سفر به تونس – حومه تونس – قسمت دوم: سیدی بو سعید
هنوز اطراف تونس یه جای خوشگل دیگه باقی مونده بود. مثل دفعه قبل، صبح پس از خوردن صبحونه تا خرخره، زدیم بیرون. تقریبا همون مسیر قبلی. هدف دهکده “سیدی بو سعید” (Sidi Bou Said) بعد از کارتاژ بود. نام عتیقه ای داشت. با نگاهی به دوست عزیزم “ویکیپدیا” علت نامگذاری این دهکده رو پیدا کردم. اینجا رو به افتخار یه عالم دینی به نام “ابوسعید بن خلف بن یحیی التمیمی آل باجی” (نفسم بند اومد)، سیدی بوسعید نامگذاری کردند. قدیما بهش می گفتند “جبل المنار”. به نظرم دومی نام قشنگ تریه.
نمونه ای از درهای خانه های شهرک سیدی بو سعید
حالا بماند. هیچ پیش فرضی از جایی که می خواستیم بریم نداشتم. فقط می دونستم به دهکده سفید و آبی مشهوره. حتی عکسی رو هم ازش توی اینترنت سرچ نکردم. می خواستم همه چیز جدید باشه. سوار همون ترن کارتاژ شدیم. سه چهار تا ایستگاه بعد از ایستگاه کارتاژ پیاده شدیم. بذارید یه واقعیتی رو اعتراف کنم: یادم نمیاد کدوم ایستگاه پیاده شدیم! فکر کنم ایستگاه “سیدی” خراب بود و ما مجبور شدیم یه ایستگاه جلوتر پیاده شیم و بقیه اش رو با یه اتوبوس داغون بریم. به همسفر هم زنگ زدم و در این مورد ازش پرسیدم. اون هم از من گیج تر!
حالا شما چی کار داری چطوری، ما بالاخره رسیدیم به میدون ورودی روستا یا شهرک. یه فضای باز، یه میدون سفید درختکاری شده و یه مناره سفید و آبی وسط اون. با اینکه هوا نیمه ابری بود ولی باز هم نور شدید چشم رو می زد. سمت چپ به سمت بخش مدرن شهرک می رفت و راست و رو به رو به سمت بافت سنتی. قسمت رو به رو یه کم شلوغ تر بود پس پیچیدیم سمت راست.
میدون ورودی شهرک
تا چشم کار می کرد خونه های یک یا دو طبقه سنتی سفید بود و در و پنجره های آبی. همه مثل هم. خیلی جاها هم توی حیاط گلکاری کرده بودن و گلهای خوشگل قرمز و آبی از دیوارها آویزون شده بودند. نیازی به “استاد” نبود. اینجا فقط باید گم و گور می شدی. بیشتر کوچه و خیابونها سنگفرش بودند. توی چند تا خیابون اول ماشین دیده می شد ولی یه کم جلوتر دیگه خبری از وسیله نقلیه موتوری نبود.
شهرک روی یه تپه مشرف به دریا ساخته شده. اولش دریا معلوم نبود ولی وقتی به جاهای توریستی تر شهرک رسیدیم دریا رو هم می شد دید. بعضی خیابونها پر بودند از دستفروش هایی که سوغاتی های تونسی ساخت چین رو می فروختند! بعضی از ساختمونها گنبدهای کوچیک آبی داشتند. درست مثل اون ساختمونهایی که توی جزیره های یونان دیده میشه. البته من یونان نرفتم ولی عکس هاش رو که دیدم! کلا این مدل ترکیب رنگ سفید و آبی توی بیشتر شهرهای ساحلی دریای مدیترانه که به وسیله یونانی ها یا رومی ها بنیانگذاری شده اند دیده میشه. الجزایر هم همچین جایی داشت البته نه به این مرتبی. بدین وسیله عکس بارونتون می کنم!
از اینا خیلی خوشم اومد حیف که خیلی گرون بودند.
غرفه های سوغاتی فروشی کنار خیابون
در ورودی بهشت!
