سفر معنوی هندوستان
قسمت اول (سفر به درون یا بیرون!)
تا جایی که یادم میآید همیشه شروع سفر رفتن برایم سخت بوده! حتی وقتی خواستم مهاجرت کنم. خیلی سخت بود. یک نوع اینرسی برای شروع سفر همیشه داشتهام.
الان هم همینطور است. وقتی سفر میروی انگار سفر زندگی و مرگ برایت ملموس تر میشود. در مورد حافظ خوانده بودم که خیلی سفر نرفته بود! فقط یک بار آن هم از میانهی راه بازگشته بود. به همان شیراز!
اما حافظ قبل از آن حتماً به سفرهای دور و دراز و عجیبی رفته بود! سفر به درون!
در ادامه با سفرنامه ای متفاوت از هند به نویسندگی رسول شهراد با نگارشی فیلسوف گونه از شناخت انسان ها به محیط بیرون و درون خود از سایت سفرنامه همراه باشید.
قسمت دوم
اینطور که ببینی دیگر سفر رفتن در بیرون برایت بی معنی میشود! سفر در بیرون هیچ معنی ای ندارد مگر اینکه به سفر درونی تو کمکی بکند! سفر فیزیکی تنها زمانی ارزش دارد که سفری درونی باشد. یعنی آن انعکاس بیرون باعث بشود تو دنیای درون خودت را بهتر درک کنی. هر انسانی و هر سرزمینی که در بیرون میبینی تو را به درون سوق میدهد و کشفیاتی در درون. فقط آن وقت است که سفر بیرون ارزش پیدا میکند.
قسمت سوم (هجده روز تا سفر هند)
یک روز صبح بیدار شدم. بلافاصله موبایلم را برداشتم. چند روزی دنبال بلیط بودم. بالاخره همان صبح بلیط را از داخل دستشویی با موبایل خریدم!
این یک قسمت داستان است. قبلاً گفته بودم هرجا سفر میروی اول قلبت میرود!
اینجا هم تنها یک هدف دارم برای این سفر و آن چیزی نیست جز یوگا!
من هنوز یوگی نیستم. یوگا هم آنچه که من و شما از ظواهر شناختهایم نیست.
یوگا نهایت یگانه شدن با زندگی و جهان است!
قسمت چهارم
مدتهاست در مورد فرهنگ و شباهت های فرهنگ هندوستان با ایران تحقیق میکنم. معلوم نیست چه اتفاقاتی میافتد! چه کسانی را میبینم! چه تجربیاتی میکنم! اما تا جایی که بشود با شما درمیان میگذارم. صاحبدلی میگفت هندوستان سرزمین جستجوگران است و نه سرزمین عقیده مندان! چه تعبیر جالبی! اگر تمام سرزمین های تحت سیطرهی مذاهب اسلام و مسیحیت سرزمین باورمندان باشد هندوستان سرزمین جستجوگران است! و چقدر جستجوگری جالب تر و سیال تر و زنده تر از باورمندی است. باورمندی خشک و متعصب و مغرور! در برابر جستجوگری سیال و زنده و پویا!
قسمت پنجم (سفر یوگا)
یوگا مسیری است برای رسیدن به تجربهی یکی شدن. یوگا راهی است برای رسیدن به لمس نامحدود. یوگا حرکات بدن نیست. از بدن شروع شاید بشود ولی به فرای بدن میرود. از محدود به نامحدود.
کوتاه نمیآیم. دنبال آن تجربهی غایی میروم. شاید دیوانه به نظر بیایم. بهتر است تجربه کنم و دیوانه به نظر برسم. تا اینکه تجربه نکنم و همرنگ جماعت باشم!
سفر میکنم.
برای رسیدن به تجربه های جدید سفر میکنم.
دو هفتهی دیگر عازمم.
عازم سرزمین های عجیب!
تجربههای عجیب.
و شاید نوشتههای عجیب!
قسمت ششم
حال پنج روز مانده به سفر هند. جزییات را نمیدانم! غیر از چند روز حتی نمیدانم کجا خواهم رفت و کجا خواهم خوابید! اما کلیاتی به صورت یک حس مبهم و کلی دارم. دوست داشتم اینجا کمی بنویسم تا ثبت بشود. همان کاری که با سفر ویپاسانا انجام دادم که در نوشتههای مربوط به ویپاسانا آمده.
در مورد هندوستان حرفهای مختلفی شنیدم. از کثیفی شهرها و کلاهبرداری گرفته تا آرامش مردم و ترافیک وحشتناک و غیره. اما اخیراً هندوستان را از طریق مردی شناختم به نام سادگورو. او تعریف جدیدی از هندوستان به من داد. او هندوستان را سرزمین رهروان طریقت و نه باورمندان معرفی کرد. او گفت بیشترین آزادی در هندوستان است چون آرمان این سرزمین آزادی نهایی است. آزادی نهایی یا موکشا
قسمت هفتم (چرا هند؟)
حتی تا قبل از جدایی پاکستان مرز مشترک داشتیم. تبادلات فرهنگی گسترده! هجوم اسلام به هند از ایران گذشته. جنگهای نادرشاه افشار خیلی قدیمی نیست. دزدیدن الماسهای کوه نور و دریای نور از هندوستان و غیره! فرار دانشمندان ایران به هند از دست اعراب. و در آخر زبان فارسی در هندوستان قبل از انگلیسی زبان ادبیات و دربار بوده. تمام اینها برایم جالب است.
اما مهمترین جذابیت هند برای من یوگاست. یوگا با تمام راز آلودی و سادگی اش. حدود ده دوازده سالی است که مزهی یوگا را در ایران و کانادا چشیدهام. یوگا به صورت اصیل خودش بزرگترین راه و مسیر زندگی است. و حتی ریشه و پایهی تکامل و فرگشت انسان و حتی ادیان و فرهنگ ها! یوگا و مدیتیشن از کوههای هیمالیا شروع شده و به کل دنیا در طول چند هزار سال گسترش پیدا کرده
قسمت هشتم (کنار گذاشتن هویت قبلی)
باید حواسم باشد. هیچ چیز نباید تبدیل به هویت بشود. هر عقیده ای. هر کاری. هر سفری. هر فکری. هر نوشتهای.
فردا عازمم. عازم سفر هندوستان. اما اگر هم نشود نباید تغییری در حالم پیش بیاید! بلیط را خریدهام. حتی صندلی هواپیما را رزرو کردهام. اما اگر فردا به هر دلیلی گفتند نمیتوانی بروی نباید تاثیری روی حس و حالم پیش بیاید. این سفر چه بشود چه نه سفر آگاهی است. باید لحظه لحظهاش سرشار از آگاهی باشد. اما حتی اگر فردا نشود من دیگر اینجا ماندگار نیستم! نمیدانم چرا!
مسیری طولانی پیمودهام. شاید از ده دوازده سال پیش. زمانی که یوگا را در کانون یوگا در تهران شروع کردم. شاید هم قبل تر؛ نمیدانم! شاید این سفر به قیمت از دست دادن خیلی چیزها تمام بشود. مثلاً از دست دادن یک نوع آرامش خانوادگی. اما آن هم چیزی نیست که به آن بچسبم. در این سفر آرامش اولین چیزی است که باید قیدش را بزنی!
قسمت نهم (تردید)
توی فرودگاه هم شک و تردید سراغم اومد. معمولاً وقتی یک کاری رو تنها انجام بدی این حس میاد. شک حتی در این حد که این چه کاریه دارم میکنم. سوار هواپیما نشم و برگردم به زندگی عادی! تقریباً کل مسافرها هندی بودند و شاید یک نوع حس اگوی خود برتر بینم فعال شده بود. این که دارم کجا میرم! و شاید جایی که میرم شبیه دهات باشه! این خودبرتربینی رو بهش آگاه شدم و جلوش رو گرفتم. همهی ما آدم هستیم و برابر. رنگ پوست و تیپ ظاهری و قیافه ملاک انسان بودن نیست. ویدیو هایی در مورد پاتانجلی دیدم و هدف و انگیزه ام برای سفر رو به خودم یادآوری کردم. البته ذهن شکاکم میگفت هیچ تضمینی نیست که به اون مراحل یوگا برسی! همانطور که اکثر آدمها نمیرسند. اما برای هدف خودم و تجربهی زندگی ام ارزشش رو داره که حداقل یک بار اقدام کنم. حتی اگر نرسم. حس دیگه ترس از سختی های سفر بود. بارکشی، بی خوابی و اضطراب و غیره. این هم رفع شد.
قسمت دهم
رسیدم به شهر اول. دنبال توالت ایرانی میگشتم. پیداش کردم. از یک نفر مسوول نظافت اونجا بود پرسدیم توالت هندی ندارین؟ نشونم داد. موقع رفتن به رسم ایران میخواستم یک انعامی بهش بدم برای تمیز نگه داشتن توالت. هیچ ایدهای نداشتم چقدر بدم. گفتم ۵٠ روپی میدهم! صد روپی داشتم. بهش گفتم ۵٠ روپی داری بدی؟ کیفش رو باز کرد. کل موجودی کیفش ۵٠ روپی بود! با انعام من موجودی کیفش دوبرابر شد. حس خیلی خوبی بود! این هم اولین تجربه!
پرواز اول حدود ٢٠ ساعت تاخیر داشت. رفتم دفتر ایرلاین برای تایید بلیطم.
قسمت یازدهم
پیادهرو ها افتضاحه! اما موبایلم بالاخره راه افتاد. غذای مناسب نتونستم پیدا کنم. میوه خریدم خوردم که بهتر هم بود.
دوستی گفت صد سال برگشتی به عقب! درسته. اگر دنیای بیرون رو درنظر بگیریم کاملا درسته. اما یک دنیایی هست به نام دنیای درون!
ایده اینه که محیط بیرون میتونه کمترین تاثیر رو روی وضعیت درونی ما بگذاره. تمرین اصلی اینه. البته برای یکی دو روز اول کاملا نشد که درونم رو صد در صد تمیز نگه دارم. به محض اینکه برای اصول اولیه دچار مشکل بشی درست کردن دنیای درون سخت تر میشه. برای من تمرین خوبیه.
یادم باشه حتی در بدترین شرایط بیرونی هم میشه کنترل وضعیت درونی رو نگه داشت! میشه توی جهنم هم آروم بود! البته نیاز به تمرین داره. فعلاً تا بعد.
قسمت دوازدهم (شکایت!)
عصر هم یه مرکز یوگای دیگه سر زدم. یارو انگلیسی بلد نبود. گفتم کسی هست انگلیسی صحبت کنه به یکی زنگ زد گفتم دارم هلاک میشم تو شهرتون! ساکم و گرفتن لباسم گرمه! دهنم سرویس شده! شهرتون شلوغه. پیادهرو نداره! دیگه روم نشد بگم کثیفه! دیگه بریده بودم. کلی براش غر زدم. خلاصه پشت تلفن گفت برو حالا یه شلوار بخر! رفتم یه شلوار ورزشی نسبتاً نخی پیدا کردم خریدم حدود ٢۵ دلار! نسبتاً فکر کنم فروشگاه گرونی بود! همونجا پوشیدمش! حال داد! کمی خنک تر شدم!
روزی سه چهار بار فرار میکنم میام خونه دوش آب سرد میگیرم! رسما راه رفتن توی شهر عذابه چون گرمه پیاده رو هم نیست! بوق هم دیوونه ات میکنه! ترافیک هم وحشتناکه. خیلی جاها هم خاک و گِل و تاپالهی گاو منتظرتن. صد رحمت به تهران. حداقل پیادهرو داره. درسته … ولی داره! بعضیا رو که میدیدم با خودم میگفتم چطور تو این ترافیک … خوشحالید! آدمها خیلی سریع به شرایط عادت میکنن!
قسمت سیزدهم
شب زنگ زدم زن همسایه؛ یه مترجم آورد روی خط گفتم شام چی داری. گفت چاپاتی! چاپاتی دوست داری؟ گفتم نمیدونم چیه. هرچی داری وردار بیار. یکساعت بعد پسرش دو تا ظرف دربسته آورد. فهمیدم چاپاتی چیه! نون روغنی با خمیر عمل نیامده رنگ نسبتاً تیره و یک پیاله هم که میتونم بگم خورشت پیاز به همراه کلی ادویهی باحال! خلاصه میشه نون و خورشت پیاز خودمون! خوشمزه بود. شایدم من گشنه ام بود! مرسی از زن همسایه. هنوز پولشم نگرفته ازم.
