سرآغاز اولین سفر، قسمت دوم: پریدن!

بعد از چند ساعت توقف توی فرودگاه شارجه و چندین ساعت خواب‌و‌بیداری، هواپیما بالاخره روی زمین نشست و حال من بودم و دنیایی که قرار بود برای تجربه‌های جدید درش رو به‌روم باز کنه.

قل خورده بودم لا‌بهلای یک دنیا حس متغیر: هیجان، خوشحالی ترس، نگرانی و دلهره! همه حسی بود بجز اون حس‌های رویایی که قبل از شروع سفر تصورش رو می‌کردم. هیچ اثری از هیچ نوع ذوق‌زدگی‌ نبود: «اصلا کجای ماجرا اخه رویایی بود که حالا حس‌هاش رویایی باشه؟ نکنه اشتباه کرده بودم؟ اگه نشه چی؟ اگه همه‌اش دروغ باشه که سفر به پول زیاد نیاز نداره چی؟!».

هزار دلاری که کل دار‌‌‌ و ندارم بود رو سفت توی جیبم ‌چسبیدم و راه افتادم به سمت خروجی و گرفتن چمدونم. تمام امیدم به اون دوسه روزی بود که قرار بود تو خونه‌ی دوستم برای از بین رفتن جت‌لگ و خستگی پرواز بگذره. توی همین فکرها بودم که یکهو دیدم همه‌ی مسافرها چمدون‌هاشون رو برداشتند و رفتند و من همچنان منتظرم! که انگار هیچ خبری از چمدون من نیست! که جدی جدی هیچ اثری از چمدون من نیست! کارت پرواز رو دراوردم و به امید ایستادن تو جای اشتباه چک کردم، ولی همه‌چیز درست بود و سر جای درست ایستاده بودم. واقعیت ماجرا این بود که سفر ظاهرا رویایی شروع شده بود ولی هیچ خبری از یک شروع رویایی نبود.

یکهو پرت شدم به یک ماه قبل، یعنی فردای روزی که بالاخره تصمیم شروع سفر رو گرفتم؛ پشت کامپیوتر توی شرکت نشسته بودم و بلیط قیمت می‌کردم و هر چند دقیقه یک‌بار از ‌خودم می‌پرسیدم:

«مریم واقعا مطمئنی؟!»

کار توی شرکت خوب پیش می‌رفت و به خوبی توی کار جدید راه افتاده بودم. با سابقه درسی و تحصیلی خوبی که داشتم به سرعت بعد از فارغ‌التحصیلی شروع به‌کار کرده‌بودم و حال تو اوج پیشرفت شخصی داشتم چشم‌هام رو به‌روی کارم و موفقیت‌های اجتماعی می‌بستم و استعفا می‌دادم. «اگه بعدا پشیمون شدم چی؟ اگر بعدا کار پیدا نکنم چی؟ اگر اصلا این بهترین شغل زندگیم بوده باشه چی؟».
هیجان شب قبل رفته‌بود و حالا تنها چیزی که ازش باقی مونده بود استرس بود، استرسی که تمومی نداشت.حال و روزم به معنای واقعی حال و روز کسی بود که یک عمر ادعای پریدن از دره رو داشته و هزار بهونه و مانع سرراهش بوده و حالا بهونه‌ها کنار رفته و آرزوش رو مستقیم دادن به دستش. یک‌جوری که انگار همه‌ی عالم و آدم دارن بهش میگن: «اگه واقعا آدم آرزوهات و اهل پریدن هستی بپر و اگر نیستی برای همیشه این ادعا و آرزو رو کنار بگذار و به خودت اعتراف کن که ادم زندگی روتین هستی! برگرد و بقیه عمرت رو ساده و روتین و بدون ادعا زندگی کن!». درست همون موقع بود که فهمیدم

بغل کردن رویاهای زندگی جرأت میخواد و هرکسی جسارت این کار رو نداره

که اکثر ما ناخوداگاه ترجیح می‌دیم به‌جای به‌حقیقت دراوردن رویای زندگیمون، اون رو روی دیوار قاب کنیم تا تو همه‌ی روزهای ناخوبمون با حسرت ازش حرف بزنیم و از نامردی زمونه گلایه کنیم….

کارت پرواز هنوز توی دستم بود و خبری از چمدون نبود و این بخش ماجرا به هیچ‌کدوم از تصویرهای رویایی سفر شباهتی نداشت. گیج و پریشون هنوز منتظر پیدا کردن یک چمدون سیاه روی ریل خالی بودم و صدای ادمها مرتب توی گوشم تکرار می‌شد:
«چی با خودت فکر کردی؟ حماقت از این بزرگتر؟ یکهو کار و زندگیت رو داری میگذاری و میری؟ اونم تنها؟ این حرفهای قشنگ قشنگ برای فیلم‌هاست جانم نه برای زندگی واقعی!» و صداها و حرف‌هایی که انگار تمومی نداشت…

IMG_20160728_132315

تقریبا توی اون یک‌ماهی که از تصمیم به سفر تا عملی کردنش به‌طول کشید، از بقال سرکوچه تا ریش‌سفید محل همه نصیحتم می‌کردند که این کار رو نکنم. یک‌جاهایی هم ماجرا از نصیحت ساده جلوتر می‌رفت و کار به بحث و دعوا ختم میشد. «نکنه حق با اونها بوده باشه؟! نکنه که راست گفته باشند که همه‌ی این ماجراها برای فیلم‌ها و قصه‌هاست؟» و هزار شک و تردید دیگه‌ای که همین‌طور توی سرم می‌پیچید.

