سفر به ویتنام – بهشت سرخ – دلتای مکونگ Mekong Delta
همیشه رودخونه ها نقش اساسی در توسعه تمدن بشری داشته اند. هر وقت شرایط محیطی و زمین های اطراف یه رودخونۀ پرآب برای کشاورزی و زندگی مناسب بوده، باعث شده مراکز بزرگ جمعیتی و در پی اون تمدنهای کوچیک و بزرگ شکل بگیره. رودخونه هایی مثل دجله، فرات، کارون، نیل و یانگ تسه از این دسته رودخونه ها هستند. توی جنوب شرق آسیا رودخونه ای هست که شاید برای ما ایرانیها و اصولا برای بیشتر آدمهایی که خارج از این منطقه زندگی می کنند چندان آشنا نباشه ولی شاید بشه گفت همون نقشی رو بازی می کنه که نیل در مصر و سودان داره. رودخونه مِکونگ Mekong از کوههای جنوب غرب چین سرچشمه می گیره و به سمت جنوب حرکت می کنه. توی مسیرش قسمتی از مرز کشورهای تایلند و لائوس و میانمار رو تشکیل میده و پس از عبور از لائوس و کامبوج در جنوب شرقی ترین منطقه هندوچین وارد کشور ویتنام میشه. در اینجا مثل خیلی از رودخونه های بزرگ قبل از ریختن به اقیانوس، توی دشتی هموار و پهناور به چندین شاخه تقسیم میشه و ناحیه ای حاصلخیز که توی جغرافیا دلتا نامیده میشه رو به وجود میاره.
مسیر حرکت رودخونه مکونگ
دلتای مکونگ یکی از مناطق پرجمعیت و مهم ویتنامه. یکی از بزرگترین مناطق تولید کننده برنج در جهانه. بخش عمده این منطقه در قدیم در اختیار پادشاهی خِمِر (کامبوج امروزی) بوده ولی ویتنامی ها با حرکتی خیزشی و موزمارانه این منطقه رو در اواخر قرن ۱۷ از اونها گرفتند. هنوز کامبوجی ها به اونجا میگن خِمِر پایینی یا کامبوج جنوبی. حتی در زمان “پل پوت” دیکتاتور دیوانه و روانی کامبوج، بعد از جنگ ویتنام، کامبوجیها به این منطقه حمله کردن تا اون رو پس بگیرن اما نه تنها نتونستند، بلکه حمله متقابل ویتنامی ها منجر به اشغال کامبوج و سقوط این مرتیکۀ جانی شد.
اصولا هر کسی که تا هو چی مینه سیتی میاد حتما یه سری هم به اینجا میزنه. فاصله زیادی تا این منطقه نیست. البته کلی شهر و روستا و بازار توی این ناحیه هست که به طور کلی شبیه هم هستند. من هم یه منطقه رو برای بازدید انتخاب کردم. برای رفتن به اونجا هم می تونستم خودم برم و هم با یه تور محلی. البته اگه می خواستم توی کانالهای آب اون منطقه گشت بزنم نیاز به اجاره یه قایق داشتم و برای همین ترجیح دادم که با یه تور برم اونجا. توری که گرفته بودم برای دو روز و یه شب بود. اولش می خواستم به چندین نقطه این دلتا سر بزنم و از اونجا با قایق برم کامبوج ولی بعد از اینکه دیدم ویزا گرفتن خیلی سخته و عبور از مرز هم دردسر زیادی داره، بی خیال این موضوع شدم.
فاصله زیادی تا منطقه مورد نظر من که (اگه اشتباه نکنم) محدوده شهر “کای بِه” Cai Be می شد، نبود. چیزی در حدود ۹۰ کیلومتر ولی از همون لحظه اول که سوار میدل باس شدیم تور لیدر به ما فهموند که باید صبور باشیم! با اینکه جاده ها نسبتا با کیفیت و پهن بودن و کل جاده از توی یه دشت کاملا صاف می گذشت نزدیک به سه ساعت این مسیر طول کشید. اگه تو ایران بود حداکثر می شد نیم ساعت! اگه یادتون باشه توی پست قبل گفتم که حداکثر سرعت مجاز اتوبوسها در روز ۴۰ کیلومتر در ساعته. تنها نکته مثبت این قضیه اینه که چون طبیعت ویتنام سبز و زیبا و پر از رودخونه های پر آبه، آدم از دیدن مناظر بیرون حوصله اش سر نمیره. تصور کنید که اگه مناظری مثل دشت مرکزی ایران در جلوی چشمامون بود و می خواستیم با این سرعت بریم، من که دق می کردم.
