سفرنامه متفاوت چابهار
همین که بخوای برای بازپسگیری آرامش روانی و فاصله گرفتن از فضای تنش آمیز روزمره زندگیت یه منطقه رو به عنوان مسافرت در نظربگیری، شاید رفتن به جاهای دوردست جغرافیایی و حتی دوردست تر ذهنی، خودش به تنهایی بتونه آدم رو به هدفش برسونه. یکی ازدست نارس ترین و ناشناخته ترین نقاط ایران برای من همیشه چابهار بود. هر کسی کافیه به اطراف خودش توجه کنه تا تناقض های عمیقی از نظرات و تجربه افراد از سفر به این منطقه رو دریافت کنه.
در ادامه با سفرنامه چابهار زیبا از سایت سفرنامه همراه باشید.
برای شروع همین که توی گرم ترین روزهای تهران با متوسط دمایی۳۶-۳۷ درجه اواخر تیر ماه به ذهنت برسه که شاید سفر به جنوب هم بتونه گزینه جذابی باشه، از نظر خیلیا از همون اول شکست خورده هست! ولی برای من و ذهنی که دیگه داره کاملا “شاهد محور” میشه اول از همه چک کردن پیشگویی آب و هوای این هفته با کمی چاشنی تعجب همراه بود که میانگین دمای چابهار رو ۴-۵ درجه از تهران و بیشتر از اون از گلستان به عنوان گزینه اول سفرمون و حتی بقیه مناطق حاشیه ای خلیج فارس از بوشهر تا قشم و کیش، پایین تر نشون می داد و از اون مهم تر نیمه ابری!
برای همین با سعید که تجربه این سفر رو چند بار داشت تماس گرفتم و اون منو با یه پدیده جوی منحصر به منطقه چابهار در کل ایران آشنا کرد که باعث خنک تر بودن اونجا در این فصل میشه. جریان موسمی “مونسون” که از قطب جنوب مستقیم به چابهار میرسه بدون هیچ مانع خشکی دیگه ای! نقشه گوگل رو باز کردم و مقیاس رو تغییر دادم و دیدم بله درسته؛ از قطب تا چابهار رو میشه با کشتی به خط مستقیم درنوردید و اگه لازم شد توی ماداگاسکار هم توقف داشت! پس غول گرمسیری به یه نقطه خنک تر اما به شدت شرجی ترتغییر کرد.
بعد از صحبت با همسرم این چالش رو قبول کردیم. نوبت چک کردن تور چابهار بود. گزینه های اقامت محدود و گزینه های پروازی، محدودتر. بعد از بررسی نقدها به سه هتل لیپار، فردوس و آذین رسیدیم. یه اقامتگاه بومگردی کپری به اسم دُر بلوچ هم در بین گشت و گذار هاجذاب به نظر میومد. با توجه به کمتر توسعه یافته بودن منطقه و صنعت توریسمش، انتخاب قطعی برای ما بر اساس نظرات و نقد های اینترنتی ممکن نبود.
دوستم مهدی نوابی عزیز از “آوان” علاوه بر انتقال تجربیاتش من رو با خانم شهبازی از فعالان گردشگری منطقه مرتبط کرد. ایشون پیشنهادهای گشت با توجه به برنامه سفر ۴ روزه ما معرفی کردن و چند مورد هم در خصوص انتخاب اقامتگاه گفتن. من و خانمم تصمیم گرفتیم چالش بیشتری برای خودمون ایجاد کنیم و به جای تهیه بسته کامل سفر، فقط بلیط رفت و برگشتمون رو از هواپیمایی وارش از بین تنها انتخاب موجود برای پرواز رفت و دو انتخاب برای برگشت قطعی کردیم! برای اقامت، فقط شب اول رو در بومگردی کپری در بلوچ رزرو کردیم. انتخاب کپر برای تجربه کردن نسبی حس و حال زندگی و فرهنگ منطقه بود و تجربه جدیدی هم برای ما.
