سفرنامه کانادا – قسمت یازدهم

سفرنامه کانادا – قسمت یازدهم

۴ آگوست ۲۰۱۴ – ویکتوریاصبح زود هیجانزده بیدار شدم! از چند روز پیش منتظر رسیدن امروز بودم! ریچل هنوز عین جنازه خواب بود! الانا و ریچل دیشب مرد جوانی را پیدا کرده بودند که برایشان drink میخرید و آنها هم تا توانسته بودند خورده بودند! این بود که امروز ضبح عین دو جنازه زوار در رفته مست بودند! قرار بود ساعت ۸٫۳۰ همه check out بکنیم و هرکس برود برای خودش در ویکتوریای زیبا بگردد تا ساعت ۴ که جمع شویم و به سوی ونکوور راه بیفتیم. ریچل را به زور بیدار کردم چون قرار بود که امروز با هم به گشت و گذار برویم ولی اینقدر هنگ اوور بود که نمی توانست حتی بلند شود و به سختی و زیر لبی نجوا کرد که یکجوری من را در شهر پیدا میکند و دوباره عین خرس خوابید! البته معلوم نبود چجوری میخواست پیدایم کند چون هیچکداممان موبایل نداشتیم و فقط میتوانست با دود علامت بدهد یا کفتر هوا کند! ریچل که باز خوابید، کلاه آفتابی بزرگم را برداشتم و ۸٫۳۰ صبح بیرون زدم. اول تیم هورتون را پیدا کردم که قهوه و شیرینی برای صبحانه بخرم و با کاپ بزرگ قهوه ام در شهر به راه افتادم. به اولین جایی که رسیدم china town بود اما هنوز صبح زود بود و مغازه ها بسته. اصلا انگار فقط من بیرون بودم و همه شهر در خواب!

 

 

ویکتوریا خیلی زیبا و دوست داشتنی ست! در واقع تنها جاییست از کانادا که دوست دارم آنجا زندگی کنم! شهری آرام و کوچک و تمیز با کافه های زیاد که میز و صندلی هایشان را در پیاده رو می گذارند. شهر کوچکی غرق در گل با مردمانی شاد و صمیمی و لبخند بر لب

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

کمی در شهر و کنار آب قدم زدم تا به Empress Hotel زیبا رسیدم

 

از یکی از کارکنان هتل که دم در ایستاده بود سوال کردم که میتوانم داخل را ببینم، که میشد و وارد شدم

 

 

با خودم فکر میکردl که یعنی میشود روزی برسد که من هم بتوانم در چنین هتل هایی اقامت کنم؟

 

طبقه پایین هتل برای خودم مشغول گشت و گذار بودم

 

که یکی از مجسمه های فروشگاه آثار هنری توجهم را به خود جلب کرد!

داخل رفتن برای دیدن مجسمه همان و کلی داستان همان! فروشنده که پسر ترک بسیار شیک و خوش ظاهری بود تمام تلاشش را کرد که مجسمه ۲۲هزار دلاری را به منی قالب کند که حتی ۲۲ دلار هم پول همراه نداشتم! کلا ظاهر من همیشه غلط انداز بوده! همه همیشه فکر می کردند و میکنند که من خیلی ثروتمند هستم! و این گاهی دردسرساز هست! ۴۵ دقیقه تمام مرد جوان من را در فروشگاه نگه داشته بود و اصرار میکرد که با کردیت کارتم مجسمه را بخرم و باور نمی کرد که تنها کردیت کارت من فقط ۵۰۰ دلار ساپورتم میکند! هرقدر میگفتم که من درست آنسوی کره زمین دانشجو هستم و هزینه تحصیل و زندگیم از بورسیه ام تامین میشود و اگر مواظب دخل و خرجم نباشم، هشتم بدجوری گرو نهم می ماند، انگار که آب در هاون می کوفتم! به خرجش نمی رفت که نمی رفت! اصلا باور نمی کرد! تقصیر آن لباس خوشگلی هست که پوشیده بودم که همه فکر میکنند خدا دلار می ارزد و باور نمی کنند که پارسال ۲-۳ ساعت قبل از پروازم در ولینگتون خریدمش به مزنه ۱۵ دلار!!! اینقدر پیله کرد و نمی گذاشت از مغازه بیرون بروم که در نهایت به رئیسش زنگ زد که بیا یک لقمه چرب و دندانگیر برایت پیدا کرده ام که دارد میپرد! رئیس هم انگار مویش را آتش زده اند همچون اجل معلق ظاهر شد و شدند دو نفر! وای خدا که چه کار سختی بود بهشان بقبولانم که گرانترین چیزی که در همه عمرم داشته ام لپ تاپی صورتی ست که ۴ سال پیش خریدم!!! کارت بک پکری را هم که درش ساکن بودند بهشان نشان دادم و هردو سرخوشانه قهقهه سردادند که محال است آنجا ساکن باشی!!! آن کلک قدیمی هم که میروم دوری میزنم و برمیگردم هم جواب نداد چون رئیس فرمودند آقا پسر شیک پوش با من تشریف می آورند تا شهر را به من نشان بدهند! لعنت به لباس های غلط انداز! آخر هم یک لرزه خفیفی به خودم دادم و گفتم ای وای موبایلم دارد ویبره میکند! و شروع کردم داخل کیفم به دنبال موبایل نداشته ام گشتن (چون سیم کارت کانادا نداشتم آنروز موبایلم را گذاشته بودم توی چمدان در هاستل!) و به بهانه تلفن صحبت کردن از فروشگاه بیرون پریدم و تا پایم به بیرون فروشگاه رسید، درست  عین اسب رم کرده شروع کردم به تاختن! هر سم که بر زمین می کوفتم و گرد و خاک به هوا میکردم نگاهی به پشت سر می انداختم که مطمئن باشم کمند ننداخته اند که چنین اسب خوش یال و کوپالی را به زانو درآورند! امان از لباس های غلط انداز! امان از یال و کوپال!

