سفرنامه قبرس قسمت اول
قبرس، کیپریس یا سایپروس: تکه ای از بهشت، جا مانده بر دل زمین…
قبرس جزیره ایست میان آب های زلال تر از اشک چشم دریای مدیترانه که از شمال تحت تاثیر ترکیه ست و از غرب تحت تاثیر یونان. همین خورده جا، برای خیلی ها از سرتاسر دنیا مقصد خوبی برای سفر انتخاب می شود نه فقط به دلیل طبیعت ناب و حیرت انگیزش که جاذبه ی اصلی آن است، به آن دلیل که برای همه نوع طبعی، جذابیت دارد؛ هم آثار باستانی و تمدن و تاریخ دارد، هم هنر و فرهنگ و زبان و خطی برای اکتشاف. هم از غرب دیدنی دارد و هم از شرق. آب و هوای شهرها و مردمانش نه به سرمای اروپایی هاست و نه به تندی آسیایی ها. مردمانی خوشرو و مهمان نواز که دائم لبخند می زنند و تا مطمئن نشوند خوش می گذرانی و همه چیز برایت مهیا ست تنهایت نمی گذارند. تمام جزیره به زبان انگلیسی مسلطند، چه از اهالی قبرس یونان باشند و چه از نژاد ترکان. آب و هوا عالیست، ۱۰-۱۵ درجه خنک تر از تهران و چندین برابر تمیز تر و شفاف تر از آن.
برنامه ی ما بر این بود که به محض رسیدن به فرودگاه، شهر لارناکا را به مقصد آیاناپا ترک کنیم. برای همین باید با اتوبوس های درون شهری خودمان را به ایستگاه فینیکودس Finikoudes (در زبان یونانی نخل) برسانیم، از آنجا اتوبوس های بین شهری به مقصد فاماگوستا Famagusta را سوار شویم و بین راه درAyia Napa پیاده شویم.
در ادامه با سفرنامه قبرس به نویسندگی شیوا قاسمی با نگارشی خوب از سایت سفرنامه همراه باشید.
۹صبح رسیدیم فرودگاه لارناکا. تابلوهای فرودگاه را که نگاه می کردم یاد کتاب حسابان دوران دبیرستانم می افتادم! آلفا و بتا و گاما و عدد پی را از لابلای کلمات پیدا می کردم و ذوق برم می داشت!
راستش قدم های اولی که بر سرزمینی تازه می گذارم همراه با کلی ترس و شک است و همیشه اولین میزبان بسته به اینکه چطور مرا در آغوش فرهنگش میگیرد؛ ارتباطم را با سرزمینش می سازد. آقای راننده ی خوش مشرب قبرسی اولین نشانه بود برای آنکه بفهمم راه راهِ خوشی ست و سفر پر است از آرامش و آسایش و لبخند.. مرد نازنین به گرمی سلام کرد و سر حوصله کاغذ دستمان را برانداز کرد و اطمینان خاطر داد که اتوبوس را درست سوار می شویم. در طول راه با انگلیسی دست و پا شکسته ای تمام تلاشش را می کند اعتمادمان را جلب کند و خاطرمان را آسوده کند. از میان دریاچه ی نمک لارناکا ، پاتوق فلامینگوها
از کنار مسجد حلاسلطان(حلیمه سلطان-دایه ی حضرت محمد)، از کوچه پس کوچه های دهکده های ساحلی با ویلاهای سفید و سُرخش گذشتیم و گپ زدیم. به فینیکودس که رسیدیم راهنماییمان کرد که اتوبوس های سبزرنگ را سوار شویم. یورو به اندازه ی کافی نداشتیم، گفت شاید دلار هم قبول کنند. خداحافظی کردیم و همان موقع اتوبوس سبز رنگی آماده ی رفتن به آیاناپا بود. تندی بالا پریدیم و خوشحال از به موقع رسیدن، که آقای راننده ی اتوبوس سبز دلارهامان را قبول نکرد! و قطعا منتظر نمی ماند تا پولمان را به یورو تبدیل کنیم. و رفت! ما ماندیم و گرمای سر ظهر و دلارهایمان، با اتوبوس بعدی که قرار بود سه ساعت بعد حرکت کند!
