ماداگاسکار سرزمین رازها
پنجشنبه، 17 آبان 1397
توسط مریم نوائی
ماداگاسکار …کشوری در غرب اقیانوس هند و نزدیک سواحل شرقی جنوب آفریقا …چهارمین جزیره بزرگ جهان … کشوری با ۲۵ میلون جمعیت …
سفر به این جزیره زیبا جسم و روحت را صیقل میدهد پس همراه شو تا ببینی زیبایی هایش را و بشنوی حرفهایش را …
در ادامه با سفرنامه ماداگاسکار زیبا از سایت سفرنامه همراه باشید.
خوب یادم هست ساعت حدود ۲ شب بود و من خسته و کوفته اومدم تو پاویون و کشیک اورژانس اطفال را تحویل همکار دیگری دادم ….یک نگاهی به گوشی انداختم تا ببینم پیامی یا خبری نیست که چشمم به پیام های جدیدی در کانال کافه جهانگرد افتاد …بله حدسم درست بود ..سفرنامه ماداگاسکار بود …همون سفری که منم قرار بود برم و ثبت نام کرده بود ولی قبولی در آزمون رزیدنتی مانع اون شد که برم … شروع کردم به خوندن سفرنامه نه یک بار بلکه چندین بار…. خدایا چرا پس من اینجا هستم ….هر چه بیشتر فکر میکردم بیشتر اعصابم بهم می ریخت …
نوشته های آقای عبداللهی هم بد جوری رو آدم اثر میزاره ..میره تا عمق وجودت … و تا تاثیر خودش را نذاره ول کن ماجرا نیست…. خلاصه همون شب تصمیم خودم را گرفتم …اول صبح رفتم پیش مدیر گروه و برگه انصرافم را امضا کردم و ….و خوشبختانه امسال تونستم با آرامش خاطر راهی این سفر بشم …سفر به سرزمین پر رمز و راز ماداگاسکار….
پس از یک پرواز نسبتا طولانی می رسیم به آنتاناناریو یا ساده تر تانا ….فرودگاه کوچک و ساده آن تا اندازه ای میتواند بیان کند که قدم به چه کشوری گذاشته ای … در همان ابتدای ورود در فرودگاه ۲۵ یورو می دهیم و مهر ورود به ماداگاسکار بر یکی از صفحات سفید پاسپورتمان نقش می بندد…
درب ورودی فرودگاه شهر “آنتاناناریو”
از فرودگاه تا محل اقامت مان در حدود یک ساعت طول می کشد …نزدیک غروب بود که رسیدیم به مکانی که قرار بود یک شب مهمانش باشیم …محلی آرام و زیبا در گوشه ای از مرکز شهر …خیلی زود اتاق هایمان را تحویل گرفتیم و راهی شدیم به رستوران کوچکی در همان نزدیکی ها ….
استیک زِبو انتخاب من و اکثر همسفران بود برای شام شب مان
زِبو ها گاوهای کوهان داری هستند که در ماداگاسکار فراوان دیده می شه و از آنها برای باربری و کارهای کشاورزی استفاده میکنند و گوشت آن بخش اصلی غذاهای ماداگاسکار …
صبح زود گشت و گذارمان در شهر تانا شروع می شود … شهری که گویی سکون را انتخاب کرده و همراه زمان حرکت نکرده …تانا شهری است که از دنیای مدرن امروزی بوئی نبرده ، شهری که زرق و برقی ندارد که تو را بسوی خود جلب کند …اما جاذبه ای مرموز دارد این شهر …. فقط کافی است به اولین خیابانش وارد شوی …نگاه های پر مهر کودکانش از یک سو تو را مجذوب خود میکند …وقتی که از کنارت عبور میکنند و با زبان مالاگاسی می گویند ….سلاما وزو ….
“وزو”یعنی سفید پوست
و وقتی جوابشان را اینگونه می دهی …”سلاما مالاگاسی”احساس رضایت و خوشی را در چهره شان می خوانی …. و معماری شهر و ماشین هایی که اکثرا مربوط به دورانی است که این کشور مستعمره فرانسه بوده است نیز فوق العاده هیجان انگیز است …
بیایید با هم قدم بزنیم در کوچه پس کوچه های این شهر پر رمز و راز
و چه شادمان می شوند وقتی دعوت شان میکنی برای گرفتن یک عکس یادگاری …و خوشحالی شان بیشتر میشه زمانی که عکس را به خودشان نیز نشان بدهی …
در گوشه ای نشسته بود و در دنیای تنهایی خودش غرق بود ….
و این کودکان که بساط کاسبی شان چند جفت کفش دست چندم بود …
ماشین های مربوط به سال هایی که این کشور مستعمره فرانسه بوده …یعنی حدود ۷۰ سال قبل ..هنوز هم به تعداد زیاد در خیابان های شهر تردد میکنند …
این هم یک نمونه از تاکسی ها شون که رنگ شون زرد بسیار کم رنگ و در واقع کرمی رنگ بود …
کوچه پس’کوچه های تانا …
در کنار بساطش بخواب رفته …نمی دانم ،تنش خسته است و یا از نبود مشتری حوصله اش سر رفته و خوابش برده …
نمی دانم این ماشین های ژیان را به یاد دارید یا نه …چند دهه قبل در ایران خودمون فراوان بود و الان در خیابان های شهر تانا از این سو به آن سو میرود ..