به خاطر فصل، قیمت هر کپر از ۳۵۰ تومن به ۲۸۰ تومن کاهش پیدا کرده بود. عدم اطمینان از تمیزی و امکانات اونجا و بُعد مسافتی که نسبت به چابهار داشت نمیتونست ما رو به سمت انتخابش برای دو شب دیگه هم سوق بده. حالا مساله رفت و آمد توی چابهار مطرح میشه. از چابهار تا اقامتگاه در بلوچ رو توی اپ های تاکسی چک کردم که حدودا ۶۰ تومن میشد. مسافت خیلی زیاد نیست ولی بعد از پرس و جو فهمیدم هزینه حمل و نقل اونجا تقریبا مثل تهرانه چون بنزین گرون تره! این قیمت بالاتر به خاطر تاثیر قاچاق سوخت و عملا نرخ آزاد و شناور در سوخت بدون سهمیه هست. برای کرایه خودرو بدون راننده هم با همین شرایط، تقریبا گزینه موجهی پیدا نشد. مثلا یه پژو ۴۰۵ روزانه ۸۰۰ تومن در کنار قیمت بنزین…
در حالیکه ما توی هواپیما به سمت چابهار میومدیم، خانم شهبازی یه لیدر محلی با پژو برای استقبال فرودگاهی و گشت کنارک و پُزم برامون هماهنگ کرد. ادغام این دو مورد به پیشنهاد ما بود چون در غیر این صورت هم زودتر از موعد می رسیدیم به اقامتگاه و هم مجبور بودیم یک بار دیگه از چابهار برای دیدن این مناظر به کنارک بیایم. خود چابهار فرودگاه نداره و فرودگاه کنارک هم در اصل مربوط به نیروی هوایی بوده و الآن هم دقیقا وسط پادگانه.
برخورد اول واقعا تاثیرگذاره و ما خوشبختانه با یک چابهاری خوش رو به ساحل پزم و چشم اقیانوس رفتیم. ساحل صخره ای و متفاوت و بکر دریای عمان و خرچنگ هایی که از چشم سنگی صخره ای، اقیانوس رو به نظاره نشسته بودن و با هر برخورد آب خروشان و فورانش به بالا، واکنشی نشان میدادن، برای مهر تایید سفرمان کافی بود چه برسه به قطره های پراکنده باران در هوای ابری و تابستان گرمی که حداقل دقایقی به فراموشی سپرده میشد. البته وضعیت هوا باعث شد احتیاط کنیم و تا “غار عشاق” جلو نریم. اینجوری که گفتن ممکن بود آب بالا بیاد و مجبور شیم همونجا بمونیم.
در مسیر کنارک بزغاله هایی که از عید قربان جان سالم به در برده بودن در کنار خیابان و در بین خانه ها چرا می کردند. خانه ها ظاهر بهره مندی نداشتند! بازار تاناکورای معروف کنارک به چند مغازه نیمه تعطیل با تعدادی کفش، کوله، کیسه خواب و یا پتوی دست دوم خلاصه شده بود و اسکله کنارک چند کیلومتری کنارک با لنج های رنگارنگی که برای فصل های صیادی توقف کرده بودند. از کنارک تا محل اقامت ما در منطقه آزاد چابهار به جز دو پمپ بنزین، هیچ توقفگاه و یا فروشگاهی وجود نداشت. از مسیر چابهار به سمت روستای آپکان تغییر مسیر دادیم و از جاده ای به اسم افغان در مسیری که هیچ آبادانی به خود ندیده بود به سرای در بلوچ رسیدیم.
در نگاه اول پرسنل خون گرم و البته بدون چشم داشت در فضایی با حدود بیست کپر گرد و مستطیل و بدون فضاسازی چشمگیری بود. آرامش از همه شاخصه ها لمس میشد. از سرعت کاری تا کوه در نمای پشتی! پرسنل مهمانداری خانم، لباس های محلیزیبایی داشتند. کپر کف خواب به شدت تمیز، بدون حضور حشرات، کولر گازی مناسب و یخچال و پریز برق با یک دوش داخل سرویس فرنگی در اتاق به همراه شوینده و آب معدنی. آب غیر شرب شفاف با فشار مناسب بود. کمی استراحت کردیم. سه سرویس خواب با ملحفه هر چند لکه هایی داشتند اما معلوم بود شسته شده و تمیزند. کف بدون کثیفی و غبار. سقف ترکیبی از پارچه کناف و برگ خرما بدون منفذ برای ورود جانور. استراحتی دلچسب که با صدای پیچش باد بر لابه لای گیسوان نخل و آواز خوش آمدگویی پرندگان درمسحور کنندگی گنبد گرد کپر می آمیخت.
این اقامتگاه اگرچه کیلومتر ها از شهر دور بود اما به جز وعده صبحانه، رستوران و کافی شاپ فعال نداره. اینترنت که هیچ، آنتن تلفن هم در کش و قوس قطع و وصل است. برای ارتباط با پذیرش یا حتی رزرو فقط یک شماره موبایل وجود داره که بالتبع قابل دسترسی نیست اگر هم باشه در شبکه موجود نیست! حدود نیم ساعتی طول کشید که بتونند برامون ماشین بگیرند تا برای ناهار به “رستوران محلی بلوچ” در شرق چابهار بریم. در همین حین یک اتوبوس تور توقف کرد و خلوتی اقامتگاه را خیلی زود صرفا تبدیل به “خاطره” ای شیرین برای سفرنامه نویسی کرد.
رستوران بلوچ پرسنل با حوصله ای دارد. همه سوالات ما رو جواب دادند و راهنمایی ذائقه ای لازم انجام شد. با توجه به سرو برنج پاکستانی فقط یک برنج سفارش دادیم که از برنج بیمارستان هم بدتر بود و تقریبا همه اش ماند. نان محلی نداشتند. یک “کَراهی” میگو که شبیه قلیه بود و مقداری تند و یک پرس ماهی شیر و یک میگوی سرخ شده سفارش دادیم. زمان آماده شدن سفارش نسبت به گشنگی ما زیاد بود. در مجموع به جز برنج، هر سه سفارش خوش عطر و طعم بودند حتی برای من که غذاهای دریایی جزئی از علاقه مندی هایم نیست خوش مزه محسوب میشد. در مقایسه با رستوران های تهران از نظر حجم و قیمت تفاوتی نداشت. (جمع نهایی حدودا ۷۰۰ تومن) خصوصا سرویس ها، بهداشتی نبودند!
چون محل اقامتمون دور بود تصمیم گرفتیم تا غروب به گشت گذار و پاساژ گردی در منطقه آزاد چابهار بپردازیم. پاساژ اول، دوم سوم و همگی تعطیل بودند. گفتند ساعت ۵:۳۰-۶ عصر باز می کنند. هتل فردوس بالای یکی از مراکز خرید بود و اصلا جذابیتی نداشت. شکل بیرونی شبیه مسافر خانه های جنوب شهری تهران بود. از بیرونش دو ستاره هم زیاد بود. به کافی شاپ لابی هتل لیپار. تنها هتل ۵ ستاره چابهار رفتیم تا هم زمان بگذرد و هم چیز خنکی بخوریم. آنجا هم ظاهرش ۴ ستاره اما قیمتش خیلی ۵ ستاره(!) بود. پس برای تصمیم گیری اقامت شب های بعدیمان فقط هتل ۳ ستاره آذین مانده بود که در بعضی رنکینگ ها از هتل های ستاره دار تر هم جلو بود. شاید به خاطر نسبت قیمت به کیفیت باشد یا نوساز تر بودنش…
صالحیه، فردوس، تیس، ابریشم، صدف و پردیس هیچ کدوم محصول با کیفیت قابل عرضه برای جذب ما رو نداشتن! شاید فقط چند مغازه شکلات یا چیز دیگر که آنها هم اگر از تهران گران تر نبود، ارزان تر هرگز! در مسیر بازگشت سری هم به برکه پرورش “گاندو”، کروکودیل ایرانی زدیم. شاید عجیب باشه ولی حیوان مورد علاقه من کروکودیله و سخته از مستندهاش دل بکنم.