چاره ای نبود، بانکی پیدا کردیم تا یورو تهیه کنیم.همانجا فهمیدیم بانک ها برای هرexchange چه۱۰۰دلارچه ۱۰۰۰دلار ۳٫۵ یورو کم می کنند. حالا چه کنیم؟ باید تا سه ساعت دیگر منتظر بمانیم؟ نقشه را پهن کردیم. اگر از همینجا که ایستاده ایم(فینیکودس) جاده ساحلی را بگیریم و برویم تا انتها، به قلعه لارناکا می رسیم. تنها خیابان سنگ فرش شده ی دست راستش را هم که برویم یک مسجد کوچک قدیمی و کمی بالاتر از آن کلیسای آگیوس لازاروس هست. زرنگی کرده باشیم این سه ساعت اینها را تماشا می کنیم. ۵/۲ یورو ورودی قلعه ی لارنکا را پرداخت کردیم. قلعه ای که دژبانی هایش درست شبیه مهره های قلعه یا همان رُخ در شطرنج اند.
توپ و تانکهای جنگی، کتیبه های جالبی به خط فارسی و کلمه های ترکی، گودال اعدام محکومان و البته کلی آفتاب پرست که در محوطه برای خودشان جولان می دادند، دیدنی های قلعه ست. اما بالای دژهای قلعه را انگار ساخته اند بروی، ساعت ها بایستی، دریای موقر و یکدست آبی مدیترانه را چشم بزنی! مسجد انتهای کوچه ی سنگفرش کوچک و کهن بود. پیش در، قبرستان کوچکی داشت در دل باغچه ای باصفا که نوشته های روی سنگ قبرهایش هم به خط فارسی بود. کلیسا اما بزرگ بود و یکی از سالن های بیرونش مثل موزه؛ گنجینه ای کوچک از لباسها ، شمعدانها ، کاسه غسل تعمید و دیگر وسایل اسقفهای مسیحی، شمعدان ها و لوستر ها و لباس ها قدیمی.
راه پله های کدر و تنگ و باریک که به اتاقک هایی مزین به تابلوهای موزاییک کاری بودند انقدر بی سر و صدا و سر حوصله آدم را غرق تماشا می کنند که انگار نه انگار ما از اتوبوس جا مانده ایم و ۲۰دقیقه بیشتر تا حرکت اتوبوس بعدی فرصت نمانده. به هر زحمتی بود درست راس ساعت ۱ خودمان را رساندیم اما در کمال ناباوری بهمان گفتند اتوبوس ۳ دقیقه ی پیش حرکت کرده! یعنی باز باید تا سه ساعت دیگر همینجا منتظر بمانیم؟ سال تحویل ساعت ۷ بود و اگر دیر می رسیدیم؟ چاره ای نبود.. اینجا واقعا که از سروقتی شورش را درآورده اند! آخر آدم انقدر سروقت؟! رفتیم سمت تخت های لب ساحل. پسر سیاه پوستی نزدیکمان می آید و نفری دو یورو بابت لم دادن روی sunbed ها ازمان پول میگیرد. مهربان است. گپ می زنیم. می گوییم از تهران می آییم، پایتخت ایران.
می شناسد؟ با افسوس می گوید می شناسد و دوست دارد بیاید ایران، اگر آنجا سیاه ها را دوست داشته باشند و تردشان نکنند. این چه حرفی ست و ایرانی ها مهمان ها را دوست دارند و ازین تعارف ها تحویلش میدهیم و کمی بعد زیر آفتاب، لم داده بر ساحل، گرمِ خوابیم. صدای امواج.. بوی دریا… خنکی باد و گرمای آفتاب.. حسابی استرس جا ماندن از اتوبوس ها را از سرمان راند.
اینبار نیم ساعت قبل از ساعت حرکت اتوبوس آمدیم و در ایستگاه ایستادیم. خوب درس گرفته بودیم! یورو هایمان هم که آماده بود. به سلامتی سوار شدیم وبا لارناکا خداحافظی کردیم تا پایان هفته و روز آخر سفرمان. یکساعت بعد به شهر آیاناپا رسیدیم. آیاناپا: شهر خوشگذرانی های آنچنانی!
