سفر به تونس – ال جم (El-Djem) – آوردگاه گلادیاتورها
درود بر شما یاران جان. ببخشید که این پست انقدر دیر شد و بدقولی کردم. مثلا قرار بود کوتاه بنویسم و همیشه بنویسم. ماموریت بودم دنبال یه لقمه نون و بوقلمون حلال. این پست آخرین پست تونسه. خیلی هم بلند نخواهد بود. می خوام هر چی که در من باقی مونده – به غیر از محتویات معده ام – رو تو این پست بریزم بیرون! سوسه جای خوبی قرار گرفته. تقریبا به بقیه شهرهای دیدنی نزدیکه. هم خودش جالبه و هم اطرافش مثل قیروان، مهدیه و ال جم. البته مهدیه دیگه از لیستم خارج شده بود چون دیگه خیلی تفاوتی با جاهای دیگه نداشت. در انتهای جنوبی هم دومین شهر بزرگ تونس به نام صفاقس یا به قول فرانسوی ها Sfax قرار گرفته که اون هم فقط سه ساعت از سوسه فاصله داره ولی بررسی های من نشون می داد که اون هم فقط یک شهره با جذابیت های نه چندان زیاد. با این حساب آخرین نقطه دیدنی برای من شهر کوچیک ال جم بود.
این شهرک که تقریبا در قرن اول میلادی بر روی یه شهر خیلی قدیمی بومی ساخته شده تنها چیزی است که از شهر باشکوه تیسدروس (Thysdrus) باقی مونده. شهری که در قرن سوم در درگیری های داخلی روم برای همیشه شکوهش رو از دست داد.
صبح مثل روال عادی برنامه صبحونه خوردیم تا خرخره چون مفت بود! این بار همسفر عزیز، سلطان خواب افتخاری بس عظیم به من داده و من را به همسفری مفتخر کردند که باعث شد اون روز اصلا حال و هوای روحانی به خودش بگیره. دیگه تکراریه که بگم رفتیم ایستگاه مینی ون و تو راه خیلی خبر خاصی نبود و از این حرفها. رسیدیم ال جم. از همون بدو ورود مشخص بود که از نظر قابلیت شهرنشینی، این شهر حرف زیادی واسه گفتن نداره. ولی از لابه لای ساختمونها یه چیزی به خوبی به چشم می اومد: بنای غول پیکر یه استادیوم قدیمی. جایی که توی شهر رم بهش کولوسئوم می گفتند. البته درستش اینه که اون رو آمفی تئاتر بنامیم. معروفترینش هم توی رم ایتالیاست. آمفی تئاتر تیسدورس یا ال جم سومین بنای بزرگ از این دست توی امپراتوری بعد از آمفی تئاتر شهرهای رم و کاپوا بوده. ظاهرا حتی بعضی از صحنه های فیلم گلادیاتور رو هم اینجا فیلم برداری کردن.
نمای بیرونی آمفی تئاتر ال جم
نسخه ایتالیاییش رو قبلا دیده بودم ولی حضور یه همچین ساختمونی توی یه کشور آفریقایی – عربی اون هم چسبیده یه صحرا خیلی جالب بود. از ماشین پیاده شدیم و مستقیم یه سمتش راه افتادیم. نیازی به نقشه و GPS و این جور سوسول بازیها نبود. از هرجا که نگاه می کردی، این ساختمون نکره معلوم بود. درست در نقطه کانونی وسط شهر. اولش نگاهم به ساختمون بود و متوجه مردم نشدم ولی بعدش که یه کمی بهشون نگاه کردم دیدم که خیلی عجیب و غریب نگاهمون می کنند. با اینکه این ساختمون یکی از جاذبه های اصلی تونس به حساب میاد ولی انگار همه توریستها به اینجا سر نمی زنند.