یکهو با صدای مسئول فرودگاه بود که به خودم اومدم: «متاسفیم خانم! چمدونتون توی بارهای هواپیما نیست و به مقصد نرسیده! احتمال می‌دیم که یک‌جایی توی مسیر گم شده! تو اولین فرصتی که خبری ازش شد حتماً مطلعتون میکنیم! روز خوش!» و من همین‌طور مبهوت از حرف‌هایی که شنیده‌ بودم، یکهو انگار تازه باورم شد سفر تنهایی و قصه هاش دیگه فقط یک رویا نیست و واقعا شروع شده، با همه‌ی سختی‌ها و چالش‌هاش…

IMG_20160728_132311

اولین سفر تنها و طولانی زندگیم با شوک گم شدن چمدونم و پیدا شدنش بعد از یک‌هفته شروع شد. سفری که اولش چهارماه طول کشید و بعد از یک بازگشت موقت چندماهه به خونه، تا زمان فعلی زندگی‌ام یعنی بیشتر از یکسال ادامه پیدا کرد.

طبق ایده‌ی اولیه قرار بود که بداهه و بدون برنامه سفر کنم تا راه برای پذیرش هر اتفاقی باز باشه. به‌ همین‌خاطر قبل از شروع سفر تنها برای بیست روز اول برنامه‌ریزی کردم: ده روز شرکت تو یک دوره یوگا‌و‌مراقبه و ده روز کار کردن داوطلبانه توی همون مرکز…
یادمه که یک ماه اول سفر تماماً پر از حس بی‌امنی بود و ترس و صادقانه‌اش هیچ لذتی تو هیچ گوشه‌اش جا نداشت؛ هرشب به سقف اتاقم زل می‌زدم و از حس اینکه برای چندماه یک سقف ثابت ندارم تا صبح خوابم نمی‌برد، از حس تنهایی میون این‌همه غریبه قلبم فشرده می‌شد و تمام روزهام پر از استرس برنامه‌ی مشخص نداشتن برای چند روز بعد بود.
یکی‌دو ماه اول که گذشت، نرم‌نرم ترس‌ها وسیاهی‌ها شروع کردند به کمرنگ‌تر شدن و یک آرامش خیال و حس امنیتی یواش یواش گوشه‌ی ذهنم جا گرفت . دور و برم پر شده بود از مسافرهای کوله‌به‌پشت از کشورها و فرهنگهای مختلف که با دیدن هرکدوم و شنیدن قصه‌شون ذره‌ای از ترس‌های عمیقم کم می‌شد. به خودم که اومدم دیدم چهارماه گذشته و من هنوز توی همون مرکزم، با این تفاوت که دنیام با دنیای پیش از پا گذاشتن به اونجا زمین تا آسمون تغییر کرده و دیگه تنها نیستم

من جزئی از خانواده‌ی بزرگ کولی‌ها و‌کوله‌به‌پشت‌های دنیا شده بودم

IMG_20160728_133112

با‌وجود این‌که تو شروع سفر ایده‌ای از زمان برگشتم نداشتم، بعد چهار ماه تصمیم به یک بازگشت موقت گرفتم. دیگه به‌وضوح توی خودم می‌دیدم که بعد از یک‌بار پریدن از دره و زنده موندن، نگاهم نسبت به هر دره‌ای تغییر کرده و یک‌چیزی توی درونم متولد شده که دیگه قابل انکار نیست. این‌بار مصمم‌تر از همیشه تصمیم گرفته بودم که برگردم و باقی‌مونده‌های گذشته‌ام رو پاک کنم تا سبک‌تر از قبل، راهم رو ادامه بدم.

و اینطور بود که بعد از یک بازگشت چندماهه، تمام خونه و زندگی‌ام رو ریختم توی کوله‌ی سی‌وپنج لیتری‌ام و این‌بار با اطمینان از شدنی بودن راه، قدم جدید رو برداشتم. راهی که این‌بار هدفش نه یک سفر موقت بود، نه مقطعی. این‌بار قرار بود بفهمم که

چطور میشه تو سفر «زندگی» کرد؟!

نوشته شده توسط : سایت سبک تر

حتما ببینید

۴۸ ساعت تجربه‌ی متفاوت در شهر ملبورن!

توی هر شهری، مجموعه‌ای از دیدنی‌ها و چشیدنی‌ها وجود داره که تجربه‌ی اون شهر رو …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *