قصه از این قراره که من به یک عروسی سنتی بختیاری دعوت شدم! همیشه عروسیهای سنتی رو دوست دارم چون ترکیب بسیار زیبایی از رنگ، موسیقی سنتی، آداب و رسوم و البته شادی اقوام مختلفه و این خیلی من رو جذب میکنه. این شد که همراه با مینا و نیلوفر، دوتا یار قدیمی و همسفر دوستداشتنی هیچهایک کنان راهی سرزمین بختیاری شدیم.
یکی از اولین مواجهههای ما با این سرزمین گوشت و علاقهی بختیاریها به کباب بود. اینجوری بهتون بگم که بختیاریها بدون گوشت نمیتونن زندگی کنن. کباب بخش جداییناپذیری از سفرهی بختیاریه. اینجا، یعنی روستای کاج از توابع شهرستان اردل از توابع شهر کرد، پر از قصابیه و به خاطر گوشتهای باکیفیت از دامهایی که علف وحشی کوهستان خوردن شهرت داره. شهردارش (آخه اخیرن شهر شده) به من گفت که روزانه ۵۰۰ راس دام در این روستا ذبح میشه که رقم قابل توجهی محسوب میشه در نوع خودش!
این برهی سهماهه رو یک ساعت پیش کشته بود. چندتا برهی دیگه هم همون بغل مغازه کنار یک ظرف بزرگ پر از علوفه بسته شده بودن. از آقای قصاب پرسیدم «به نظرت این برهها میدونن که قراره به سرنوشت این یکی دچار بشن؟» جواب داد که «آره، میدونن. یه بار یه شتر و بچهش رو کشتیم. اول بچه رو کشتیم، بعد مادرش رو. جیگر مادره خراب شده بود. یعنی قابل استفاده نبود. میدونن.»
آقای قصاب (در حالی که داشت پوستِ بره رو با یک چاقوی کهنهکار ولی تیز میکند) گفت: «معلوم نیست این بره چه آرزوها و امیدهایی برای زندگیش داشت. میخواست بزرگ بشه، ازدواج کنه…»
میتونستی به همهی آرزوهات برسی اگه گوشتت اینقدر خوشمزه نبود، لامصب!
ولی بذارید در مورد این فرهنگ گوشت خوردن در سرزمین بختیاری یه چیزی بهتون بگم. این عکس رو ببینید. توی مسیر گرفتم. بخشی از اکوسیستم اینجاست. یک کوهستان که از دور زیباست ولی وقتی بهش نزدیک میشی خیلی ترسناکه. حالا تصور کن اینجا زندگی کنی و تصور کن زمستون بخوای اینجا دوام بیاری.
دوام آوردن و زندگی کردن بین کوهستانهای وحشی و ترسناکِ منطقهی چهارمحالوبختیاری غذای درست و حسابی هم میطلبه. به همین دلیله که مردمِ این منطقه نمیتونن کاهو با سیبزمینی آبپز و سبزیجات تازه و شیر سویا رو غذا بدونن. فکر کنم اونها معتقدن که:
اینجا باید گوشت به دندان کشید در غیر این صورت طبیعت با دندانهای تیز و سفیدش تو رو به دندون میکشه.
قسمت اولِ سفرنامهی هیچهایک به سرزمین بختیاری همهش با کشت و کشتار و خونریزی همراه بود و متاسفانه باخبر شدیم که بازتابهای ناراحتکنندهای هم توی رسانههای اجتماعی و به ویژه اینستاگرام داشته. طی چند پست قبلی که صفحهم پر از خون و خونریزی شد، متاسفانه ۱۰۰ نفری تلفات (آنفالو) داشتیم.
پیام من به شما سربازهای شجاع:
ای بازماندگان از این آزمونِ سخت و جانکاه! سزاوار ارج هستید. شماها که شجاعانه جنگیدید سربازهای وفادار سفرنامههای من هستید که باکی از خون ندارید و از این کشتار سربلند بیرون آمدید! شما سزاوار رقص و پایکوبی هستید. شما سزاوار موسیقی و رنگ هستید. شماها سزاوار یک عروسی سنتی هستید. پس با هم بتازیم به سوی عروسی بختیاری!
[سربازان با نیزههای خود به زمین میکوبند و با صدای «هووو! هووو! هووو!» زمین را به رعشه وادار میکنند.]
ولی اصلن چی شد ما به اینجا اومدیم و به عروسی دعوت شدیم و سفرِ هیچهایکی به چهارمحال و بختیاری رو پیشه کردیم؟
هیچهایک یعنی قصهها. یعنی آدمهای توی جاده و مسیری که توی این تودرتوی عجیب و غریب به اسم زندگی طی کردن. هیچهایک یعنی اینکه برای یک یا چند ساعت بخشی از این مسیر رو با هم طی کنید و همسفر بشید. یکی از این آدمهایی که جاده سر راهمون قرار داد آقا محمود بود، راننده کامیونی که ما رو سوار کرد و تا دوراهی دورود رسوند. یه کامیون بنز قدیمی داشت، بارش گازوئیل بود و داشت میبُرد افغانستان. خودش زاهدانی بود. انقلاب که شد مهاجرت کردن بیرجند و اونجا موندن.
قبل از اینکه ادامهی قصهی آقا محمود رو بخونید:
کجا داریم میریم؟ داریم میریم به سرزمین بختیاری، به یک عروسی سنتی که از طرف بهنام، کُر بختیاری دعوت شدیم. خیلی هیجان داریم و امیدواریم بتونیم اونجا لباس محلی هم جور کنیم و باهاشون برقصیم و کباب بختیاری بخوریم و خلاصه شیرجه بزنیم توی سرزمین چهارمحال و بختیاری.
گفت: «یه بار قبل انقلاب با دو تا از دوستام پولامون رو گذاشتیم روی هم شد چهارصد و هشتاد تومن. چهارصد و هشتادتا یک تومنی ها! سوار اتوبوس شدیم رفتیم تهران، سفر. دوازده روز تفریحِ اساسی کردیم. همهش با کباب گذشت. یه هتل بود سمت میدون شهیاد، ببخشید آزادی٬ که پشتبومش رو تخت چیده بود، میداد شبی پنج تومن. آخرش که برگشتیم زاهدان هنوز پول داشتیم ته جیبمون. الان یه بطری آب معدنی رو میدن پونصد تومن!»
آقا محمود خیلی از دست اقتصاد و قوانین بازنشستگی راننده کامیونها شاکی بود. از احمدینژاد هم خیلی شاکی بود. میگفت احمدینژاد یه قانون تصویب کرد که راننده کامیونها چون همیشه در سفر و گشت و گذار هستن دیگه سختی کار نمیخورن و در نتیجه به جای بیست سال، باید سی سال کار کنن تا بازنشست بشن!
ازم پرسید: «کجا میشینی؟» گفتم: «شریعتی، سر ملک، اون سمتی.» گفت «من سال ۶۲ تهران راننده مینیبوس بودم. خط انقلاب امیرآباد. موقع جنگ بود و عراق با راکت تهرانو میزد. من هم شبها دربستی دانشجوها رو از خوابگاه میبردم بیرون شهر. تا صبح بیرون بودیم و دور آتیش. صبح هم همه رو برمیگردوندم تهران.» پرسیدم «خوش میگذشت؟» یه لبخند گشادی اومد روی لبش و به دوردستهای جاده نگاه کرد و گفت «آره. خوش میگذشت.»
داشتم به این فکر میکردم که خوبیِ جنگ اینه که دچار روزمرگی نمیشی.
و بلاخره عروسی
خب دیگه، بریم به سمت عروسی. کُر بختیاریِ قصهی ما، بهنام، گفته بود عروسی صبح شروع میشه پس خودتون رو برسونید. صبح زود بیدار شدیم و از شهرکرد، خونهی دوستِ نویافته، احسان حرکت کردیم به سمت روستای گزستان، یه روستای بکر وسط زاگرس. یه جادهی پیچدرپیچ، طبیعتی که داره آروم آروم سبز میشه، همسفرهای خواب و بیدار، آفتابی دلانگیز و براق از جنس تازگی و سالِ نو.
به گزستان رسیدیم ولی خبری از ساز و دهل و رقص نبود. اصلن نمیدونم چجوری این خبر رو بهتون بدم… راستش میدونی چی شد؟ روم به دیوار. دیر رسیدیم به عروسی. خب وقتی بدون برنامه سفر میکنی و همینجوری هیچهایک میکنی و میری ببینی چی میشه بعضی وقتهای یه چیزهایی میشه که دیر میشه! البته همه اوکی بودیم چون در «سفر» بودیم و در سفر هر چیزی که قرار باشه بشه میشه؛ و معمولن همهچی خیلی روان و خوب میشه، اگه خودت قِل بخوری و باهاش بری.
عروسی تموم شده بود و ما اولین چیزی که دیدیم یه همچین تصویری بود. گوسفند رو پیش پای عروس کشته بودن، عروس کفشهاش رو توی اون خون آغشته کرده بود و وارد خونه شده بود. این یه رسم قدیمیه. احتمالن نمادی از رزق و روزی و فراوانی نعمت (در اینجا شکار و دام) بوده. شایدم یه چیز دیگه که من نمیدونم. به هر حال، عروسی تموم شده بود و ما فقط به کبابِ این گوسفند رسیدیم.
میدونم، حالا توی دلت میگی «ای بابا، باز هم کشت و کشتار!» ولی خب این چیزی بود که دیدم! من چیزی که میبینم و توجهم رو به خودش جلب میکنه رو براتون تعریف میکنم. گاهی ممکنه چیزهایی که توجه من رو جلب میکنن مورد پسند عموم مردم نباشه و اونجاست که سربازان راستینِ راه مشخص میشن (الان یکی از اون پشت داد میزنه «از اون فازِ جنگجوی شجاع و لشکر دلیر بیا بیرون، اسپارتاکوس!»)
عروسی اونی نبود که باید میبود
عروسی اونجوری که انتظار داشتیم با شکوه و پر از رنگ و موسیقی پیش نرفته بود و به همین دلیل افشین، شادوماد حاضر در عکس، خیلی دل و دماغ درست و حسابی براش نمونده بود. یک سال صبر کرده بود تا عروسی باشکوهی بگیره ولی چند روز قبل از عروسی و یکی دو روز بعد از پخش کردن کارت عروسی، یکی از جوانهای روستا که از بستگان افشین بود طی یک تصادف رانندگی جون خودش رو از دست میده و برنامههای افشین برای یک عروسی درستوحسابی به هم میخوره.
افشین ۲۴ سالش بود و عسلویه مشغول به کار بود. برنامهش هم این بود که بعد از عروسی با زنش برن همون عسلویه. عروس دخترعموش بود. بهنام میگفت اینجا توی سرزمین بختیاری وقتی میخوان برای پسری که به سن ازدواج رسیده عروس انتخاب کنن اول بین دخترعمو/دختردایی/دخترخاله/دخترعمههای دوماد یه سرچ میزنن اگه گزینهی مناسب یافت نشد (که معمولن یافت میشه) میرن سراغ فامیلهای دورتر. اگه اونجا هم نشد میرن یه لایه اونورتر. بلاخره پیدا میشه.
و اما یک خبر خوب براتون دارم… بهنام، کُر بختیاری، از اونجایی که ما رو دعوت به عروسی بختیاری کرده بود، خودش رو مقید کرده بود که ما رو هر طور شده ببره به یک عروسی بختیاری. پس ما رو سوار ماشینش کرد و راهی عروسی بعدی شدیم…
به عروسی اول نرسیدیم ولی امیدوار بودیم عروسی بعدی رو از دست ندیم و کمی در رنگ و موسیقی بختیاری گم کنیم خودمون رو. همین که سوار ماشین شدیم بهنام تسبیحی که افشین براش از یه امامزاده به تبرک آورده بود از آینهی ماشینش آویزون کرد. بهنام میگه ما بختیاریها خیلی به امامزادههامون معتقدیم و زیاد میریم پیششون. و رسمه که تازه عروس و تازه دوماد به جای ماهعسل نمیرن آنتالیا و مالدیو (مطمئن نیستم مالدیو رو گفت یا یه جای دیگه. ولی حس کردم حالا که یادم نمیاد بگم مالدیو چون… نمیدونم، همینجوری) بلکه میرن امامزاده و برای زندگی مشترک پیش رو آرزوهای قشنگ میکنن و هدیههایی که برای دوستاشون خریدن رو متبرک میکنن.
به روستای مَوَرز (از قشنگترین روستاهایی که تا حالا دیدم) رسیدیم، همونجایی که قرار بود میزبان این عروسی بختیاری باشه. از همون لحظهی اول که وارد روستا شدیم، ازدحام رنگها در طرفِ دیگر روستا توجهمون رو جلب کرد و فهمیدیم که عروسی داره تازه شروع میشه. زنها و دخترهای بختیاری با لباسهای پرزرقوبرقشون و مردهای روستا با لباسهای تمیز و اتوکشیدهشون تازه داشتن از جاهای مختلف مَوَرز به سمت مدرسهی روستا میرفتن، جایی که عروسی قرار بود توی حیاطش در یک محیط وسیع و باز برگزار بشه. ما هم تصمیم گرفتیم از همین اول که همه نیومدن وارد عروسی نشیم و به جاش
کوه را بالا برویم
به گمنامی نمناک علف نزدیک شویم
سینه را از ابدیت پر و خالی بکنیم
از دور دست، بر فرازِ تسلطی سبز، پیچش موسیقی را از میان دستمالهای رنگارنگ زنان بختیاری به نظاره بنشینیم
و
یونجه را بفهمیم،
و بعدش بیایم پایین به سمت عروسی و دیشدیریدیم دیشدیریدیم.