شبم از فرودگاه زنگ زدن که چمدانت اومده. جونشو نداشتم برم. رانندهها ی اوبِری هم جدیدا ناز میارن که بیان! از زور خستگی و داغونی وول زدم توی تخت تا الان!
دنبال یه راهی ام که امروز ایشالا بعد از گرفتن ساکم با قطار یا هواپیما یا اتوبوس از این شهر شلوغ فرار کنم.
سفر با همه ی بدبختیاش خوبه. خودتون رو توش بهتر میشناسید.
قسمت چهاردهم (دبهی هندی)
امروز شیش صبح رفتم اون سر شهر یک جلسه یوگای شیواناندا. یه چیزی شبیه کانون یوگای خودمون منتها هندی اش و جهانی اش. خوب بود. حسابی بدنم حالش جا اومد. بیشتر حرکات فیزیکی یوگا بود. یکی از ٨ قسمت یوگا. و کمی هم تنفس. حال داد.
بعد یه سه چرخه گرفتم برم فرودگاه. دوباره یارو دبه کرد! زمانی که شرکت نفت بودم یک قسمتی داشتیم به نام کِلیم یا ادعاهای حقوقی. تقریباً نود درصد کار اونجا ادعاهای هندی ها بود. وقتی کشتی نفت رو میفروختیم بعد از تحویل گاهی خریدار ادعایی داشت. معمولاً چند صد هزار دلاری طلب میکردند. هندی ها کلا همیشه روتینشون بود. الان هم وقتی ماشین یا سه چرخه میگیرم با اوبر با اینکه همه چیز مشخصه. مبدأ مقصد و قیمت! باز هم حدود سی درصد راننده ها دبه میکنند و وقت خودشون و من رو میگیرند. فرقی نمیکنه چند دلار باشه یا چند صد میلیون دلار! رفتار یکیه! دبه کار نباشیم! البته میشه مثبت دید و بهش گفت ری نگوشی ایت! Renegotiate!
قسمت پانزدهم (جزیرهی خصوص درون)
الان در سفر هستم. یه چند روزی هست که تقریباً نصف کرهی زمین رو طی کردم و اومدم یه جای دیگه. یکی از تمرینهای جالب این سفر برای من اینه؛ هرجا که میری، چقدر خودت هستی؟
محیطم عوض شده. کشورم عوض شده. آب و هوا. طول و عرض جغرافیایی. آدمهای اطرافم. همه چیز!
اما گاهی کلا فراموش میکنم کجا هستم! آنقدر حس خوبیه که نمیدونید! یک حسی شبیه این که یه جایی درونتون هست که مستقل از بیرونه. اونجا خیلی جای امن و خوبیه. فرقی نمیکنه بیرون چه خبره. اونجا شما در نهایت امنیت و آرامش هستید! داشتن یک چنین جایی شاید بزرگترین گنج زندکی باشه. بزرگترین دارایی شما. بزرگتر از پول و روابط و خانه و همه چیز! جایی امن برای شما. جایی که هیچ خانهای به خوبی اونجا نیست. هیچ شرایطی از بیرون هم نمیتواند آرامش آن را به هم بزند. شما یک جزیره ی خصوصی دارید. یک جزیرهی خصوصی زیبا که همیشه با شماست!
قسمت شانزدهم
دیشب بعد از ساعتها رسیدم به دم در! یک نگهبان با چشمانی نافذ راهم داد! اسمم توی لیست نبود! زودتر رسیدم! تقریباً دوروز! کسی هم از من توضیح نخواست! کسی از دینم نپرسید! چند دقیقهای صبر کردم! نشستم بیرون در! مثل یک بیخانمان! شاید ده دقیقهای شد! یک قطره باران روی فرق سرم چکید! درست وقتی رسیدم به سلام فرمانده! فرمانده پاتانجلی را میگویم! نمیدانم چه شد! نتیجهاش اشک بود! و تماسی که با من گرفتند و گفتند بیا داخل! دوباره باید خزعبلات را کنار بگذارم!
فرمانده پاتانجلی با پنج مارش همان دور و برها شاید باشد! خسته بودم! فقط توانستم شامی عجیب بخورم! و در حین گوش دادن به حرفهای نجات خاک خوابم برد تا الان!
اینجا خصوصی مینویسم!
گاهی خصوصی را عمومی مینویسم!
کسی نمیفهمد!
اگر هم فهمید
چه بهتر!
قسمت هفدهم
احتمال داره که درگیر برنامه ی یوگای فشرده بشم! از ۶صبح تا ٩ شب! دیگه شاید وقت و جونی برام نَمونه!
نمیدونم! خیلی خسته ام. دیروز روز عجیبی بود! یه جورایی سورئال بود!
صحنهای که صبح دیدم عجیب و سورئال بود!
یک کوه بزرگ پر درخت!دو رنگین کمان!
یه زمین سبز بزرگ!دو سه تا گاو نر!
طاووس یه چندتا!میمون!
پرنده های سر سفید!
آدمهایی که داشتند یوگا میکردند!
هر کسی به یک روش!
لُنگ بستم به خودم!
صبح رفتم آبتنی در حوضچه مقدس!
بعد رفتم زیارت معبد مقدس!
قسمت هجدهم
تجربهی داخل معبد و فعلا نمیتونم بنویسم!
هنوز برای خودم هم مبهمه!
بعد افسرده شدم!
انرژی ام زد پایین!
بعد نیم ساعتی خوابیدم!
بعد رفتم موقع ناهار همینجوری داشتم اشک میریختم!
غذا خوردن اینجا خودش یک مراسم مهمه!
یک جور مراسم معنوی!
فقط غذا خوردن در اینجا میتونه ایگوی تو رو نابود کنه!
عجیبه! عجیب!
شاید بعداً در مورد غذا خوردن در ایشا نوشتم!