به حالت چهارنعل به Parliment building رسیدم که کسی از پشت شانه ام را گرفت!

 


به حالت مجرم سر صحنه جرم دستگیر شده ای که میداند چه عاقبتی در انتظارش است، به آرامی به عقب برگشتم! ریچل بود! لبخندی بزرگ به صورتم پاشید به گرمای آفتاب سوزان ویکتوریا! واقعا پیدایم کرده بود! روی پله ها نشستیم و برایش داستان را گفتم


خنده هایمان را صحبت های فریاد مانند ملکه ویکتوریای جوان که با جنتلمنی در لباس های فاخر قدیمی انگلیسی  صحبت میکرد، قطع کرد!

Performanceی در رابطه با تاریخ پارلمان و ساختمان پارلمان در فضای باز در حال اجرا بود!

بعد از performance من که میخواستم داخل ساختمان پارلمان را ببینم با تور رایگانی که چندین بار در روز انجام میشود


و بخش هایی از آن به صورت نمایش هست (یا ملکه ویکتوریا وسط تور از راه میرسد، و یا معمار ۲۵ ساله بنای پارلمان) همراه شدم

 

 

و ریچل که هنوز هنگ اوور بود روی چمن ها زیر ستیغ آفتاب به انتظارم نشست.

 

ساختمان پارلمان بسیار زیبا بود

 

 

 

 

 

 

وقتی که برگشتم برای ناهار به کافه ای رفتیم و بزرگترین سالادهای زندگیمان را خوردیم! بعد هم از روی پل آبی رنگ به آنسوی آب رفتیم و کمی قدم زدیم و ریچل برایم از نامزدی که با بیرحمی تمام رهایش کرده بود و در عرض ۲-۳ ماه با دختر دیگری ازدواج کرده بود گفت… بخش هایی از داستان برایم آشنا بود…

بالاخره زمان هیجان رسید! از چند روز پیش منتظرش بودم! از همان روز که با بهناز در ونکوور کنار آب قدم زدیم! امروز، بالاخره با هواپیماهایی که از روی آب بلند میشوند و روی آب فرود می آیند پرواز میکردم! Seaplane! هواپیماهای دریایی!

برای ۳۰ دقیقه پرواز Scenic با هواپیمای کوچک که ۱۳ سرنشین داشت، ۱۰۴ دلار داده بودم و مارتین را هم راضی کرده بودم که او هم بیاید! مارتین را در فرودگاه کوچک دیدم! هر دو خیلی هیجانزده بودیم! مخصوصا من که چندین روز بود منتظر این لحظه ها بودم! برای من بخش scenic داستان اصلا مهم نبود! اینطور شد که وقتی خلبان ازمان پرسید که چیزی نمی خواهیم یا سوالی نداریم من که درست پشت سر خلبان نشسته بودم پرسیدم که نمیشود زمان روی آب را طولانی تر کنیم و زمان پرواز را کمتر! خلبان خیلی خندید و به همه مسافرها گفت و همه خندیدند و هیچکدام نفهمیدند که من شوخی نکردم!

 


سوار هواپیما شدن درست مثل سوار شدن به قایق بود! هواپیما روی آب پارک شده بود!


بلند شدن و فرود هواپیما از روی آب خیلی تفاوت خاصی با خشکی نداشت اما به دلایل نامعلومی من خیلی لذت بردم! قسم خورده بودم که سوار میشوم! سوار شدم!

کانادا
ویکتوریا از آن بالا هم زیبا بود

کانادا
با فری به ونکوور بازگشتیم. در راه من و ریچل برای شاممان پیتزا خریدیم و به بدترین هاستلی که در تمام عمرم دیده ام رفتیم! درست عین زندان بود! عین زندان! سالنی با ۲۰ -۳۰ تخت و هیچ دیواری!
خدا را شکر فردا ساعت ۸٫۳۰ صبح مسافر بودیم!

 

نوشته شده در سه شنبه ۱۱ فروردین۱۳۹۴

منبع : وبلاگ من…مسافرم

حتما ببینید

سفر به آمریکای جنوبی – برزیل – ریودوژانیرو

سفر به آمریکای جنوبی – برزیل – ریودوژانیرو اولش باید عذرخواهی کنم از اینکه پست …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *