فرسنگ – سفر به لائوس – سرزمین هزار فیل – مقدمات سفر
تاریخ سفر: ۲۰ تا پایان ۲۷ نوامبر سال ۲۰۱۴
اصلا چرا لائوس؟ کجا هست؟ داغونه؟ خیلی ها این سوال رو از من می پرسن. قبل از اینکه برم اونجا خودم هم جوابی براشون نداشتم. البته می دونستم کجاست ولی جوابی برای “چرا” نداشتم. من برنامه ام رو برای کامبوج گذاشته بودم و وقتی دیدم که نمی تونم با احترام وارد این کشور بشم به ناچار به سمت لائوس رفتم. وقتی آدم انتظارش از جایی خیلی کم باشه، به راحتی شگفت زده میشه. واقعا راضی هستم از اینکه کامبوج جور نشد. لائوس واقعا زیبا و دست نخورده است. شاید خنده دار به نظر برسه که لائوس پایه سفر من به شیلی شد! ربطش چیه؟ خوب با من همراه باشید تا بگم چرا اینجوری شد.
“استوپای بزرگ” در شهر وین تیان، پایتخت لائوس
دخترانی که برای برگزاری جشن یا آیین مذهبی در کنار همون استوپا جمع شده اند. عکس از کتاب Lonely Planet
بریم سراغ سوالها:
۱- لائوس را با ذکر مثال و رسم شکل توضیح دهید؟
جواب: لائوس یه کشور درازه که بین ویتنام و تایلند جا خوش کرده. به دریای آزاد راه نداره. همسایه هاش از شرق ویتنام، از غرب تایلند، از شمال میانمار و چین و از جنوب کامبوج هستند. قبلا قسمتی از پادشاهی سیام یا تایلند امروزی بوده. فرانسوی ها بعد از اشغال ویتنام هوس دست اندازی به تایلند به سرشون میزنه و قسمتی از سرزمین لائوس امروزی رو هم اشغال می کنند. پادشاه تایلند به نظر آدم باهوشی بوده. دید نمی تونه با ارتش مکانیزه فرانسه سرشاخ بشه واسه همین کل سرزمین لائوس رو به اونها هدیه کرد و به این شکل بقیه تایلند رو نجات داد. البته این کشور از دست درازی بیگانه ها خلاص نشد و در جنگ ویتنام هم آمریکا حسابی بمبارونش کرد به این بهونه که راه تدارکاتی ارتش ویتنام شمالی از این کشور می گذره. شکل رو هم در ادامه رسم کردم. بیشتر مردم این کشور بودایی هستن و البته مسلمون هم در بین اونها وجود داره.
موقعیت لائوس در آسیا
۲- آیا لائوس داغون است؟ چرا و چگونه؟
جواب: تا داغونی رو چی تعریف کنیم. لائوس یه کشور کمونیستیه. اما نه به غلظت کوبا و کره شمالی. مثل ویتنامه. سیاست درهای نیمه باز رو دنبال می کنه. اما از نظر اقتصادی بسیار ضعیفه. تقریبا یه کشور وابسته به کشاورزیه. تازه خیلی هم زمین نداره چون بخش عمده این سرزمین رو کوهستانها در بر گرفتن. پس ثروتمند نیست. انتظار شهرهایی با برجهای سر به فلک کشیده رو نباید داشت. فقیرند اما بدبخت نیستند. کشور بسیار بسیار ارزونیه. نام واحد پولشون “کیپ” هستش اما خودشون بیشتر میگن “لائو”. تقریبا هر ۸۲۰۰ کیپ میشه یه دلار پس خیلی هم بدبخت نیستند وقتی ارزش پولشون رو با ریال قدرتمند خودمون مقایسه می کنیم! در حد خودش جاده هاش بد نبودن. زیر ساختهای توریستیش هم به نظر بهتر از ایران بود. پس همچین هم بدبخت نیستند.
قصر سلطنتی در شهر لوانگ پرابانگ
۳- به نظر شما آیا لائوس چیزی برای دیدن دارد؟
جواب: بله، دارد. تا چشم حسودا درآد! لائوس مثل بقیه کشورهای منطقه هندوچین و جنوب شرق آسیا طبیعت سبز و زیبایی داره. حالا به این سرسبزی، کوهستان رو هم اضافه کنید. البته انتظار هیمالیا رو نداشته باشید. در بعضی نقاط کوههای تیز و کله قندی به وفور دیده میشن. کوههایی که معروفترین نمونه های آن در خلیج هالونگ در ویتنام و “گویلین” در چین وجود دارن. اینجا هم دست کمی از اونجاها نداره فقط معروف نیست. انتظار آثار باستانی مخوف رو نداشته باشید اما تا دلتون بخواد معبد و البته شهرهای قدیمی به سبک “هائوی آن” ویتنام داره. تقریبا در جنوب این کشور هم یه جای مرموزی هست به نام دشت خمره ها که من بهش سر نزدم (اگه خواستید عکسهاش رو ببینید تو اینترنت سرچ کنید Plain of Jars). باید جای جالبی باشه. نزدیک منطقه ساواناخِت هم یه سری معبد قدیمی که کمی شبیه انگکورواته وجود داره.
آبشار کوانگ سی Kuang si در حومه شهر لوانگ پرابانگ
دشت خمره ها (عکس از اینترنت چون خودم اونجا نرفتم)
۴- چرا لائوس را سرزمین هزار فیل می نامند؟
جواب: قدیما به اینجا می گفتند Lan Xang یعنی سرزمین یک میلیون فیل. پارسی کردنش سخت بود من گفتم سرزمین هزار فیل. اینجا در قدیما کلی فیل داشته که هم سلاح سنگین ارتش بوده و هم نیروی محرکه صنعت این منطقه. اما بعد از جنگ و بمبارون و از بین رفتن محیط زیست اونها، فقط ۷۰۰ تا فیل تو این کشور باقی مونده.
کوههای تیز کله قندی در روستای وَنگ وی یِنگ
۵- با ذکر مثال ثابت کنید که لائوسیها از دیدن پاسپورت ما شوکه شده، لرزه به اندام آنها می افتد؟
جواب: همانگونه که بارها گفتم به غیر از ترکیه و مالزی و اکوادور و جهنم! بقیه جاها از ما ویزا می خوان. البته لائوس به خیلی از کشورهای دنیا از جمله ایرانیها ویزای در بدو ورود میده. من بسیار بسیار راحت ویزا رو گرفتم اما دوستم اکبر که دو سال بعد از من (نوروز سال ۹۵) به لائوس رفته، لب مرز با برخورد نه چندان مناسبی روبه رو شده بود. انگار سین جیم کردنش و کلی پاسپورتش رو بررسی کردن. بهش گفتند که به ما دستور دادن که به اتباع سوریه، یمن، عراق و ایران سختگیری کنیم. پس همانگونه که دیدید لرزه به اندام آنها می افتد! حالا همینیه که هست. ناراحتید؟ نرید اونجا. برای گرفتن ویزا دو راه وجود داره: سفارت و لب مرز.
لائوس در ایران سفارت نداره پس من به سفارتشون در ویتنام در شهر هوچی مینه مراجعه کردم. بدون هیچ مشکلی ویزا رو گرفتم. مدارک:
۱- فرم ویزا
۲- یک یا دو قطعه عکس
۳- ۳۰ دلار هزینه صدور ویزا که یکی دو روز طول می کشه یا ۳۵ دلار برای ویزای فوری که نیم ساعته آماده است. خانم مسئول صدور ویزا بسیار خوش اخلاق بود و از دیدن اینکه یه ایرانی می خواد بره لائوس چشمانش اشکبار شده بود. بدون هیچ نگاه کج و کوله و مشکلی ویزا رو گرفتم.
به روز رسانی (آذر ۱۳۹۵): آخرین اخبار رسیده از دوستی در لائوس اینه که انگار به ایرانیها لب مرز ویزا نمیدن. البته ایشون از تایلند رفته. شاید مرزهای زمینی دیگه هنوز این شرایط توش برقرار نشده باشه. ولی ظاهرا هنوز سفارت این کشور به راحتی و به سرعت برای ایرانیها ویزا صادر می کنه.
۶- راههای مختلف سفر به لائوس را هر جور که حال می کنید توضیح دهید.
جواب: اولین راه و شاید بهترین راه، مسافرت زمینی باشه. خط آهنی وجود نداره اما اوضاع جاده ها بد نیست. مناظر هم خیلی خیلی قشنگ هستند. از کامبوج، تایلند و ویتنام میشه زمینی وارد این کشور شد. من از ویتنام رفتم. اتوبوس برای پایتخت این کشور به راحتی پیدا میشه. وین تیان Vientiane پایتخت لائوس یه شهر مرزیه که به تایلند خیلی خیلی نزدیکه اما از ویتنام و کامبوج فاصله نسبتا زیادی داره. لائوس با میانمار هم مرز مشترک داره ولی انگار مرز زمینی برای تردد خارجی ها فعلا بسته است.
پانورامایی از بالای یکی از کوههای کله قندی
دومین راه استفاده از هواپیماست. کلا ایرلاینهای درست و حسابی خاورمیانه به این کشور پرواز ندارن. میشه گفت فقط ایرلاینهای منطقه ای این کشور رو ساپورت می کنند. شاید مناسبترین گزینه هواپیمایی AirAsia باشه که پروازهاش رو دوباره به ایران برقرار کرده. این ایرلاین به دو شهر مهم لائوس یعنی “وین تیان” و “لوانگ پرابانگ” پرواز داره. البته توی کوالالامپور باید هواپیما رو عوض کنید. خود ایرلاین این کشور یعنی Lao Airlines هم چند تا هواپیمای ATR ملخی و همینطور جت داره که بد نیستند. من با یکی از همین ملخی ها که متعلق به Vietnam airlines بود از لوانگ پرابانگ به هانوی پرواز کردم به قیمت تقریبا ۱۸۰ دلار. به دلیل مشکل شدید کمر تحمل یه سفر ۲۴ ساعته با اتوبوس رو نداشتم.
سومین راه از مسیر آبه. بله گفتم که لائوس به دریا راه نداره ولی نگفتم که رودخونه نداره! بخش عمده مرز تایلند با لائوس رو رودخونه معروف مکونگ تشکیل میده. از شمال تایلند قایقهای مسافری و باربری کندرو یا به قول اروپایی ها Slow Boat طی مدت دو روز از راه رودخونه مکونگ مسافران رو به شهر لوانگ پرابانگ می رسونه. من این مسیر رو امتحان نکردم ولی توریستهای جوون اروپایی زیادی رو دیدم که این راه رو طی کرده بودن.
مسیر حرکت من این طوری بود که من رو گول زدند! و از شهر دانانگ در ویتنام سوار اتوبوس شدم با این خیال خام که مسیر ۱۴ ساعته ولی زرشکا !!! بعد از ۲۶ ساعت رسیدم “وین تیان” و پس از یکی دو روز استراحت رفتم یه روستایی زیبا به نام “وَنگ وی یِنگ Vang vieng” و بعد از دو سه روز به شهر “لوانگ پرابانگ Luang Prabang” پایتخت فرهنگی این کشور رسیدم. اولش قصدم یه اقامت سه روزه در این کشور بود که تبدیل شد به ده روز و تازه وقت هم کم آوردم و با کلی غصه این کشور رو ترک کردم. شاید چون هیچ پیش زمینه ای نسبت به این کشور نداشتم، انقدر سورپرایز شدم و ازش لذت بردم. سفر به این کشور به شدت پیشنهاد می گردد البته و صد البته اگه هنوز حرمتها سر جاشون باشه. احترامی که لب مرز به من گذاشته شد تا حالا نظیر نداشته! به زودی در مورد سفرم از ویتنام به این کشور و دیدنی های اون خواهم نگاشت.
مسیر حرکتم در لائوس
فرسنگ – سفر به لائوس – سرزمین هزار فیل – شهر وین تیان Vientiane
تاریخ سفر: ۲۰ تا اواسط روز ۲۲ نوامبر سال ۲۰۱۴
از قبل از مسئول هاستل پرسیده بودم که چطوری می تونم زمینی برم به لائوس. اون هم چند جا پرس و جو کرد و گفت همین شهر “هائوی آن” اتوبوس مستقیم برای پایتخت لائوس ، شهر وین تیان Vientiane داره. چند بار بهش گفتم بابا من چک کردم تو اینترنت، همه جا نوشته از شهر “دا نانگ” اتوبوس هست از اینجا نداره اما همش می گفت نه اون اطلاعات قدیمیه. خلاصه دو به شک بودم که با پرواز برم یا با اتوبوس اما از اونجا که به من اطمینان دادن با اتوبوس ۱۴ ساعته می رسم به مقصد، تصمیم گرفتم زمینی برم. بلیط هواپیما هم نسبتا گرون بود.