هوا تاریک شده بود و حس ناامنی تشدید؛ اون هم توی قسمتی به دور از شهرنشینی، اما نه اسنپ و نه تاکسی های تلفنی چابهار پاسخ گو نبودن. خیلی ترسو نیستم ولی با حضور خانمم، تاریکی محض و نا آبادانی و صدای عوعوی سگهای ولگرد و محل غریب، حاضر بودم تا صبح در “اتاق تمساح ها” بمونم! یکی از پرسنل اونجا دلش برامون سوخت و ما رو رسوند به اقامتگاهمون که ته همون جاده افغان بود. البته کپر ساکت قبلی الآن روی باند بود و تا اوایل نیمه شب هم امکان خوابیدن نبود.
خانم شهبازی برای روز دوم از ساعت ۹ مسیر شرق رو هماهنگ کرده بود. صبحانه سرا که نیمرو و یه عدسی تند با چای کیسه ای بود رو خوردیم! به جز فضاسازی کپری، حال و حوای صبحانه محلی به هیچ وجه نداشت. اقبال به ما رو کرد و با لیدر محلی به نام “اقبال” با خودروی اسپرتیج به سمت مسیر شرقی حرکت کردیم. یه جوون دهه شستی با ظاهر آراسته و لباس های بلوچی با یک شال که همه جا همراهش بود. رانندگی مطمئنی داشت و مسیر ها رو خیلی خوب می شناخت. مودب بود و در مواقعی که ضرورتی نداشت کم حرف بود و در عین حال لهجه شیرینی داشت. آلبوم آهنگ هاش هم تا موقعی که “بلوچی” بود با فضا سنخیت داشت. علی رغم اینکه تصمیم داشتیم از مسیر “نگور” بریم، ما رو توجیه کرد که مسیر ساحلی زیباتر و نزدیک تره و ما هم خوشبختانه اعتماد کردیم.
از محل آب فشان صخره ای رد شدیم چون ظاهرا مربوط به فصل تابستان نیست. هر چند قبلا توی ساحل پزم با برخورد آب به صخره ها، تقریبا دوش گرفته بودیم. توقف اول ساحل ارتفاع یا ساحل صخره ای کُمب بود. بعد از دیدن زیبایی های روز اول فکر نمی کردم منظره مبهوت کننده تر و چشم نوازتری در منطقه وجود داشته باشه؛ اما کمب دقیقا همینگونه بود. هرچند ترس از ارتفاع معمولا رفتن به لبه های پرتگاه رو برام غیر ممکن می کنه اما اونجا انگار یه جور کشش داشت و هیچ نیروی درونی نمی تونست در مقابلش قد علم کنه. زیبایی وصف ناپذیری از آرامش دریا و شکوه عرصه پهن و مرتفع ساحل صخره ای.
پدیده “شکوفایی پلانگتونی” در سواحل رمین مربوط به حضور تعداد زیادی پلانگتون هست که در شب ها نوار ساحلی رو با نورهای زیبای ساطع شده، چراغونی میکنن. به دیدن عکس ها و انتظار بازگشت دوباره در ماه های آخر سال بسنده کردیم. تالاب صورتی لیپار در زمان حضور ما تقریبا فقط با تلقین میشد صورتی در نظر گرفته شود. خبری از بازارچه صنایع دستی نبود و بوی نامطبوعی در فضا پخش بود، چیزی شبیه شیرابه زباله یا فاضلاب!
“انجیر معابد” کهن سال را از برنامه بازدید حذف کردیم تا زودتر به “کوه های مریخی” برسیم که در هوای ابری جلوه خیره کننده ای داشتند. علاوه بر اشکال عجیب و غریبشان، بافت تپه ها و مسیرها هم از همه جا متفاوت بود. لایه لایه بودن کوه ها و احتمال حضور آب در گذشته، ناخودآگاه ذهن رو به عصر دایناسورها می برد که بعید هم نیست در این محل با بچه هایشان زندگی کرده و گاندوهای خجالتی رو به یادگار برای ما نگه داشته باشند.
