من برای همهی اونایی که از زمین و زمان عصبانیان، شبا نمیتونن خوب بخوابن، اونا که گرفتاری یا بیماری مزمنی دارن یا عزیزی تو خونهشون هست که احتیاج به مراقبت دائمی داره یا اینا که مشغول کاریان که خیلی ازشون انرژی میگیره و همهی اونا که از اوضاع زندگیشون خستهی روحیان و البته عدهی کثیری که همهچیز این زندگی براشون زیادی جدی و مهمه فقط یه نسخه بلدم بپیچم:
برو سفر!
پاشو برو یه جا که آدم به تعداد خیلی کم دور و برت باشه. برو و مغزت رو خاموش کن و بذار یه هوایی بخوره به سرت و به خودت اجازه بده واسه دو روز به چیزی فکر نکنی. آخه بودنت و حضور فیزیکیت تو جایی که هستی وقتی فکرت مثل یه کلاف سردرگم به هم پیچیده چه فایدهای داره؟ برو و برگرد، وقتی برگشتی میفهمی چه لطف بزرگی در حق خودت و اطرافیانت کردی.
میگی وقت نداری؟ باور نمیکنم قد یه پنجشنبه صبح تا جمعهشب وقت نداشته باشی. اینا رو گفتم که بگم یه مشت خسته خیلی اتفاقی دورهم جمع شدیم که بریم سفر. مقصد؟ جایی که مخمون یه هوایی بخوره.
نعلبندی اسب و یافتن محلی برای کمپ
خیلی تو ارتفاعات ماسال رفتیم بالا، به جایی رسیدیم که جاده تموم میشد و راهداری داشت کار میکرد و امکان پیشروی نبود. یه جادهی فرعی و خاکی رو گرفتیم و اومدیم تو، رسیدیم به این آقایون که مشغول نعلبندی اسب بودن.
من خیلی لهجهشون رو متوجه نشدم ولی از حرکات و اینا دستم اومد که آقای نعلبند از آقای صاحباسب ناراضی بود چون خوب نمیتونست سم اسب رو با دم خود حیوون بکشه و ثابت نگهداره(!).
یه جایی از فیلم هم فک کنم جوانک به نعللند میگه «این داره عکست رو میندازه بذاره تو سایتی جایی». نعلبند هم میخنده میگه«عکس منو بذاره؟ به چه درد سایت میخوره!» منم مثلن فهمیدم و الکی خندیدم با این مکالمهشون.
کمپینگ یعنی کار تیمی!
حالا «بذار بشینم و خستهام و حال ندارم» وقتی نزدیک غروبی و نور داره میره و ظلمات میشه، خوبیت نداره.
واسه همین سریع دو گروه شدیم، من و پری چادر رو برپا کردیم و اونا رفتن هیزم بیارن. گفتم هیزم؟ حواست باشه که تو مراتع و ارتفاعات هیزم نیستا، یا باید با خودت ببری یا باید مثل ما خیلی خوشبینانه رو مهربونی محلیها حساب کنی.
منظرهی پشتمون زیادی رویاییه، انگار ماها رو با فوتوشاپ گذاشته باشن رو قضیه. نه؟
مردی تنها در دل کوه و یک هشدار ترسناک!
جایی که ما کنارش کمپ کردیم، روستا نبود. چارتا دونه آغل بود و سه تا چوپان واسه صدها گوسفند و البته دوازده تا سگ گله واسه نگهبانی!
یه کلبهای خیلی دورتر از این آغلها بالای تپه وجود داشت که مرد تنهایی توش زندگی میکرد که ظاهرش ورای ظاهر مردم منطقه بود.
ماجرا خیلی عجیب شد وقتی یکی از چوپانا شب اومد پیشمون و به ما هشدار داد که شب دور و بر کلبهی طرف نریم و داستانهای عجیبی از اون مرد تعریف کرد، از اون داستان ترسناکا که جون میده واسه شنیدن دور آتیش تو بر و بیابون!
یه قسمتی از حرفامون با اسماعیل، یعنی همین چوپان، رو ضبط کردم که شمام گوش بدید.
ترس از صبح زود بیدار شدن!
اونی که به شکل کیسه خواب متحرک چمباتمه زده کنار آتیش ولی داره انقد قشنگ میخنده؟ پریه. گفت من بیشتر از بیست بار کمپ رفتم ولی تا حالا نتونستم طلوع خورشید رو ببینم، نتونستم بیدار شم.
فوبیای طلوع داشت ( اصلن داریم؟).
گفتم ببین الان و اینجا وقتشه! تو این منظره. بیا فردا صبح بیدار شیم و ببینیم رنگا چطور به هم قاطی میشن تا صبح بیاد. (خب حالا تیکه آخرش رو نگفتم ولی پری باهوشه خودش حدس زد).
ترس از سگها در محل کمپ!
روبرو شدن با ترسها کار آسونی نیست.
تو این سفر هفت هشت تا سگ گله مدام دورتادور محل چادر ما میپلکیدن و حدس بزن یکی از بزرگترین ترسهای زندگی من چی بود؟ شتتت، سگها.
به کسی که اینجوری ناخودآگاه میترسه هیچوقت نگین «ببین کاریت نداره، نترس!»
جملههای اینجوری کمکی نمیکنه که هیچ، بدتر حرص میده آدمو. چیزی که باعث شد تو این سفر با ترسم روبهرو شم راهنماییهای درست همسفرام بود، همین چیزای کوچیک مثل:
جلوش بشین، از بالا نگاه نکن.
به تون و لحن صدات توجه کن. محکم حرف بزن باهاش.
فهمیدم که من چون بلد نبودم باهاشون رفتار کنم و از بچگی منو ترسونده بودن بدون اینکه آموزش درستی دیده باشم، هی مورد خشم و غضبشون واقع میشدم وگرنه حیوانات گوگولی مگولی و بیآزاریان.
یه سفر رفتیم و یکی دوتا از ترسهامون رو جا گذاشتیم.
احساس میکنم خیلی سبکتر از قبل برگشتیم. انقد سبک که به قول شاعر انگار «باد ما را با خود خواهد برد.»
اینم بگم که عکس شاخص و تعدادی دیگر از عکسا کار دوست هنرمندمه: پیمان یزدانی.