شب قبل از حرکت، خانمه بهم گفت صبح ساعت چهار یه نفر با موتور میاد دنبالت تا ببردت ترمینال. من هم از همه جا بی خبر گفتم خوب حتما اتوبوس زود حرکت می کنه که قبل از تاریکی برسه به مقصد. با خیال راحت گرفتم خوابیدم… چهار صبح یه موتوری دم در بود. فقط هم یه کلاه کاسکت داشت که اون هم مال خودش بود. خیلی اهمیت ندادم. گفتم مگه چقدر تا ترمینال راهه. یارو شروع کرد به گاز دادن و گاز دادن و گاز دادن و از شهر خارج شد! به زور بهش فهموندم داری کجا میری؟ گفت نگران نباش میریم “دا نانگ”! گفتم: بزمجه مگه قرار نبود اتوبوس از “هائوی آن” بره؟ گفت: بزمجه خودتی، نه، از اینجا اتوبوس نداره!
هیچی دیگه. من هم از موتور می ترسم عین چی! این یارو هم انگار تو مسابقات “موتو جی پی” شرکت کرده. سرپیچ موتور رو می خوابوند! من که همون جا وصیت کردم. هر چی بهش می گفتم لامصب آروم برو هی می گفت نگران نباش این کار منه! نمی دونم منظورش از کار من، موتور سواری بود یا نصفه جون کردن مردم. خلاصه یک ساعتی گذشت و ما رسیدیم به یه ترمینال کوچیک توی شهر “دا نانگ”. ساعت نزدیک ۶ بود. به من گفت اینجا بمون تا اتوبوس بیاد. اون جا یه رستوران کوچیک بود. مسئولش به زور چند کلمه انگلیسی می فهمید. بهم گفت اتوبوس الان حرکت نمی کنه. باید تا هشت صبر کنی یعنی دو ساعت دیگه. و بدتر اینکه از اینجا تا “ویانچان” (مردم لائوس و ویتنام نام این شهر رو اینجوری تلفظ می کنند) ۲۰ ساعت راهه!!!
اتوبوسی که با اون تا لائوس رفتم
یعنی تمام ذرات کائنات تو روحتون… کارد می زدی خونم در نمی اومد. تو عمل انجام شده قرار گرفته بودم. کمر من برای این همه ساعت سفر زمینی طراحی نشده. سعی کردم خودم رو خر کنم. هی می گفتم حالا مگه چی میشه. عوضش از دیدن مناظر لذت می بری به ویژه اینکه یکی از مکانهای دیدنی طبیعی ویتنام به نام گذرگاه “های وان” سر راهمونه. (بعدا تو راه فهمیدم از اونجا که این گذرگاه خیلی کوهستانی و خطرناکه، تمامش رو با حفر یه تونل دور زدن!!!!)
اتوبوس اومد. واردش که شدم بدم نیومد. به جای صندلی تخت داشت. سه ردیف در دو طبقه و مجهز به بالش و پتو. اما صندلی من ته ته بود. یعنی تخت نداشتم. کل قسمت انتهایی ماشین یا به قول اتوبوسیها “بوفه” رو تشک گذاشته بودن. به زور به شاگرد راننده فهموندم بذار روی یکی از این تختها بشینم گفت نه. صاحب داره. با دلخوری روی تشک ولو شدم. بعد که راه افتاد فهمیدم که تمام عقب ماشین مال منه. اینکه خیلی خوب بود. می تونستم راحت بخوابم. اتوبوس راه افتاد. یک ساعت اول خیلی عالی بود. منظرهای بکر و زیبا. همه جا سبز، رودخونه های قهوه ای پر از آب و نم نم بارون و آسمون خاکستری و دلی گرفته!
داخل اتوبوس
تعداد مسافرها که زیاد شد، کف راهروهای اتوبوس هم تشک انداختن و مسافرها خوابیدن. خداییش اونجا برای من جای مناسبتری بود. حداقل می تونستم پام رو کامل دراز کنم.
بین راه دم یه گاراژ توقف کردیم. یه پسر با یه سواری به همراه دو تا وانت بزرگ سر رسیدن. وانتها پر بودن از جعبه. حدس زدم که پسره می خواد این جعبه ها رو بفرسته لائوس. یه شاگرد رفت رو سقف و یکی هم رفت سراغ جای بار زیر اتوبوس. بعد از چند دقیقه دیدم که تموم بارها از جمله کوله پشتی من رو آوردن توی ماشین. شاگرد به من اشاره کرد که بشین روی همین تخت که اولش می خواستی. یهو بی صاحب شد؟! اما من از جام راضی بودم و تکون نخوردم. اونها هم بدون توجه به من شروع کردن به پر کردن قسمت عقب ماشین با بارهای مردم… دیگه جایی برای من نمونده بود. دیدم مردک می خواد یه بار رو بذاره روی پای من! مجبور شدم برم روی همون تخته که نشونم داده بود. سرتون رو درد نیارم، عقب ماشین پر شد، سقف ماشین پر شد، زیر زمین ماشین هم پر شد! یه داربست گذاشته بودن کنار ماشین و سقف ماشین رو بار می زدن. شاگرد راننده انقدر بار زده بود که تمام بدنش عضلانی شده بود. لخت کار می کرد. لعنتی شکمش ۱۶ تیکه بود! رسما اتوبوس خوابید زمین. انقدر پسره سوسول رو فحش دادم که خدا می دونه. هنوز هم یادم می افته فحشش میدم.
حالا شاید بگید این هم تخته دیگه مگه چه مشکلی داره؟ مشکل این بود که این تخت کاملا افقی نبود و پشتش یه کم اومده بالا که حالت نیمه خوابیده داشته باشه. بعدش هم جلوش جای پا داشت. این جوری نبود که پای آدم آزاد باشه. یه محفظه پلاستیکی بود که باید پا رو می کردی اونجا. برای خودشون عالی بود اما برای منی که تقریبا دو برابرشون بودم، اونجا خیلی کوچیک بود. همش زانوهام خم بود. از اینجا بود که کمر درد من هم شروع شد. اما سعی می کردم با اون منظره های پنج ستاره خودم رو سرگرم کنم. فقط دو ساعت برای بار زدن جعبه های اون بچه سوسول معطل شدیم. عمرا ۲۰ ساعته می رسیدیم مقصد. وقتی دانشجوی دوره لیسانس بودم، دانشگاه بوشهر درس می خوندم. اون موقع با اتوبوس های داغون ۲۴ ساعت مسیر بوشهر تهران طول می کشید و من هم عین خیالم نبود. اما الان بعد از گذشت ده دوازده سال، این مدت نشستن تو اتوبوس برام شبیه کابوسه.
خلاصه رسیدیم به مرز. سمت ویتنام یه کمی بهتر از لائوس بود. پاسم رو دادم به مسئول ویتنامی. یه ربع طول کشید. دیدم همه جمع شدن دور پاسم و هی میگن “ایلان”. بالاخره به خانمه گفتم مشکلی دارید با پاس و ویزای من؟ گفت نه. واسه بچه ها جالبه تا حالا ایرانی اینجا ندیدن. گفتم پس چرا انقدر لفتش میدی؟ گفت سیستممون مشکل پیدا کرده. حالا یه بار هم که مسئولین با من مشکلی ندارن، سیستم مشکل داره! اصلا نمی دونم چرا سیستمها با نام ایران مشکل دارن؟
نزدیک مرز لائوس و ویتنام
بالاخره رد شدم. سمت لائوس مسافرین تو چند تا صف ایستاده بودن. من تنها خارجی اون جمع بودم. انگار مامورین هم از این موضوع خبر داشتن. یکیشون از توی ساختمون اومد بیرون و بهم سلام کرد و خوش آمد گفت. بعد پرسید که تنها هستم یا نه و بعدش گفت نمی خواد صف بایستی. پاست رو بده به من. بعدش رفت داخل و بعد از چند دقیقه پاسپورت مهر خورده ام رو تحویل داد. یعنی تا حالا مامانم انقدر من رو تحویل نگرفته بود!
نقطه صفر مرزی لائوس – ویتنام
دوباره سوار شدیم و راه افتادیم. هوا داشت تاریک می شد و دیگه بهونه ای برای سرگرم شدن نداشتم. حالا درد زانو و کمر رو بیشتر حس می کردم. ده دقیقه خوابم می برد و بعدش با درد بیدار می شدم. هوا کاملا تاریک که شد، اتوبوس کنار یه رستوران بین راهی توقف کرد. از اونجا که لائوس یه کشور کوهستانیه، هوا کاملا خنک بود. رستوران توالت نداشت. واسه همین همه مردها کاملا برادرانه به روش کاملا طبیعی مشغول راحت کردن خودشون شدن. جلو و داخل رستوران پر از سگ بود. یه سگ بود که سه تا پا داشت. اون از همه پر رو تر بود. زیر همه میزها می پلکید. چند تا سگ هم وسط رستوران خوابیده بودن. همشون سگ ولگرد بودن نه سگ رستوران.
از این موضوع خوشم اومد که چقدر با حیوونها خوش برخورد هستند که سگ انقدر احساس آرامش می کنه و از این بدم اومد که بابا جای سگ که وسط رستوران زیر پای مشتریها نیست! با اونکه من “معده کلفت” هستم ولی اینجا دیگه جرات نکردم چیزی بخورم. بقیه مسیر تا صبح با بد و بیراه های من به مسئول هاستل و اون بچه سوسول گذشت. هشت صبح بیدار شدم و انتظار داشتم رسیده باشیم اما … GPS نشون میداد خیلی مونده. یه پسر که کنارم بود با ایما و اشاره نشونم داد که ساعت یازده میرسیم یعنی کل مسیر ۲۷ ساعت! دیگه حتی نای فحش دادن هم نداشتم. البته بعضی وقتها انرژیم رو جمع می کردم و پسر سوسوله رو فحش می دادم. واسه اون انرژی داشتم!
رستوران – سگ دونی بین راه!
بالاخره به حومه درب و داغون شهر رسیدیم و در نهایت به یه منطقه خاکی پر از وانت و تاکسی که مثلا ترمینال بود. یعنی داغون بودما، لِه لِه. یه وانت اونجا بود که مسافر میزد. با همون تا نزدیکی هاستل رفتم. جایی که رزرو کرده بودم توی یه خیابون معمولی شهر بود. انتظار زیادی از اون منطقه نداشتم. مثل بیشتر خیابونهای جنوب شرق آسیا بود. معمولی با تعدادی رستوران و نه خیلی شیک و تمیز. دو تا هاستل رو به روی هم بودن. مسئول این هاستله یه اروپایی بود. راستش خیلی باهاشون حال نکردم. همون سیستم اروپا رو اجرا می کردن. خیلی خشک و پولی. عموما هاستل ها انعطاف زیادی دارن که این یکی نداشت. محیطش رو هم دوست نداشتم. خوشبختانه فقط یه شب یا دو شب قرار بود اونجا بمونم. یارو برای یه صفحه پرینت هم از من کلی پول گرفت. حتی در اروپا هم این خدمات رایگانه. پولش مهم نیستا، اون عمل پول گرفتن مسخره است.
اینترنتش افتضاح بود ولی با همون شرایط به محض رسیدن بلیط هواپیما برای برگشت به ویتنام رو خریدم. به من می گفتن با اتوبوس ۲۰ ساعته می تونی بری هانوی و من هم در عوض این حرف دلم می خواست با زانو بزنم تو دهنشون. بلیط واسه اون مسیر گرون بود. حدود ۱۸۰ دلار ولی اگه ۱۸۰۰ دلار هم بود می دادم! هاستل یه نکته مثبت داشت و اون هم این بود که خیلی مشتری داشت. هم اون و هم هاستل رو به رویی. داخل ساختمون یه پسر بلژیکی که تیپ هنری هم داشت، روی دیوار نقاشی می کرد. می گفت سالهاست سفر می کنه. پول نداره و برای همین به جای دادن پول برای اقامت در هاستل، روی دیوار نقاشی می کشه. یه راهروی باریک با کف پوش چوبی من رو به اتاقم می رسوند. انتهای راهرو به یه بالکن کوچیک می رسید که منظره اش یه چاله پر از فاضلاب بود با بویی تند. لائوسه دیگه انتظار بیشتری نداشتم.
نمایی از داخل یکی از معابد شهر
اتاق ظلمات مطلق بود. پنجره نداشت. مجبور شدم چراغ بالای تخت رو روشن کنم. کمد نداشتم ولی زیر تخت دو تا در فلزی زده بودن و براش قفل هم گذاشته بودن. البته انقدر درش شل بود که دست آدم از فاصله بین در و تخت رد میشد ولی کاچی بعض هیچی. دو تا بلوند تو اتاق بودن که بعدا فهمیدم سوئدی هستن و هر دوتاشون هم پسرند! آخه یکیشون خیلی موهای بلند و صورت دخترونه ای داشت و تا حرف نزده بود نتونستم بفهمم دختره یا پسر.