دماغه ایران، “بریس” منظره فوق العاده ای از اسکله و لنج های رنگارنگ در خود داشت.
شاید آرامش درونی مردمان منطقه، ناشی ازبرخورد دائمی با همین جلوه های ناب طبیعت باشه.
سوار یکی از لنج های لنگر انداخته شدیم. البته ما نه حوصله داشتیم و نه توان جسمی بالا رفتن از طناب و لاستیک های آویزان رو در خودمون می دیدیم. اما اشتیاق اقبال برای نشون دادن داخل لنج، موتور ما رو هم روشن کرد. مثل یه مشاور املاک، تمام قسمت های لنج رو با جزییات بهمون معرفی کرد.
به سمت “گواتر” آخرین نقطه از مرز جنوب شرقی ایران حرکت کردیم. جایی که بعد از عبور از پاسگاه مرز دریایی می شد خاک پاکستان رو در پس جنگل های حرا دید. اگر چه هوای نیمه ابری اون روز باعث لذت بیشتر ما از طی مسیر ۱۰۰ کیلومتری چابهار تا گواتر شده بود اما کار قایق ها رو تعطیل کرده بود. هر چند دلفین ها در این هوا روی آب نمی آمدند و قایق سواری جنگل حرا رو هم توی برنامه فردامون درمسیر غربی داشتیم. یه ناخدا که توی آب داشت قایقش رو تعمیر میکرد یه میگوی کوچولو که توی جیبش رفته بود رو در اورد گذاشت توی دست من! اون هم با دو سه تا خم و راست شدن خودش رو انداخت توی آب. داشتیم برمی گشتیم که صدای یه قایق مسافری نظر ما روجلب کرد. یه قایق پاکستانی که دو تا مسافر از اونور اورده بود. اقبال باهاش صحبت کرد ولی رقم ۴۰۰ تومن پیشنهادی قایقران مورد توافق ما نبود. سوار ماشین شدیم و به “آخرین سرباز” مرزبانی کشورمون در “دور ترین نقطه” از خاک کشورمون خسته نباشید گفتیم.
وقت ناهار بود اما بومگردی مد نظرمون در راه در حال تغییر و تحول بود و سرویس دهی نداشت. اقبال ما رو به رستوران خلیج رسوند که بتونیم برنج ایرانی سفارش بدیم. با کلی اصرار راضیش کردیم باهامون بیاد ناهار بخوره. قبول نمی کرد؛ آخرش با این بهانه که میخوایم غذای محلی سفارش بدیم و اگر نتونیم بخوریم اون باید باشه که بخوره قبول کرد بیاد. رستوران یه فضای داخلی احتمالا خنک داشت ولی ما به فضای گرم بالایی که دید به دریا داشت و تختی بود رفتیم. کرایی مرغ، “بریونی” گوشت و سبزی پلو با ماهی شیر سفارش دادیم. بریونی رو تقریبا به خاطر تندی نمی تونستیم بخوریم. کرایی هم نسبتا تند بود ولی خوش عطر. ماهی شیر بلوچ به نظر تازه تر میومد.(مجموعا ۴۳۰ تومن)
هتل سه ستاره آذین داخل زمین های مجموعه بنادر و کشتیرانی ساخته شده بود با ورودی مجزا در نزدیکی بازار سنتی و اسکله. نما و فضاسازی خوبی داشت و لابی کوچیک و پذیرش کوچکتر فضای گرمی ایجاد کرده بود. کلا ۲۰ اطاق در دو طبقه روی همکف داشت. رستوران و کافی شاپ تمیز و کوچیکی داشت. صبحانه در حد عدسی و نیمرو و جمع و جور بود. خود فضای هتل هم نوساز و تمیز بود. اتاق بزرگ بود. امکانات لازم وجود داشت. اما ضعف اساسی سرویس ها بود که حتی توی برگه پذیرش اتاق نوشته شده بود که لکه ها مربوط به زنگ هست و کثیفی نیست. اما من معتقدم می شد بهتر هم باشه. مثلا جرم گیر برای کف حموم و سرویس فرنگی و روشویی شاید این رنگ زننده رسوب رو کم می کرد. یا آبگرم کن با لوله های زنگ زده داخل فضای حمام بود که جالب نبود. در کل به عنوان ۳ ستاره، گزینه مناسبی محسوب میشد.