همسفر کلا زود حوصله اش سر می رفت. از هم جدا شدیم و اون رفت دنبال خرید سوغاتی. من هم راه رو ادامه دادم تا جایی که رسیدم نزدیک یه پرتگاه. توریست های خیلی کمی اونجا بودند و صدای باد و موجهایی که به صخره ها برخورد می کردند شنیده می شد. این وسط بعضی وقتها سر و صدای یه سری کارگر ساختمونی که داشتند میل گرد می بریدند، آرامش منطقه رو به هم میزد. اقامتگاه سفیر فندلاند هم توی یه ساختمون لب همین پرتگاه بود. عمرا توی مملکت یخ زده اش همچین جای رویایی گرمی پیدا می کرد.
نام این خیابون رو اگه به پارسی بخونیم خیلی باحال میشه!
یکی از نمادهای توسعه نیافتگی تونس که خیلی باعث آزار میشه: نبود گشت ارشاد
شهردار تونس یه ذره عقل نداره. نمی فهمه که باید اینجا رو کوبید و جاش یه برج ۲۰ طبقه شیک ساخت تا هم کشور مدرن بشه و هم قیمت ملک ترقی کنه. جای شهردار یزد و شیراز اینجا خالیه.
به پایین پرتگاه یه مسیر خاکی پهن وجود داشت. دیگه کسی پایین نمی رفت ولی من کنجکاو بودم ببینم کجا میره. مسیر خاکی کم کم داشت سنگلاخی می شد. می تونستم از اون پایین خونه های لب پرتگاه رو ببینم. انتهای جاده یه پیچ تند بود که به یه جاده آسفالت متصل می شد. سر پیچ، ورودی یه پایگاه نظامی بود. یه آدم غریبه دوربین به دست بهترین گزینه برای گیر دادنه. نگهبانهای بیکار مسلح دم در به من گیر دادند. خودم رو زدم به گاگولی و گفتم دارم میرم لب دریا عکس بگیرم. یه کم کج و کوله نگاهم کردن و گفتن برو.
نمایی از لبه پرتگاه
خانه های لب پرتگاه
جاده سرپایینی تندی داشت. داشتم به دریا نزدیک می شدم. از اون بالا می شد موج شکن و قایقهای تفریحی ای که اونجا لنگر انداختند رو دید. دیدم راه خیلی زیاده و من هم تنهام. بی خیال شدم و برگشتم. دوباره نگهبانها چپ چپ نگاهم کردند! ترسیدم جذابیت های مردونه ام این بار باعث دردسر بشه. زود ازشون دور شدم!…
موج شکن و بندرگاه کشتی های تفریحی
یه ساعت بعد به میدون اصلی رسیدم. با همسفر اینجا قرار داشتم ولی اونجا نبود. یه نیم ساعتی منتظرش موندم. خبری ازش نشد. نگران شدم. گفتم شاید برگشته تونس. دوباره برگشتم توی شهرک و تا بازار محلی ها رفتم. اونجا نبود. دوباره برگشتم میدون. نیم ساعت دیگه منتظرش موندم. داشتم ناامید می شدم که دیدم از سمت قسمت جدید شهر اومد تو میدون. یه کمی از دستش شاکی شده بودم ولی به روی خودم نیاوردم. گفت که انقدر محو خرید کردن شده بود که یادش رفته ساعت چنده!
به سمت همون قسمت مدرن راه افتادیم چون اتوبوسی که ما رو به ایستگاه قطار می برد همون جا بود. کلی کافی شاپ توی این قسمت بود و دختر و پسرهای زیادی حالا چه گروهی و چه زوج زوج اونجا نشسته بودند. یه جورایی انگار کارتاژ و سیدی بوسعید “لواسون” و “فشم” تونس هستند. دختر و پسرهایی که توی این منطقه ها دیده می شدند با آدمهای معمولی توی شهر خیلی از نظر ظاهر تفاوت داشتند.
انقدر راه رفته بودم که کف پاهام ضربان داشت. همونجا روی زمین ولو شدیم تا اتوبوس قراضه بیاد و ما رو برسونه به ایستگاه قطار. دوباره همون قطار سبز و پسربچه های لای در …