ماداگاسکار چهارمین جزیره بزرگ دنیا …جزیره ای که ۸۸ میلیون سال قبل از آفریقا جدا شد …جزیره ای که تا ۲۰۰۰ سال قبل هیچ انسانی در آن زندگی نمی کرد … در ماداگاسکار فقط دو فصل داریم …
گرم و بارانی و خشک و خنک …گرم و بارانی آن از ماه نوامبر شروع میشود و تا آوریل ادامه دارد ..
میرویم تا آن بالاها …میخواهیم آنتاناناریو را از بالادست هم ببینیم…و
دریاچه” آنوسی”که در مرکز شهر است … و مجسمه ای در وسط آن به یاد سربازان مالاگاسی کشته شده در جنگ جهانی…
به راهمان ادامه میدهیم تا می رسیم به بلندترین تپه شهر تانا … تپه ای که بر بالای آن قصر” کویین پالاس” قرار دارد… قصری که در قرن ۱۷ میلادی برای ملکه رانافالونا اول ساخته شده.
و کلیسا جامع شهر که در همان نزدیکی قصر کویین پالاس هست …کلیسا کاتولیک ها …
در روی دیوار یکی از کوچه های شهر تانا تاریخ پیدایش ماداگاسکار بصورت نقش برجسته دیده می شود …همان ها که برای اولین بار وارد ماداگاسکار شدند…
در مسیر برگشت تصمیم گرفتیم که بریم به بازار دستفروشان و بازار روز شهر تانا ….
همیشه یکی از قسمت های جذاب سفر برام روزی است که میرم به تماشای بازارهای محلی و روز اون شهر …بازار دستفروش های تانا از اون بازارهایی بود که دلم میخواست ساعت ها توش قدم بزنم بخصوص قسمت مواد خوردنی اش …جذابیتش را بیشتر حس کردم وقتی که برای اولین بار “کاساوا” پخته شده را مزه کردم و یا لیوانی از آب نیشکر را جرعه جرعه سر کشیدم …
بیایید با هم در بازار قدم بزنیم ….بازاری که حرف های زیادی در دل خود دارد …
و این یکی که با دقت تمام داشت سر مشتری خود را پیرایش میکرد…
ابتدای ورود به بازار …. کفش های دست چندمی که روی هم تلنبار شده بود برای فروش، توجهم را جلب کرد …راهمان را کج کردیم و رفتیم به سمت بازار روز آن …
این هم “کاساوا” که پخته شده آن در ماداگاسکار به مقدار فراوان مصرف می شود …و در گوشه و کنار بازار بفروش می رسید ..
مزه ای شبیه سیب زمینی پخته شده یا شلغم خودمون داشت …
میوه های پاپایا را این گونه آماده کرده بود و آورده بود برای فروش
و این یکی در گوشه ای از بازار با دستگاه کوچک خود آب نیشکر را میگرفت و می فروخت ….خوشمزه بود بخصوص وقتی که چند قطره آب لیموی تازه هم به آن اضافه کرد ..
و این یکی ….نمی دونم چرا جذب نگاه مهربانش شدم …
انواع ماهی و میگو را آورده بود و چشم به راه مشتری نشسته بود…
و این یکی ….چه زیبا چیده بود بساط فروشش را …
و این یکی زحمت مشتری های خود را اینگونه کم کرده بود …. سبزیجاتش را اینگونه آماده کرده بود برای فروش …
خرچنگ می فروخت …خرچنگ زنده و آن ها را کمی خیس و گل آلود کرده بود تا تازه تازه بدست مشتری برساند …
و این یکی مرغ و خروس های خود را برای فروش آورده بود
بازار محلی شهر تانا از اون بازارهایی هست که دلت میخواد ساعت ها توش قدم بزنی …و اگر اهل عکاسی باشی …مرتب عکس بگیری ...
این هم یک نوع خوراکی خوشمزه خیابونی که در گوشه و کنار شهر تانا به چشم میخوره …شبیه دلمه است که با برگ درخت موز درست شده و داخل آن مغز بادام زمینی و چیزهای دیگه وجود بود ...واقعا خوشمزه بود …
به راهمان ادامه دادیم تا بیشتر حس کنیم حال و هوای شهر آنتاناناریو یا خلاصه تر تانا را …..
مادری با پنج قلوهایش …در گوشه ای از خیابان های نزدیک بازار نشسته بود و بچه هایش در کنارش به ردیف …..به گمانم فقر او را مجبور به این کار کرده بود
کودکانش چه در سر دارند ؟ نمیدانم ………
فقر مجبورشان کرده بود که فرش زندگی خویش را در گوشه ای از خیابان پهن کنند …
در ادامه مسیرمان به یک بازار صنایع دستی نیز سر زدیم….صنایعی که اکثرا از چوب و یا شاخ زِبو یا همان گاوهای کوهان دار درست شده بود …..