قسمت نوزدهم (جرات شک کردن)
گفت شما با لمس اگر حساس باشید میتونید بفهمید کدوم غذا براتون مناسبه کدوم نیست. اما اگر نتونستید یک روش آونگ آویزان هست! این جوریه که یک چیزی شبیه تسبیح دارند که از دانههای درختی در هیمالیا درست میشه. اگر این تسبیح رو روی غذاهای با انرژی مثبت بگیری ساعتگرد میچرخه. غذاهای منفی پاد ساعتگرد و غذاهای خنثی فقط نوسان خطی! یک لیمو و یک سیب زمینی و یک سیر هم آوردند برای تست! معلم انجام داد درست بود! لیمو ساعتگرد سیبزمینی صاف و سیر پاد ساعتگرد!! یک نفر دیگه تست کرد و جواب ها به این درستی نبود!! از بین حدود صد تا دانش آموز فقط من یکی جرأت کردم بلند بگم آقا من شک دارم که این درست باشه! به نظرم نیت و فکر کسی که نخ رو نگه داشته تعیین کننده هست نه غذای زیرش! خلاصه به شوخی تمومش کردم و کسی از اون صد نفر هم پیگیری نکرد! کلاس تمام شد. اما فرداش این شک هنوز با من بود!
قسمت بیستم
من توی یک مرکز یوگا هستم. اینجا یوگای معمولی هست! مدیتیشن هست! و کار تا جایی پیش میره که خداهایی از سنگ ساختند و میپرستند! میگند این سنگ ها انرژی دار شده! کسی رو هم به نام سادگورو هست که تقریباً خداست! یعنی جای جای اینجا عکس و تمثال رد پاش رو گذاشتند و دقیقاً میپرستند! خود سادگورو هم میگه که امیدواره پیروانش جانشون رو تقدیمش کنن! و واقعا بسیاری اینجا هستند که کل زندگی شون رو وقف کردند! دسته های مختلف بیشتر هم جوانهای فدایی اینجا هستند! واقعاً فکر کنم حاضرند برای گوروی خودشون بمیرند! نهایت اخلاص فنا و ذوب شدگی!
اولین لازمه برای شروع مسیر طریقت کنار گذاشتن ذهن منطقی هست. همون کاری که من هم تا حدودی قبول دارم! یعنی ذهن منطقی درست مثل پای چوبی استدلال محدوده. مدام درحال حساب و کتابه. اما به نظر میرسه که این ذهن منطقی تو رو به سختی به آرامش و سعادت میرسونه!
قسمت بیست یکم
چیزهایی هست در زندگی که واقعاً فرای ذهنه! دوستی دارم به شدت کاری و منطقی! دارای درست و غلط های فراوان. منظم و مرتب! مرد زندگی و خانواده! تنها زبان منطق رو بلده. تا حدی که در زمان دانشجویی بهش میگفتیم آدم آهنی! دیروز یک سوال ازش کردم! گفتم به نظرت مردن درسته یا غلط! ببینید واقعا چیزهایی هست که با منطق نمیشه جواب داد! مثل مردن و بالطبع زندگی کردن!
اما خاصیت ذهن و منطق مثل دومینوئه! یعنی اکر یکی از مهرهها بیافته کلش فرو میریزه! مثال آونگ رو یادتون هست! اگر همین یک مهره بریزه و ثابت بشه که چرند و کلاهبردار یه کل داستان این معبد و حتی کل سیستم یوگا فرومیریزه!
قسمت بیست و دوم
سادگورو توی ٩٩ درصد حرفاش منطقیه! اما یک درصد یا یک حرف غیرمنطقی میتونه کل اعتبارش رو زیر سوال ببره! این خاصیت منطق هست! روی هم سوار میشه! خود سادگورو میگه هیچ چیزی رو قبل از اینکه خودتون تجربه نکردید باور نکنید! من هم همنیطور هستم! مسیری که خودش رفته هم همینه! یک آدم آتئیستی بوده که ده دوازده سال یوگا میکرده به قول خودش برای دلیل نادرست که قوی تر شدن بدن باشه. اما میگه کار درست رو حتی با نیت نادرست انجام بدی کار میکنه! دانهی درخت رو هر کسی با هر نیتی بکاره درخت میشه و میوه میده!
برسیم به وضعیت درونی خودم! ده دوازده سالی هست که یوگا میکنم چون بدنم رو حال میاره. بعد از کلاس یوگا حال جسمی و روانی ام به وضوح بهتر میشه! اما هنوز مراحل بالاتر یوگا که تجربیاتی معنوی و عرفانی هست رو خوب تجربه نکردم! من از این خدایانی که از سنگ و چوب ساخته و به اونها انرژی داده چیزی حس نمیکنم! نه رد میکنم نه تایید! یعنی باز میمونم برای تجربههای خودم! بدون نتیجهگیری! برای ذهن سخته چون ذهن همیشه میخواد نتیجه گیری کنه!
قسمت بیست و سوم
مفاهیمی مثل خدا، معنویت، یگانگی و غیره رو قبل از اینکه قسمتی از تجربهی اصیل و درونی خودتون بشه نه رد بکنید نه قبول! اگر بدون تجربه قبول کنید میشید داعش! اگر رد هم بکنید بدون تجربه باز هم میشید داعش! البته ضربدر منفی یک! چه ردش چه قبولش اگر بدون تجربهی شخصی باشه یکیه! یک مذهبی و یک آتئیست هردو یک جا هستند! اونها چیزی رو که نمیدونند رو باور کردند!
اما اینجا جاییه که من هستم! تا اینجا رو که تمرینات یوگا باعث بوجود اومدن حس خوب توی بدن و روانم هست رو کاملا و بارها تجربه کردم! اما بیشتر نه! اینکه مدیتیشن باعث میشه حالم تا حدودی بهتر بشه رو هم بارها تجربه کردم! اما یگانگی با جهان رو نه! انرژی دادن به سنگ و چوب رو نه!
پس مرز مشخصی میکشم بین آنچه که میدانم- یعنی تجربه کردم- و آنچه که نمیدانم!
آنچه که میدانم را به خوبی میدانم. اما آنچه که نمیدانم را هم به خوبی میدانم! میدانم که نمیدانم! پس چیزی را کورکورانه باور نمیکنم! بالاترین منبع حقیقت درون من هست و تجربیاتم. نه آنچه دیگران میگویند یا هر گورویی میگوید!