تعداد کسانی که توی این شهر پوستشون تیره بود از شهرهای دیگه بیشتر بود. شاید علتش نزدیکی زیاد به صحرا باشه. راستش نگاهشون اصلا دوستانه به نظر نمی اومد. به ویژه به خانمها. انگار بدشون نمی اومد به هر کی که رد میشه یه ناخنکی بزنند! البته عمرا جراتش رو داشته باشند. حضور همسفر یه نکته مثبت هم همراه داشت: دیگه از “گفتم” و “گفتا” خبری نبود!
ساعت حدود ده بود. گرما میشه گفت برای اون ساعت شدید بود. قبل از اینکه آفتاب بتونه کرم بریزه وارد آمفی تئاتر شدیم. بلیطش فکر کنم به پول ایران حدود ۵ دلار بود برعکس رم که ۱۰ یورو بود. قبل از ورود به محوطه اطراف نگاه نیانداختیم و گذاشتیم برای وقتی که اومدیم بیرون. زمین دور ساختمون رو با سنگ سفید کوچیک پوشونده بودن. از همون بیرون به نظر می رسید که از بنا به خوبی نگهداری میشه. خوب به هر حال یه اثر جهانی ثبت شده تو یونسکو هستش.
محوطه سنگ کاری شده جلوی آمفی تئاتر
خیلی خلوت بود. میشد گفت غیر از ما شاید حداکثر سه چهار تا توریست دیگه اونجا بودند. درست مثل کولوسئوم رم، بلافاصله بعد از عبور از در ورودی، وارد یه راهرو شدیم که گرداگرد ساختمان رو احاطه کرده بود. اطراف و بالاسرمون پر بود از سنگهای غول پیکر و طاقهای رومی. توی محوطه وسط ساختمون یه کامیون و چند تا کارگر داشتن یه سری داربست رو جمع می کردند که معلوم بود برای یه سن موقت بوده. احتمالا هنوز از این بنا برای اجرای کنسرت و نمایش استفاده میشه چون یه سری از سکوها رو هم به طور کامل بازسازی کرده بودند. این کارگرها کاملا آرامش اونجا رو با داد و بیدادشون از بین برده بودن.
راهروی داخلی دور بنا
با اینکه بنا در کل بسیار سالم مونده بود ولی در یک نقطه به طور کامل ریخته بود. ظاهرا زمانی که ترکهای عثمانی به اینجا حمله می کنند مدافعان توی این بنا پناه می گیرند و عثمانی ها هم با توپ این قسمت از بنا رو ویران می کنند تا بتونند به داخل حمله کنند. این همه سال این ساختمون سالم مونده بود تا اسیر طمع یه سری آدم بشه که از چند هزار کیلومتر اونورتر اومده بودند جایی رو اشغال کنند که هیج ربطی به اونها نداشت. واقعا طمع و حماقت انسان هیچ انتهایی نداره. بخش عمده سنگهایی که ریخته شده بوده ظاهرا در ساختمانهای شهر قیروان و ال جم استفاده شده.
نیاز به گفتن نیست که این عکس رو خودم نگرفتم. عکس خوبیه. می تونید موقعیت بنا رو نسبت به شهر ببینید. همینطور محل خرابی به خوبی مشخصه.
قسمتی از میدان وسط آمفی تئاتر و قسمت ویران شده از داخل
فکر کنم این بنا با زیرزمینش کلا چهار طبقه داشت. طبقه اول و دوم رو که بازدید کردیم، فکر کردیم که همه جا رو دیدیم چون به نظر طبقه سوم نیمه ویرانه بود و راهی هم به زیرزمین دیده نمی شد. توی رم هم اصولا همینجوری بود و با بلیط ورودی فقط می شد طبقه های اصلی رو دید. برای دیدن طبقه آخر و زیرزمین باید تور گرفته می شد. اما اینجا اروپا نبود که بخوان به طور قانونی از توریست دزدی کنند. یه نگاهی به اطراف انداختم و یه راه پله به طبقه بالا پیدا کردم. و جالب اینکه در طبقه بالا هم باز یه راه پله به بالاترین نقطه ساختمون یافتم. خیلی از این کارشون خوشم اومد باور کنید اگه تا نوک نوک ساختمون هم پله بود اینا اجازه می دادن که بریم بالا.