ظروف درست شده از شاخ گاوهای کوهان دار یا همون زِبوها
درختان بائوباب و پرندگانی که از شاخ زِبو یا گاوهای کوهان دار درست شده بود
دیگر زمان خداحافظی از تانا فرا رسیده بود …باید برویم به قسمتی دیگر از این جزیره پر رمز و راز …هدف دیدار از شهر کوچکی بود به نام “میاندریوازو”
صبح زود تانا را به قصد رسیدن به هدف ترک کردیم و رفتیم تا گوش دل سپاریم به قصه قسمت دیگری از این سرزمین …
همان طور که از شهر تانا دور می شویم روستاها بتدریج پدیدار می شوند…روستاهایی بسیار کوچک و ابتدایی که تعداد خانوار آن گاهی به تعداد انگشتان یک دست هم نمی رسد …
تصمیم میگیریم در کنار یکی از این روستاها توقف کنیم و برویم به دل مردمش ….
همان ابتدای ورود تعدادی کودک به استقبالمان آمدند و اولین عکس یادگاری را با آنها انداختم …
در گوشه ای ایستاده بود و فقط بهم زل زده بود …. حتی دعوتم را برای گرفتن عکس یادگاری به همراه دوستانش نپذیرفت …
خدا قوت ….
روی زمین خوابیده بود و داشت آفتاب میگرفت ….دستهاش را روی چشم هاش گذاشته بود …سلامش کردم …یک دستش را کنار زد و با لبخندی جواب سلامم را به گرمی داد …
گوئی اینجا درب ورودی تنها مدرسه روستا بود…البته وقتی که ما رفتیم زمان تعطیلی مدرسه بود و حیاط مدرسه محل گشت و گذار مردم شده بود …
و این یکی که آرزو داشت روزی همچون ” مسی” شود …
همون فوتبالیست معروف تیم بارسلون ….
و اما زمان خداحافظی ….
تا قسمتی از مسیر همراهی مون کردند…و در انتها با تکان دادن دست هاشون مهر و محبت ناب و ناز کودکان مالاگاسی را نثارمون کردند …
یک مسیر قطار در کنار جاده …
نشستن تو مسیر های ریلی را از زمان کودکی دوست داشتم …یک حس و حال خاصی داره ...
با بچه های خوب و دوست داشتنی روستا خداحافظی کردیم … در حالیکه وجودم سرشار از یک حس خوب و ناز شده بود ….و این همه احساس خوب حاصل یک گشت و گذار چند ساعته بود، در یک روستای دور افتاده و محروم از حدااقل امکانات اما با مردمی فوق العاده مهربان و ناز…. …مردمی که تا چشم شان به تو میافتد برایت دست تکان میدهند و در حالیکه لبخندی بر چهره دارند با صدای بلند سلامت میکنند…هنوز صدای آنها در گوشم هست ……
سلاما وَزو …سلاما وَزو ….سلاما وَزو …..
ماداگاسکار را باید خود بیایی و مزه اش کنی ….شک نکن که شیرین ترین مزه ای خواهد بود که تا به حال چشیده ای ….
توضیح:وَزو یعنی سفید پوست
یکی از لحظات دوست داشتنی سفرم بود،
استقبال کودکان برای گرفتن عکس، خنده ها و شکلک در آوردنهاشون در جلوی دوربین و قهقهه زدن های آنها زمانی که عکس خود را در صفحه دوربینم می دیدند.
بساط فروش میوه و سبزیجات تازه در کنار جاده به چشم میخورد…
در ادامه مسیر به شهر “آنتسیرابه “می رسیم، شهری که گفته می شود دومین شهر بزرگ ماداگاسکار است. تصمیم گرفتیم ناهار را مهمان این شهر باشیم …به همین دلیل در نزدیکی یک رستوران توقف نمودیم
بلافاصله پس از توقف زنان و کودکان زیادی برای فروش کالای خود به طرف ما اومدند … کالایشان معمولا صنایع دستی خودشان بود…
این هم “بوس بوس” که وسیله نقلیه اکثر مردم شهر آنتسیرابه بود … رانندگان نشسته و منتظر مسافر که او را به مقصد برسانند ….
دو نوع بوس بوس دیدیم …یک نوع آن که دوچرخ داشت و توسط شخصی که دسته آن را میگیرد و می دود تا مسافرش را به مقصد برساند حرکت میکند.
و نوع دیگر “بوس بوس” آنهایی هستند که سه چرخ دارند و راننده آن رکاب میزند ،تا برساند مسافر خود را به مقصد …
ولی هدف نهائی هر دو یکی است… بدست آوردن نانی از این راه …
و این هم نوع سه چرخ “بوس بوس”
در طول مسیر حرکت ناگهان دیدیم که عده ای در حالی که دست می زنند و حرکات موزون انجام میدهند شادی کنان در کنار جاده در حال حرکت هستند …. راهنما گفت مراسم” رقص مردگان” یا “famo diana”است و همگی با شور و هیجان پیاده شدیم …
این مراسم بدین صورت هست که بعد از گذشت چند سال از مرگ شخص به عنوان مثال هفت سال، بستگانش طی مراسمی به محل دفن شخص می روند و استخوانهایش را از خاک بیرون می آورند و با شادی و سرور استخوانها را به خانه و محل زندگی اش می آورند تا فرد فوت شده خانه و کاشانه خود را ببیند و دوستانش را ملاقات کند و ببیند که آنها بخاطر حضور مجدد او مراسم جشن و شادمانی گرفته اند، و بخاطر او می رقصند و آواز می خوانند …
در انتهای مراسم محل جدیدی برای دفن استخوانها در نظر می گیرند و استخوانها را به آنجا منتقل می کنند … باور دارند که با اجرای این مراسم روح مردگان شان شاد و از آنها راضی خواهد شد .