قسمت بیست و چهارم
عصمت را قبول ندارم! تا زمانی که کسی انسان است و روی دوپا راه میرود میتواند اشتباه کند! حتی اگر آنقدر بزرگ و باهوش باشد که تقریباً خدا شده باشد! انسان ظاهراً پتانسیل خدا شدن را دارد! اما من هنوز نشدم!
شاید تعریف شِرک همین باشد!
هیچ چیزی را نباید شریک تجربهی درونی خودت بکنی!
تنها منبع حقیقت درون توست!
از بیرون اگر دنبال حقیقت باشی مشرِک میشوی!
حتی همین نوشته را هم تا وقتی تبدیل به تجربهی خودت نشده قبول نکن!
قسمت بیست و پنجم (زندگی در ایشا)
ساعت نزدیک دو صبحه. اونقدر هیجان دارم که قابل توصیف نیست! هیجان توصیف وضعیت اطرافم! هیجان نوشتن! هیجان شییر کردن!
اینجا یک سالن هست شاید بزرگتر از یه زمین فوتبال با گنجایش چند صد نفر یا هزار نفر! زمینش سنگ صافه و اطرافش دیوارهای حصیری داره. سقف قوسی بزرگی بدون ستون. بیرونش یه حیات بزرگ سنگ فرش شده با سنگهای بزرگ مستطیلی. به نام سالن اولین یوگی!
توی محیط حیات نشستم. روبروم یک مجسمه از اولین یوگی هست! چندین درخت. بعضی هاش شبیه درخت نارگیل. صدای خر و پف چند نفر از پشت سرم میاد!
بعضی ها توی سالن خوابیدن! بعضی ها روی بالکن ورودی و بعضیا بیرون زیر آسمون!
گهگاهی صدای گربه ها میاد. و از دور صدای آبشار و حشرهها! یه نسیم ملایم خنک هم هست. گربه ها با هم گاهی میومیوهای عجیب میکنند.
شرایط اونقدر عجیب و سورئال هست که بعیده بتونم کامل تو صیف کنم.
قسمت بیست و ششم
اما داستان وابستگی. تا دیروز یه اتاق داشتم دو تخته. با حموم و دستشویی مستقل. رو تختی های کتانی یا نخی. میز و قفسه و پنجره به فضای سبز بیرون. یه پارچ مسی آب با دو تا لیوان مسی. سرویس نظافت روزانه! با اینکه هنوز چند روز از پایان اقامتم توی اتاقم مونده بود تصمیم گرفتم بیام به بقیه بپیوندم. حدود هفتصد نفر در دوره ی یوگای هشت روزه و بیست و یک روزه ثبت نام کردند. میخواستم مثل بقیه شروع کنم. دورهی هشت روزه ی یوگای من از امروز شروع میشه.
و اما داستان اصلی وابستگی من به راحتی اتاقه! وقتی تصمیم گرفتم که اتاق رو تحویل بدم و برم به دوره؛ یه حس وابستگی به راحتی و آسایش اتاق داشتم. با اینکه حتی دوش اونجا جوری طراحی شده بود که آب گرم فقط از پایین میومد و بیشتر مجبور میشدی دوش آب خنک بگیری. اما یه جور راحتی و حریم خصوصی اونجا بود. همین الان یه مارمولک اومد و صدای ترقه از دور! میگم شرایط واقعاً سورئاله!
درضمن اینجا کسی رختخواب نداره! اکثریت مثل من روی یوگا مت خوابیدن. بعضی ها ملافه و بالشت دارند ولی اکثرا مثل من هستند. بدون ملافه و با بالشت دست ساز!
قسمت بیست و هفتم (زندگی در ایشا)
ساعت حدود چهار صبح. خواستم کمی دربارهی شرایط این چند روز بنویسم.
الان من با حدود هفتصد نفر دیگر هستم. همه در یک فضایی با اندازه یک استادیوم فوتبال زندگی میکنیم. همه در حال تجربهی یوگا هستیم. یوگای فیزیکی یا هاتا یوگا. یوگایی که قرار است از راه بدن تو را به جایی ببرد فراتر از بدن!
روزها حدود ٧-٨ ساعت تمرین بدنی و یوگا انجام میدهیم. چندین بار مراقبهی گروهی. گاهی خواندن چنت ها یا سرودهای گروهی. با هم دو وعده غذای مفصل و گیاهی میخوریم. غذا را طی مراسمی بعد از خواندن دعای مخصوص و با حالتی از تشکر و قدردانی روی زمین با دست میخوریم. همه روی زمین میخوابیم. اکثرا روی همان مت یوگا. کسی اتاق مستقل و حتی کمد مستقل ندارد. اینجا آیینه ای پیدا نمیشود. کسی با کسی بلند صحبت نمیکند. کسی آزارش به مورچهای هم نمیرسد! گاهی میرقصیم. بیشتر یوگای گروهی داریم. اما بعضی ها برای خودشان تمرین میکنند و برخی مدیتیشن میکنند. بعضی هم مثل من مینویسند!
قسمت بیست و هشتم
هرروز حدود ۴:٣٠ بیدار باش بود. تقریباً تا ٩:٣٠ شب چندین ساعت تمرینات شدید بدنی و روحی!
یک یوگا مت داشتم که هم زیرانداز بود هم تخت خواب. یک حوله که گاهی بالشت بود. گاهی زیرانداز، گاهی هم حوله!
روزی دو وعده غذای مفصل هم بود. گاهی نوشیدنی یا میوه هم حدودای ظهر میگرفتیم.
فهمیدم کمتر غذا بخورم معمولاً بهتر است.
اکثر روزها تا ٩:٣٠ شب آنقدر تمرین داشتیم که از بدن درد و خستگی همانجا روی یوگامت می افتادم و حتی بدون بالشت چندین ساعت خوابم میبرد!
نه دستشویی اختصاصی بود نه آینه! یکبار هم خودم لباس هایم را توی تشت شستم.
قسمت بیست و نهم
فهمیدم هنوز خیلی ظرافتهای یوگا را بلد نیستم.
فهمیدم هنوز ایگوی من سعی دارد خودش را از جمع جدا کند!
فهمیدم کلید لذت نبردن تحلیل شرایط بیرونی است!