اون یکی که قیافه پسرونه ای داشت، خیلی گرم و خوش مشرب بود. شاید حدود ۲ متر قدش بود و توی یه گروه متال، گیتار میزد. نامش “یوکه بیوکلان” بود. بعدا سر میز شام بهم گفت که با یه دختر ارمنی ایرانی تو سوئد دوست بوده و کلی با فرهنگ ایرانی آشنا شده. عالی ادای ایرانی ها رو درمی آورد طوری که من که هیچ وقت نمی خندم پخش می شدم رو زمین. مخصوصا این موضوع رو که ما به زور به مهمون غذا میدیم بخوره و نمی فهمید! هی می گفت میرفتم خونه دوست دخترم هی باباش برام غذا می ریخت و می گفت بخور. شما هم غذاهاتون خیلی خوشمزه است اما چاق کننده است. من هم که هیکلم ترکه ای بود شده بودم اندازه کرگدن. تازه وقتی می خواستم برم خونه، مامانش یه قابلمه بهم غذا میداد. تمام فریزرم پر از قرمه سبزی شده بود! بعدش می گفت خیلی جالبه که شما ایرانیها همه کاری بلدید یا لااقل ادعا می کنید بلدید. بابای دوست دخترم یا داییش هر چی که خراب می شد از من به زور می گرفتند و می گفتند ما تعمیرش می کنیم. مثلا پایه تختم شکست و بابای دوست دخترم با کتابهای دانشگاهم پایه رو تعمیر کرد!!!
ناهارم رو خورده بودم و بلیط هم که خریده بودم. واسه مقصدم بعدیم هم که روستای “وَن وی یِنگ” بود با هاستل هماهنگ کرده بودم. البته پوستش رو موقع هماهنگی کندم چون دیگه چشمم ترسیده بود. قرار شد یه ون یا یه میدل باس بیاد دنبالمون (به جان خودم یادم نیست با چی رفتیم). قبلا تو ویتنام که بودم که یه کتاب لونلی پلنت برای لائوس رو خریده بودم. اولین بار تو عمرم که این کتاب رو به طور فیزیکی داشتم. قیمت واقعیش ۴۰ یورو بود ولی من خریدم ۷ دلار. چرا؟ خوب معلومه “آف سِت” بود یعنی کپی از روی اصل و عکسها هم همه سیاه و سفید ولی مهم مطالبش بود. با همون کتاب راه افتادم تو شهر. می دونستم که “ویانچان” خیلی هم دیدنی زیاد نداره. بیشتر دیدنی هاش محدود میشه به معبدها چون عملا تاریخ قدیمش از بین رفته.
توک توک یا موتور سه چرخ یکی از وسایل محبوب نقلیه در بیشتر شهرهای جنوب شرق آسیاست
تاریخ ساخت این شهر با افسانه ها قاطی پاطی شده اما با اینکه در قرن ۱۴ میلادی شهر مهمی بوده تا وسطهای قرن ۱۶ پایتخت نشده. اون موقع “لوانگ پرابانگ” پایتخت بوده. شاه از ترس “بورمایی” ها یا همون مردم میانمار امروزی پایتخت رو به “ویانچان” منتقل کرد. این شهر از اونجا که به شدت به مرز تایلند نزدیکه در قرن ۱۸ توسط “سیامی” ها یا همون تایلندی های امروزی فتح شد و مدتها در دست اونها موند. وقتی در اوایل قرن ۱۹ حاکم شهر علیه سیام طغیان کرد، سربازهای تایلندی به اینجا ریختن و طوری ویرانش کردن که رسما از روی نقشه حذف شد و جنگل اون رو محو کرد. اما وقتی که استعمارگران فرانسوی به این مکان رسیدن، این شهر رو احیا و معبدهاش رو هم تعمیر کردن و اینجا رو به عنوان پایتخت مستعمره نشینشون برگزیدن و مردم هم کم کم به اینجا برگشتن. چون تلفظ نام این شهر براشون سخت بود، به شکل “ویِن تیان Vientiane” نوشتنش. “ویانچان” یا “ویانگچان” یعنی “شهر چوبِ صَندل”. البته بعضی ها میگن “شهرِ ماه” هم معنی میده. الان کمتر از یک میلیون جمعیت داره. در جنگ جهانی دوم هم مدتی این شهر در دست ژاپنی ها بود. برای همین گفتم از تاریخ قدیم این شهر چیز زیادی باقی نمونده.
سر خیابون اصلی وایستادم و یه توک توک (موتور سه چرخ) که خیلی در جنوب و جنوب شرق آسیا معموله گرفتم. به راننده گفتم می خوام برم سراغ یه مجموعه معبد. اسمش رو توی همون کتاب نشونش دادم. مسیری که راننده طی کرد، مسیر قشنگی بود و از جلوی کاخ ریاست جمهوری هم عبور می کرد. طبیعی بود که خیابونها تمیز و مرتب باشند. بیشتر ماشین ها هم طبق انتظار کره ای و ژاپنی بودن…
کاخ ریاست جمهوری لائوس
رسیدیم به یه محوطه خیلی بزرگ و باز. یادم نیست ورودیه داشت یا نه. وارد محوطه که شدم یه “اِستوپای بزرگ” سمت راستم بود و یه معبد نسبتا جدید قشنگ رنگی در سمت چپم. اول رفتم سراغ معبده. معبدی به نام “وات لوانگ نوا” (Wat Luang Neua) محوطه سنگفرش شده و بسیار تمیز بود. معبد ساختمونی بود سفید با سقفی به رنگ آجری. مثل همه معابد جهان ورود با کفش ممنوعه. داخل معبد چیز زیادی نبود. موکت قرمز و چند تا بودا و دو اتاق که بیشترش خالی بود. روی سقف اتاق هم نقاشی های مذهبی به چشم می خورد. برای استراحت کردن جای خوبی بود. هوای خنکی داشت.
معبد “وات لوانگ نوا” Wat Luang Neua
داخل معبد. استفاده اغراق آمیز از رنگ قرمز که از خصوصیات فرهنگ چینه.
اما اون طرف حیاط انگار مقدس تر بود. یه استوپای طلایی رنگ خیلی بزرگ قرار داشت. استوپا چیه؟ چه جوری بگم چیه … عکس پایین رو نگاه کنید. این بنا رو بهش میگن استوپا. در جاهایی که میگن بودا سخنرانی کرده یا یه ظهوری از قدرت بودا در اونجا مشاهده شده، استوپا ساختن. بنای بزرگی بود. تمامش به رنگ طلایی. کاملا معلومه دوست داشتن انقدر پولدار بودن تا همه هیکل ساختمون رو طلا بگیرن ولی به دلیل فقر به رنگ طلایی قناعت کرده بودن. خیلی مقدس به نظر می رسید. خیلی ها می اومدن اونجا، جلوی پله زانو می زدن و بعد از دعا خوندن کلی سجده می کردن. این استوپا تقریبا نماد این شهره.
این یک “استوپا”ست. خودشون بهش میگن “فا تِهات لوانگ”به معنای “استوپای بزرگ” Pha That Luang از نمادهای شهر به حساب میاد
در مقابل استوپای بزرگ نیایش می کنند
اما این محوطه چیزهای مذهبی دیگه ای هم داشت. یکی دو تا معبد دیگه، یه ساختمون برای زندگی راهب ها، یک بودای بزرگ خوابیده و یه گورستان کوچیک. بیشتر راهب های بودایی عملا لباس نمی پوشن بلکه یه پارچه نارنجی یا ارغوانی رو شبیه به لباس احرام دور خودشون می پیچن. البته در سری لانکا دیدم که رنگ این پارچه بنفش بود. و تقریبا همشون هم سرشون رو می تراشند. ریش هم نمی ذارن البته اصلا ریش در نمیارن که بخوان بذارن.
هر روز برای خودش بودای جدا داره که در حالتهای مختلف نشسته. هر کدوم نماد یه چیزه. هیچ وقت نتونستم جزئیات این دین بودایی رو بفهمم.
یک راهب جوان در حال شستن رختها. معمولا همه راهب ها بسیار آرومند و اگه ازشون اجازه بگیرید برای عکاسی، جواب منفی نمیدن.
طبل می زد. شاید زمان عبادت فرا رسیده بوده.
بودای خوابیده، نمادی از مرگ. بودا در خواب درگذشت.
گورستانشون جالب بود. می دونید که اینها مرده رو می سوزونند. بعد از سوزوندن خاکستر و احتمالا چند تیکه کوچیک استخون که باقی مونده رو می ریزن توی ظرف شیشه ای یا پلاستکی و توی یه استوپای کوچیک جاش میدن. مثلا اینجا میشه قبر طرف. این قسمت کوچیک که خاکستر رو توش جا میدن در داره. بعضی استوپاها درش باز شده بود و می شد خاکستر و استخونها رو دید. جالبه همونطوری که در زمان زیارت بودا، براش غذا میذارن، جلوی مرده هاشون هم غذا میذارن. نه فقط چیزهای سنتی مثل برنج و گندم، بلکه شکلات و کوکاکولا! البته همه بودایی ها مرده رو نمی سوزوند. بعضی هاشون روش های خشن تری دارن. بعضی از بودایی های تبت، مرده رو تکه تکه می کنند و می اندازن جلوی لاشخورها، بعدش استخونهای باقی مونده رو آتیش می زنن. (محل برگزاری این جور مراسم رو که بهش میگن “دفن در آسمان” یا Sky Burial، در تبت شرقی در چین دیدم اما جرات دیدن مراسم رو نداشتم!)
گورستانی پر از استوپاهای کوچک که حاوی تکه های استخوان و خاکستر درگذشتگان هستند
در خیلی از استوپاها باز بود. انگار ازشون دزدی شده بوده. توی این ظرف خاکستر یه بنده خدا قرار داره. اون چیزهای سفید داخل ظرف هم تیکه های استخونه
به مردگان هم مثل بودا خوراکی تقدیم می کنند. واسه این بنده خدا هم شکلات و کوکاکولا گذاشتن! خدا رحمتش کنه
حالا از دل و روده ملت بیایم بیرون بسه دیگه. مثل همیشه کف پام و زانوم درد گرفته بود. یه نیم ساعتی به بهونه دیدن، توی یه معبد نشستم. تصمیم داشتم برگردم به هاستل. پیاده راه افتادم تا از جلوی کاخ ریاست جمهوری مسیر رو برگردم. غروب قشنگی بود. هوا هم بسیار تمیز. کلا اگه پکن رو بذارید کنار، تا حالا هیچ شهر و پایتختی رو ندیدم که اندازه تهران هواش کثیف باشه. دلم برای خودمون می سوزه و صدالبته خلایق هر چه لایق! انقدر رفتم تا رسیدم به یه طاق نصرت یا طاق پیروزی. حتما اون طاق معروف رو که در پاریس در ابتدای خیابان شانزه لیزه هستش رو یا از نزدیک یا تو عکس ها دیدید. طاقی که به یاد کشته های جنگ های ناپلئون و جنگ های داخلی ساخته شد. البته خودش یه کپی مدرن از طاقهاییه که امپراطوران روم بعد از پیروزیهاشون می ساختند. از این جور طاقها در خیلی از جاهای دنیا هست و مردم لائوس هم یه دونه در پایتختشون دارن. حالا به چه مناسبتی ساخته شده؟ کدوم پیروزی؟ اینا که از قرن ۱۸ به این طرف فقط شکست خوردن! این طاق رو الکی ساختن مثلا به مناسبت پایان جنگ های داخلی لائوس و با استفاده از سیمانهای اضافی که برای ساخت فرودگاه از طرف دولت آمریکا به لائوس هدیه شده بود.
طاق پیروزی در شهر ویانچان که خودشون بهش میگن Patuxai. با سیمانهایی که از پروژه ساخت فرودگاه اضافه اومده بوده ساخته شده. سیمانها هم هدیه آمریکا بوده. این طاق به مناسبت پایان جنگهای داخلی ساخته شده.
نمایی نزدیک تر از زیر طاق
زیر طاق چند تا مغازه تعطیل بود و یه راه پله که به بالای طاق می رفت و اون هم قفل شده بود. طاق حالت زنده ای نداشت برعکس نمونه فرانسویش. فقط چند تا نیمکت زیرش بود. انقدر رفتم تا رسیدم هاستل و شام رو توی همون هاستل خوردم و بعدش غش کردم. فردا قرار بود برم دهکده “ونگ وی ینگ”. تا ظهر وقت داشتم. صبح رفتم یه طرف دیگه شهر. بیشتر دلم می خواست توی خیابونهای معمولی باشم نه جاهای توریستی. به یه جاهایی رسیدم که کلی آدم و موتور سه چرخه جلوی یه کارخونه بی ریخت جمع شده بودن. معلوم بود کارگر هستند و فقیر. ساختمون سیمانی کارخونه هم داد میزد ساخت شورویه. در این قسمتهای شهر نمادهای کمونیستی مثل کارگران فقیر و ساختمونهای سیمانی بیشتر به چشم می اومد. لائوس یکی از فقیرترین کشورهای آسیاست.
مسجد جامع شهر
آخرش هم باز رسیدم به یه مجموعه معبد دیگه. معبدی که میگن مقدسترین معبد شهره و خود شهر هم به مرکزیت این معبد گسترش پیدا کرده. معبدی بود به نام “وات سی موانگ” Wat Si Muang فکر کنم کلمه “وات” معنی معبد میده. “سی موانگ” نام یه خانم بوده. در قرن ۱۶ که می خواستند این معبد رو بسازند، برای دور کردن ارواح شیطانی این خانم رو که باردار هم بوده در داخل یک سوراخ قربانی می کنند یا میگن خودش رو پرت کرده تو این سوراخ. بعدش ستون اصلی ساختمون رو روش میذارن و معبد رو می سازند. اون بنده خدا هم زیر ستون خرد میشه. خودشون میگن اگه اینجا دعا کنی و همزمان باهاش نذر هم کنی حتما دعات مستجاب میشه.
داخل معبد “وات سی موانگ” Wat Si Muang
یک استوپای قدیمی در حیاط معبد. احتمالا یادمان و محل نگهداری خاکستر یک راهب بزرگ بوده
معبد معمولی ای به نظر می رسید. ولی از داخلش و آرامشش خیلی خوشم اومد. کلی تشک روی زمین برای نشستن زائران پهن کرده بودن. روی یکیشون نشستم. غیر از من چند تا گربه هم برای زیارت اومده بودن! کسی هم کاریشون نداشت. یه راهب وسط سالن به یه پشتی تکیه داده بود. مردم می اومدن پیشش، بهش ابراز ارادت می کردن و یه پولی به عنوان صدقه به معبد بهش می دادن. اون هم در حالیکه دعا می خوند یه تیکه نخ مقدس رو دور مچشون گره میزد. تو قیافه راهب آرامش موج میزد. البته چرا موج نزنه! کار از این بی استرس تر هم مگه داریم؟
کاری به این موضوع ندارم که درسته یه حیوون بیاد توی محل عبادت بخوابه یا نه، ولی نفس این موضوع که بودایی ها انقدر قدرت همزیستی بالایی دارن قابل ستایشه
راهب در حال انجام امور مذهبی
و باز هم یه معبد دیگه: : “وات این پِنگ Wat Inpeng”
فرسنگ – سفر به لائوس – سرزمین هزار فیل – ونگ وینگ Vang Vieng
تاریخ سفر: ۲۲ تا اواسط روز ۲۵ نوامبر سال ۲۰۱۴
اصلا اسم اینجا رو هم نشنیده بودم. راستش قبل از ورود به لائوس خیلی در مورد این کشور تحقیق نکرده بودم چون قرار نبود که مقصدم باشه. یه چیزهایی هول هولکی توی همون کتاب سیاه و سفید لونلی پلنت خونده بودم. نام وَنگ ویِنگ رو اولین بار توی همون هاستلی که در وین تیان اقامت داشتم شنیدم. من رو یاد وَنگ وَنگ می انداخت! اولش بهش محل نذاشتم ولی وقتی دیدم که همه دارن “وَنگ وَنگ” می کنند، یه کم در موردش تحقیق کردم و دیدم می تونه محل خوبی برای گشت و گذار در طبیعت لائوس باشه.
با ماشین حدود چهار ساعت راه بود. باید به سمت شمال حرکت می کردیم. توی میدل باس غیر از توریستهای اروپایی، هیچ محلی ای به چشم نمی خورد. به مقصد رسیدیم. همون شکلی بود که انتظار داشتم. یه روستا که به خاطر توسعه توریسم به شهر تبدیل شده و مثل خیلی از مکانهای توریستی که به این اندازه هستند، فقط یه خیابون اصلی داشت که توش پر بود از هتل و هاستل و رستوران و بار. همین یه خیابون هم خیلی شیب داشت. طبیعتی که از توی همین خیابون دیده می شد حرف نداشت. شهرک در کنار رودخونه نسبتا بزرگ و آرومی به اسم “نام سونگ Nam Song” ساخته شده. اطراف شهر پر بود از کوههای کله قندی با قله های تیز که با درخت پوشیده شده بودند. با اینکه این تک خیابون پر از هیاهو بود میشد حدس زد که با یه کم فاصله گرفتن از شهر، میشه آرامش زیادی پیدا کرد. جای درستی اومده بودم.
کمی بیرون شهر. البته این همون رودخونه اصلی نیست. یه راه آبه که به اون رود می ریزه
در لحظه پیاده شدن، یه خانم میانسال با من چشم تو چشم شد و خیلی مهربانانه لبخند زد. شاید تو کشور خودمون این طرز برخورد، خیلی مفهوم داشته باشه ولی بین اروپایی ها اصلا مفهومی نداره. صرفا یه لبخنده. چیزی که جاش تو فرهنگ ما خیلی خالیه. بارم رو که تحویل گرفتم، اون خانم دوباره به من نزدیک شد و با انگلیسی خیلی درب و داغونی ازم پرسید که آیا جایی رو رزرو کردم یا نه؟ چون خودش اصلا جایی رو سراغ نداشت. بهش گفتم می تونه با من همراه بشه و احتمالا تو هاستل من جایی پیدا بشه. اسمه خانمه “مارسلا” بود. خانمی اهل شیلی که تصمیم گرفته بود شش یا هفت ماه در آسیا سفر کنه. خانمی ۴۵ ساله که حداقل ده سال بزرگتر به نظر می رسید. تو این وسط یه پسر استرالیایی هم به ما ملحق شد که می گفت اون هم جایی رو نداره. هاستل من اون ور رودخونه بود. باید از روی یه پل چوبی رد می شدیم. چند تا جوون اونجا روی پل ایستاده بودن و می گفتند که برای رد شدن از روی پل باید عوارض بدید! گفتم هاستلم اونجاست گفت مشکل خودته هر بار که رد بشی باید پول بدی. تو دلم گفتم بشین تا بدم!
بی خیال رزرو شدیم. همین جوری توی خیابون راه افتادیم و چند تا هاستل رو برانداز کردیم. الان ما یه خاصیت بزرگ داشتیم. چون سه نفر بودیم می تونستیم یه اتاق اختصاصی سه نفره بگیریم. یه جای خیلی خوب رو پیدا کردیم. حالا توی یه اتاق در لائوس، یه ایرانی، یه شیلیایی و یه استرالیایی هم اتاق بودن. همین چیزهای سفر رو خیلی دوست دارم. هر کدومشون هم رفتارهای جالبی داشتن. همونطور که انتظار داشتم، مارسلا واسه خودش خوش بود. می رفت تو بالکن واسه خودش آهنگ میذاشت و می رقصید. دقیقا چیزی که از یه لاتین انتظار میره. این استرالیاییه هم که اسمش یادم رفته همش سوالات نگران کننده می پرسید: اینجا مالاریا نیست؟ سگهاش هاری ندارن؟ و … اولین بار بود که بیرون از استرالیا و اروپا سفر می کرد و همش فکر می کرد که بیماریها در کمینش هستند. هزینه زیادی کرده بود و کلی خودش رو بیمه مسافرت کرده بود. کلا آدم گرمی نبود. البته از مردم کشورهای توسعه یافته چیز بیشتری هم انتظار نمی رفت. بعد از پایان سفر در ونگ وینگ رابطه من و “استرالیا” قطع شد ولی هنوز که هنوزه با مارسلا ارتباط فیسبوکی دارم و حتی من رو به شیلی دعوت کرد و دعوتنامه هم فرستاد. همون بود که پایه سفر من به شیلی شد. کشوری که به سختی برای ایرانیها ویزا صادر می کنه.
بعد از یه استراحت مفصل ، مثل همیشه با هم یه گشتی توی شهرک زدیم و تونستیم با یه آژانس هم هماهنگ کنیم تا برای فردا بریم یه برنامه نسبتا ماجراجویانه. همین گشت و گذارها انقدر طول کشید تا شب شد. تو شب شهر حتی زنده تر هم می شد و صدای موزیک بلند بارها و کافه ها هم در می اومد. مدتها این منطقه به عنوان یه ایستگاه برای کسانی که در جنوب شرق آسیا سفر می کردن شناخته شده بود. این موضوع باعث رونق این روستا و بزرگ شدن اون شد. ولی حضور توریستها به غیر از رونق، باعث بروز فساد زیاد هم شد. خلاف، مواد مخدر و تن فروشی. به ویژه بازار فاحشه ها به قدری در این جا گرم شده بود که زیبایی منحصر به فرد منطقه عملا به یه جاذبه دست چندم تبدیل شده بود. دولت هم توی یه عملیات ضربتی، تمام این عوامل تهدید کننده رو حذف کرد و احترام رو به طبیعت اینجا برگردوند. البته هنوز هم به طور مخفی مواد مخدر میشه پیدا کرد و تن فروش ها هم زیرپوستی فعالیت می کنند (مثل همه شهرهای دنیا) اما دیگه اعتبار زیادی ندارند.
فکر کنم باید حرفم رو اصلاح کنم. شهر دو تا خیابون داشت! این خیابون دومه. شیک نیست اما جای باحالیه
سر یه سه راهی “استرالیا” چند تا از هموطنهاش رو دید که طبق رسوم خودشون توی بار جمع شده بودن و هی آبجو می خوردن و بلند بلند می خندیدن. اون هم تصمیم گرفت به اونها ملحق بشه. ما رو هم دعوت کرد ولی من هیچ وقت نتونستم با تفریحات این غربی ها ارتباط برقرار کنم. الکل من رو یاد تزریقاتی می اندازه! یه قانون نانوشته هست که میگه غذا هر چی کثیف تر باشه خوشمزه تره. کنار خیابون کلی دستفروش بودن که همه جور غذا می فروختند. بازار کباب هم داغ بود. خوبی کباب اینه که چون روی ذغال داغ درست میشه، خیلی از میکروبها از بین میرن. خیلی ها هم ماهی کبابی می فروختند و هم مرغ. خوشبختانه از گوشت سگ و گربه هم خبری نبود! سیخهاشون چوبی بود. از همون چوبهای درختان اطراف و یه بار مصرف. کباب بعد از آمده شدن، توی یه تیکه برگ موز سرو می شد. همه چیزی طبیعی و قابل بازگشت به طبیعت. روش فلفل زیادی هم می پاشیدن. به نظرم خیلی خوشمزه بود. اگه دوست دارید از سفرتون لذت ببرید، باید با غذاهای محلی و یا غذاهایی که به استاندارد سختگیرانه ما کثیف به نظر میان کنار بیاید. پس باید سعی کنید “معده کلفت” بشید.
به جای بشقاب از برگ موز استفاده می کردن. سیخها هم چوبی هستند و یه بار مصرف
مارسلا واقعا موجود جالبی بود. همش می خندید. شغلش فکر می کنید چی بود که شیش هفت ما اومده بود سفر؟ مهندس؟ مغازه دار؟ نه توی خیابون دستفروشی می کرد! کمربند می فروخت. دو سال کار می کرد بعدش همه اش رو می رفت تو سفر خرج می کرد. همش هم وسط خیابون در حال رقصیدن بود. مدتی رو در ترکیه سفر کرده بود و یه کمی هم رقص عربی یاد گرفت بود. کلا خوش بود واسه خودش. خوش به حال این لاتین ها. کشورها داغون و امنیت پایین اما دلها همه خوش. واسه همینه که توی لیست شادترین و راضی ترین کشورهای جهان، همیشه اسم کشورهای لاتین به ویژه کشورهایی مثل گواتمالا و مکزیک و اکوادور به چشم می خوره. راست میگن بهشت همونجاییه که دلت خوش باشه.
شب خیلی زود آماده خواب شدیم. البته من و “استرالیا” باید کمی رعایت خانم بودن مارسلا رو می کردیم واسه همین بعضی وقتها مجبور بودیم دو نفری بریم بیرون. مارسلا خیلی شوخ هم بود. با همون زبون ضعیفش کلی شوخی می کرد. آخرین جمله ای که قبل از خواب گفت این بود: ” من خوشبخترین زن جهانم. یه ساله که دوست پسر هم ندارم ولی الان بین دو تا مرد جوون خوابیدم!!!!” من و “استرالیا” تمام شب رو زیر پتو قایم شدیم! (توضیحات ویژه: تخت ها تک نفره بود. حالا با خیال راحت بقیه سفرنامه رو بخونید!)
******
صبح یه وانت اومد دنبالمون. وانتی که پشتش رو با برزنت پوشونده بودن. روی سقفش هم چند تا قایق از نوع کایاک و چند تا تیوب گذاشته بودن. تور کوچیکی که ما باهاش همراه بودیم شامل این فعالیت ها بود: بازدید از یه غار آبی، ناهار و تیوب رانی روی رودخونه به طول تقریبی ۵ کیلومتر. جاده که داغون بود. اون پشت حسابی کمر من حال اومد ولی خوش می گذشت. غیر از ما سه تا چند تا تایلندی هم با ما بودن. هم دختر و هم پسر و هم یه نفر که تا آخرش من نفهمیدم دختره یا پسر! رسیدیم به یه نقطه ای در کنار رودخونه. باید بقیه راه رو پیاده می رفتیم. از روی یه پل چوبی ساده گذشتیم و با گذر از بین چند تا شالیزار، در لا به لای کوهها رسیدیم به یه برکه کم عمق با آب سرد. در انتهای برکه یه سوراخ در کوه دیده می شد. به نظر می رسید دهانه غار همون باشه ولی آب انقدر بالا اومده بود که فقط به اندازه سی چهل سانت با بالای سوراخ فاصله داشت.
برای رسیدن به غار از روی این پل گذشتیم
این صخره که در راه رسیدن به غار قرار داشت، شبیه نیم رخ یک انسانه. “استرالیا” رو در تصویر می بینید.
اونجا یه سری امکانات ساده هم فراهم کرده بودن. چند تا کلبه چوبی که همه امکانات مثل دستشویی و رستوران توش پیدا می شد. راستش خیلی اونجا معطل شدیم. آدمهای زیادی هم اونجا بودن. اول فکر کردم به خاطر بالا اومدن آب، برنامه غار کنسله. اما بعدش فهمیدم چون مشتری ها زیادند باید منتظر بشیم تا از غار خارج بشن. من هنوز فکر می کردم که احتمالا عمق آب در دهانه غار خیلی کمه و میشه ازش راحت رد شد. یه کمی توی آب برکه شنا کردم. خیلی خیلی سرد بود. آدم باورش نمی شد توی یه منطقه تقریبا گرمسیری انقدر آب یه رودخونه سرد باشه. بالاخره نوبت ما شد. چند تا تیوب آوردن. تازه فهمیدم که این غار کلا پر از آبه و نسبتا هم عمقش زیاده. واسه همین باید بیشتر مسیر رو در داخل غار با سوار شدن روی این تیوبها طی می کنیم.
اون یه ذره شکافی رو که می بینید ورودی غاره
از همون نقطه اول سوار شدن، کابل های فلزی تا دهانه غار کشیده شده بود. باید دستها رو به اونها می گرفتیم و خودمون رو به غار می رسوندیم. گفتم که آب خیلی اومده بود بالا واسه همین من عملا مجبور شدم روی تیوب دراز بکشم تا بتونم از دهانه رد بشم. موقع برگشتن که اوضاع بدتر هم بود. من مجبور شدم بپرم توی اون آب سرد و شنا کنان از دهانه بیام بیرون. اما سقف داخل غار بلند بود. واسه همین خطر خفه شدن وجود نداشت. فقط توی فصلهای خیلی پربارش کل تونل تا خرخره پر از آب می شد. در تمام طول مسیر روی دیواره های غار کابل فلزی بسته بودن تا با کمک اونها بشه جلو رفت. خیلی حال می داد. ماجراجویانه بود. به ویژه وقتی که خیلی از توریستها رفتند بیرون و اونجا ساکت شد. بعضی جاها سقف می اومد پایین و باید سقف رو می گرفتیم، بعضی جاها عمق آب انقدر کم می شد که مجبور بودیم تیوب رو بگیریم دستمون و پیاده راه بریم. یهو زیر پای آدم خالی می شد چون بعضی جاها گود بود. البته همه جلیقه نجات داشتن اما بعد از نیم ساعت کم کم به لرزه درومدیم از بس آب سرد بود. در کل خود غار زیبایی خاصی مثل غار علیصدر نداشت. جذابیتش همون پر از آب بودن و تلاش برای جلو رفتن بود.
داخل غار
لیدر خوبی هم داشتیم. خیلی شاد و با انرژی بود. مثل بیشتر مردم جنوب شرق آسیا (تنها مردم بی حال و سرد تو این منطقه مردم مالزی هستند) انقدر رفتیم تا رسیدم ته غار. اونجا یه کمی محیط باز می شد و به گفته لیدر عمق آب به ۶ متر می رسید. لیدر گفت هِد لامپ ها (چراغهایی که غار نوردها و معدنچی ها روی سر می بندند) رو خاموش کنید. ظلماتی بود که نپرس! چشم چشم رو نمی دید. بعدش لیدر گفت کیا ادعای شجاعتشون میشه. چند تا پسر گفتند ما، لیدر هم گفت اگه مردید توی همین تاریکی تو آب شنا کنید! یه نفر که خیلی ادعاش می شد یه متر رفت و بعد در حالیکه با ترس و وحشت جیغ میزد برگشت. کلی جلوی دوست دخترش ضایع شد. من هم که مرد بی ادعا! از همون اولش لیدر به شوخی به من گفت تو نمیری چون ترسو هستی من هم گفتم آره ترسو هستم یه خروار! با اینکه با دریا خیلی سرو کار دارم و شنام هم بد نیست ولی کلا میونه خوبی با آب ندارم.
بالاخره برگشتیم بیرون. چه لذتی داشت اون آفتاب سوزان بعد از اون یخ زدگی مزمن. اما آب سرد یه خوبی ای داره. عضله های آدم از بروسلی هم سفت تر می شه! مثل گاومیش غذا خوردیم. حتما تجربه کردید بعد از آب تنی یا بودن در محیط سرد غیر از زجر بی منتهای دستشویی (که البته اون هم به لذتی بس وصف ناشدنی ختم میشه) چقدر آدم اشتهاش باز میشه. و بعدش چقدر چُرت می چسبه.
از این محیط عکس های زیادی ندارم چون دوربینم رو از ترس خیس شدن نبردم. دوربینم یه بار لطف کرد تو آبشار ایگواسو که رفتیم زیر آب، خراب نشد واسه همین فکر کنم کوپونش پر شده بود. ترسیدم این بار خیس شه از کار بیفته. اما “مارسلا” می گفت دوربینم عمرش رو کرده و آوردش. واسه همین یه چند تا عکس از مارسلا گرفتم. مسیری که باید برمی گشتیم تا پیش ماشین، مسیر قشنگی بود. دوباره از لابه لای مزارع برنج که البته فکر کنم درو شده بودن گذشتیم. همه اطراف پر بود از صخره های پوشیده از گیاه با شکلهای جالب. کلا این شکل از صخره ها و کوهها در جنوب شرق آسیا، از جزیره های “لَنکاوی” در مالزی تا “گویلین” در چین دیده میشه. اینها همشون آهکی هستند و بر اثر بارانهای سیل آسای جنوب شرق آسیا شسته می شن و فقط قسمتهای صخره ای و محکمشون باقی می مونه برای همین به هم پیوسته نیستند و اکثرشون شبیه کیک یزدی یا کله قندهای نوک تیز هستند.
دوباره سوار ماشین شدیم تا رسیدیم به یه فضای باز در کنار رودخونه. تیوبها و قایقها رو به آب انداختن. من و مارسلا و “استرالیا” تیوب داشتیم و بقیه قایق. راستش ما فکر کردیم تور قایقرانیشون شبیه قایقرانی در آبهای خروشانه و گفتیم که ما اینکاره نیستیم اما وقتی دیدیم که رودخونه آرومه و بقیه هم اینکاره نیستند خواستیم نظرمون رو عوض کنیم ولی دیر شده بود دیگه. اما تیوب سواری یه نکته مثبت داشت: مستقیم با آب در تماس بودیم.
نمایی از طبیعت اطراف رودخونه
نقطه شروع قایق و تیوب سواری. لیدر داره یه آموزش مختصر میده. خیلی از اینها برای اولین بار توی عمرشون دارن پارو دستشون می گیرن.
پریدیم رو تیوب و خودمون رو رسوندیم وسط رودخونه. لیدر اینجا هم با یه قایق همراهمون بود. هم قایق سوارها رو می پایید و هم ما رو. منظره حرف نداشت. دور و برمون پر بود از کوههای نوک تیز که گاهی بینشون شکافهای ترسناکی دیده می شد. دمای آب هم خوب بود. یکی از مشکلاتی که در ابتدای مسیر داشتم این بود که چطور تیوب رو هدایت کنم. چند بار حدس و خطا کردم تا فهمیدم. اول فکر می کردم باید مثل پارو عمل کنم ولی دقیقا برعکس بود. نمی دونم چرا. وقتی فقط از دست راست استفاده می کردم می رفتم به سمت چپ! رودخونه خیلی آروم بود ولی بعضی جاها کمی سنگلاخی می شد و صدای رودخونه درمی اومد. بار اول که به این نقطه رسیدیم کمی نگران شدم چون ما هیچ وسیله ایمنی نداشتیم ولی خطر خاصی نداشت. کلا خیلی ایمنی رعایت نمی شد. آخرهای مسیر یه خانمی که معلوم بود با تور درست و حسابی ای نیومده، وقتی از تیوب افتاد پایین نزدیک بود غرق بشه. خدا بهش رحم کرد.
یکی از شکافهای بزرگ در نزدیکی رودخونه. رو تیوب دراز بکشی و این هیولا از کنارت رد بشه. جالبه
بین راه کنار رودخونه چند تا بار قرار داشت. خود مسئولان بار کنار رودخونه ایستاده بودن و قایقها و تیوبهایی رو که مایل بودن نوشیدنی بخورن رو به کنار ساحل هدایت می کردن. براشون یه طناب که سرش یه گلوله لاستیکی نصب کرده بودن پرتاب می کردن و وقتی که قایق سوار، طناب رو می گرفت، به سمت ساحل می کشیدن. این مسیر و سکوت در اون رودخونه نسبتا پهن و آروم ادامه داشت تا رسیدیم به انتهای مسیر. “استرالیا” بیشتر طول مسیر رو غر می زد که این سواری خیلی هیجان نداره.
والیبال در گل. اینجا یکی از اون ایستگاههای بین راهه. خیلی پر سر و صدا بود. موزیک بلندی داشت که به نظرم حس طبیعت رو خراب می کرد. واسه همین فقط یه دفعه به این بار ها سر زدم.
بعد از گذروندن یه روز “خیس” رسیدیم به اتاق. ما فقط برای یه شب اونجا رو رزرو کرده بودیم و نمی دونم چرا اون دو نفر تمایلی به ادامه اقامت نداشتند. می گفتند گرونه. من نمی تونم این غربیها رو درک کنم. یه نوشیدنی ساده رو می خرن ۶ یورو بعدش میگن خوب بود “It was pretty cheap” بعدش میان توی یه کشوری که دو کیلو غذا رو میدن دو دلار اون وقت میگن نه این گرونه میریم سراغ بعدی. اون میده ۱/۵ دلار. برای آرامش خودم هم که شده یه روز دو تا از این اروپایی ها رو گردن میزنم!
خلاصه ما رو هم با خودشون کشون کشون بردن سراغ یه هاستل دیگه که تقریبا در انتهای خیابون اصلی قرار داشت. مسئولش یه خانم انگلیسی وراج بود. اولش فکر کردم که صاحب هاستله ولی بعدش خودش گفت که در سفره و پولش ته کشیده و یه چند ماهی رو اینجا به عنوان مسئول پذیرش کار می کنه. هدفش از سفر این بود که به آرامش برسه چون هفت ماه پیش “دوست دخترش” ترکش کرده بود. (حالا کاری به درست و غلط بودن این نوع رابطه ندارم ولی خوشم میاد ریا تو کارشون نیست. راستش رو میگن).
خلاصه اون شب رو هم یه اتاق سه نفره گرفتیم ولی برای شب آخر دیگه جا نبود و مجبور شدیم از این اتاقهای خوابگاهی بگیریم. من و “استرالیا” توی یه اتاق بودیم و مارسلا توی یه اتاق دیگه چون جا کم بود. اتاقه واقعا فاجعه بود. در ورودیش به شدت جیر جیر می کرد و رفت و آمد هم خیلی زیاد بود. از اونجا بود که تصمیم گرفتم اگه هم بخوام اتاق خوابگاهی بگیرم، اتاقی رو بگیرم که چهار تا تخت بیشتر نداشته باشه. حالا جیر جیر در یه طرف، بیشعور بازی این دختر انگلیسی هم یه طرف. اصلا حالیش نبود ملت خوابیدن. فکرش رو بکنید دوازده شب یه مهمون رسیده. اون هم خیلی ریلکس می اومد سراغ اتاق ما، بعدش “جییررررررررررررررررر” در رو باز می کرد و “تققققققققق” چراغ رو روشن می کرد و با صدای خیلی بلند در مورد اتاق توضیح میداد و تخت رو نشون طرف می داد.
نه یه بار و نه دوبار، سه بار این اتفاق افتاد. یه بار انقدر شلوغ کرد که مشتری که اون هم یه خانم بود، کلی از من عذر خواهی کرد که ببخشید به خاطر من شماها از خواب بیدار شدید. فرداش خیلی زیرپوستی بهش اعتراض کردم و بهش فهموندم که بابا همین کارها رو کردی که دخترِ مَردم رو فراری دادی!!! اون اقامت من بدترین اقامت من در هاستل در تمام عمرم بود. البته انصافا صبحونه اش خوب بود.
روز بعد رو برای خودم آزاد بودم. دلم تور نمی خواست. تنهایی می خواست (حالا نیست همیشه قاطی جمع هستم!!!) یکی از بدی های کارهایی مثل کار من همینه. آدم انزوا طلب میشه. زود دلش برای تنهایی تنگ میشه. مساحت حریم خصوصیش کم کم بزرگ میشه. شاید کسانی که در تهران کار می کنند خیلی راحت شلوغی مترو رو تحمل کنند. جایی که به راحتی به حریم شخصی که سهله به خود آدم هم تجاوز میشه! اما آدمهایی شبیه به من فاصله کمتر از دو متر رو (به جز در شرایط ویژه!!!) تحمل نمی کنند.
یکی از جذابیتهای اون منطقه، طبیعت و روستاهای زیبای اطراف شهرکه. اون همه کوههای پاره پاره هم نشون میداد که باید در این منطقه غار و برکه زیاد باشه. یه دوچرخه از جلوی همون هاستل کرایه کردم. یه دوچرخه کوهستان آمریکایی خوب با قیمت ۵ دلار در روز. بنده خدا نه پول پیش از من گرفت و نه پاسپورت. حالا تصورش رو بکنید اگه ایران بود، چقدر باید وثیقه می ذاشتم! با کمک نقشه کتاب لونلی پلنت (که همچین هم درست و صحیح نبود) راه افتادم. کلی مسیر خاکی قشنگ، کلی کلبه چوبی و شیروونی دار، کلی شالیزار درو شده، کلی گاو مفت خور و کلی درخت و کوه و برکه. این خلاصه اون چیزی بود که دیدم.
مسیر زیبای روستایی. شاید بگید مثل این تو شمال خودمون هم هست. البته هست ولی با چند تا تفاوت کوچیک: کوههای البرز این شکلی نیستند، شمال خیلی از اینجا مرطوب تره، مردم لائوس هنوز به طبیعت به قصد مرگ تجاوز نکردن، هنوز گیاهان بیچاره زیر ده سانت آشغال دفن نشده اند، هنوز همه جا پر از ویلاهای بی ریخت سیمانی نشده، هنوز بچه مایه دارهاشون با “دافی هاشون” وسط جاده خاکی گرد و خاک به پا نمی کنند و هنوز هم صاحبخونه ها سر مهمونهاشون رو شیره نمی مالند و … مردمش تمدن هفت هزار ساله ندارن!
رسیدم به یکی از این برکه ها. امکانات مختصری کنارش بود. چند تا کلبه چوبی برای استراحت و یه مغازه کوچیک. دوچرخه رو بستم به یه درخت. برکه کوچیک بود ولی آب زلالی داشت. معلوم بود خیلی عمیقه. حتی روش یه پل ساخته بودن و بعضی ها از روی پل می پریدن تو آب. یه درخت بزرگ هم کنار برکه بود. دو تا شاخه تنومند داشت. در ارتفاع پایین و خیلی بالا.
ترسوها مثل من از پایینیه می پریدن و شجاع ها از بالاییه. یکی از اون شجاع ها با شکم خورد رو آب! همون بهتر که ترسو باشم بعضی جاها. یه تاب درختی هم داشت که مردم باهاش تاب می خوردن و بعدش به بهترین شکلی که بلد بودن می پریدن تو آب. من هم خیلی دوست داشتم برم اما نه لباس شنا داشتم و نه کسی که دوربین و کیفم رو مواظب باشه. مشکل لباس حل بود چون با شلوارک رفته بودم. همون کافی به نظر می رسید. می تونستم همون جوری بپرم تو آب چون هوا اونقدر گرم بود که بلافاصله تو تنم خشک می شد. اما مشکل دوم: یه زوج فرانسوی اونجا بودن. یه کم سلام و علیک کردیم و بعدش … کیفم رو دادم به اونها. اصولا به اروپاییها ( در شرایط بدون استرس) بیشتر میشه اعتماد کرد تا به آسیایی ها. تازه کجا می خواستند برن، اصلا اون دوربین عهد بوقی من به درد کی می خوره؟!
برکه ای زیبا در بین راه. جایی مناسب برای آب تنی. نام توریستی اینجا “برکه آبی” یا “Blue Lagoon” هستش. محلی ها بهش میگن Tham Phu Kham بعضی ها که کمی دنبال هیجان بیشتری بودن، از اون شاخه بزرگ که بالای سر اون مرد است، می پریدن تو آب
پل چوبی کوچیک بر روی “برکه آبی”
بعد شنا، مسیر رو ادامه دادم و انقدر رفتم تا نزدیک بود گم بشم. از همون جا دور زدم تا برگردم. توی راه هم سعی کردم به یه توریست که قسمتی از زنجیر چرخش شکسته بود کمک کنم که نشد. خدا رو شکر که دوچرخه من محکم و خوب بود. توی کتاب نوشته بود که از یکی از کوههای کله قندی میشه بالا رفت و از دیدن منظره لذت برد. پیدا کردنش کار سختی نبود. کافی بود با زبون اشاره از روستایی ها سوال بپرسم. یه کوه رو که دقیقا مثل کله قند بود نشونم دادن. پوشیده از درخت بود. با اینکه بلند و شیب دار به نظر می رسید ولی بهم فهموندن اگه پاهای خوبی داشته باشم، بیست دقیقه ای می رسم اون بالا. خود دهاتی ها در ابتدای مسیر یه باجه گذاشته بودن و یه پول خیلی ناچیز می گرفتن و در عوض مواظب دوچرخه ام هم بودن.
از مدرسه برمی گشت خونه
این هم از مدرسه برمی گشت
اومدم برم بالا که یکی از دردناکترین منظره های عمرم رو دیدم. تا حالا دیدید که چطور یه سگ رو برای خوردن می کشن؟ داشتم دوچرخه رو می بستم که دیدم از توی یه کلبه کوچیک چوبی یه سگ سیاه رو کشون کشون آوردن و بستن به یه درخت. اول فکر کردم سگ رو می خوان تنبیه کنن. شاید یه مرغ رو خفه کرده. دیدم یه نفر با یه تخته چوب بزرگ اومد سراغش. هنوز دو زاریم نیفتاده بود اما وقتی دیدم بقیه سگها دارن به اون سگ خیره خیره نگاه می کنند، فهمیدم چه خبره.
یارو دو بار زد تو سر سگه. حیوونی بار اول با دندونهاش از خودش دفاع کرد و بار دوم در حالیکه دم تکون میداد تسلیم شد. خیلی ناراحت شدم. بعد سگ رو پیچیدن توی یه پارچه و تحویل مشتری دادن. یکیشون فهمید من خیلی پکر شدم با اشاره به من گفت که اینها دیوونه اند که سگ می خورن. خلاصه حالم رو حسابی گرفتند. فقط سعی کردم که دیگه اون منظره رو توی ذهنم مرور نکنم. شروع کردم به بالا رفتن از کوه. شیب خیلی زیاد بود اما تمام مسیر به قول کوهنوردها “پا کوب” شده بود. همه جا پر بود از گیاهان گرمسیری. موز هم زیاد بود.
برای بالا رفتن از کوه، باید از این محله رد می شدم. سگه رو همین جا کشتند. شبیه یکی از همین سگها بود.
تنها بودم. خوب طبیعیه یه کمی نگرانی ایجاد کنه. دیدم لای درختها یه چیزی داره تکون می خوره!!! اول فکر کردم گراز باشه. ولی بعد از چند لحظه دیدم که گرازه! شوخی کردم یه پسر اروپایی بود با هیکل درشت. ازش پرسیدم چقدر مونده اون هم گفت بیست دقیقه. گفت مسیر سختیه اما ارزش بالا رفتن رو داره. برو حتما. پدر و مادرش هم با کمی فاصله پشت سرش داشتند می اومدن پایین. بالاخره رسیدم اون بالا. تنهای تنها. پسره راست می گفت واقعا ارزشش رو داشت. خیلی زیبا بود. من نوک یه کوه تیز قرار داشتم و پایین پام یه پرتگاه صخره ای با لبه های صاف. و جالب اینکه از اونجایی که کوه به زمین می رسید، یهو دشت صاف صاف شروع می شد. مثل کوههای ما نبود که اول خود کوه باشه و بعدش در دامنه اش چند تا تپه باشه و آروم آروم تبدیل به دشت بشه. توی دشت صاف که بین “کله های قند” محصور شده بود، کلی مزرعه بود، کلی جوی آب بود، کلی خونه بود و همون جاده خاکی که من توش لولیده بودم.
نمایی از دشت از بالای کوه “Pha Ngeon”
نمایی از روستای Ban Na Thong از بالای کوه
دمشون گرم. اون بالا یه آلاچیق تمیز و قشنگ لب پرتگاه ساخته بودن. توش یه زیر انداز تمیز هم بود. کنارش نوشته بودن: با کفش نرید روی زیر انداز. بغل آلاچیق یه سطل آشغال بود. پر شده بود از بطری های خالی آب ولی حتی یک دونه اش هم روی زمین نیفتاده بود. حتی یه آشغال هم لا به لای صخره ها دیده نمی شد. این تاثیر حضور توریست با فرهنگ در جامعه است. حالا هی بعضی ها این وسط نگران دو تا تار موی دخترهای غربی باشند که تو کشور ما می افته بیرون. طبیعت و آشغال و فرهنگ گردشگری که مهم نیست، اون دو تا تار مو مهمه که یه وقتی نریم جهنم!
با یه نگاه ساده، نکته عکس رو می گیرید.
نمایی دیگه از بالای کوه
اون بالا داشتم حال می کردم که یه نفر دیگه هم اومد. یه دختر اروپایی بود. احتمالا آلمانی. کاملا معلوم بود داره وانمود می کنه که حضور یه مرد نسبتا بلند پشمالو با ریش بلند و کله تراشیده هیچ تاثیری روش نداره. حالا خوبه من یه کمی شبیه خودشون هستم! واسه همین یه کمی ازش فاصله گرفتم و آلاچیق رو در اختیارش گذاشتم که احساس ناراحتی نکنه. بعد که یه کمی اعتمادش بیشتر شد حتی بهم پیشنهاد داد که با دوربینم ازم عکس بندازه. از جسارت دخترهای غربی خوشم میاد. اون حس ماجراجویی و کله خری اجدادشون هنوز توی وجودشون بیداره. واسه همینه که آمریکا و استرالیا و نصف آفریقا و ماه و … رو اشغال کردن. آسیایی ها حتی مردهاشون هم انقدر جسارت ندارن از بس که وقتی بچه هستیم میگن: بکن، نکن، دست نزن، نرو ، مواظب باش، زنگ بزن، نامه بنویس، ایدز زیاد شده!!! و …
پانورامایی از بالای کوه
کم کم حس کردم داره دیر میشه. نمی خواستم توی تاریکی از کوه برم پایین. یه تیکه چوب بزرگ پیدا کردم تا به جای عصا کمکم کنه. آخه فقط کمرم که نیست، زانوی چپم هم داغونه! عصای جالبی بود. از این چوبها بود که توی نقاشی ها دست پیرهای دانا و بعضی از پیامبرها میدن. اگه سنگین نبود با خودم می آوردمش ایران. رکاب زنان برگشتم تا هاستل. فقط صدای اون سگه از سرم بیرون نمی رفت. تنها نقطه تاریک سفر من در لائوس همین بود. نیاز به استراحت داشتم ولی مگه اون اتاق مزخرف گذاشت!!! فرداش با مارسلا صبحونه خوردیم. مسئول پذیرش هم پیشمون نشست و جالب بود که از پیشنهادات من تشکر کرد. “استرالیا” تو اتاق بود و یه خداحافظی خشک و خالی ازش کردم. دیگه هم ازش خبری نگرفتم. اما مارسلا رو دوباره دیدم. تو سانتیاگو.
اگه یه روز گذرتون به لائوس افتاد پیشنهاد می کنم که حتما وَنگ ویِنگ برید. برای طبیعت زیبا، محیط گرم و کباب خیابونی و حالا اگه اهلش هم هستید دور همی شبونه ولی نه برای جریان فاسدی که زیرپوست اون منطقه در جریانه.
فرسنگ – سفر به لائوس – سرزمین هزار فیل – لوانگ پرابانگ Luang Prabang
تاریخ سفر: ۲۵ نوامبر تا غروب روز ۲۷ نوامبر ۲۰۱۴
دیدید آدم وقتی خیلی زیاد می خوابه، بعد از بیدار شدن چقدر بدنش خشکه؟ اصلا دست آدم به هیچ کاری نمیره. الان یه ماه و نیمه ننوشتم. مغزم خشک شده، ایضا انگشتهام. کلی به خودم فشار آوردم تا نشستم پای لپ تاپ. سه روز هم طول کشید تا چند تا عکس رو آماده کنم. شاید وقتی شروع کنم مغزم بیشتر روغن کاری بشه. آمین!
صبح، بعد از صبحونه از “استرالیا” و مارسلا خداحافظی کردم. آخرین جایی رو که توی لائوس برنامه داشتم تا ببینم شهری بود به نام “لوانگ پرابانگ” که در شمال این کشور و در ۳۰۰ کیلومتری “وین تیان” قرار گرفته. با یه ون که فکر کنم کلا ۷ تا مسافر داشت حرکت کردیم. من در کنار یه پسر لائوسی و یه دختر انگلیسی تو ردیف جلو نشسته بودم. دختره کنار پنجره بود. خیلی از حرکتمون نگذشته بود که حس کردم این پسره که کنار منه خیلی حالش خوب نیست. بنده خدا از اونها بود که به شدت ماشین “می گرفتش”. بیچاره کل مسیر رو که نزدیک چهار پنج ساعت بود همش بالا آورد. هم خودش اذیت شد هم ما رو زیر و رو کرد. هر وقت هم که پلاستیکش پر می شد از جلوی دختره ردش می کرد، پنجره و باز می کرد و پرتش می کرد بیرون. هر دفعه هم قیافه دختره داغون تر از دفعه قبل می شد. یاد خدا بیامرز مامان بزرگم افتادم. اون هم همینجوری بود.
معده اش فکر کنم قدر یه دیگ جا داشت تموم هم نمی شد! یه بار به قدری شدت بالا بود که ریخت روی صندلی. بعدش راننده به دختره اشاره کرد اگه اشکال نداره تو بشین جای این پسره و این بنده خدا بشینه کنار پنجره. حسابش رو بکنید راننده از دختره انتظار داشت بشینه جایی که یکی چند لحظه پیش “تَگَری” زده بود! دختره گفت من حاضرم همین جا پیاده بشم ولی عمرا این کار رو نمی کنم. راننده یه نگاه به من انداخت. آدم باهوشی بود. با یه نگاه فهمید من آدمی نیستم که بشه باهاش “ور” رفت ….
عکسی از طبیعت جاده لوانگ پرابانگ
منظره جاده حرف نداشت. مسیر کوهستانی بود. البته وقتی میگم کوهستانی چیزی مثل البرز رو تصور نکنید که صخره ای و بلند و پوشیده از برفه بلکه منظورم کوههای نسبتا کوتاه و سبزه. هر وقت سمت راست رو نگاه می کردم سبزی و آسمون آبی رو می دیدم و هر وقت نگاه به سمت چپ می کردم یه پسر رو که کلا زیر و رو شده بود! بعد از دو ساعت، راننده یه جایی بین راه نگه داشت. رستورانی نه چندان تمیز که چشم اندازی عالی به کوهستان داشت. رغبت نکردم غذا بخورم. با چند تا کاکائو و شکلات خودم رو سرگرم کردم. یهو دیدم دختر انگلیسیه اومد سمتم و گفت بیا یه چیز جالب نشونت بدم.
مغازه بغل رستوران کلی خورده ریز خوراکی و سوغاتی داشت. مثل اون مغازه هایی که توی جاده چالوس و کلاردشت هستن. جالبترین جنس این مغازه دو تا شیشه بزرگ بود که می شد حدس زد توش شراب سفید یا یه نوع نوشیدنی الکلیه. بعضی از جاها برای شهرت یا تغییر مزه توی نوشیدنی الکلی چیزهایی مثل فلفل، کرم یا حتی عقرب می اندازند ولی توی این نوشیدنی “خرس” بود!!! چند تا پنجه خرس با پشم و مو. به دختره گفتم احتمالا این پنجه ها رو انداختن این تو که خراب نشه. (یادتونه قدیم بعضی ها عقرب و مار رو می انداختند تو الکل؟) دختره گفت: “نه. پرسیدم ازشون. این نوشیدنی الکلیه که میگن خرس خوشمزه ترش می کنه!” بیا این هم از توقفمون بین راه. اون از رستوران این هم از نوشیدنی. اون بنده خدا هم که یه گوشه وایستاده بود بی سر و صدا بالا می آورد!
شرابِ خرس! فکر نکنم بابای “هاکلبری فین” هم حاضر باشه این رو بخوره.
جاده از نظر آسفالت خیلی وضع جالبی نداشت. انتظارم هم بیشتر از این نبود. یه جایی هم جاده کمی ریزش کرده بود، مجبور شدیم یه ساعتی منتظر بمونیم تا راه باز بشه اما این انتظار خیلی آزار دهنده نبود. می شد از کوهستان و مناظر لذت برد. معده اون بنده خدا هم یه فرصتی داشت تا استراحت کنه… بالاخره رسیدیم به شهر. مثل همیشه اول باید هاستل رو پیدا می کردم. دو تا دختر هم که تو ماشین بودن به من گفتند که اونها جایی رو ندارن. فقط یه جایی رو از قبل بررسی کردن که خیلی خوبه. اول با اونها رفتم اونجا. خیلی خیلی هاستل شلوغ و پر سر و صدایی بود. برای اونها که به زحمت ۲۰ سالشون میشد جذاب بود اما برای من نه. البته اصلا جای خالی هم نداشت. بعدش با من اومدن به همون هاستلی که من رزرو کرده بودم.
جای خیلی آروم و قشنگی بود. تقریبا همه چیز چوبی بود. هاستلی به نام MATATA. در بافت قدیمی شهر قرار گرفته بود. اون دو تا دختر گفتند که اینجا ۱ دلار گرون تر از یه جای دیگه است که قبلا بررسی کردن. فقط یه شب موندن و رفتند. یه دلار!!! نه اینا بهونه است. اونجا خیلی آروم و ساکت بود و قطعا اونها دنبال یه جای پر سر و صدا می گشتند. بهتر! تمام اتاق چهار نفری مال من بود. مسئول هاستل یه دختر قد بلند چینی بود. شاید ۱۷۵ می شد قدش. از چینی های کوچولو خیلی بعیده. می گفت خودش اینجا کار می کنه و شوهرش تو چین. سالی یه بار هم همدیگه رو می بینند ولی عاشق هم هستند! دو مدل اتاق داشتند: یه سری اتاق خوابگاهی و چند تا کلبه چوبی خیلی قشنگ در حیاط که در اصل اتاقهای اختصاصی بودن. انصافا اگه کسی دو نفری سفر می کرد، اون کلبه ها خیلی جای مناسبی برای اقامت بودن.
کلبه های اختصاصی در هاستل
روز بعد یه هم اتاقی آلمانی پیدا کردم. پسری ۳۰ ساله که تصمیم گرفته بود زندگیش رو Reset کنه. هر چی داشت از خونه و ماشین فروخته بود، کار و دوست دخترش رو ترک کرده بود و یه سفر دور دنیا رو شروع کرده بود و تقریبا داشت به آخرهاش می رسید. می گفت وقتی برگردم آلمان از صفر شروع می کنم. درسته که این جور کارها روحیه خیلی بزرگی می خواد و درسته که تامین اجتماعی در جامعۀ خیلی توسعه یافته ای مثل آلمان خیلی قویه، اما به دید من این نگاه به مسافرت خیلی “افراطیه”. مثل این مرد رو بعدا توی یه هاستل در “گرانادا” (جنوب اسپانیا) دیدم. البته بعد که صمیمی تر شدیم ازش اجازه خواستم و نظرم رو در مورد کارش بهش گفتم. اون هم گفت اتفاقا هم پدر و مادرم، هم همه دوستام و همکارام بهم گفتن که تو دیوونه ای! حالا به من چه اصلا اما همین که این جسارت رو داشت تا چیزی رو که تو فکرش هست عملی کنه، قابل تقدیره.
نزدیکهای غروب بود. رفتم یه دوری بزنم و یه چیزی هم برای خوردن پیدا کنم. در لائوس هم مثل ویتنام بیشتر غذاها خیابونی هستند و خیلی از رستورانهای لوکس خبری نیست. البته توی این قسمت بافت قدیم، دستفروشها کمی سر و وضع بهتری داشتند. یه دکه کوچولو داشتند با چند تا صندلی و چتر و یه منوی جمع و جور. در بساط همشون هم آب میوه پیدا میشه. آب میوه واقعی. جلوی چشم خودتون آب میوه رو تهیه می کنند. هوا که تاریک شد تونستم یه رستوران سلف سرویسی پیدا کنم. طرف اومده بود یه کوچه تنگ بن بست رو کرده بود رستوران. غذاهاش هم خوب بود. مشتری هم زیاد داشت.
از این دست دکه ها در لوانگ پرابانگ زیاد دیده میشه
هنوز چیز زیادی از شهر درک نکرده بودم. می دونستم که بافت قدیمش در اصل قسمتی از کولونی فرانسوی ها بوده که بینش هم تعداد زیادی معبد قرار داره. تو همون چند تا کوچه و خیابونی که دیدم، معلوم بود این قسمت جای خیلی تمیز و مرتبیه. بیشتر خونه ها چوبی بودن اما خیلی هم اروپایی نبودن. میشد اونها رو تلفیقی از معماری فرانسوی و محلی دونست. بافت قدیم در اصل یه شبه جزیره است که در محل تلاقی دو رودخونه “مکونگ” و “نام خان” قرار گرفته. کلا در طول این سفر هر جا می رفتم یه ردی از “مکونگ” دیده می شد. برای همین توی پست ویتنام گفتم که این رودخونه مثل نیل و دجله و کارون تمدن سازه. بافت قدیم شهر به عنوان یه اثر در لیست میراث جهانی سازمان ملل هم ثبت شده، پس ارزش دیدن رو داره.
بافت قدیمی شهر
چاه حماقت ته نداره. پرچم داس و چکش رو تو موزه هم نمیشه پیدا کرد، هنوز اینها به دیوار آویزونش می کنند.
شب فرصت داشتم تا از مسئول هاستل کمی اطلاعات بگیرم. یه دختر لائوسی هم به چینیه کمک می کرد. این دختر لائوسی برعکس دوستش قد کوتاه و کم جاذبه بود اما تا دلتون بخواد مهربون. حتی روز آخر نخ سوزن آورد و بغل کوله پشتیم رو که سوراخ شده بود، دوخت. بهم گفتن اگه صبح زود بلند شی، می تونی راهب ها رو ببینی که برای جمع آوری اعانه و نذری ها تو خیابون حرکت می کنند. قبلا در موردش تو یکی از وبلاگهای دوستان هم خونده بودم اما راستش … من هیچ وقت نتونستم با صبح زود کنار بیام. اصلا نمی دونم کی صبح زود رو اختراع کرد! کی گفت کامروا میشی؟ الان ۱۳ ساله مجبورم ۵ و نیم صبح از خواب بیدار شم و هنوز که هنوزه با زجر و شکنجه بیدار میشم و تا ساعت ۷ گیج گیجم و در و دیوار رو فحش میدم. فرقی هم نمی کنه کی بخوابم.
راهب جوان در حال شستن لباسها. در جوامعی که اعتقادات بودایی ها قویه مثل لائوس یا غرب چین تعداد راهبها خیلی زیاده. نمی دونم این بنده خداها پاسوز نذر خانواده ها میشن یا خودشون انتخاب می کنند. البته خیلی هاشون در سنین خیلی کم وارد این قشر میشن و بعید به نظر میرسه که انتخاب خودشون باشه. یه سری امتیازها مثل احترام مردم، غذای رایگان و کار بدون زحمت رو به دست میارند و از چیزهای بارزشی مثل ازدواج و رابطه جنسی محروم میشن. البته بعید می دونم بشه یک مرد رو برای همیشه از رابطه جنسی محروم کرد!
القصه، بیدار نشدم! مثل خرس خوابیدم. یه صبحونه تو خیابون زدم و راه افتادم. بهم گفتند همون نزدیکی ها یه بازارچه محلی موقت هست. خوب اون می تونست جای جالبی باشه. بیشتر مسیر رو تو خیابونی رفتم که میشد گفت خیابون ساحلی بود. رودخونه مکونگ با آب قهوه ای رنگ در کنارم به آرومی جاری بود. قایقهای چوبی زیادی روی آب دیده می شد. به نظر بیشترشون مسافری بودند. قایقهای دراز نازک که در قسمت انتهایی سقف حصیری یا مقوایی داشتند.
قایقهای مسافری چوبی بر روی رودخونه مکونگ.
بازارچه جای جالبی بود. میشد گفت فقط مواد غذایی توش پیدا می شد. از انواع میوه و سبزی تا موش و کرم. انصافا میوه و سبزیجاتشون حرف نداره. تازه و آبدار. چند تا میوه خوردم همونجا. اما معلوم بود مردم لائوس از ویتنام سنتی تر هستند. یه سری خوراکی های عجیب و غریب مثل کرم رو دیگه تو ویتنام نمی شد پیدا کرد (یا حداقل من ندیدم) ولی اینجا وجود داشت.
موش خشک شده. فکر می کنید چه مزه ای باشه؟
کرم. یادم نیست زنده بودن یا نه ولی احتمالا مزه شون باید از موش خشک شده بهتر باشه
اینها هم خوردنی بودن. آخی!
خوبی بافت قدیم شهر اینه که اگه پای خوب و یه GPS درست داشته باشید، می تونید بیشتر جاها رو پیاده بگردید. همینطور که قدم میزدم به چند تا معبد برخورد کردم. خیلی علاقه ای نداشتم برم داخل. همشون شبیه هم هستند. چند تا عکس از بیرونشون گرفتم.