توی راه چیزی که خیلی خیلی برای من جالب بود و به چشمم اومد، تعداد زیاد رودخونه های این کشور بود. خوش به حالشون چقدر آب دارند! شاید به جرات بگم از روی حدود ۱۰ تا رودخونه گذشتیم که هر کدومشون از کارون عرضشون بیشتر بود. البته قطعا قدیما که امکان ساختن این پلهای غولپیکر نبوده، حمل و نقل و سفر در این سرزمین خیلی خیلی سخت بوده.
یکی از رودخونه های بزرگ بین راه
رسیدیم به نقطه اول. راستش من اصلا نمی دونستم کجا هستیم. خودم رو سپرده بودم به تور. اصلا نمی دونستم چی می خوان نشونم بدن. سوار یه قایق چوبی موتوری نسبتا بزرگ شدیم. خوبیش این بود که سقف دار بود و آفتاب تند منطقه پوست رو نمی سوزوند. رودخونه ای که می خواستیم در اون جابه جا بشیم بزرگ و پهن و مثل بیشتر رودخونه های استوایی رنگ آب اون قهوه ای بود. به یه اسکله کوچیک رسیدیم و از ما خواستند که پیاده بشیم. اینجا متوجه شدم که ما رو آوردن به یه جایی که به توریستها محصولاتی عرضه می کنند و یه جورایی میشه گفت یه دام توریستی بود. چیزی که اصلا من هیچ تمایلی به دیدنش نداشتم. انتظار نداشتم که در اینجا به این زودیها توریسم تبدیل به یه صنعت شده باشه. برای استراحت جای بدی نبود. چای عسل تعارف کردن و (که بعدا فهمیدم تبلیغی برای فروش عسل بوده) توی یه بازارچه مجبورم کردن که قدم بزنم! تا اینجاش رو که اصلا حال نکرده بودم. انتظار من چیز دیگه ای بود. وقتی که لیدر گفت آماده حرکت بشید من اولین نفر بودم که رفتم تو قایق.
اسکله کوچیک نزدیک بازار
چای عسل درست می کند
این بار وارد شاخه های فرعی رودخونه شدیم و رسیدیم به یه محلی که به نظر یه محیط روستایی بود. هر چند اینجا هم به سمت یه کارخونه محلی هدایت شدیم که محصولات نارگیلی تولید می کرد، ولی شرایط برای من خوشایند تر بود. من نارگیل دوست می دارم! و از همه بهتر اینکه با استفاده از قایقهای پارویی محلی وارد کانالهای باریک آب شدیم. سبک نشستن و پارو زدن قایقرانها متفاوت و جالب بود. قایق رانها هم مرد بودن و هم زن. با اینکه جثه های لاغر و کوچیکی داشتند ولی زورشون واقعا زیاد بود. همشون از این کلاههای نوک تیز مخروطی حصیری روی سرشون گذاشته بودن. من رو یاد بازی Kombat می انداختند. (اونهایی که یادشونه Sega یه بازی ای داشت که یکی از مبارزهاش از همین کلاهها سرش بود). پاندای کونگ فو کار هم از این کلاهها سرش می ذاشت! اطراف کانالها رو گیاهان گرمسیری اشغال کرده بودن. توی راه همش تصور می کردم که صد سال پیش که اینجا از مدرنیسم خبری نبوده، چقدر محیط جذاب بوده. هنوز هم زیبا به نظر می رسید ولی فکر کنم تا ده سال آینده یه آدمی مثل من نتونه اونجا رو تحمل کنه. رطوبت نسبتا بالای هوا، گرما، آب کدر، گیاهان گرمسیری و صدای پرنده ها و حشرات حس حضور در یه محیط استوایی رو تکمیل می کرد. اونجا همش پیش خودم فکر می کردم که آمازون هم احتمالا باید همچین محیطی باشه ( که تقریبا بود ولی با مقیاسی بزرگتر)
نقطه شروع حرکت به سمت کانالها
کانالهای کوچکی که از رودخونه های اصلی منشعب میشن. نمی دونم که طبیعی هستند یا مصنوعی
زنان ویتنامی واقعا زحمت کش هستند.
انتهای کانالها دوباره به رودخونه اصلی می رسید و تو همین محدوده جایی بود که باید ناهار می خوردیم. اینجا هم چند تا آلاچیق ساخته بودن و محیط مرتبی رو فراهم کرده بودن. البته خوشبختانه از فروشگاه و مغازه خبری نبود. رستوران در اصل یه آلاچیق خیلی بزرگ بود با سقف پوشالی. ناهار رو درست و حسابی یادم نیست چی بود. هم میزی های من دو تا پسر آمریکایی بودن. لیدر اومد کنارمون نشست و مثل همیشه اولین سوال در مورد ملیت بود. وقتی گفتم ایرانی هستم لیدر در حالی که دستش رو روی شونه من گذاشته بود شوخی بدی با من کرد. بهم گفت که چی کار می کنی؟ بمب می سازی؟! اون دو تا آمریکایی هم خندیدند. خیلی بدم اومد. نگاه خیلی بدی بهش کردم و دستش رو از روی شونه ام انداختم پایین و با خنده بهش گفتم: “ببین دقت نکردی گفتم ایرانیم نگفتم که آمریکایی هستم!” دهن ها بسته شد. تا آخر سفر لیدر فاصله اش رو با من جرات نکرد از پنج متر کمتر کنه! کاری ندارم شرایط جامعه ما از نظر سیاسی و اقتصادی و فرهنگی چطوریه ولی هر چی که هست هر چقدر هم که داغون باشه به کسی غیر از خودمون ربطی نداره. اگه یه خارجی کنجکاو هر سوالی داشته باشه جواب میدم چون سرزمین ما برای خیلی ها یه نقطه ابهام بزرگه. فرهنگ، زبون، سیاست و حجاب جز سوالهای همیشگی اونهاست. راستش از سوالشون ناراحت نمی شم حتی اگه بپرسند ” شما واقعا تروریست هستید؟” چون هر سوالی جوابی داره و میشه برای طرف توضیح داد چون اون بنده خدا هم تحت تاثیر رسانه های کشور خودشه اما هیچ وقت اجازه نمیدم کسی تحقیرمون کنه.
از این گاومیشها تو خوزستان به ویژه سمت شوش زیاد دیدم ولی شاخهاشون اصلا به بزرگی این گاومیش نبود. وقتی دو تا شاخش رو از زیر آب می آورد بیرون، کله اش به پهنای یه پراید می شد!
ناهار رو خوردیم و بعدش کلی منتظر موندیم. نمی دونم چرا حرکت نمی کردیم. اون دو تا پسر آمریکایی هم کلی سوال پیچم کردن مثل همیشه. سوار قایق شدیم و دوباره برگشتیم به اتوبوس. کلی رفتیم و رفتیم تا هوا تاریک شد. دو گروه بودیم. یه گروه می خواست توی هتل اقامت کنه و یه گروه که من هم جزوشون بودم با پرداخت پول بیشتر مایل بود در خانه های پوشالی که در کنار کانال آب ساخته شده بودن شب رو بگذرونند.
