سفرنامه زوریخ قسمت چهارم
آخرین روز اقامت در سوییس
میدانم بیات شد از بس تاخیر داشت اما ببخشید ما را به خاطر این همه وقفه.این بخش آخر سفرنامه سوییس طلسم شد در این روزهای طلسم شده ما…این بار هم بیایید تا برویم با هم روز آخر سوییس را بگردیم…
یادتان میاید دیگر که رودخانه لیمارت شهر زوریخ را دونیم کرده و ما در غرب رودخانه ساکنیم و هیچ وقت هم در این شهر گم نمیشویم که درست حاشیه رودخانه زیبایش را میگیریم و به قسمتهای قدیمی شهر میرسیم.۵ دقیقه پیاده روی بعد از هتل و در حاشیه لیمارت رویایی موزه ملی سوییس قرار دارد .ساختمانی قدیمی متعلق به ۱۸۹۸ که از بیرون شبیه یک قلعه مستحکم به نظر میرسد و از اولین روز اقامت ما را وسوسه میکند که نفری ۱۰ فرانک خرج کنیم و داخلش شویم و ما هم داخل میشویم…
اجازه عکاسی نمیدهند متاسفانه و چه حیف.وگرنه عکسهای قشنگی برایتان داشتم…موزه اشیایی را در طول تاریخ سوییس از زمانهای باستانی تا قرن اخیر را جمع کرده و مکان جالبی برای مطالعه زندگی مردم در تمام طول تاریخ است….فکر کنید از ظرفهای سنگی -لباسها و سکه های هزاره های پیش از میلاد شروع شده و به تخت خواب و تلویزیون و لامپ مهتابی میرسد!!!!
معمولا در این موزه هم زمان یه سری نمایشگاه هم همیشه برپاست.این بار نمایشگاهی بود از اینستالیشن و عکس و پوستر و مجسمه هایی از هنر پست مدرن آمریکا.با بلیط موزه امکان دیدن نمایشگاه هم وجود دارد.برای ما که در ایران بسیار محرومیم از دیدن نمایشگاه های جهانی فرصت خوبی بود دیدن این نمایشگاه…
یادش به خیر نیمه دوم دهه ۷۰ و موزه هنرهای معاصر ایران و چه ها که نمیدیدیم!!!!
در ادامه با سفرنامه زوریخ سویس به نویسندگی سمیرا منفرد با نگارشی خوب از سایت سفرنامه همراه باشید.
مهمترین کلیسای شهر را نباید از دست داد چرایش را بعدا برایتان میگویم.این گنبد تیز سبز رنگ بلند که از بیشتر نقاط شهر قابل رویت است به صومعه “بانوی ما” Fraumunster تعلق دارد که متعلق به قرون وسطی است(قرن ۹).یکی از نکاتی که کلیسا را بسیار در تاریخ سوییس دارای اهمیت کرده این است که زویینگلی ادامه راه پروتستان را در زوریخ و مقرش را در این کلیسا قرار میدهد.
اما یک چیز هست که به خاطر آن هم شده باید پای به کلیسا بگذارید و آن هم شیشه های رنگین پنجره هاست.در کلیسا فقط به خاطر وجود این پنجره ها اجازه عکاسی داده نمیشود.من این عکسها را برایتان از اینترنت پیدا کردم چون حیفم آمدآنها را نبینید.برای ورود به کلیسا و دیدن این پنجره ها شرایط امنیتی سختی حکم فرماست.شاید فکر کنید چه عجیب/ همه کلیساها پنجره رنگی دارند اما این پنجره ها با همه آنها فرق دارد.زیرا نقاش آنها مارک شاگال (Marc Chagall ) هنرمند معروف روس-فرانسوی است که شهرتش به خاطر نقاشیهای روی شیشه اش میباشد.
شاگال در سال ۱۹۶۸ به دعوت اسقف زوریخ به اینجا میاید تا برای شیشه های این صومعه نقاشی کند.در آن زمان او ۸۳ ساله است اما با تکنیکی قوی با گواش روی شیشه ها را میاراید.بدین سان کلیسای پروتستان مذهب زویینگلی که باید بی هیچ آرایه ای باشد به یکی از دیدنی ترین کلیساهای جهان تبدیل میشود فقط به خاطر شاهکارهای شاگال.و اینگونه تبدیل میشود به یک اثر مدرن جهانی!