با توجه به نزدیکی هتل آذین به مرکز شهر، گشت و گذاری توی بازار داشتیم که به خاطر تاریکی، شلوغی و البته بدون جاذبه بودن محیطش خیلی زود به پایان رسید. شاید تنها نکته هیجان انگیزش دست فروش هایی بودن که آب انبه رو می گرفتن و با یخ مخلوط میکردن هرچند کاملا غیر بهداشتی، یا کبابی هایی که سیخ های باریک جوجه رو روی منقل آماده میکردن… برای اینکه شبمون کامل بشه با اسنپ به کافه ایران زمین در ساحل لیپار رفتیم. دید کافی به اسکله چابهار، فضا سازی مناسب، صدای بوق لنج ها و نسیمی که خنکای آب رو همراه داشت لحظات دلنشینی ایجاد کرد. اسموتی های خنک و خوش طعم شلیل، گیلاس و انبه خاطره شبمون رو کامل کرد.
برای روز سوم باز هم با اقبال هماهنگ شده بود که مسیر غربی رو باهامون همراهی کنه. به جز مسیر غربی توی ذهنمون برنامه غواصی در سایت چابهار رو هم داشتیم ولی ترجیح دادیم اول به گشت و گذار بپردازیم و بعد اگر هوا و آب مناسب بود و البته انرژی داشتیم سراغ غواصی بریم. مسیر طولانی بود و امکان داشت برگشتنه به تاریکی بخوریم و این آخرین چیزی بود که میخواستیم و از طرف دیگه احتمال لغو غواصی به خاطر طوفان و تغییرات جوی هم بود.
صبحانه هتل بهتر از اقامتگاه قبلی بود، نیمرو و املت و سوسیس و آبمیوه… . راه که افتادیم از اقبال خواستم توی مسیر، مسجد تیس رو هم نشونمون بده که گفت اتفاقا باید بره خونه یه چیزی برامون برداره و از قضا خونشون هم در تیس بود. مسجد تیس جزء اولین مساجد ایران بعد از حضور مسلمانان بوده و معماری خاصی داره که شبیه مسجدالنبی هست. چند تا عکس گرفتیم. مسجد کنار خیابان اصلی بود اما به شکل جالبی ماشین ها برامون می ایستادن که بتونیم عکس بگیریم.
خونه اقبال توی بافت روستایی و سرسبز بود. تا اقبال برگرده پسر کوچیک و خوشگلش از لای در سرک کشید و ما هم براش دست تکون دادیم. اقبال با یه فلاسک “شیرچای” برگشت؛ نوشیدنی مخصوص چابهار. روز قبل موقع ناهار که صحبت غذاهای محلی شده بود اقبال از خانمش خواسته بود که برای روز بعدمون شیرچایی درست کنه. مخلوطی از چای سیاه دم کشیده در شیر به همراه دارچین و هل. سورپرایز جالبی بود و من در کل مسیر منتظر بودم ببینم کی نوبت خوردنش میرسه!
به سمت باغات استوایی “کهیر” حرکت کردیم. صدای آب و نسیمی که از لابلای درختان خرما، انبه، گواوا و پاپایا میوزید و عطر وسرسبزی در هم آمیخته بودند. باغدارها مشکلی با حضور ما و چیدن چند خوشه خرما نداشتند.
مسیرمون رو به سمت ساحل “درک” ادامه دادیم. منظره ای بی نظیر از تلاقی آب دریا و تپه های شنی بیابان. برای تجربه بهتر مسیر بیابانی، قسمتی از مسیر تا تک درخت نخل کنار ساحل رو پیاده طی کردیم. از حرارت شنزار ها و برخورد دانه های گرم شن به صورتمان گذشتیم و حالا منظره دریای بی انتها در افق نگاهمان هویدا شد؛ با خنکای قطره های آب که با حرکات موزون امواج و صدای صدف هایی که در ساحل جا می ماندند همخوانی داشت.