یک استوپای قدیمی در حیاط یک معبد
انقدر رفتم تا رسیدم به کاخ سلطنتی. از دروازه که داخل شدم، رو به روم یه حیاط بزرگ بود و چند تا معبد در اطرافش. اصلا حس داخل ساختمون رفتن رو نداشتم. اینجا هم پر از معبد بود دیگه. هر کاری کردم پاهام راضی نمی شدن باهام بیان داخل. پس به گرفتن چند تا عکس از محوطه بسنده کردم. اما رو به روی کاخ اون طرف خیابون یه تپه به بلندی تقریبا صد متر قرار داشت. خودشون بهش می گفتند کوه “فو سی” (Phousi). روی دامنه این تپه پلکانی وجود داشت که تا نوک صخره ای تپه بالا می رفت. هم در دامنه و هم در قله کوه یه معبد ساخته بودن.
یکی از ساختمونهای کاخ سلطنتی
نمایی از همون ساختمون قبلی از بالای پلکانِ تپه ” فوسی”
معبدِ روی دامنه، جمع و جور و بسیار قدیمی بود. شاید نزدیک به پونصد سال داشت. داخلش هم چند تا نقاشی قدیمی دیواری دیده می شد. اما کسی ازش مراقبت نمی کرد. فقط یه صندوق گذاشته بودن تا اگه کسی برای نگهداری معبد می خواد کمک کنه، پول بندازه داخلش. رسیدن به قله خیلی سخت نبود. البته هیچی مثل پله دشمن زانو نیست. در نوک کوه یه معبد سفید رنگ قرار داشت که یه سری راهب هم داشتن اونجا دعا می کردن. شاید صد متر، ارتفاعِ زیادی نباشه اما برای اون شهر مسطح، این صد متر یه سکوی عالی برای دیدن تمام شهر به حساب می اومد. منظره اون بالا بی نظیر بود. همه چیز دیده می شد: مکونگ، جنگل، کوه و حتی فرودگاه کوچیک شهر. از بالا این جور به نظر می اومد که جنگل، شهر رو بلعیده از بس درخت توی شهر وجود داشت. با کمی ارفاق، من رو یاد لاهیجان می انداخت. معلوم بود که شهر بزرگی نیست. لوانگ پرابانگ کلا صد هزار نفر جمعیت نداره اما بدون شک در بین توریستها مشهورترین شهر این کشوره.
این همون معبد قدیمی در پای تپه است.
پلکانی که به سمت بالای تپه ” فو سی” می رفت
نمایی از شهر از بالای تپه فوسی
نمایی دیگه از شهر
رو نقشه که نگاه کردم دیدم لازم نیست از همون مسیر برگردم. یه راه طولانی تر و کج و کوله هست که به یه خیابون دیگه ختم میشه. تصمیم گرفتم از اون مسیر برگردم که بهتر هم بود. اولین چیزی که تو همون محدوده بهش برخورد کردم، یه اتاق خیلی کوچیک سفید بود که ورودیش در نداشت. کنارش نوشته بود: این جای پای بودا است. رفتم داخل. کف اتاق، یه تیکه از صخره خود کوه قرار داشت. وسطش یه جای پا وجود داشت که احتمالا صاحبش ۱۵ متر قد و چهل تن وزن داشته! یعنی این راهب ها مردم رو چی فرض کردن؟!! این مسیر پر بود از عبادگاههای کوچیک. هر جا سوراخی داخل یا زیر یه صخره پیدا کرده بودن، یه عبادگاه درست کرده بودن. نمی دونم آخر مسیر رو من اشتباه رفتم یا راه همون بود که من وسط چند تا خونه حلبی آبادی سر درآوردم.
اتاقی که مثلا جای پای بودا در داخلش قرار داشت
بهترین کاربرد برای یه خمپاره. ایشالا روزی بیاد که همه موشکها تبدیل به گلدون بشن.
بالاخره رسیدم به خیابون اصلی. انگار زنگ مدرسه راهب ها خورده بود. خیابون پر بود از راهب های کم سن و سال نارنجی پوش. اینطور هم نبود که همه به یه سمت برن تا این فکر به ذهن برسه که مثلا دارن به طرف یه معبد خاص حرکت می کنند. بعضی ها هم از روی پل چوبی باریک روی رودخونه رد می شدن و میرفتن اون طرف. اینکه دنبال چی بودن مهم نبود برام ،اما صحنه جالبی بود. از راه دور هم معلوم بود که پل چوبی روی رودخونه خیلی محکم نیست. انگار هر وقت بارندگی زیادی می شد و آب رودخونه می اومد بالا، پل رو می شست و می برد.
پل چوبی بر روی رودخونه ” نام خان”
راهب های نارنجی پوش در حال عبور از روی پل چوبی
شب بعد از کلی حرف زدن با اون آلمانیه در مورد ویزا و مهاجرت غیر قانونی به آلمان و لذت بردن رفیقمون از پاسپورت من (آخه اونها برای هیچ جایی نیاز به ویزا ندارن، مهر ورود می خورن فقط. تو پاس من برچسبهای مختلف ویزا رو دیده بود و کلی کیف می کرد) یه نگاهی به کتاب تقلبی Lonely Planet انداختم. نوشته بود تو حومه شهر یه آبشار هست. بلافاصله به خودم گفتم برو بابا باز هم یه آبشار. جالب اینکه انگار کتابه حرفهای من رو می شنید. جمله بعدی این بود: لابد با خودتون میگید این هم یه آبشار دیگه است. اما این حرف رو نزنید. پر آب نیست، بلند و خروشان نیست اما مینیاتوری و زیباست. از اون دو تا دختر مسئول هاستل هم پرسیدم می گفتند قشنگه. تصمیم بر آن شد که فردا صبح برم اونجا. ولی وسیله حمل و نقل عمومی موجود نبود. برای همین مسئول هاستل گفت من با یکی از دوستانم که یه وانت خیلی کوچولو داره هماهنگ می کنم فردا بیاد دنبالت.
صبح وانت کوچیکی که یه زوج هلندی رو هم همراه خودش داشت اومد دنبالم. روحیه شون رو خیلی دوست داشتم. بچه شون ۶ ماهش بیشتر نبود. مرده می گفت خیلی پسرم خوبه. اصلا ناراحتی و گریه زاری نکرد. فقط روز اول چون زمان بدنش ریخته بود به هم، کمی ناآروم بود. حال می کنم بچه هاشون اصلا نق نمی زنند. موقع برگشتن بچه اش کف وانت نشسته بود بازی می کرد. همین که باباش گفت بیا بغلم تا بذارمت توی کالسکه ات، بچه اومد. قشنگ نشست. باباش هم کمربندش رو بست. تا آخرش هم صداش در نیومد. این رو من خیلی دقت کردم. بچه های اروپایی ها و سرخپوستهای آمریکای جنوبی اصلا نمی دونند نق زدن چی هست! حالا تا دلت بخواد بچه های عربها و ایرانی ها و آفریقایی ها اعصاب خورد کن هستند. از بس از همون کوچیکی نمیذاریم به چیزی دست بزنن و هی بهشون میگیم بکن، نکن.
جاده اصلا جالب نبود و آفتاب هم با شدت تمام می تابید. رفتیم تا رسیدیم به ورودی آبشار کوانگ سی (Kuang Xi). اگه درست یادم باشه یه ورودیه اندکی داشت. راننده هم گفت مثلا سه ساعت دیگه همین جا منتظرتونم. ابتدای مسیر از داخل یه محوطه جنگلی می گذشت. چند تا فضای محصور هم بود که توش چند تا خرس سیاه (از همونهایی که توی مشروب بود) زندگی می کردن. به نظر زندگی راحتی داشتند. اینجا یه کمپ برای نگهداری اصولی از اونها بود.
در حال چرت زدن در تاب. معلومه بود که از وضعیت موجود راضیه. بالاخره روی تاب از توی مشروب خیلی بهتره!
با کمی راهپیمایی رسیدم به یه رودخونه با رنگ آبی خیلی قشنگ. واقعا رودخونه قشنگی بود. کمی جلوتر که رفتم رودخونه حالت پله پله به خودش گرفت. انگلیسی ها به این شکل میگن Travertine. فکر کنم معادل فارسی نداره. بهترین نمونه توی ایران خودمون چشمه “بادآب سورت” تو مازندرانه. خیلی ها داشتند اونجا شنا می کردند. جالب بود که قبلش توی کتاب خوندم که این جامعه هنوز خیلی محافظه کار و مذهبیه پس لطفا خانمهای محترم رعایت کنند. ولی بودند خانمهایی که رعایت نمی کردن و اونجا رو با سواحل برزیل اشتباه گرفته بودن. تازه از اینکه بعضی از مردها خیلی نگاهشون می کردن ناراحت هم بودن.
پله های طبیعی در مسیر پایین دست آبشار
Travertine هایی زیبا در مسیر رودخونه. (تو فارسی هم می نویسن “تراورتن” ترجمه نداره)
انتهای مسیر می رسید به آبشار. آبشاری نه چندان بلند و پرآب ولی واقعا زیبا. خیلی زیبا. خیلی خوشحال بودم که اومدم اونجا. قسمت پایینی آبشار کلی پله طبیعی داشت که روش رسوب بسته بود. وقتی به بالای آبشار نگاه می کردم، جایی که آب از اونجا می ریخت پایین، یه سوراخ تو آسمون می دیدم. سوراخی که به وسیله درختان اطراف آبشار و خود دیواره آبشار به وجود اومده بود. از این سوراخ اشعه های نور به پایین می تابید و ترکیبش با بخار آب موجود در هوا خیلی زیبا می شد. حیف و صد حیف که عکس هایی که از این آبشار گرفتم خوب از آب درنمی اومد. علتش هم دو چیز بود: هم نور توی لنز می تابید و هم قطرات آب موجود در هوا عکس رو کدر می کرد و لنز رو هم مرطوب. نمی تونستم خیلی دوربین رو به سمت آبشار بگیرم چون ممکن بود قطره های آب به سرعت خرابش کنند.
آبشار کوانگ سی
تو این عکس طبقه دوم آبشار معلوم نیست
خیلی با سلیقه چند تا پل چوبی کوچیک ساخته بودند تا بازدید کننده ها بتونند هر دو طرف رودخونه رو ببینند. می شد به طور کامل به آبشار نزدیک شد. یکی از پلها به قدری به آبشار نزدیک بود که جریانی از آب از روی پل به راه افتاده بود. اونجا به من گفتن که کنار آبشار یه راه هست که میره تا بالای آبشار. چند نفر از اون راه داشتند می اومدن پایین. مسیر رو گرفتم و رفتم بالا. یه کمی رطوبت و گرما اذیت می کرد اما بالاخره رسیدم بالا. اونجا زمین نسبتا صاف بود. تو این قسمت رودخونه بیشتر حالت یه برکه آروم رو به خودش می گرفت. یه دکه کوچیک چوبی هم بود که آب و نوشیدنی می فروخت. اولین بار بود که می تونستم به نقطه پایین ریختن آب در یک آبشار برسم. درست در همون نقطه یه نرده چوبی نصب کرده بودن که کسی از اون بالا نیفته پایین…
نقطه فرو ریختن آب در بالای آبشار
رودخونه در بالادست آبشار
فیلمی کوتاه از آبشار را اینجا ببینید.
فیلمی کوتاه از بالای آبشار و ریختن آب به پایین را اینجا ببینید.
بالاخره رسیدم هاستل. خیلی وقت نداشتم. غروب پرواز داشتم به “هانوی” پایتخت ویتنام. اگه یادتون باشه گفتم ۲۶ ساعت طول کشید تا با اتوبوس رسیدم به لائوس. به من گفتن که ۱۵ ساعته میشه رفت تا هانوی ولی من اصلا دل و دماغ همچین کاری رو نداشتم و برای همین یه پرواز با Vietnam Airlines به هانوی گرفتم. برای رفتن به فرودگاه اتوبوس وجود نداشت اما نیازی به تاکسی هم نبود. مسئول هاستل هماهنگ کرد و یه بنده خدایی با قیمت خیلی پایین با موتور سه چرخ “توک توک” من رو برد تا فرودگاه. فرودگاه شهر، کوچیک و جمع و جور اما قشنگ و تمیز بود. ساختمون فرودگاه با الهام از معبدهای لائوس ساخته شده بود. فرودگاه شلوغ نبود. هواپیما هم زیاد نبود. هواپیمای ما یک ATR-72 (هواپیمای ۷۰ نفره ملخی ساخت فرانسه و ایتالیا) سورمه ای رنگ بود. جالب اینکه بیشتر مسافرها اروپایی های مسن بودند. انگار جوونها بیشتر با اتوبوس میرن ویتنام. بعد از یه ساعت و خورده ای پرواز در حالیکه هوا تاریک شده بود رسیدم هانوی.
فرودگاه بین المللی لوانگ پرابانگ
هواپیمای متعلق به ویتنام ایرلاینز که باهاش تا هانوی رفتم
منبع وبلاگ فرسنگ