کم کم از کوه اومدیم پایین که بریم داخل این جمعیت. سوار ماشین شدیم و راهی محلهی پایین و عروسی بشیم. همین که به کوچهی منتهی به عروسی رسیدیم سیل جمعیت رنگارنگ بختیاری ما رو درنوردید. عروسی تموم شده بود و مردم داشتن برمیگشتن خونههاشون. باز هم دیر رسیده بودیم…
.
.
.
.
ولی صبر کن… صدای سرنا و دهل هنوز داره از میدان عروسی میاد و مردهای زیادی دور یک دایرهی بزرگ حلقه زدن… اونجا چه خبره؟
آره خب، حالا به هر دلیلی باز هم به عروسی نرسیدیم ولی پس این دایرهی بزرگ و این صدای کرنا و دهل برای چی بود؟ رفتیم جلوتر. یه مرد عصبانی (البته فینفسه آدم مهربونی بود ولی باید ظاهر عصبانیش رو حفظ میکرد) اومد و گفت اگه میخواید وارد میدان عروسی بشید از دخترها عکس نگیرید. ما هم گفتیم اوکی.
ماشین رو پارک کردیم و به حلقهی بزرگ بختیاری نزدیک شدیم و دیدیم که اون وسط دو تا مرد دارن با حالتی رقصگونه با چوب همدیگرو میزنن.
کاملن واضحه که این قضیهی چوببازی ریشهای بسیار بسیار کهن داره بین این مردم. برخی تاریخدانها معتقدن که چوببازی یه جورایی تمرین برای نبرد و رزم بوده و صدای کرنا و دهل هم نمادی از صدای سم اسبها در میدان جنگه. این بازی یه قوانینی هم داره. دوتا بازیکن وسط هستن. یکی دفاع میکنه و یکی حمله میکنه. مدافع یک چوب با طول یکونیم متر دستش داره و مهاجم یک چوب کوتاهتر. مهاجم باید سعی کنه پای مدافع رو از زانو به پایین بزنه و مدافع باید با چوب خودش، یا کف پاهاش، و یا جاخالی دادن از خودش دفاع کنه. مهاجم فقط یک ضربه میتونه بزنه و بعدش باید جاشو با یکی دیگه عوض کنه.
خیلی وقتها سر همین جا عوضکردنها یه تنشهایی ایجاد میشد. یکی میاومد که چوب رو بگیره اون یکی چوب رو نمیداد. اصرار میکرد، باز نمیداد. ولی انگار همین اصرار کردنها و ندادنها هم بخشی از بازی بود. ترکیب بسیار زیبا و اصیلی از رقص و جنگ بود. به مرور که بازی تبوتاب بیشتری پیدا میکرد حلقه کوچکتر میشد و تماشاچیها میدان رو کوچیکتر میکردند و اونجا بود که محافظ و نگهبان بازی، یعنی این آقای کمربند به دست توی ویدیو وارد عمل میشد و با ضربههای سهمگینی که به تماشاچیان وارد میکرد اونا رو به عقب میروند تا زمین بزرگتر بشه. شاید چون عقیده داشت زمین این بازی باید بزرگ باشه، درست مثل یک میدان جنگ. کهنه کارِ ماجرا بود. یک مرد بسیار دوست داشتنی.
این قضیهی چوببازی چیز جدیاییه بین بختیاریها. هر کسی که وارد زمین میشد و چوب رو دست میگیره یه جورایی نمایندهی طایفهی خودشه و سعی میکنه طایفهش رو سربلند کنه. مثلن در این مورد عروس از یک طایفه بود و داماد از یک طایفهی دیگه و همین باعث شده بود رقابت شدیدی بینشون باشه و شاید اگه اون آقای کهنهکار با کمربندش مراقب بازی نبود و جوانهای بختیاری رو کنترل نمیکرد، دعوایی چیزی سرمیگرفت.
چوببازی هم تموم شد و ما باید کمکم به فکر یک جایی میبودیم که شب رو اونجا سپری کنیم…
منبه :سیزدهم