یک طرف آبی زلال دریا و طرف دیگر برهوت محض که اگر در عمق آن فرو بروی حسرت دریایی که در همان نزدیکی هست و حتی صدایش را هم می شنوی، شاید نام “درک” را انقدر برایمان آشنا تداعی می کند! از مسیر دیگری به سمت باغ های موز “زرآباد” رفتیم جایی که درختچه های موز کاملا در قواره درخت بودند و هر برگشان به هیکل یک آدم بزرگ و خوشه های موز کوتاه و سبز به تعدادی که نمیشد شمرد به هر کدامشان آویزان بود. قیمت موز آنجا نه کیلویی که سبدی۱۲۰-۱۵۰ هزار تومان بود!
در مسیر برگشت به سمت “تنگ” یک ایست بازرسی قرار داشت که مامورهای آنجا خیلی جدی بودند و داخل ماشین ها را می گشتند یا حداقل با نگاه بررسی می کردند. این تنها ایست بازرسی ای بود که در کل سفر برخورد کردیم. در روز دوم هم وانت های لندکروزی رو دیده بودیم که با سرعت زیاد در مسیرها تردد داشتن و بهشون اصطلاحا “شوتی” میگفتن که کارشون قاچاق سوخت به پاکستان بود. کنار راننده هاشون معمولا یه نفر نشسته بود که بعید بود مسلح نباشه. اون ها مسیرهایی رو از جاده فرعی میرفتن که به ایست بازرسی نخورن. به خاطر این پدیده صف های بنزین در چابهار خیلی طولانی بود چون سوخت آزاد رو فقط در منطقه دو جایگاه ارائه میدادن.
بعد ازخروج از جاده به سمت تنگ در وسط منطقه هم سطح و کویری یه کوه از دور خودنمایی میکرد. “کوه گل فشان تنگ” که در اثر یه فعل و انفعال زمین شناختی از گل به وجود اومده بود. از دامنه کوه که بالا میرفتیم به گروه قبلی که از کوه پایین اومده بودن برخورد کردیم. یکیشون تا کمر گلی شده بود البته نه به خاطر خواص درمانی بلکه با بی احتیاطی در گل فرو رفته بود! از دهانه گل فشان به طرز عجیبی جای آتش مذاب داغ، گل سرد می جوشید. ظاهرا در طول سال چند باری فوران عظیم هم دارد به شکلی که تا چشم کار می کرد می شد زمین های گلی اطراف را از منظره نوک قله اش دید.
“ناخدا علی” در دهانه ساحل تنگ منتظر ما بود. لباس تمام سفید و کم صحبت یا حتی بی صحبت! به سمت فرورفتگی دریا در ساحل حرکت کردیم به مقصد جنگل حرا؛ در مسیر شترها مشغول چریدن بودند. پرنده ها آب تنی می کردند و ماهی های “پرشی” حضورشان را نشان می دادند. درخت هایی که در آب شور با تصفیه نمک دریا به حیاتشان ادامه می دادند. از اقبال خواستم از ما با ناخدا عکس بگیرد و اینجوری لبخند محو ناخدا رو هم دیدیم. ناخدا در کناره ای از آب برای خودش و مسافرانش، ایستگاه دریایی چوبی کوچکی درست کرده بود. از دور به خاطر پرچمی که آویزان کرده بود شبیه ایستگاه گشت ساحلی میاد.
یک جفت دمپایی آبی از گوشه ای در آورد و برای خانمم گذاشت و من هم پا برهنه به اقامتگاه ناخدا علی وارد شدم. خودش مشغول ترمیم سقف و دیواره ها شد و اقبال هم بالاخره سورپرایز شیرچایش رو برامون سرو کرد. انقدر خاص و خوش عطر بود که بیسکوییت ساقه طلایی مینو را هم در کنار خودش خوشمزه تر نشان می داد! ناخدا به اقبال گفت به ما بگوید(خودش مستقیم با ما ارتباط برقررار نمی کرد!) در اطراف قدم بزنیم تا کارش تمام شود.