ما رو سر یه کوچه تاریک خاکی پیاده کردن. کوچه در کنار یه کانال بزرگ طبیعی آب بود که تمام اطرافش رو نی های بلند اشغال کرده بودن. یه یک ربعی راه رفتیم تا رسیدیم به یه جایی که یه فضای خالی کوچیک بین نی ها ایجاد شده بود و می شد از اونجا کانال بزرگ آب رو دید. همونجا دو تا قایق موتوری منتظرمون بود. حس مهاجران غیرقانونی رو داشتم که آدم پرون ها می خواستند از مرز ردشون کنند! از اونجا که تا زانو می رفتیم توی آب و لجن کفشم رو درآوردم. نفرات گروه عبارت بودن از پنج تا لهستانی (دو زن و سه مرد) یه پسر مجارستانی که خیلی شبیه خودمون بود ( مرام جنوب شهری داشت! خیلی هم مودب بود) و یه دختر تنومند سوئیسی. دختره در استاندارد خانمها سرشونه و بازوهای واقعا ستبری داشت. می گفت هم شناگره و هم قایقران. البته خودش از قوی هیکل بودنش راضی نبود. می گفت پسرها دخترهای ظریف رو دوست دارن. پسرها دوست دارن وقتی مثلا می خوان از روی یه نهر آب رد بشن کمک کنند دوست دخترشون رد بشه ولی من دوست پسرم رو از زمین بلند می کردم و می ذاشتمش اون ور رود!!! واسه همین تنهام.
کلبه محل اقامتم
خلاصه تو همون تاریکی وارد یه محوطه ای شدیم که پر بود از جوبهای کوچیک آب. در کنار یا حتی روی این جوبها کلبه های کوچیکی با پوشال و برگ خشک ساخته شده بود. ساده و دوست داشتنی. تقریبا به طور ساده همه جور امکانات رفاهی پیدا می شد. یه رستوران روباز هم داشت. تقریبا موقع شام بود. سیستم اونجا اینطوری بود که اگه مهمونها مایل بودند می تونستند در تهیه شام همکاری کنند. تهیه کردن یه غذای ویتنامی برای توریستها قطعا جذابه. چیزی که ما باید توی تهیه اش کمک می کردیم یه جور … چطور بگم یه جور پیراشکی کوچیک دراز بود شبیه سیگارت. مواد داخلش ترکیبی از گوشت و سبزیجات بود که باید توی ورقه های نازک خشک شده از خمیر برنج پیچیده می شد. لواشک رو تصور کنید. حالا این لواشک رو به جای آلو از برنج تهیه کنید! اون ورقه های سفید اینجوری بودن ولی مثل تور سوراخ سوراخ. بعد از پیچیدن، اونها رو توی آشپزخونه در روغن سرخ می کردیم. از اونجا که من بسیار به آشپزی علاقه دارم، خودم مسئولیت تهیه کردنشون رو به عهده گرفتم. خیلی به من حال داد. کلا بعد از برگشتن از ویتنام علاقه خاصی به آشپزی با رشته های برنج پیدا کردم. حیف که اون برگه ها تو ایران گیر نمیاد.
دوستان سر میز شام
میز غذا آماده شد. غیر از اون سیگارتها، سبزیجات، برنج و یه ماهی بزرگ آپ پز شده هم روی میز گذاشته بودن. همیشه برای من ماهی آپ پز شده مساوی بود با یه غذای بوگندو که بوی زُخم مزخرفی میداد. اولش رغبت نکردم بخورمش ولی خیلی سفید بود. یواشکی اون رو بو کردم. اصلا بوی ماهی نمی داد. گوشت خیلی خیلی نرمی داشت. یه کمی ازش چشیدم. مزه اش حرف نداشت! همیشه فکر می کردم این جنوب شرق آسیایی ها همه چیز رو با بوی بد درست می کنند ولی ویتنامی ها (بعدا فهمیدم چینی ها) استاد استفاده از انواع ادویه هستند حتی بهتر از هندیها. شام خوبی بود. اولش داشتم سر میز سوال پیچ می شدم که به بهونه آوردن بقیه سیگارتها، پیچوندمشون.
مسئولین ویتنامی اون کمپ هم تقریبا همشون خانم بودن. بیشتر خانمهای نسبتا سن بالا یا روستایی در این کشور، لباسهای یکسرۀ گل گلی می پوشن با رنگهای تند. رنگ محبوب این مردم هم مثل چینی ها قرمزه. بعد از قرمز هم به لباسهای زرد خیلی علاقه نشون میدن. خداییش هیچ ملتی رو ندیدم اندازه ما ایرانیها به رنگ سیاه و قهوه ای و سبز بد رنگ علاقه داشته باشه. از بس که شاد هستم!