از اون بالا هم بنا و هم شهر به خوبی معلوم بودن. یه شهر کوچیک با ساختمونهای عمدتا یک طبقه. سنگفرش های سفید جلوی آمفی تئاتر هم از اون بالا معلوم بود. تقریبا به شکل بیضی های متحدالمرکز. وقتی بهشون خیره می شدم چشمام چپ می شدند! اون بالا سکوت باحالی حکم فرما بود و وزش یه نسیم خنک گرمای هوا رو تعدیل می کرد. غیر از یه گروه توریست پرسرو صدای روس که تمام وجودشون بوی الکل می داد، دیگه هیچ عاملی حتی مگسها هم مزاحممون نشدند.
نمای آمفی تئاتر از طبقه آخر. اون قسمت فلزی مستطیلی دراز وسط سن، در اصل یه راه ارتباطی متحرک بین زیرزمین و میدون اصلی بوده که حالا با شبکه فلزی پوشونده شده.
نمای ال جم از بالای آمفی تئاتر
همسفر خیلی زود تخلیه انرژی می شد. رفتیم پایین که هم یه قدم توی محوطه وسط استادیوم بزنیم و هم کم کم برگردیم هتل. یه تابلوی راهنما توجهم رو جلب کرد. اطلاعات مختصر و مفیدی توش بود:
“این ساختمان باشکوه ترین بنا در شمال آفریقاست. تقریبا بیضی شکل است. قطر بزرگ آن ۱۴۹ متر و قطر کوچک آن ۱۲۴ متر می باشد و می توانسته ۳۰،۰۰۰ تماشاچی را در خود جای بدهد. کولوسئوم بزرگ روم گنجایش ۴۳،۰۰۰ نفر را داشته است (با ابعاد ۱۸۸ در ۱۵۶ متر). تماشاچی هایی که از شهر و حومه به اینجا می آمدند بر روی سکوهای مرمرین با توجه به موقعیت اجتماعیشان می نشستند. (برام جالب بود که برای واژه موقعیت اجتماعی از عبارت His Rank استفاده کرده بود. انگار رومی ها حداقل در این نقطه مثل یونانیان باستان اجازه حضور گسترده زنان در جامعه را نمی دادند. برعکس اون چیزی که اروپاییان در فیلمهاشون تبلیغ می کنند). پله ها و راهروها به گونه ای طراحی شده اند که تماشاچی ها به راحتی به صحنه اصلی تسلط داشتند و زمان ورود و خروج مشکل ازدحام جمعیت پیش نمی آمده است. حتی یک کف متحرک (چیزی شبیه به آسانسور) امکان ارتباط سریع بین زیرزمین و محوطه میدان را فراهم می کرده است. علاوه بر نبرد بین گلادیاتورها و حیوانات وحشی، زندانیان مسیحی نیز در اینجا اعدام می شده اند”
توی طبقه همکف یه راهرو باریک تنگ به پایین پیدا کردم. کنجکاوانه واردش شدم و دیدم که از زیرزمین ساختمون سردرآورد. جایی که حیوانات و گلادیاتورها قبل از تیکه پاره شدن تو وسط میدون آخرین لحظات عمرشون رو می گذروندند. این بنا علاوه بر اینکه قدرت بالای دانش معماری رومی ها رو به رخ می کشید، نهایت توحش اونها رو هم نشون می داد. به جان خودم اگه ما از این برنامه ها داشتیم، آبرو برامون نمی ذاشتند. ایرانیها یه حمله تلافی جویانه به آتن کردن، یه فیلم ساختن ما رو مثل حیوون نشون دادند. اون وقت نیاکانشون که همچین وحشی بازیهایی در می آوردن، براشون “گلادیاتور” می سازند!