عجب داستانی دارد مرگ و زندگی در باورهای مردم و در ادیان و مذاهب مختلف … یک فیلم کوتاه و هم چنین چند تا عکس از این مراسم دارم که به محض اینکه آماده بشه براتون خواهم گذاشت
بالاخره بعد از چند ساعت راندن در جاده رسیدیم به محل اقامت مان …هوا هنوز تاریک نشده بود…
محل اقامت مان … مثل همیشه زیبا و دلنشین بود
اینجا هم رستوران محل اقامت مان بود …غذا خوردن تو این رستوران هم برای خود حال و هوایی داشت ..
اتاق ها اکثرا سه تخته بود ولی در هر اتاق معمولا دو نفر بودیم
و این هم گوشه ای از مراسم رقص مردگان که توسط استاد عبداللهی تهیه شده
صبح زود حرکت می کنیم به سمت رودخانه سیریبینا …قرار است دو روز را مهمان این رودخانه باشیم …با او حرکت کنیم و بشنویم سخن هایش را با مردمی که در کنار این رودخانه روزگار خود را سپری می کنند …
برای رسیدن به سیریبینا ابتدا از روستای کوچکی عبور کردیم …مثل همیشه به استقبالمان آمدند…کودکان مالاگاسی را میگویم …خندان و پر نشاط ..
تا نگاهشان به تو می افتد با لبخندی برایت دست تکان میدهند ….کودک باشد یا بزرگسال فرقی نمیکند …مهربانی و مهمان نوازی جزئی از وجود مردم این سرزمین هست
فقط کافی بود لحظه ای توقف کنی …جمع می شدند در اطرافت …
اینجا زندگی به ابتدایی ترین شکل ممکن جریان دارد …
و این کودکان که خود تقاضا کردن عکسی به یادگار از آنها بگیرم …
و بالاخره رسیدیم به قایقی که قرار بود دو روز مهمانش باشیم در روی رودخانه سیریبینا …قایقی بزرگ و در دو طبقه
وقتی چشمم به قایق افتاد یک هیجان خاصی را در خودم حس کردم …قرار بود یک سفر رودخانه ای را تجربه کنم ، سفری به مدت دو روز در روی رودخانه “سیریبینا ”
کودکان مثل همیشه در اطراف قایق مان جمع شدند …
پس از این که ره توشه این سفر دو روزمان را از افراد محلی خریداری و بارگیری کردیم قایق مان آرام آرام در میان دست تکان دادنهای کودکان و سایر افراد محلی شروع به حرکت کرد .
کودکانی که در اطراف رودخانه بودند مسافتی هر چند بسیار کوتاه بدرقه مان کردند … مهربانی جزئی جدا نشدنی از کودکان این دیار است …
و دل سپردیم به رودخانه” سیریبینا” در کنار مسافران همیشگی اش .آنها که با” کنو” های خود روز و شب در این رودخانه می رانند و بار و آذوقه را جابجا میکنند و زندگی می گذرانند …
رودخانه سیریبینا آرام و زیباست. در طول مسیرمان گاهی سرک می کشیم به زندگی مردمی که به ساده ترین و ابتدایی ترین شکل ممکن روزگار می گذرانند .
اینجا زندگی معنا و مفهوم دیگری دارد ….
اینجا زندگی مردم با طبیعت آمیخته شده …
هیچ نشانی از صنعت و تکنولوژی نمی بینی،
فقط طبیعت است و مردمی فارغ از دنیای مدرن امروزی
مردمی که روزشان با طلوع خورشید آغاز می شود و با غروب خورشید و تاریک شدن هوا، این آتش است که خانه آنها را روشن میکند چون در اینجا برقی وجود ندارد ،زندگی ابتدایی است و در بدوی ترین شکل ممکن .
مسیر حرکت مان بی نظیر است …آرام و گاهی خروشان …مستقیم و گاه منحنی … و پر از رازهای نگفته
و باز هم کودکان در طول مسیر برایمان دست تکان میدادند. کودک مالاگاسی اینگونه هست، تا تو را ببیند برایت دست میدهد و شادی میکند وقتی تو نیز برایش دست تکان دهی و جوابی دهی سلامش را ..”سلاما مالاگاسی”
و این یکی…. کودکی بود که کودک دیگری را بر پشت خود قرار داده بود …
صخره های زیبای طول مسیرمان …..
در ادامه مسیرمان نزدیک غروب خورشید قایق مان می ایستد .چند دقیقه پیاده روی و سپس آبشاری زیبا در برابر دیدگانمان قرار می گیرد “آبشار نوسیناپلا”.