هر روز هم روی بدن کار میکردم هم روی ذهن! تجربهی عجیبی که فقط یک بار تکرار میشود. تقریباً تمام دوستانی که میشناسم یک ساعت هم اینجا دوام نمیآورند. از این که یک هفته دوام آوردم خوشحالم.
فهمیدم برای لذت بردن نه اتاق اختصاصی لازم است نه سرویس دستشویی با آیینه!
فهمیدم خوابیدن با چند صد نفر دیگر در یک جا نه تنها بد نیست بلکه لذت بیشتری هم دارد.
فهمیدم حتی به کفش نیاز ندارم! میشود بدون کفش لذت بیشتری برد.
فهمیدم قاشق و چنگال و چاقو چیزهایی اضافه است. موبایل فقط برای کارهای ضروری و همین نوشتن هاست.
قسمت سی ام
امروز دورهی هفت روزه تموم شد و برنامهام آزاد شد. آزادی یکی از سخت ترین چیز هاست. درست همزمان با آزادی مسولیت هم میاد. وقتی روزت دست خودت باشه باید تصمیم بگیری که چطور میخوای خرجش کنی.
زمان برام کش اومده. در یک روز به اندازهی چند روز انرژی دارم. احتمالا تغذیه مناسب همراه با یوگا داره بدنم رو به سمت تعادل میبره. چند کیلویی هم وزن کم کردم. امروز یک سری داروهای گیاهی آیورودا که طب سنتی هندوستان هست هم گرفتم. دیروز هم ٢۴ ساعت تقریباً روزه بودم. یوگا و تغذیه درست اکثر مشکلات بدنی رو حل میکنه. یوگا کمک میکنه که به بدنت توجه کنی.
تقریباً همه چیز رو میشه با توجه کردن به بدن پیدا کرد. بدن ما قسمتی از طبیعته. اگر توجه لازم رو بهش بکنی دیگه هیچ مشکلی براش بوجود نمیاد. و نهایتا میشه راهنمای رسیدن به رموز طبیعت.
امروز از ساعت ٣ صبح تا نه شب یک کله در حال فعالیت فکری و بدنی بودم. یعنی ١٨ ساعت مداوم.
قسمت سی و یکم (غذا خوردن)
اینجا یک سالن بزرگ هست. دو بار در روز ساعت ١٠ صبح و ٧ شب غذا برای هر کسی که اینجا باشه سرو میشه. ردیفهایی از حصیر روی زمین میاندازند. مردها پشت به پشت و روبروی زنها مینشینند. یک سینی فولادی و لیوان از قبل به صورت مرتب قرار داده شده. یک گروه سرور ها از قبل ظرفهای غذا رو سر هر کدوم از ردیفها میچینند. سرورها قبل از دعوت عموم یک دعا برای رستگاری میخونند و بعد در باز میشه و راس ساعت مردم مینشینند. ده دقیقه طول میکشه که همه بنشینند. درهای سالن بسته میشه. همه در سکوت می نشینند. بعد درست سر ساعت ده دعا شروع میشه. تقریباً میتونم بگم ٣-۴ بیت دعا هست. کل سالن هماهنگ و آهنگین دعا رو میخونند. موسیقی اش بسیار زیباست. معنی اش رو هنوز نمیدونم. معمولاً در مورد آگاهانه غذا خوردن چند جمله از سادگورو پخش میشه.
در نهایت به غذا و طبیعت که این نعمت رو فراهم کرده احترام میگذارند و همه با هم به آرومی شروع به خوردن میکنند. در سکوت. کسی قرار نیست حرف بزنه. بیشتر صدای ظروف به گوش میرسه.
قسمت سی و دوم (سِرو غذا)
کل پروسهی سرو غذا با کمترین حرف انجام میشه. اگر کم بخوای یا بیشتر فقط با اشارهی دست. یکبار که داشتم غذا سرو میکردم قاشق به آرومی به کف سینی طرف خورد و یکی در گوش من گفت مواظب باش قاشق به ته سینی نخوره. حتی جهت ریختن غذا مهمه. سرو کردن یکی از قشنگترین تجربهها بود. یه روز همینطوری از راه رفتم و شروع کردم به سرو کردن. با دیدن یاد گرفته بودم. تمام پروسه ی سرو کردن با آرامش و محبت انجام میشه. گاهی یک تماس چشمی کوتاه. بهترین ورزش هم هست. کل ردیف رو باید دونه دونه مینشستم و به آرومی سرو میکردم. هیچ عجله ای در کار نیست.
خم شدن و نشستن روی زمین برای کسانی که کمی یوگا کرده باشند هیچ مسالهای نیست.
همه با دست غذاشون رو میخورند. حتی غذاهای آبکی مثل خورشت. اوایل برام عجیب بود. اول دو انگشتی بعد سه انگشتی و حالا چهار انگشتی میتونم غذا بخورم. چیز به این سادگی رو از یاد برده بودم!
قسمت سی و سوم
در این سیستم به غذا و طبیعت احترام گذاشته میشه. غذاها کاملا گیاهی هست و ظرف دو ساعت بعد از پخته شدن سرو میشه. کاملاً طبیعی و تازه بدون ریختن خون یک موجود با احساس دیگه!
مهم تر از همه، خودت رو با همه مساوی و برابر حس میکنی. به اندازهی نیاز دریافت میکنی و کاملاً سیر میشی. کمترین میزان حیف و میل مواد غذایی رو اینجا دیدم چون موقع سرو با حرکات دست هر کسی به اندازهی نیازش دریافت میکنه.
شیوه و نوع غذاهایی که در رستورانهای متمدن! دنیا سرو میشه واقعا نسبت به این روش خنده دار و احمقانه به نظر میاد.
این بود تجربهی معنویِ غذا خوردن!
مادی ترین چیزها میتونه معنوی ترین باشه!
این هم از شییرینگ و درس اخلاقی امروز!
از همه بگذریم اینجا غذاش خیلی میچسبه!
یاد دوران بچگی و هیأت های امام حسین افتادم، سیستم فوق پیشرفته ی سرو غذای گروهی به همراه تجربه ای معنوی.