این بومهای شیشه ای روایتگر داستان آفرینش-پیامبرانی چون الیاس و یوسف و مسیح- اورشلیم-موسی و ده فرمان و بعضی دیگر از عناصر یهودیت است. شاگال هنرمندی یهودی است و روی این شیشه های مسیحیایی المانهای مذهبی یهودیت را مکرر نقاشی کرده است.بعضی جاها شاگال خودش را هم در شیشه های نقاشیش گنجانده است.
از آنجایی که شاگال یکی از هنرمندان به نام جنبش اکسپرسیونیم انتزاعی است بعضی از تابلوهای او را میتوانید در موزه هنرهای معاصر ایران نیز پیدا کنید.
نقاشی ها با بازی نور برجسته به نظر میرسند و به قدری رویایی جلوه میکنند که برای دقایقی ذهن و جسم و نگاه بازدید کنندگان را به خود میخوانند.
در یکی از شیشه ها گوزنی شاخدار را میبینیم که اشاره به افسانه ساختن این کلیسا میکند.کلیسا به دستور چارلز کبیر ساخته شده اما کشیشی که در ابتدا از شاه میخواهد این کلیسا ساخته شود شبی گوزنی را با شاخهای نورانی میبینید که به کشیش اشاره میکند در اینجا باید کلیسا ساخته شود.داستانی افسانه ای است اما مگر زندگی چیزی غیر از همین قصه هاست؟
کلیسا صاحب ارگی باشکوه نیز است که به خاطر ۶۰۰۰ کلاوه ای که دارد از شهرتی جهانی برخوردار میباشد.
درست مقابل در کلیسا سنگ فرشی توجهمان را جلب میکند.سنگفرشی که میگوید در ۱۹ سپتامبر ۱۹۴۶ یعنی یک سال پس از پایان جنگ جهانی دوم “وینستون چرچیل” نخست وزیر وقت انگلیس درست در همین نقطه می ایستد و سخنرانی میکند!!!
نزدیک کلیسا مجسمه Hans Waldman روی پایه ای سنگی است.راستش قیافه این آقا کمی خنده دار به نظر میرسد شاید به خاطر زره ای است که بر تن کرده و انگار یک شماره برایش بزرگ است…القصه ایشان شهردار و فرمانده ارتش زوریخ بوده در قرن پانزدهم.که در جنگهای بورگاندی علیه چارلز کبیر میجنگد.سیاست این جناب گویی به نفع ثروتمندان منطقه بوده که با بالا بردن مالیاتها به کشاورزان فشار وارد کنند.در آن زمان ۵۰۰ رعیت به پا خواسته و او را به زیر میکشند و اعدام میکنند.نکته جالب اینجاست که مجسمه فرد منفوری چون او اینگونه در شهر برپاست.
باید اموخت !!!!
دیگر غروب شده و ساعتهای پایانی حضور ما در سوییس نیز نزدیک میشود.پیاده پلها را یکی یکی پشت سر میگذاریم تا از واپسین لحظه های حضورمان نهایت استفاده را ببریم.
زیر طاقی یکی از پلها نوای جادویی موسیقی بتهوون شنیده میشود.زن و مرد جوانی را میبینیم که ایستاده اند و بخشی از سونات مهتاب را مینوازند.درست زیر این آسمان جادویی و حال و هوای عاشقانه این شهر چه چیزی بیشتر میچسبد جز این خصوصا وقتی نم نم باران هم بر صورتمان نشیند…
و بعد راهی خیابان بانهوف میشویم.معروف ترین خیابان شهر برای مارک بازها و خریداران بهترین و شیک ترین اجناس اروپایی.در این خیابان باید فقط نگاه کرد و گذشت.درنگ جایز نیست چون قیمتها سر به فلک میزند.اما نباید دیدنش را از دست داد. دیدن پیاده روهای تمیز و ویترینهای آراسته که انگار هریک چیدمانی هنرمندانه هستند.خصوصا زیر باران شبانه و بی چتر و بالاپوش قدم زدن و هوایی ناب را به سینه ها کشیدن.
و حالا در شب آخر در رستوران معروف سوییسی یک غذای سنتی هم خوردن و کلی پیاده شدن!!!
و اگر دلتان خواست که حتما میخواهد زیر نور این چراغهای قرمز روی صندلی بر سنگ فرش خیس لم دادن و آخرین جرعه سوییس را نوشیدن!
امیدواریم از مطالعه این مطلب در سایت سفرنامه لذت برده باشید و نظر خود را در خصوص این مطلب بیان فرمایید.
باتشکر
مرداد 91
منبع:وبلاگ بیا تا برویم