رفتن به زیر آبشار خستگی یک روز سفر رودخانه ای را از تن مان بدر کرد. و پس از یک آب تنی حسابی در زیر آبشار سوار قایق مان شدیم و ادامه مسیر .
عکس هایی از این آبشار زیبا را در اولین فرصت برایتان به اشتراک خواهم گذاشت…چون عکس ها با دوربین دیگه ای گرفته شده و در حال حاضر در دسترسم نیست
غروب زیبای خورشید بر روی رودخانه سیریبینا واقعا دیدنی بود
شب هنگام رسیدیم به یک جزیره کوچک در وسط رودخانه سیریبینا …جزیره ای که در نزدیکی آن قبیله ای کوچک زندگی میکردند …
تصمیم گرفتیم شب را در آنجا بمانیم …
جزیره ای در وسط رودخانه سیریبینا
ابتدا چادرهایمان را پهن کردیم و بعد هم آتشی روشن کردیم و همگی نشستیم به دورآتش ….هنوز دقایقی از روشن کردن آتش نگذشته بود که مردم محلی از کودک و بزرگسال به دیدارمان آمدند .و ما همگی سرخوش از حضورشان …جمع ما کم کم بیشتر و بیشتر می شد … پس از دقایقی صدای موسیقی زیبایی به گوش مان رسید …
ساز میزدند با سازهایی بسیار ابتدایی و ساخته دست خودشان … سازی که به دل خسته ام نشست.
بزرگترهایشان برایمان رقصیدند و کوچکترهایشان حرکات نمایشی انجام دادند شبی بود آن شب …از آن شب ها که دلم نمی خواست صبح شود …
گشت شبانه در اطراف جزیره پایانی بود بر آن شب زیبا و دوست داشتنی
صبح آرام آرام از راه رسید . از چادرهایمان خارج شدیم ….می خواستیم پخش شدن پرتوهای نور خورشید را بر روی رودخانه سیریبینا ببینیم
قایق مان در کنار رو خانه انتظارمان را می کشید تا طی کنیم ادامه سفر رودخانه ای مان را …این بار به سمت شهر” بلو”
آشپز ماهر و خوش سلیقه در قایق مان …که در این دو روز سفر رودخانه ای کلی غذاهای خوشمزه برامون درست کرد
نا گفته نماند یک شب که به یکی از رستوران های محلی رفته بودیم این خرچنگها ی زنده را برای طبخ آورده بودند … آشپز می گفت آب را به جوش می آوریم و اینها را زنده داخل آب جوش می اندازیم تا بپزد …
فروش انواع ماهی بصورت نیمه آماده
در طی مسیرمان رفع تشنگی میکنیم با آبی گوارا و شیرین در دل نارگیل های سبز،و اگر خوش شانس باشی و نارگیل ات کمی رسیده تر باشد ژله خوشمزه ای را نیز پس از شکستن پوسته آن نوش جان میکنی.
در “شهر موروندوا” بخصوص در کوچه پس کوچه های آن مردم از” بوس بوس” گاهی به عنوان وسیله ای برای حمل و نقل استفاده می کردند.
در طی مسیر مان سرکی می کشیدیم به مغازه های صنایع دستی .بسیار اهل چانه زدن هستند. یک جنس را گاهی می توانی به قیمت یک پنجم قیمت اولیه خرید کنی.
ماهیهای ماداگاسکار چه بصورت کباب شده و چه سرخ شده بسیار خوشمزه هستند و اکثرا به عنوان ناهار یا شام انتخاب می کردم …
پس از صرف ناهار هر کس به گوشه ای رفت … یکی رفت به بازار صنایع دستی برای خرید، دیگری رفت برای قدم زدن در شهر، و آن یکی رفت به کافه ای در آن نزدیکی برای نوشیدن چای …
من هم نشستن در کنارساحل را انتخاب کردم …. ساحلی آرام و زیبا
ساحل زیبایی دارد” شهر مورانداوا”
بشرطی که پشت به سیاهی فقر کنی و نگاهت فقط به عظمت و زیبایی اقیانوس و آسمان آبی رنگ باشد.غروب دل انگیزی دارد این ساحل اقیانوس … می ارزد که ساعتی را در کنار ساحل روی ماسه های نرم بنشینی و نظاره کنی زیبائی اش را …و تحسین کنی خالق آن را
نشستیم روی ماسه ها با آرامش کامل … و ثبت می کردیم با دوربین هایمان لحظات این غروب دل انگیز را ….
و این بود پایان این غروب زیبا ….
و سفر امروز ما هم با غروب خورشید به پایان رسید… باید می رفتیم برای تماشای قسمت دیگری از ماداگاسکار پر رمز و راز
صبح زود آماده حرکت می شویم …گویا مسیری طولانی را پیش رو داریم …از شهر” مورانداوا” خداحافظی می کنیم و راهی می شویم ….