من چند قدم که برداشتم تحمل گرما با پای برهنه رو نداشتم اما ناخدا گفت ادامه که بدهیم خنک تر می شود! من در ذهنم این بود که چون از آب فاصله می گیریم گرم تر بشود و همین طور هم بود. به جایی رسید که احساس می کردم پوست کف پایم دارد ور میاید و نمیتوانستم روی پا بمانم. یک لنگه دمپایی از خانمم قرض گرفتم و لی لی کنان برگشتیم. ناخدا و اقبال داشتند می خندیدند! شاید پای آنها به گرما مقاوم تر بود یا کلا سرکار گذاشته بودند. مجبور شدیم پایمان را با احتیاط در گل های اطراف آب فرو کنیم تا قدری خنک شود. پاچه شلوارم رو تا کردم و تا نصف ساق توی آب رفتم و طناب قایق رو کشیدم تا خانمم راحت تر سوار شود.
ناخدا به اقبال گفت که ظرف آبی جاسازی کرده برای شست و شو. پیدایش کردم و پاهایگلیمان را کف قایق شستیم. در میانه راه برگشت ناخدا به شانه ام زد. فکر کردم جلوی دیدش را گرفتم و کمی کنار رفتم. دوباره که به شانه ام زد برگشتم و دیدم به سکان اشاره می کند. باورم نمی شد که ناخدا علی داره سکان قایقش رو به من میده. ذوق کرده بودم. برای دفعه اول هم بد نبود. چند باری مسیر رو اصلاح کرد جوری که انگار عمق آب را حفظ است. از نظر من همه اش یکی بود. هزینه گشت مفصل و استراحتگاه فقط ۲۰۰ تومان بود که باید کارت به کارت میکردم و من هم ۲۵۰ به خاطر حق سکان جابجا کردم. ناخدا علی انقدر خوشحال شد که ما رو دعوت به خونش کرد!
به هتل برگشتیم، حال غواصی نداشتیم و اصلا احتیاجی هم نبود. به قدر کافی از برنامه سفر لذت برده بودیم فقط غذای خوب هنوز گیرمان نیامده بود. “تنورچه” به عنوان شام آخر میتوانست خاطره غذایی سفرمون رو تغییر بده. بعد استراحت برای شام به رستوران “براسان” پشت شهربازی رفتیم. برخورد گرم اولیه و فضای اتاقکی تمیز با پشتی برای لم دادن و کولر گازی قوی. تنورچه ۱/۴ یک بره کامل بود که ظهر کباب شده بود و برای شب گرم می شد. همان را سفارش دادیم بدون برنج. قطعا بهترین غذای سفرمون بود اما حجمش حداقل برای چهار نفر بدون برنج هم مناسب بود. چربی های دنده و دورچین ترشی انبه… . انقدر خوردیم که جای چایی هم نداشتیم.
به هتل برگشتیم و در کافه رستورانش چایی نبات خوردیم. وسایلمون رو جمع کردیم و روز چهارم بعد از صبحانه به سمت فرودگاه کنارک حرکت کردیم. چابهار علاوه بر اینکه یه نقطه استراتژیک از نظر بنادر و دریانوردیه و به نظر می رسه بهش کم لطفی شده، از پتانسیل بالای کشاورزی و گردشگری برخورداره و از این نظر هم مغفول مانده؛ مردمی آرام و خونگرم که در عین بی بهرگی از رسیدگی های حداقلی، به تلاششون برای نیل به زندگی بهتر ادامه میدن. به امید شکوفایی بیشتر چابهار ایران
امیدواریم از مطالعه این مطلب در سایت سفرنامه لذت برده باشید و نظر خود را در خصوص این مطلب بیان فرمایید.
باتشکر
منبع : لست سکند