یکی از راه پله های ارتباطی بین سن و زیرزمین
این زیرزمین برای من خیلی جالب بود چون توی رم امکان دیدنش وجود نداشت. قبل از سفرم به ایتالیا، یادمه که توی اخبار با آب و تاب فراون گفت که از این به بعد میشه از زیرزمین کولوسئوم رم بازدید کرد ولی اونجا به من گفتن که باید تور بگیری و تازه تعداد نفراتی هم که می تونند وارد زیرزمین بشن محدوده. حالا اینجا راحت بدون اینکه توریستهای دیگه مزاحمم بشن می تونستم از زیرزمین بازدید کنم. بدون شک از لحاظ ساختار و معماری هیچ فرقی با کولوسئوم رم نداشت.
یکی از راهرو های زیرزمین. در انتهای عکس تصویر روح سه گلادیاتور رو می تونید ببینید!
دریچه انتقال نور بیرون به درون راهرو
زیر زمین دو تا راهروی بزرگ عمود بر هم داشت و از دریچه هایی در سقف نور کمی به داخل می اومد. اطراف راهروها پر از حجره های خالی بود با یه سری سکوهای سنگی در داخلشون که خیلی سخت بود بفهمم به چه دردی می خوردند. متاسفانه تابلوی راهنمای درست و حسابی ای اونجا نبود. در دو انتهای هر کدوم از راهروها دو سری راه پله از راست و چپ وارد میدون اصلی وسط استادیوم می شدن.
نمونه ای از اتاقهای داخل زیر زمین
تو راهروها که راه می رفتم لرزش سقف بالای سرم رو حس می کردم. یه سری از جنگجوها قبل از من داشتن همدیگه رو جر می دادند. یه کم صبر کردم. خیلی وقت بود غذای درست و حسابی نخورده بودم. بالا تنه ام کاملا لخت بود. تو دستم یه سپر بود و یه گرز که به بازوم خیلی فشار می آورد. خوب واسه کی اهمیت داشت که این سلاح تخصصی من هست یا نه. مهم اینه که مغزم قشنگ بپاشه به در و دیوار! نوبت من بود که برم بالا. از پله ها که بالا می رفتم صدای مردم وحشی رو می شنیدم که دلشون خون می خواست. مردک الاغ دست زن و بچه اش رو گرفته بود آورده بود اینجا تا پاره شدن من رو ببینند و کیف کنند!
به انتهای پله ها که رسیدم نور شدیدی چشمم رو می زد. ترکیب عرقم، هوای گرم، نور شدید، بوی خون و صدای عرعر مردم وحشی حس تهوع بهم می داد. ضربان قلبم انقدر زیاد شده بود که می خواست سینه ام رو بترکونه. یه سری از سربازها شمشیرهاشون رو به سپرهاشون می کوبیدند تق تق. تو اون لحظه فقط به یه چیز فکر می کردم: خونه. وارد میدان که شدم چشمهام بسته بود. قراره یه هیولای سیاه آفریقایی بیاد به استقبالم یا یه شیر گرسنه؟ هیچ کدوم! یه کوچولوی سفید پوست با صدای بلندی من رو صدا کرد: ” هوی خل و چل بیا از من عکس بگیر”!
روسهای الکلی روی سکوها عربده می زدند و دختراشون موهای بلوند و پاهای خوش فرمشون رو به رخ ارواح گلادیاتورها می کشیدند. و تنها جنجگوهای وسط میدون، اون کارگرها بودند که با چکش به جون بستهای داربست زنگ زده افتاده بودن تق تق. دلم حسابی ضعف می رفت آخه ناهار نخورده بودم. بوی عرق تنم با بوی عطر قاطی شده بود و مخلوط حال به هم زنی رو درست کرده بود. نور چشمهام رو می زد و از بس پله ها شیبشون زیاد بود قلبم داشت می اومد تو دهنم. تو اون لحظه فقط به یه چیز فکر می کردم: خونه و قرمه سبزی مامان!
یادگاری نوشتن و حک کردن نام مزخرف بازدید کننده ها روی دیوار فقط مال عصر جدید نیست. این یادگاری سال ۱۸۵۳ نوشته شده. البته سالهاست اروپایی ها این کار چندش آور رو گذاشتن کنار ولی ما همچنان به این سنت عزیز پایبندیم. این یادگاری نشون میده که ما توی احترام به آثار باستانی توی دوران ۱۵۰ سال پیش سیر می کنیم!
