حتمن با دیدن تیتر این مطلب با خودت میگی: بردیا مگه اسم شخص نیست؟ حالا این دختره داره میگه اسم یه جایی تو دنیا بردیاست؟ درست شنیدی. بیاین امروز باهم بریم به یکی از وحشیترین و بینظیرترین مناطق دنیا!
تو هاستل کاتماندو که بودم، هر تازه واردی از در میومد تو همه ازش میپرسیدن کوه بودی؟ کدوم کوه بودی؟ چندروزه رفتی؟ بعدم بدون اینکه منتظر جوابت بشن تند تند شروع میکردن از فتح بیس کمپ اورست گفتن و از رشادتهاشون تو مسیر هایکینگ تعریف کردن. از من که پرسیدن اولش با صدای ضعیف گفتم نه من کوهنورد نیستم. گفتن آهان نمیخوای بری اورست ولی میخوای بری آناپورنا(یه کوه دیگه)؟ دیدم نخیر مثل این که گوششون بدهکار نیست و نمیشنون چی میگم. بلندتر گفتم چی میگین همه باهم؟ من نیومدم نپال برم کوه که باباجان! میخوام خود نپال رو ببینم. مردمش رو بشناسم. بافت سنتی رو بفهمم. لبخندی با گیجی تحویلم دادن که یعنی چی؟ گفتم یعنی نپال غیر از رشتهکوه هیمالیا و اورست هیچی نداره؟ چرا دیگه حتمن یه چیزای دیدنیتری هم داره ای سفیدپوست کوه ندیدهی چشم آبی!
اینجوری شد که اجنبیهای کوهنورد رو به حال خودشون رها کردم و رفتم به صاحب نپالی هاستل که اسمش بیشال بود گفتم:
-ببین بیشال! من کجا برم تو کشورتون که توریست کم باشه و بتونم نپال واقعی رو ببینم؟ تو کجا رو پیشنهاد میدی؟
[یه کم بهم نگاه کرد و لابد با خودش فکر کرد که آیا از پس پیشنهادی که میخواد بده برمیام یا نه] تا گفت:+پاشو برو منطقهی حفاظت شدهی بردیا! کمی دوره و این موقع سال اونجا هوا خیلی گرمه ولی بهترین نشنال پارک نپال اونجاس. بافت سنتی و عجیبی داره و به احتمال نود درصد ببر هم بتونی از نزدیک ببینی!
-یعنی چندساعت راهه؟
+شونزده هیفده ساعت! ولی میارزه.
گفتم باشه فردا راه میفتم. یعنی حتی یه سوال اضافه هم ازش نپرسیدم که بدونم شب باید برم کجا بمونم یا بافت شهری اونجا چطوریه! هیچی. نمیدونم این چه اخلاقیه که من دارم. مدام دلم میخواد کمتر از اتفاقات پیش روم بدونم تا غافلگیر شم.
پیش به سوی بردیا
با خیالی خوش و خاطری جمع راهی ترمینال اتوبوسرانی کاتماندو – پایتخت نپال – شدم. ترمینال اتوبوسرانیشون دقیقن عین مال خودمون تو تهران بود. تو گویی وسط ترمینال جنوب وایسادم. همون گیشههای کوچیک و فروشندههای بیحوصله، همون ساندویچ فروشیهای دو در چهار و بوی روغن سرخ کردنی معلق در هوا. همون شوفرای فرز و تیزی که به رانندهها فرمون میدن چطور تو پارکینگ جا شن یا راه بیفتن. کیفیت اتوبوسها؟ نه خدایی کیفیت اتوبوسهاشون از ما خیلی پایینتر بود. بازم باید تو این یه مورد بگم که ما جلوتریم. قبلن تو این مطلبم گفتم که از چه جهات دیگهای ایران نسبت به نپال، جای بهتریه.
کابوس اتوبوس سواری
خلاصه با دلی خوش و قلبی آرام، از گیشهی بلیط فروشی یه بلیط خریدم به مقصد بردیا. آیا نپالی حرف زدم؟ خیر به انگلیسی بهشون گفتم و شخص بلیط فروش که کمی انگلیسی متوجه میشد بهم یه بلیط داد به مبلغ دوازده دلار. با خودم گفتم ببین الان ساعت چهار بعدازظهره و من نهایت تا ساعت نه صبح فردا به بردیا میرسم. تو اتوبوس میخوابم و کتاب میخونم تا برسیم. زهی خیال باطل. تو ویدئویی که براتون تدارک دیدم میتونین ببینین که چی بر من گذشت:
بیست و هشت ساعت از عمرم رو تو راه بودم. چرا؟ چون همیشه که سفر پر از اتفاقات خوب و جادویی نیست گاهی هم پر از سختیه: اتوبوس مثل ماشین مشدی ممدلی دوبار خراب شد و هربار سه ساعت وایسادیم تا تعمیر شه و دوباره بتونیم راه بیفتیم. وقتی تنها خارجی یه اتوبوس محلی باشی و یه کلمه هم از حرفای مردم رو نفهمی تنها چارهات اینه که صبر و تحمل کنی. تمرین صبر و استقامت با پس زمینهی آهنگای هندی با صدای نازک خوانندهی زن! خود نپالیها انگار که برای تحمل همین ساعات طولانی نشستن رو صندلی اتوبوس ساخته شده بودن چنان خوش میگذروندن و از دستفروشها خرید میکردن که تو گویی دارن از بهترین ساعات عمرشون لذت میبرن. ای خدا! من اشتباهی بودم یا اینا؟
اینجا کمی از صدا و حال و روزم رو تو اون اتوبوس براتون ضبط کردم که خودتون به عمق فاجعه پی ببرین:
سحر ندارد این شب تار!
قبلن تو اون مطلبی که از موتورسواری تو نپال براتون نوشته بودم کمی از وضعیت جادهها تعریف کرده بودم. هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من هی رو گوگل مپ چک میکردم که بالاخره کی میرسیم. طبق حرفی که نقشه میزد ما خیلی نزدیک منطقهی بردیا بودیم.
خیلی از آدما از من میپرسن تا حالا نشده که تو سفرت استرس بگیری یا بترسی که اتفاقی برات بیفته؟ خب اینجا یکی از همون موقعیتها بود:
هرچی به مقصد و اون گلولهی قرمز تو نقشه نزدیکتر میشدیم، من بیشتر استرس میگرفتم که حالا شب رو چی کار کنم؟ کجا بمونم؟ من با خودم حساب کرده بودم که صبح تو روشنایی و ساعت ۹ میرسم به بردیا و اونجوری میتونم دنبال اسکانم باشم اما خرابی اتوبوس چیزی بود که تو محاسباتم ندیده بودمش. به قدری از این اتوبوس سواری خسته بودم که دلم میخواست یه دوش آب گرم و یه تخت گرم و نرم پیدا کنم و تا چندروز بخوابم اما حالا؟ بهتر بود یه گوشه بشینم و گریه کنم. با خودم گفتم حالا الان فکرش رو نکن وقتی رسیدیم یه کاریش میکنم.
اما چی کار؟ از پنجرهی اتوبوس به بیرون نگاه میکردم و بیشتر پی میبردم که عجب گیری افتادم! اینجا تمدن تو پایینترین سطح خودشه و خبری از شهر و هتل و این چیزا نیست. خدایا یعنی امشب بعد از این همه خستگی کجا قراره بمونم؟
تو قسمت بعدی این نوشته خواهم گفت که چه اتفاقاتی افتاد. لطفن با من همراه باشین تا براتون تعریف کنم.