قسمت سی و چهارم
اینجا یک سازمان غیرانتفاعی هست. یعنی منافع مالی برای کسی نداره. همه چیز خرج خود سیستم میشه. اینجا آدم راحت خرج میکنه. تقریباً همهی کارها توسط داوطلبان انجام میشه. رستوران که تو پست قبلی توضیح دادم دو وعده غذای گیاهی رایگان و مفصل در روز سرو میکنه.
ویلاهای مختلف برای اجاره کردن هست که قیمتش مناسبه. تمیزه و زیبا ساخته شده. بیشتر چیزها از سنگ هست. اینجا قسمتهای مختلفی داره. چندین سالن یوگا و مدیتیشن. دو معبد بزرگ اصلی. معبدی با سمبل مردانه و معبدی با طراحی و سمبل زنانه.
صبحها از ساعت ۶ صبح درهای معابد باز میشه. معمولاً کسانی که برنامه دارند از ساعت چهار صبح بیدار میشوند. یک فروشگاه و کافی شاپ هم داره. یک مرکز مشاوره پزشکی و بازسازی سلامتی و ماساژ هم داره.
چند تا مرکز برای سوزاندن سمبلیک مردگان. و دو تا حوضچه ی آب سرد برای پاکسازی.
چند تا مدرسه ی کامل برای بچهها. اینجا از صفر طراحی و ساخته شده و حتی فونت و طراحی های هنری خودش رو داره.
شاید اینجا جدیدترین معبد هندوستان باشه.
قسمت سی و پنجم
سادگورو پدر معنوی اینجاست. خودش الان در سفری به دور دنیاست برای ترویج نجات خاک. در صورتی که با همین روند کشاورزی ادامه پیدا کنه زمینهای حاصلخیز تا سی چهل سال دیگه از بین میروند و سیل مهاجرت و قحطی فراگیر میشه. سادگورو با پیشنهاد تغییراتی در نحوهی کشاورزی با تایید از طرف سازمان ملل و سازمان غذا و دارو درحال قرارداد بستن با کشورهای دنیاست برای نجات خاک و نهایتاً نجات بشر!
جای جای اینجا عکسش هست و مردم مدیتیشن و دعاهاشون رو مقابل عکس سادگورو انجام میدهند. حتی امروز قبل از انجام ماساژ من و ماساژورم یک دعای مخصوص رو با هم خوندیم!
سادگورو پدر معنوی اینجاست. اون پدر معنوی خیلی هاست. هدف اون از ٢۵ سالکی گسترش سُرور درونی خودش به کل جهان بوده. اینجا شبیه خانواده ی سادگورو هست. البته اون کل جهان رو خانوادهی خودش میدونه.
قسمت سی و ششم
فهمیدم یوگا نه تنها نرمش و ورزش نیست بلکه قانون حاکم بر کل زندگیه. یوگا شاید همون توحید باشه. مسیری که به یگانگی بشر و شاید خدا شدن منتهی میشه. مسیری فراتر از ذهن.
حدود یکسال و نیم پیش با مدیتیشن آنلاین آشنا شدم. و بعد از حدود شش ماه وارد دورهی ویپاسانا شدم. ایدهی ویپاسانا از قبل برام جالب بود. بعد از هفت هشت سال بالاخره رفتم ویپاسانا و اون ده روز نقطهی عطفی در زندگی ام شد. قبلاً در موردش مفصلا نوشتم. بعد از انجام دورهی ده روزهی ویپاسانا تقریباً روزی نیم ساعت مدیتیشن رو انجام دادم. مدیتیشن سادهی توجه به تنفس ها و حس های بدن! معجزهی مدیتیشن کار خودش رو کرده بود. بُعد جدیدی از زندگی، فراتر از افکار و احساسات وجود داره که فقط با مدیتیشن میشه تجربه اش کرد. نمیشه با ذهن فهمیدش یا نوشتش.
از وقتی الگوریتم یوتیوب؛ سادگورو رو به من پیشنهاد داد تقریباً دچارش شدم. حرفهاش برام جدید، جذاب و چند لایه بود. حاوی رموزی از زندگی و هستی و مرگ! هنوز هم برام الهام بخش هست. این اواخر به طور متوسط روزی سه چهار ساعت ویدیو هاش رو میدیدم. تا اینکه بالاخره بلیط و خریدم و اومدم.
قسمت سی و هفتم (شهر ایشا)
همه چیز این شهر کمی عجیب است. حسش و انرژی اش. احساس میکنم خیلی آروم هستم! شاید آرامترین حالتی که تا حالا داشتهام!
برای حدود یک هفتهی آخر سفر هیچ برنامهای نداشتم. برنامهی خواب و غذایم مرتب بود. و هر روز کمی یوگا. پیادهروی بدون برنامهریزی قبلی داشتم! داشتم تمرین میکردم یک هفته بدون برنامه و کاملاً بی هدف. در لحظه باشم! تا حدودی هم شد. تا اینکه یهو دیدم سه روز وقت دارم و میتوانم به بمبئی بروم. در کنفرانس نجات خاک شرکت کنم و به جای اتوبوس با هواپیما بروم! در عرض یک ساعت بلیط اتوبوس را پس دادم و دو تا بلیط هواپیما خریدم. هفت ساعت دیگر هم به فرودگاه خواهم رفت. دو روز در بمبئی و بعد حرکت به سمت ونکوور کانادا!
یک حسی به من میگوید که من دوباره به ایشا بازخواهم گشت!
قسمت سی و هشتم (شهر ایشا)
آرامش عجیبی دارد اینجا.
تقریباً شبیه بهشت است.
آب و هوا عالی.
آدمها عالی.
غذا عالی.
فقط ارتفاع دوش آب گرمش کوتاه است!
اینجا خانهی سادگورو است.
با اینکه خودش نیست اما انگار روحش اینجاست.
تمام سنگها و گوشه و کنارها آدم را یاد سادگورو میاندازد. محور اینجا خود سادگورو است. حتی اگر خودش نباشد!
تقریباً دورتادور کوه های سرسبز است.
در یک کلمه اینجا جای عجیبی است!
غیر قابل توضیح!
شاید نانوشتنی!
راننده تاکسی زنگ زد!
سه و چهل و پنج صبح از ایشا میروم!