از آوردگاه که خارج شدیم، فروشنده بلیط به ما گفت که با این بلیط می تونید از موزه هم بازدید کنید. فقط سیصد چهارصد متر تا اینجا راهه. همسفر موافق بازدید بود ولی به وسط راه نرسیده بودیم که گرما ترتیبش رو داد. از اونجا ماشینی هم رد نمی شد. خلاصه با هر مصیبتی که بود کشون کشون رسوندمش به موزه چون مطمئن بودم که اونجا خنکه. مینی ونها هیچکدومشون کولر نداشتند واسه همین اقدام به برگشتن چندان کار عاقلانه ای نبود. وارد موزه شدیم و روی اولین نیمکت نشستیم. انصافا خنک بود. تا حال همسفر جا بیاد یه گشتی تو موزه زدم. ساختمون کوچیکی بود ولی پر بود از فرش های موزائیکی بزرگ یا کوچیک قشنگ که زمانی کف خونه همون رومی های خون خواه رو پوشش می داد. انصافا زیبا و هنرمندانه بود. این رومی ها واقعا جمع اضداد هستند. نه به اون تفریحات وحشیانه شون نه به این طبع لطیف هنری شون.
واقعا از دیدن این فرشها لذت می بردم و حسرت می خوردم که چرا موزه “باردو” رو توی شهر تونس ندیدم. میگن اونجا پر از این فرشهاست. تقصیر این همسفر شد! اگه شما رفتید تونس حتما موزه باردو رو ببینید به جای من.
این شاهکار هنری از کنار هم قرار دادن هزاران تکه کوچیک موزائیک درست شده
این فرش موزائیکی خیلی بزرگ بود از سقف تا کف
انتهای موزه به سمت به سمت حیاط باز می شد. حیاط در اصل یه محوطه باستانی کاوش شده از شهر باستانی بود با تعداد زیادی ستونهای بسیار خرد و خمیر شده. یکی از خونه های رومی رو دقیقا مثل روز اولش بازسازی کرده بودن. قدم زدن در داخل این خونه خیلی حس جالبی به آدم می داد. انصافا هنر معماریشون قابل تحسینه. در مرکز، حیاط مستطیل شکلی قرار داشت و دور تا دور اون یه سری اتاق ساخته شده بودن که درشون به سمت حیاط باز می شد درست شبیه خونه های قدیمی خودمون. این خونه ها که معمولا در مرکز شهر قرار داشت و به مغازه صاحب خونه راه داشت متعلق به صنعتگران یا مغازه داران متوسط جامعه بوده که مساحتشون بین ۱۳۰ تا ۳۶۰ متر مربع بوده و معمولا چهار تا هشت اتاقه بودن. ولی مایه دارها معمولا توی جاهای خوب حومه شهر زندگی می کردن و خونه هاشون بین ۱۱۲۰ تا ۳۰۰۰ متر مربع مساحت داشته و حتی ده اتاقه بودن.
حیاط یک خانه بازسازی شده رومی
****
همسفر دیگه وقت برگشتنش بود. ولی من هنوز اونجا کار داشتم. برگشتیم تونس و تا فرودگاه رسوندمش. خداحافظی کرد و رفت و من موندم و یه حس سنگین تنهایی. با اینکه تنها سفر کردن رو دوست دارم اما تنهایی رو دوست ندارم و زود حس غربت بهم دست میده. ولی دیگه قرار نبود برم هاستل. یعنی تا آخر سفر دیگه هاستل نرفتم. مدتها بود سراغ سایت CouchSurfing نرفته بودم. واسه همین برای یه روز آخر اقامت در تونس با یه دوست تونسی به نام طاهر هماهنگ کرده بودم که برم خونش. توی همون فرودگاه بهش زنگ زدم و گفت یه ساعت دیگه میاد دنبالم. یه ساعت گذشت و طاهر زنگ زد و گفت که من دم درم. ولی هر چی گشتم پیداش نکردم. بالاخره بهم رسیدیم. باورم نمی شد که طاهر یه مرد هفتاد ساله باشه. صداش خیلی جوون بود. یه کمی اولش خورد تو ذوقم. ولی بعدش دیدم چه آدم باحالیه.