سرتاپای شهر یک خیابان است. از اول تا آخر این خیابان قدم به قدم رستوران، کافه، کلاب و این چیزهاست اما هیچکدام از آنها نه منوهایشان و نه دکوراسیون و یونیفرم گارسون هایشان شبیه به هم نیست. انگاررستوران ها برای به نمایش گذاشتن خودشان تمام خلاقیت مدیران و طراحان و آشپزهایشان را بکار گرفته اند. قدم زدن در این خیابان و تماشا کردن رستوران هایش یکجور تفریح است. یکی خودش را به شکل سرزمین زامبی ها در آورده، آن یکی دخترها با لباس های رومی و تاج هایی از برگ زیتون به سرزمین باستانی یونانی دعوتت می کنند. یکی از استخوان دیزاین شده و در دیگری همزمان که غذایت را سرو میکنی ماهی ها پاهایت را بوسه باران میکنند!
آیاناپا به پارک آبی هایش معروف است که البته از ماه آپریل شروع به فعالیت می کنند. ما هم برای اینکه سال تحویلمان را جشن گرفته باشیم این شهر را برای این زمان انتخاب کردیم، هرچند دیر رسیده بودیم،خسته بودیم و حتی وقت نداشتیم دوشی بگیریم و کمی استراحت کنیم. به محض مستقر شدن در هتل، دستی به سرو رویمان کشیدیم و سال را در یکی از رستوران های نزدیک، تحویل کردیم.خواستیم شام شاهانه ای سفارش دهیم تا خودمان را تحویل گرفته باشیم، سوپ، بیف با کلم و هویج و سبزیجات کنارش و برای نوشیدنی بعد از شام هم آیریش کافه که طبق ترجمه ی تحت الفظی حدس می زدیم قهوه ی ایرلندی باشد؛ یک لیوانی بزرگ از قهوه ی داغ وغلیظ با کلی کف سفید رویش، به شدت تلخ و گرم کننده! همه ی اینها ۲۰یورو هزینه برداشت.
صبح خیلی خیلی زود جاده را پیاده رفتیم تا انتها.. یکی دو کلیسا و گورستان وجاهای اینچنینی برای دیدن، بعد هم در ایستگاه اتوبوس جورج پارالیمنی مقدس منتظر ماندیم برای رفتن به نیکوسیا-پایتخت قبرس.
از آیاناپا تا نیکوسیا یک ساعت و نیم با اتوبوس راه است و هزینه بلیط هر نفر۵یورو ست. نیکوسیا/ لفکوشیا: شهر دیوارها! سرتا سر این شهر دیوار است. نقشه را که نگاه کنی، میبینی این شهر درست وسط دیوارهایی منظم با شش دژبانی نیم دایره شکل در اطرافش- شبیه به گل، محصور شده.
شهر را پیاده گز می کردیم از شرق تا غربش را، شمال تا جنوبش را و هر کجا به یکی از دژبانی ها می رسیدیم انگار خیالمان راحت می شد که خوب، اینجا آخرِ شهر است، برگردیم.. یکبار هم پای یکی از دیوارها را گرفتیم و همینطور رفتیم. مجسمه ی زن آزادی خواه را پیدا کردیم. انگار قصه اش اینطور بود که دستور داده تمام زندانی ها آزاد شوند یا مبارزه کرده برای باز شدن در زندان ها و آزادی اسیرانش.
کوچه ای هم روبرویش است که اتوبوس ها می ایستند و و کرور کرور توریست های اروپایی سفید و بور و چشم آبی به دنبال پرچم دارشان می ریزند توی کوچه. ما هم می رویم پی شان. اینجا خانه ی کورنسیوس است.
