این خوشی رو در تصاویری که با دوست فرانسوی ام Miceal و دوست اردنی ام Bandar در خیابونهای تاریخی استانبول گرفتیم، دید. دوست اردنی ام هم بر حسب اتفاق عکاس بود!
Miceal و Bandar
.
من و Miceal
.
من و Bandar
.
کاری از عکاس اردنی!
.
این هم زمانی که کار به تصرف خیابان کشید
.
به روایت احساس
از اونجایی که خیلی از چیزایی که در این سفر پیش اومد که باعث قشنگی سفرم شد، به حسی ربط داشت که برام ایجاد میشد، لذا شاید نتونم حق مطلب هر کدوم از اون احساس ها رو با نوشتن ادا کنم. از طرف دیگه دوست داشتم که این احساس ها رو به یک نحوی به اشتراک بذارم. پس تصمیم گرفتم تعدادی از عکسهایی که از استانبول گرفتم رو به نمایش بذارم و کمتر بنویسم. الزاما این عکس ها بیانگر همه اون لحظاتی که بر من گذشته نیست؛ اما چون در خیلی از این عکسها احساس من جاریه، لذا میتونه به نوعی مناسب این مجال باشه. این بار سفرنامه من یک سفرنامه تصویری است…
بر روی پل گالاتا
.
ماهی گیری بر روی پل گالاتا
.
مسجد آبی در نیمه های شب
.
آغاز کار، صبح خیلی زود یک روز بارانی
.
ایاصوفیا، صبح زود همان روز بارانی
.
و باز مسجد آبی، در احاطه ابرهای بارانی
.
تپه چامبلیجا یا بام استانبول در بخش آسیایی؛ نقطه ای که باید حتما اونو دید
.
وای! امان از هلهله مرغان دریایی در غروب…
.
بدون شرح
.
کوچه های قدیمی حد فاصل برج و پل گالاتا
.
غروب تنگه بوسفور
.
دورنمایی از بخش غربی اروپایی شهر
.
خیلی این حلقه های گلی که روی سر میذاشتن رو دوست داشتم
.
پرواز در وقت غروب
.
پل گالاتا
.
پلی بین دو بخش اروپایی شهر
.
برج گالاتا
.
قلیانخانه! های فراموش نشدنی
.
و باز هم همان قهوه خانه ها
.
ایاصوفیا
.
نانوایی هایی در دل رستورانهای سنتی شهر
.
فقط اگر چند ثانیه بیشتر مینشست، عکس منحصر بفردی ازش میگرفتم
.
شکار شکارچی!
.
ماهی گیری با عشق!
.
و پایانی دراماتیک برای سفرنامه ای تصویری…
منبع:وبلاگ مجید عرفانیان
.