بعد از شام هم لهستانی ها مثل برادران روس! بساط الکل رو راه انداختند و تا آخرین لحظه تور ازش جدا نشدن. با اینکه کلا آدمهای شاد و پرحرفی بودن ولی نمی دونم چرا نمی تونستم ارتباط باهاشون برقرار کنم. بیشتر ترجیح می دادم به حرفهاشون گوش بدم. دختر سوئیسیه در ارتباط باهاشون راحت تر بود چون هم چهار تا زبون رو مسلط حرف میزد هم فرهنگشون رو بهتر از من درک می کرد بالاخره همشون اروپایی بودن. اینجا جبر جغرافیایی برای اون فایده داشت. ایتالیایی زبان مادریش بود، فرانسه رو توی مدرسه یاد گرفته بود و آلمانی رو در برخورد با مردم شمال کشورش. انگلیسی هم که به قول خودش اصلا زبون خارجی نیست!
به این میوره میگن دوریان Durian وقتی که بازش کنی بوی بسیار تند و گاهی ناراحت کننده ای داره ولی بسیار مقوی و خوشمزه است.
خوابم نمی برد اما انقدر قورباغه ها قور قور کردن که چشمهام سنگین شد. صبح نسبتا زود برای صبحونه بیدار شدیم. جوبهای جلوی اتاقها پر بود از لاک پشت و ماهی قرمز. بعد از صبحونه قبل از اینکه هوا خیلی داغ بشه با قایق به سمت بازار میوه حرکت کردیم. این بازار کمی با بازارهای معمولی متفاوت بود. میوه ها به جای مغازه در کشتی های کوچک و قایقها فروخته می شد یعنی در عمل ما با یه بازار شناور رو به رو بودیم. صبح خیلی زود کشتی های کوچیک میوه هاشون رو به اینجا می آوردن و مردم و خرده فروشها با قایقهاشون به اونها نزدیک می شدن و معامله می کردن. صحنه جالبی بود به ویژه اینکه در این حالت محیط خیلی سنتی به نظر می رسید. کشتی های کوچیک همشون چوبی بودن و شباهت زیادی به لنج های خودمون داشتن. بیشتر کارگرهاشون هم بالاتنه شون لخت بود. ماشاالله همشون شکمهای ۶ تکه داشتن! یه سری هم که بیشترشون نوجوان بودن با قایقهای موتوری نوشیدنی و قاقا لی لی می فروختن مثل یه بقالی کوچولوی شناور.
به سمت بازار شناور میوه و تره بار!
قایق کوچک از کشتی کوچک میوه می خره شاید هم می فروشه
مینی مارکت شناور
تا حالا عمده فروشیِ آناناس دیده بودید؟
نمایی از بازار
اما خونه هایی که در این منطقه در ساحل قرار گرفته بودن و حتی بقیه خونه هایی که در طول راه در کنار کانال آب دیدم شهادت می دادن که فقر شدیدی به مردم اینجا حاکمه. خیلی از خونه ها با اضافات مصالح ساختمونی ساخته شده بودن و یه منظره ای شبیه به حلبی آبادهای خودمون رو به وجود آورده بودن. خانمهای زیادی رو دیدم که توی همون رودخونه گل آلود که قطعا پر از باکتری و بیماریه لباس می شستند. امیدوارم با پیشرفت اقتصادی ای که این کشور در سالهای اخیر پیدا کرده این منظره ها کمتر بشه.