طبق نقشه مسجد سلیمیه(مسجد جامع) باید همین نزدیکی ها باشد. می دانم که باید یک کوچه ی باریکی سمت چپمان پیدا کنیم تا مسجد با مناره هایش برایمان دست تکان دهد. اما انگار گم شده ایم. این کوچه پس کوچه ها شبیه خط و خطوط نقشه نیست. در عوض مسجد کوچک و کهنه ای با دیوار های کاه گلی و باغی پر از درخت نارنج و لیمو سمت راستمان پیدا می کنیم.
بعید است این همان مسجد جامع باشد که ما دنبالش هستیم. خواهرم داخل مسجد می شود تا بپرسد کجای نقشه ایم و چطور می شود مسجد جامع را پیدا کرد. وقتی دیر می کند خودم را مشغول عکس انداختن از درختهای سر سبز با خال های زرد و نارنجیشان نشان می دهم و آرام آرام از حیاط می گذرم و به ساختمان مسجد نزدیک می شوم. می بینم صحبتشان با متصدی مسجد اُموی گل انداخته و پاک فراموش کرده مرا پشت ورودی مسجد تک مناره ای منتظر گذاشته. معرفی ام میکند. سلام و احوال پرسی می کنیم و می نشینم پای حرف هایش. لباس پوشیدن مرد جوان مرا یاد تصویرسازی های اشعار مولانا می اندازد. خودش هم لابلای حرف هایش می گوید که رهروی مولاناست. مسجدهای تک مناره ای متعلق به سنی هاست اما می گوید شیعه و سنی ندارد، مهم محمد رسول الله است. و در نهایت مسلمان و مسیحی ندارد، مهم الله است. برایمان از گلهای حیاط دمنوش درست می کند و می آورد، صندلی می گذارد و از سیر تا پیاز قبرس را تعریف می کند.
اینکه بلاخره قبرس برای یونانی ها بود ترک ها آمدند یا برعکس؟ می گوید قبرس از خاک یونان بود. یک شب به حضرت محمد در خواب الهام میشود که بیاید این جزیره را برای قلمرو اسلام فتح کند. دایه ی حضرت محمد، حلیمه اسرار میکند او هم همراهشان بیاید، می آید و در این گیر و دار شهید می شود(تکیه اُمِ سلطان-مسجد حلا سلطان در لارناکا محل دفن ایشان است). خلاصه بعد از پیامبر سلطان سلیم عثمانی هم پنج بار دیگر به قبرس حمله میکند تا به اسلام بیاوردشان. حالا این مسجد جامع هم که ما دنبالش می گشتیم، در واقع محل شهادت آخرین پرچم دار اسلام است که در آنسوی دیوارها، در قبرس ترک است.حالا هم بعد از سالیان سال با دخالت آمریکا و بریتانیا این صلح نمادین بین ترک ها و یونانی ها برقرار می شود، به شرط آنکه ترک ها دورتا دور مقرشان را خط بکشند و پا از گلیمشان اینورتر نگذارند. ترک ها هم که حالا تعدادشان کم است زورشان به بیشتر از این قد نمی دهد.
راستش از آن اول که آمده ایم دنبال نشانه ای از ترک ها می گردم. پس چرا می گویند قبرس ترک و قبرس یونان؟ کجا از هم جدا می شوند؟ چطور با هم کنار می آیند یا نمی آیند؟ بلاخره ترک ها پیدا شدند! توی نقشه یک خیابانی را علامت زده که وسط خیابان گیت خروجی ست برای رفتن به قبرس ترک. یعنی درست وسط خیابان از هم جدا می شوند! Lidrasهمان خیابان است، تا قبل از گیت، خیابان سنگ فرش مدرنیست سرتاسرش فروشگاههای برند های معروف . گیت خروجی یک کانکس کوچک پلیس است که یک برگه کاغذ دستت می دهد به عنوان ویزای قسمت جدا شده! بله قسمت جدا شده، نه قبرس ترک! پلیس اینطور می گوید که ما با ترک ها فرقی نداریم و دعوایی نیست. هم این طرف گیت هم آنطرف گیت قبرسی هستیم.