ناهارمان را در یک رستوران بین راهی صرف می کنیم و ادامه مسیر می دهیم … تماشای مردم و طبیعت زیبا سرگرم مان می کند و باعث می شود خستگی راه را حس نکنیم …
زمین های کشاورزی …که اکثرا کشت برنج بود
کلبه های بنا شده در دل طبیعت فوق العاده بودند … کاش میشد لااقل چند روزی را مهمانشان می شدم
گاه مسیر عبورمان از میان یک روستا کوچک بود …
نزدیک های غروب بود که در کنار یک روستا کوچک توقف کردیم … روستایی که رودخانه ای در کنار آن جاری بود و زنان و مردان و حتی کودکانی که سخت سرگرم کار بودند …نزدیک تر رفتیم تا ببینیم چه هست حاصل این سعی و تلاش.
استخراج طلا از سنگ معدن هایی با عیار کم… بزرگ و کوچک مشغول بودند … سنگ ها را با ساده ترین ابزار خُرد می کردند و آنقدر بر سر سنگ ها می کوبیدند تا به شکل پودر در آیند.
و بعد چندین بار پودر سنگ ها را با آب رودخانه می شویند و صاف می کنند …
تا بالاخره گردی از طلای کم عیار در ته ظرفشان دیده شود…و خستگی چندین ساعت کار سخت را از تنشان بدر کند
ایستاده بود در کناری و نگاهم میکرد… دعوتم را برای گرفتن یک عکس یادگاری رد کرد و ترجیح داد به تنهایی در صفحه دوربینم قرار گیرد
ادامه دادیم راهمان را…… در حالیکه لبریز از انرژی شده بودیم از این دیدار…..
واین بود پایان یک روز دیگر از سفرمان …
صبحی دیگر و روز دیگری از سفرمان آغاز می شود …این بار مقصد شهر “آنتسیرابه”است.شهری شلوغ و پر هیاهو ….به هر جای شهر که سرک می کشی اطرافت مملو از دست فروشانی می شود که صنایع دستی خود را برای فروش عرضه می دارند
… بساط فروش سنگ های تزئینی هم که گرم است، چرا که شهر آنتسیرابه بزرگترین مرکز خرید و فروش سنگ در ماداگاسکار است.
می رویم به دیدن یکی از مراکز فروش سنگ ….گران است ولی آنقدر زیبا هستند که ارزش دیدن را داشته باشند …
این یکی که دلبری میکرد در میان سنگ ها …
و این یکی که خیلی به دلم نشست …اما واقعا گران بود
سر زدن به کلیسا جامع شهر نیز قسمت دیگری از برنامه امروزمان بود …ولی متاسفانه کلیسا تعطیل بود و امکان بازدید از داخل آن برایمان میسر نشد …
و این هم محل اقامت مان …مثل همیشه زیبا و دلنشین …
آن شب به گشت و گذار در شهر و دور همی گذشت …
صبح زود راهی شدیم به سوی دیگری از این جزیره زیبا …. روستای” آنداسیبه” و پارک ملی “مانتادیا” که یکی از بهترین های ماداگاسکار هستند از نظر گیاه و جانوران خاصش … راهی بسیار طولانی را تا رسیدن به مقصد در پیش رو داشتیم …
کنار پنجره نشسته بودم و سرم را چسبانده بودم به شیشه و محو زیبایی های اطراف بودم …هیچ صدایی را نمی شنیدم جز صدای ضربان قلبم …
زیبایی مسیر آنچنان ما را مدهوش خود کرده بود که متوجه گذشت زمان نشدیم … روستاهای بنا شده در کنار کوه و دره واقعا بی نظیر بودند
گاه گاهی هم کارخانه های آجر پزی را در مسیرمان می دیدیم …کارخانه هایی بسیار ابتدایی که تمام کارهای آن بوسیله دست انجام می شد و کلیه مراحل تهیه به ساده ترین و ابتدایی ترین شکل ممکن انجام می گرفت
از دور دیدیم این رنگ ها را روی چند تپه …. رفتیم نزدیک تر تا بهتر ببینیم آنها …
عده ای در حال شست و شو لباس ها بودند در رودخانه…..
و این تپه ها می شود مکانی برای خشک کردن لباس های شسته شده …
نزدیک غروب رسیدیم به محل اقامت مان ….لوجی بی نظیر و زیبا در بالای تپه ای سرسبز … …گویی قطعه ای از بهشت بود بر روی زمین …..
آفرین و هزاران آفرین بر برنامه ریز سفرمان …”استاد حسین عبداللهی” که همیشه بهترین است بخصوص در مورد مکان های اقامت مان ….
این هم قسمتی از لوج فوق العاده زیبای محل اقامت مان … هر کدام از این کلبه مربوط به دو نفر بود و البته گاه سه نفر …
این هم کلبه من بود به همراه دوست خوبم ساناز …جایی در بالای تپه بود که در اوایل صبح در میان مه غلیظ گم می شد …
بعد از تحویل گرفتن اتاق هایمان قرار شد بعد از استراحتی کوتاه ساعت ۸ شب برویم برای جنگل پیمایی شبانه …..
راستی یادم رفت بهتون بگم که در طول مسیرمون در کنار جاده بازار فروش میوه های استوایی گرم بود…توقفی کوتاه کردیم و خرید کردیم از انواع مختلف آن
اینها گوجه فرنگی جنگلی بودند …بسیار ترش ..