خانه های فقیرانه در کنار کانال
حتی پول تهیه یک قایق چوبی کوچیک رو هم نداره
در این آب آلوده شستشوی لباس چه فایده ای داره؟
در یکی دو دهه اخیر نظام کمونیستی ویتنام حداقل در زمینه اقتصاد، سیاست درهای باز رو که در چین به خوبی جواب داده، اجرا می کنه. از سرمایه های دشمنان خونی سابق خودش یعنی آمریکایی ها برای توسعه کشور و اشتغال زایی به خوبی استفاده می کنه. الان دیگه کسی نیست که ندونه خیلی از برندهای معروف پوشاک آمریکایی در ویتنام تولید میشن. امیدوارم ما هم یه روز مثل اونها فکر کنیم. البته این کشور از نظر سیاسی هنوز کمونیستیه و عملا انتخاباتی در این کشور برگزار نمیشه یا محدود به انتخاب نمایندگان ناحیه ها میشه. (تا اونجا که من می دونم اصلا انتخابات ندارن)
آخرین جایی رو که بازدید کردیم برای من جای جالبی بود. رفتیم به یه کارگاه کوچیک که ورقه های برنج تولید می کرد. ای کاش چند تا ازشون می خریدم. برنجهای شکسته رو تو این کارگاه توی دیگهای بزرگی می جوشون تا به شکل خمیر دربیان. بعد این خمیر رو پهن می کردن و می انداختند روی شبکه های حصیری تا خشک بشه. بعدش با دستگاه می بریدنشون تا به شکل رشته دربیان. برای جوشوندن آب هم به جای سوخت فسیلی از سَبوس (پوست برنج) استفاده می کردن. هم هزینه به حداقل می رسید و هم پاک تر بود و جالب اینکه اینجا هم بیشتر کارگرها خانمها بودن. البته شکی ندارم که مردان ویتنامی آدمهای تن پروری نیستن ولی احتمالا فشار زیاد اقتصادی و درآمد کم مردم رو مجبور می کنه که چه مرد و چه زن به سختی کار کنند. هیچ شکایتی هم ندارن. اگه یه نفر رو تونستید پیدا کنید که تو صورتش نارضایتی رو بشه دید؟
ورقه های خمیر برنج در حال خشک شدن
با سوزوندن سبوس برنج تو این کوره های سنتی، مخلوط آب و برنج رو می جوشوندن تا برنج تبدیل به خمیر بشه
بازدید که تموم شد با همون سرعت لاک پشتی برگشتیم به هوچی مینه سیتی. واقعیت اینکه که اون چیزی رو که من دلم می خواست، از مکونگ دستگیرم نشد. شاید اگه می خواستم با واقعیت بهتر رو به رو بشم، باید خودم به تنهایی به یه سری روستاهای غیرتوریستی سفر می کردم که البته به خاطر موانع زبانی و امکاناتی احتمالا کار راحتی نبود.
یه شام خوب خوردم و بعدش آماده شدم برای فردا. این رو بگم که در تمام طول سفرم فقط غذاهای محلی خوردم. ترجیح میدم از گشنگی بمیرم تا اینکه مک دونالد و KFC بخورم. باید می رفتم یه شهری تقریبا در مرکز ویتنام به نام “هوی آن” Hoi An. از اونجا که حمل و نقل زمینی در ویتنام جون آدم رو به لب می رسونه تصمیم گرفتم با پرواز برم. ویتنام دو تا ایرلاین خیلی خیلی ارزون قیمت داره که واقعا خوب و اقتصادی هستند. VietJet و Jet Star Pacific. من از دومی استفاده کردم. با قیمت حدود ۲۰ دلار یه پرواز گرفتم. فقط یادتون باشه وقتی از این ایرلاین استفاده می کنید حتما حتما پرینت بلیط رو داشته باشید. تو فرودگاه هم در پشت کانتر نظمی وجود نداره. قدیم یادتونه موقع زنگ تفریح کنار آبخوری چطوری از سر و کله هم بالا می رفتیم؟ اینجا هم اینطوری بود. البته به شدت خوش شانس بودم که این پرواز خیلی مسافر نداشت و بیشترشون هم توریست بودن برای همین یه صف نصفه و نیمه وجود داشت. بیشتر مسافرها می خواستند برن هانوی. پایتخت کشور در شمال ویتنام. از اونجا که از راه زمین، مسافرت بین این دو تا شهر بیشتر از ۲۴ ساعت طول می کشه، واسه همین متقاضی برای پرواز زیاده. و جالب اینکه با ۳۰ دلار یا این حدود میشه یه پرواز خوب از هو چی مینه سیتی به هانوی پیدا کرد.
در نهایت پوزش می خوام که انقدر دیر به دیر می نویسم. خداییش وقت نمی کنم و فکرم هم مشغوله. امیدوارم بتونم سرعت نوشتنم رو افزایش بدم. فعلا با اجازه.
نقشه دلتای مکونگ