قسمت سی و نهم
در این سفر کمی مسیرم روشن تر شد. کمی یوگای جسم انجام دادم. کمی هم مدیتیشن. شهرِ واقعی ساختهی سادگورو را دیدم. کنفرانس نجات خاک شرکت کردم. هندی های مراقبه گر را دیدم. عمق فرهنگشان را تا حدودی حس کردم. بوی آشغال های رو زمین را هم همینطور!
از این به بعد سفر بیشتر خواهم رفت. یوگا بیشتر خواهم کرد. به بدنم و درونم بیشتر توجه خواهم کرد! پرحرفی اما شاید کمتر!
سادهسازی زندگی ام را ادامه خواهم داد. در لحظه بیشتر خواهم بود. بیشتر خواهم خندید. بیشتر حس میکنم. بیشتر اشک میریزم. اینبار با ترس کمتری همه را بغل میکنم
قسمت چهلم
آن مرد هندی را یادم نمیرود که وقتی چند بار از بخشیدن یک شارژر موبایل از او تشکر کردم گفت من از تو تشکر میکنم که اجازه دادی خدمتی بکنم. آنقدر حس اش واقعی بود که هر دویمان احساساتی شدیم. آن شارژر موبایل نماد فرهنگ شرق شد برای من. بخشیدن و تشکر کردن از فرصت بخشش!
آن آدمهای مراقبه گر. آن دختر قدبلندی که غذاخوردن اش عین مدیتیشن بود. نگاه کردن به او هم برای من نوعی مدیتیشن بود! آن لحظههای عمیق. آن شبی که پیرزنی در ساختمانِ روبروی ما مُرد و من در حین مدیتیشن داشتم به مرگ فکر میکردم!
مدیتیشن شامباوی. مدیتیشن ایشا. وای چه لحظاتی. آن جایی که میگفتیم من این بدن نیستم، من حتی این ذهن هم نیستم! آنجایی که روحم با صدای فلوت و نی پرواز میکرد. آنجایی که با دیدن اولین کوهِ صبح، اشک در چشمانم جمع میشد. راز و نیازم با خورشید. با خاک. با مورچهها. با علف. با گاوها.
قسمت چهل و یکم (خوابیدن در فرودگاه لندن)
یه ماشین گرفتم دو سه تا هتل دیگه رو هم چک کردم همه پر بود! هوا داشت سرد میشد و من لباس گرم نداشتم پس مطمئن ترین جا فرودگاه بود. یه ماشین گرفتم اومدم فرودگاه و دارم از توی فرودگاه براتون مینویسم. بقل دستی ام توی اتوبوس گفت پدرزنش رو مرده روی مبل پیدا کردند و توی یخچال و دیده و همه غذاهاش حاضری بوده! در تنهایی مرده!
هدفم نتیجه گیری یا مقایسه نیست. انگلیسی ها بیشتر از همه دنیای بیرون رو درست کردند. کشتی ساختند و تقریباً کل دنیا رو گرفتند. با نظم و ترتیب و خشونت تقریباً ببشتر کرهی زمین رو زیر سیطره ی خودشون داشتند. زبانشون رو تبدیل کردند به زبان دنیا. ولی اینها همه بیرونه! درون تقریباً ربطی نداره به بیرون.
خیابون های اینجا تمیز و مرتبه. درست برعکس هند.
اما احساسی بهم میگه درون ها خالی و سرده.
درست برعکس هند.
یک بار دیگه روی یوگا مت ام خوابیدم. فرقی نداره توی فرودگاه لندن باشه یا شهر یوگا. اگر درونم درست باشه محیط زیاد مهم نیست. خواب اینجا هم بهم چسبید. دو ساعت کافی بود.
حالا دیگه این تصمیم با شماست که میخواهید به بیرون بپردازید یا به درون!
قسمت چهل و یکم (دستاورد سفر)
یکی از چیزهایی که در مورد سفر دوست دارم حس زمانی هست که برمیگردی. وقتی برمیگردی به نقطهی اول ظاهراً هیچ چیز تغییر نکرده اما تو تغییر کردی. یه حسی شبیه این که تو از محیط قبلی خودت جلو تر رفتی. محیط قبلی ثابت مونده ولی تو تجربیات جدیدی بدست آوردی.
توی این چند روز چندین نفر از من پرسیدند که «خوب دستاورد سفرت چی بود»! یا نتیجهی سفرت چی بود! سوال جالبی بود که جواب دقیقی نداشتم.
راستش رو بخواهید زندگی دستاوردی نداره. حداقل دستاوردی که ذهن بتونه بفهمه نداره.
وقتی کسی میمیره آدمها سعی میکنند دستاورد بسازند. مثلا میگن دستاوردش ساخت فلان مدرسهی خیریه بود یا پرورش چند فرزند!
اما زندگی دستاوردی نداره که ذهن بتونه بفهمه یا توضیح بده یا اندازه گیری کنه.
زندگی یک تجربه هست.
قسمت چهل و دوم (بهترین تجربهی سفر)
هرچه تجربه درونی غنی تری داشته باشی زندگی غنی تری خواهی داشت.
سفر بیرونی هم چون تو رو مجبور به سفری درونی میکنه باعث غنی شدن تجربهی زندگی میشه!
دوست دیگری پرسید بهترین تجربهی سفرت چی بوده! دوباره ردپای ذهن اینجاست. طبقه بندی. تعیین تجربهی بالاتر و پایین تر.
سازوکارهای ذهن کم کم داره برام واضح تر میشه.
اگر با ذهن بخوای به دستاورد زندگی فکر کنی نتیجهای جز پوچی نخواهی گرفت.
زندگی، سفر و حتی همین نوشته!
اینها هیچ دستاوردی ندارند! اینها از جنس تجربه هستند!
یا تجربه میکنی یا نه.
یک تجربهی رقص پوچ در زمانی کوتاه!
شاید این نزدیک ترین تعریف باشه.
امیدواریم از مطالعه این مطلب در سایت سفرنامه لذت برده باشید و نظر خود را در خصوص این مطلب بیان فرمایید.
در ضمن از آقای رسول شهراد برای زمانی که گذاشتن جهت درج سفرنامه زیبای خودشان کمال تشکر داریم.
باتشکر
نویسنده : رسول شهراد
برای دیدن مطالب بیشتر می توانید به سایت آقای شهراد مراجعه فرمایید.
منبع : سایت سفرنامه