و این هم ازگیل و آناناس و …. هر دسته از این ازگیل ها که آویزان شده به پول ایران میشد ۵۰۰ تومن … یک عدد آناناس شد ۱۰۰۰ تومن ….
این هم “جک فروت” که خرید یکی از همسفران بود ولی متاسفانه نارس بود و نشد مزه اش کنیم.
جالبه بدونیم که بیشترین حوداث میوه ای مربوط به میوه “جک فروت” است بعلت سقوط ناگهانی آن بر روی سر افراد.
خوب بگذریم ……
ساعت ۸ همه همسفران در جلوی رستوران لوج با چراغ قوه هاشون آماده بودند….سوار ماشین ها شدیم و پس از حدود ۴۰ دقیقه ماشین سواری رسیدیم به ورودی جنگل… می خواستیم برویم و ببینیم جانوران شب گرد جنگل را …
جنگل پیمایی آنهم در شب واقعا هیجان انگیزه ..بخصوص اینکه ناگهان جناب عنکبوت در سر راهت سبز بشود ..
روی برگی نشسته بود….از زیبایی چیزی کم نداشت …
شبیه قورباغه های ماداگاسکار را در هیچ جای دیگر نمی توانی ببینی …
پیدا کردن این آفتاب پرست کوچک در روی برگی از یک درخت در شبی تاریک در میان جنگل شانس بزرگی بود .
یافتن یک لمور شب گرد در آن تاریکی آنهم در جنگلی انبوه واقعا شانس می خواهد … لمورهای شب گرد را از روی برق چشمانشان می توانی پیدا کنی … آنقدر زرنگ هستند که تا نور چراغ قوه ات را می بینند خود را در لابلای شاخه ها پنهان میکنند و تو می مانی انگشت به دهان که کجا رفت آن زیبای بازیگوش …
پس از ساعتی گشت در جنگل، نیمه شب برگشتیم به لوج هایمان در حالیکه سرمست بودیم از لذت و هیجان … و این بود پایانی بر روزی دیگر از سفر بی نظیرمان …
صبح گاهان بر می خیزیم در حالی که کلبه کوچک مان در مه محصور شده است ..
صبحانه را می خوریم و رهسپار منطقه جنگلی حفاظت شده می شویم … تا ببینم عجایب جانوری و گیاهی این جزبره اسرار امیز را ….
لمورها، این موجودات دوست داشتنی مانند انسان ها و میمون ها از نخستین ها هستند …. دست و پای کشیده و دراز و دمی بلند دارند…
تنها ۱۰۰ گونه لمور در جهان وجود دارد که آنهم فقط در ماداگاسکار زندگی می کنند و تعداد اندکی هم در جزیره کومورو.
بزرگترین آنها” لمور ایندری” می باشد بطول تقریبا ۶۰ سانتی متر و کوچکترین آنها” لمور موشی “است بطول ۱۵ سانتی متر …
تماشای لمورها یکی از جذابیت های این جزیره زیبا است … بخصوص وقتی که از سر و شانه ات بالا می روند ، برای اینکه تکه موزی را از دستت بگیرند …
طول عمر لمورها معمولا ۱۸ سال است …وقتی یک لمور بدنیا می آید تا زمانی که بتواند روی پاهای خود بایستد توسط مادرش حمل می شود .
لمورها معمولا گیاه خوار هستند و گاه از حشرات نیز تغذیه می کنند…
این یکی “لمور ایندری “است …که از بزرگترین لمورها می باشد …
و این هم” لمور قهوه ای” دنیایی دارند برای خود این لمورهای دوست داشتنی …
اوج لذت و هیجان را حس کردم وقتی ناگهان یکی از آنها پرید روی شانه ام تا تکه موزی را از دستانم بگیرد …
این یکی دیگر خیلی با من صمیمی شده بود …روی شانه ام لم داده و دستم را محکم گرفته بود و مشغول خوردن بود..
این هم یک آفتاب پرست کوچک که در لابلای شاخه های درخت جا خوش کرده بود. دستی بطرفش دراز کردیم دعوت مان را اجابت کرد و دقایقی مهمان دست هایمان شد .
این آفتاب پرست هم که آنقدر هم رنگ محیط اطرافش بود که بسختی لابلای شاخه ها پیدایش کردیم …
بعضی از درختان جنگل بسیار زیبا بودند …
صدای قار و قور شکم هایمان خبر از این میداد که وقت خوردن ناهار است …
با جنگل زیبا خداحافظی می کردیم …. قرار شد شب هنگام برای تماشای جنگل بیائیم …هر چه باشد جنگل پیمایی آنهم در شب صفای دیگری دارد…
رفتیم به رستوران زیبایی که همان نزدیکی ها در فاصله چند کیلومتری جنگل بود…
سالاد فصل به همراه ماهی کبابی بود انتخاب امروزم ….
نزدیکی های رستوران دیدمشون …گفتن….”فتو”…. “فتو”
گفتم باشه … فقط به شرطی که خودم هم تو عکس باشم … لبخندی زدن و منهم رفتم کنارشان نشستم برای یک عکس یادگاری….