میزبان من “طاهر”
همراه دوستش اومده بود دنبالم با یه مرسدس بنز نوی سیاه. کاملا به سبک VIP به خونه طاهر منتقل شدم. خونش توی یه شهرک بود شبیه اکباتان ولی با ساختمونهای خیلی زمخت و مکعب مستطیلی. آسانسور خونه هم زوار در رفته بود. داخل خونش خیلی جالب بود. پر بود از انواع یادگاری ها از کشورهای مختلف. خودش می گفت میزبان خیلی ها شده و صد البته خیلی از کشورهای دنیا رو هم دیده ولی جالب بود که به ایران عشق می ورزید. ایران اومده بود. چقدر خوب شد که یه کتاب یادگاری از عکس های زیبای مناطق مختلف ایران براش برده بودم. گفت می خواد بیاد ایران و خوشنویسی یاد بگیره. کف خونش هم چند تا فرش ایرانی انداخته بود. تنها زندگی می کرد. زنش و دخترش آمریکا زندگی می کردند. خودش با اینکه ویزای ده ساله آمریکا رو داشت ولی اونجا نمی رفت. از آمریکا و فرهنگش متنفر بود.
ناهار ماهی ساردین داشتیم
آشپزخونه اش پر بود از گیاهان خشک شده که از در و دیوار آویزون بودن. خونش منظره خوبی به بیرون داشت. یه اتاق هم به من داد. بارون گرفته بود و من هم کمی دلتنگ شده بودم. فکر کنم متوجه این موضوع شد. صدام کرد و با هم تو آشپزخونه ماهی ساردین درست کردیم.
آشپزخونه طاهر که بیشتر شبیه عطاری بود
واسه غروب هم من رو برد به یه کافه. یه سری از بچه های CouchSurfing اون شب توی اون کافه جمع شده بودند. نمای داخل کافه کاملا چوبی بود با میز و صندلی های چوبی. اصلا خود کافه قبلا یه سوله انباری متروک بوده. البته میزها قرقره های کابل بودن! صاحب کافه به یکی از دیوارها کلی سکه چسبونده بود. یک تومنی هم داشت! من هم بهش یه سکه دیگه دادم و همونجا چسبوندش به دیوار.
یه کافه – بار مخصوص جوونها توی شهر تونس
قاطی این بچه ها بودن خیلی حس خوبی بهم داد و از همه بهتر اینکه همه جا رو با بنز دوست طاهر می رفتیم. فرداش قرار بود راهی الجزایر بشم. طاهر از دوستاش آمار اتوبوس رو گرفت بعدش بهم گفت توی یکی از خیابونها یه سری ماشینهای شخصی مسافرکش هستند که به الجزایر میرن. یه ذره گرونتره ولی راحتی. فرداش پیاده به اون سمت راه افتادیم. گوشه یه خیابون خیلی شلوغ که من رو یاد خیابون پانزده خرداد (بازار تهران) می انداخت یه ماشین رو پیدا کردیم. بدون کمک طاهر عمرا اینجا رو گیر می آوردم. ماشین هم خوب بود. یه پژو ۴۰۷٫ من هم نشستم جلو. قیمتش هم خوب بود حدود ۵۰ تا. ولی یادم نیست ۵۰ دلار بود یا دینار یا تومن! فکر کنم ۵۰ دینار بود. هر دینار تقریبا نیم دلاره. دیگه کارم با تونس تموم شده بود. یک ساعتی معطل یه خانم موریتانیایی شدیم که قرار بود بیاد. دیگه از جهان سومی ها نمیشه انتظار بیشتری داشت. تو این کشورها یک ساعت خیلی زمان زیادی به حساب نمیاد. با طاهر به امید دیدار در ایران خداحافظی کردیم. از شما هم تا دیدار در الجزایر خداحافظی می کنم.