قبرس ترک : نیکوسیای شمالی
اینطرف گیت یعنی نیمه ی دیگر همان خیابانیم، ولی انگار طی طریق کرده ایم و وسط خیابان های استانبول ظهور کرده ایم! برخلاف گفته ی آن آقای پلیس، اینجا کاملا ترکیه ست. واحد پولشان که لیر است، زبانشان به وضوح ترکی ست، از در و دیوار صدای ساز اود و نغمه های ترک زبان می بارد و تمام تلاششان بر این است بافت سنتی ترکیه را حفظ کنند. وسط میدان مجسمه ی آتا ترک می بینی و پرفورمنس رقص سما و موزه ی مولانا و حمام ترکی بویوک حامام از جاذبه های گردشگریش است.
کوچه پس کوچه های تو در تو و باریک به ما می گوید افتاده ایم توی این بازی ها که میگوید در شکل زیر آقا خرگوشه را به هویجش برسان، همان بازی ها که باید لابلای راه های پیچ در پیچ و قاطی پاطی، راه بی بن بست را پیدا کنی.. این بهترین توصیف برای قبرس ترک است که به ذهنم می رسد.از بس گم و گور شده بودیم برای پیدا کردن خانه ی درویش پاشا، بارها از جلوی مسجد سلیمیه (مسجد جامع) رد شدیم و چندباری هم بویوک حامام را طواف کردیم.
ولی خوش شانس بودیم که درست موقع رژه ی نظامی سربازان ترک، در روز استقلالشان، روبروی میدان آتا ترک سر رسیدیم. قبرس ترک و قبرس یونان شبیه خواهر و برادری هستند که در خانه باهم نمیسازند ولی جلوی غریبه ها خوب حفظ ظاهر می کنند و میگویند ما باهم هیچ مشکلی نداریم! نیکوسیا موزه ی اصلی قبرس را دارد. که سر درش درست شبیه آرم یونسکو ست.
داخل موزه جالب است. هر چه سفال و سنگ و فلز در قبرس کشف شده، یکراست آورده اند اینجا. اگر کسی هم نباشد برایت توضیحی بدهد، کافی ست با دقت به اشیا و مجسمه ها نگاه بیندازی تا داستان قبرس را کشف کنی. چهارتا فیلم تاریخی خوب دیده باشید به راحتی می توانید کلاه خود یونان باستان را از کلاه خود عثمانی ها تمیز دهید. هم سکه های ضرب یونان پیدا می کنید و هم سکه های برنز ترک. مجسمه های یونانی با آن لباس های از یک شانه عریان و تاج هایی از برگ زیتون، مرا یاد بولوتوث در قهوه ی تلخ می اندازند وناخودآگاه ازاین قیاس خنده ام میگیرد! این موزه پر از مُهر و سکه و مجسمه ست. مجسمه های خاموشی که خدا می داند چندهزار سال پیش و از دل کدام افسانه و به دست چه کسی ساخته و پرداخته شده اند..
۱۰:۳۰ صبح روز بعد، با همان اتوبوس های سبز رنگ بین شهری، لفکوشیا(نام دیگر شهر نیکوسیا) را به مقصد پافوس ترک می کنیم.از نیکوسیا تا پافوس سه ساعت با اتوبوس راه است و هزینه ی بلیط هر نفر ۷یوروست.
پافوس : زادگاه خدای پاکی؛ ونوس میگویند قبرس زادگاه ونوس، خدای پاکی ها در افسانه های یونان باستان است. فرزند آدونیس خدای عشق و آفرودیت خدای زیبایی. آدونیس از آبهای نزدیک دریاچه ی Mavrokolympos بیرون آمده و آفرودیت از آبهای شمالی جنگل Akamas. حالا هم افسانه ای هست که می گویند هردختری در زادگاه آدونیس شنا کند و هر پسری در زادگاه آفرودیت، از تمام گناه ها پاک می شود و به عشق واقعی خود خواهد رسید.
امیدواریم از مطالعه این مطلب در سایت سفرنامه لذت برده باشید و نظر خود را در خصوص این مطلب بیان فرمایید.
باتشکر
یکشنبه، ۴ آبان ۹۳
ادامه در قسمت دوم را در اینجا ببینید
منبع لست سکند