بعد از ظهر قرار شد برویم به روستاگردی ….این بار روستای” آنداسیبه “. رفتیم بسوی روستای “آنداسیبه”
آمدند کودکان به استقبال مون …این خاصیت کودکان مالاگاسی است …تا غریبه ای را ببیند به سویش می آیند
این یکی سرک کشیده بود ببیند بیرون خانه چه خبر است ….
یکی عصبانی و ناراحت تند تند قدم برمیداشت و دیگری به دنبالش، به گمانم می خواست مانع رفتن او شود …
و این یکی ….با موهای تزئین کرده اش در میان روستا دلبری می کرد…
در جلوی درب خانه شان بساطی برپا کرده بود و مشغول کاسبی بود … چقدر زود بزرگ می شوند این جا کودکان …
رفتیم تا سری به مدرسه شان بزنیم …به گرمی آمدن به استقبال مون
یهوئی آمدن جلو و تقاضای عکس کردند ….خوب منم از خدا خواستم و سریع گرفتم سلفی را ….
خیلی زودتر از آنکه فکر کنی با تو دوست می شوند این بچه های مهربون
این هم سوپرمارکت روستا …
این هم قصابی روستا و فروشنده با پیش بند قرمزی که بسته بود …
مغازه خرازی و جاروهائی که بیرون مغازه برای فروش گذاشته بود…
تعدادی از خانه ها دو طبقه بودند … طبقه پایین مغازه بود و محلی برای کسب و کار و طبقه بالا محل زندگی افراد خانواده
و تعداد دیگری از خانه ها اینگونه بودند …
بالاتر از سطح زمین قرار داشتند، برای حفاظت از سیل و باران های شدید و ساخته شده از چوب بودند …
تنها کلیسا روستا
این هم یک قصابی دیگه در روستا … و
ترازوهایی که هنوز در این جا تاریخ مصرف دارد …
اینجا خبری از دنیای دیجیتال نیست .
بزرگترین و همین طور شیک ترین مغازه ای که در روستا دیدم …
هوا رو به تاریکی میرفت. برگشتیم به لوج هایمان و حرکت کردیم برای یک جنگل پیمایی شبانه دیگر … هنوز دقایقی از ورودمان به جنگل نگذشته بود که برخورد قطرات باران را بر روی صورت هایمان حس کردیم و چه حس ناب و زیبایی بود این حس ….
در میان جنگلی انبوه باشی و باران هم ببارد … نمی دانم تاکنون تجربه کرده اید این حس را یا نه ….
این هم درخت حاجت … درخت آرزو ..
درختی که می گویند بدون نام است و فقط همین یک درخت از این نوع در کل جهان وجود دارد. مردم برای برآورده شدن حاجات خود به ان رو می آورند و پارچه یا نخی را به آن می بندند.
صدای شر شر باران همه را به وجد آورده بود… در گوشه ای از جنگل ایستاده بودیم و گوش می دادیم به نوای باران گشت و گذارمان در آن شب بارانی در جنگل بیشتر به شعر و شعر خوانی گذشت .
و این بود پایان شبی دیگر از سفر زیبامون …
صبح گاهان خیلی زود بیدار شدیم …باید حرکت می کردیم و می رفتیم بسوی آنتاناناریو یا همان تانا … کم کم داشتیم به لحظات پایانی سفر نزدیک می شدیم …
ظهر بود که رسیدیم به شهر تانا … ناهارمان را در رستورانی در همان نزدیکی خوردیم و بعد رفتیم بسوی بازار صنایع دستی …..
صنایع دستی در ماداگاسکار واقعا ارزان بودند … دلت میخواد فقط خرید کنی. بخصوص اینکه خیلی خیلی هم اهل چانه زدن هستند و با روئی باز و لبی خندان شما را دعوت به خرید می کنند…
چند درخت بائوباب و تعدادی صنایع دستی که از شاخ زِبو درست شده بود خریدهای من بود به عنوان یادگاری از این سرزمین دوست داشتنی ….
شب هنگام بود که بازگشتیم به هتل محل اقامت مان … بسیار گرسنه بودیم و سریع رفتیم به رستورانی در همان نزدیکی … و شام آخرم را به یاد زِبو های زحمت کش ماداگاسکار استیک زِبو انتخاب نمودم … با اینکه علاقه ای به خوردن گوشت ندارم و بندرت مصرف میکنم اما آن شب نمی دانم چرا استیک زِبو انتخاب کردم ….
صبح پس از خوردن صبحانه حرکت کردیم به سمت فرودگاه …آخرین عکس یادگاری را در محوطه فرودگاه با دوستان گرفتیم و راهی شدیم و این بار مقصد ما استانبول و بعد از توقفی کوتاه ایران عزیزمان بود …
سفرنامه ماداگاسکار به پایان رسید …مدت سفر ۱۵ روز بود …هزینه سفر ۱۵۸۰ دلار بعلاوه بلیط- قیمت بلیط ۳۲۰۰۰۰۰ تومان- کلیه اقامت ها در هتل های چهارستاره و یا لوج های فوق العاده زیبا در حد چهار ستاره بودند .
امیدواریم از مطالعه این مطلب در سایت سفرنامه لذت برده باشید و نظر خود را در خصوص این مطلب بیان فرمایید.
باتشکر
برگرفته از سایت : لست سکند