همین که شروع کردیم به صحبت گفتم: «آخه لعنتی! من همیشه فکر میکنم شما بکپکرها یک کولهی پر از پول دارید! توروخدا درست حسابی به من بگو تویی که دوساله داری سفر میکنی، واقعاً با چقدر پول شروع کردی؟»
هزار دلار رو که شنیدم احساس کردم یک سطل آب یخ ریخته شد روی سرم….
رسیده بودم به نیوزیلند و راهم رو به هر طرف که کج میکردم، یک بکپکر با کولهی بزرگش سر راهم سبز میشد. قاعدتاً برای منی که چنین سبک زندگیای رو فرسنگها دور از دسترس و غیرواقعی میدیدم، برخورد با این مسافرهای کولهبهپشت چیزی بیشتر از یک آه عمیق و تکرار جملهی خوش به حالشون که اینطور زندگی میکنند نداشت. برای من زندگی کولهبهپشتها زندگی توی مریخ بود و پاهای من و البته بیشتر از پاهام، ذهن من توی زمین گیر کرده بود. با دیدن هرکدومشون برای بار هزارم پیش خودم تکرار میکردم که «خوش به حالشون که اینقدر پولدارن! خوش به حالشون که میتونن کارشون رو ول کنن و سفر کنن! اصلاً خوش به حالشون که خارجیاند! اصلاً همهی خوشبختیها برای این مو زرداست! احتمالاً دنیا جای امنتری برای ایناست! خوش به حالشون که هیچ دغدغهای ندارن و سفر میکنن!» همهی این حرفهارو اینقدر تندتند و زیر لب برای خودم مرور میکردم که یک وقت فرصتی برای فکر کردن به اینکه
«واقعاً مریم تفاوت تو با این همه ادم کولهبهپشت خارجی که میبینی چیه؟!»
و
«آیا واقعاً چیزی که دست و پات رو بسته، چیزی بیشتر از چهارچوبهای الکی ذهنته؟!»
پیش نیاد.
حقیقت ماجرا این بود که فکر کردن به این چیزها لازمهاش به چالش کشیدن خودم بود و دید من از زندگی بستهتر از این حرفها بود که بتونم اینقدر عمیق خودم رو به چالش بکشم! ته تهش یک حسرتی میخوردم و با باور عمیق اینکه لابد همهی دلخوشیها برای آدم های اونور دنیاست، بدون هیچ دردسر و زحمتی میچسبیدم به بقیهی زندگی و طرز تفکر امن و روتین خودم. همهی عالم و آدم میگفتن که “دنیای ما و اونها زمین تا اسمون با هم فرق داره” و لابد راست میگفتن! اصلاً مگه ممکن بود که همهی آدمها اشتباه فکر کنن؟!
همهی این بهونهها رو هرروز با دیدن هر مسافر پیش خودم تکرار میکردم و با این وجود، چیزی از اون حسرت عمیق قلبیام کم نمیشد. حسرتی که هیچجوره تو ذهنم هم نمیگنجید که میشه حتی قدمی در جهت برطرف کردنش برداشت.
یک ماهی از سفرم به نیوزیلند میگذشت و من هرروز پرتردیدتر از قبل ادامه میدادم. سفر هیچ ارتباطی با یک سفر ماجراجویانه نداشت و بیشتر یک خستگی درکردن طولانی و آشتی مجدد با خودم بود و زندگیام. دعوت شده بودم به خونهی عزیز دوستداشتنیای و هر روز دوچرخه رو برمیداشتم و راه میافتادم به سمت جادهی ساحلی. عادتم شده بود که بعد از چند ساعت رکابزدن، بشینم و زل بزنم به اقیانوس و با خودم فکر کنم که «من واقعا از زندگیم چی میخوام؟! چرا با وجود اینکه در ظاهر همه چیز توی زندگی دارم باز هم اینقدر خالیام؟! چرا هیچ کدوم از این موفقیتها بیشتر از چند ساعت خوشحالم نمیکنه؟! واقعاً آخه زندگی یعنی این؟! که هرروز برم سر یک کار تکراری دوستنداشتنی و بعد ساعتها رو بشمرم که زودتر روز به شب برسه و بخوابم و دوباره روز از نو و روزی از نو؟! پس تکلیف این همه روزی که فقط منتظر تموم شدنشونم چیه؟! مگه این همون عمر من نیست که داره میگذره؟!» بعد لابهلای همین فکرها یاد میم میافتادم که زندگیش رو جور دیگهای انتخاب کرده بود، هرچند که نمیدونستم واقعاً کدومش درسته.
یک جایی لابهلای همون سفر بود که تصمیم گرفتم توی یک دوره کار داوطلب شرکت کنم. دور و برم پر از مسافرهایی بود که از اینور و اونور دنیا توی اون دوره شرکت کرده بودند و بدون هیچ حرف اضافه ای کنار هم کار می کردند. رسیده بودم به روز آخر دوره و از همهی اون چیزی که توی ده روز بهم گذشته بود، گیج بودم و منگ. ده روز به چشمهای میم فکر کرده بودم و شباهتش به آدم های دور و برم و تفاوتش با چشمهای خودم و هیچجوره باورم نمیشد که حالا بعد از ده روز، لایههای ذهنم مثل یک پیاز رسیده لایهلایه باز شده و من رو به این نقطه رسونده باشه؛ به نقطهی فهمیدن اون حلقهی گمشدهی زندگیم، به کشف بزرگترین انکار کل زندگیم: سفر!
آخه واقعاً چطور همچین چیزی ممکن بود؟! اصلاً چطور این همه سال فراموشش کرده بودم؟! و اصلاً چطور این همه سال اینقدر عمیق انکارش کرده بودم؟! هرچند که هنوز نمیدونستم حالا که اینقدر واضح حلقهی گمشده رو پیدا کردم، بعدش چی میشه؟ که اصلا یعنی چطور و چجوری همچین چیزی امکانپذیره؟! هرچی بود من نه پولدار بودم و نه شجاع! من یک دختر معمولیِ معمولیِ معمولی بودم که هیچی از سفر ماجراجویانه نمیدونست.
و درست همون موقع بود که یکهو سروکلهی «سیرت» پیدا شد…