همهی اون اتفاقات افتاد که من برسم به این نقطه که فلورین دستم رو بگیره و با هم بریم به یکی از بینظیرترین تجربههای زندگیم: زندگی با یکی از بدویترین قبایل نپال، قبلیهی تاروها.
اونجور که فلورین برام گفت قبیلهی تاروها از نژادهای قدیمی نپالن که نه مثل مردم شرق نپال برای کار در کشورهای پیشرفتهتر مهاجرت میکنن و نه با قبایل دیگه وصلت کردن و نه اینکه تحت تاثیر فرهنگ هندی قرار گرفتن در نتیجه اصیل و درجه یک از جمله قبیلههای قدیمی نپال باقی موندن.
اونا زبون خودشون رو دارن و رسم و رسوماتشون سوای قالب مردم نپاله. فلورین برام تعریف کرد که اونا تو خونههاشون نقش و نگارهایی رو برای دور نگه داشتن ارواح خبیث نقاشی میکنن و اغلبشون یه پرچم سرخ با داس و چکش به نشونهی حمایت از حزب کمونیست یه جایی آویزون کردن.
فلورین هم داستان عجیبی داشت اون تو فرانسه به دانشگاه میره و زبون نپالی یاد میگیره و بعد چنان شیفتهی این زبون میشه که ده سال پیش به اینجا میاد و تحصیلاتش رو ادامه میده و همینجا برای کار و زندگی میمونه و الان تو کاتماندو مدیر یه مرکز خیریه برای کمک به افراد محرومه. از این بهتر نمیشد، یه دختر بانمک فرانسوی که خیلی باهوش بود و نپال رو مثل کف دست میشناخت باهام همسفر شده بود.
من که ایدهای نداشتم که کجا داریم میریم ولی فلورین اسم چندتا روستا رو میدونست. بعد از کمی پیادهروی فلورین بهم گفت به نظرم بهتره دوچرخه کرایه کنیم. اینجوری مسیر سه ساعته برامون میشه یه ساعت.هم فانه هم تماشا. گفتم فلورین جون تو این فضای روستایی مگه دوچرخهی کرایهای پیدا میشه آخه قربونت؟ گفت آره بابا من از قبل پرسیدم، میدونم که یه جا هست! به خودم گفتم الله اکبر. واقعن این اروپاییا چقد زبل و باهوشن. چرا همه چی رو این میدونه؟
اینجوری شد که نفری یه دوچرخهی لحاف دوزی صاحب شدیم و واسه اولین بار با کولهی سنگین و بزرگم تو جادههای خاکی روندم. خب راستش رو بخوای این دوچرخه تو بهترین حالت خودش نبود و یکمی اذیتم کرد ولی با کرایهی روزی یه دلار از سرمون هم زیاد بود. حالا که بهش فکر میکنم میبینم ما هم دمار از چرخای این دوچرخههای بیچاره درآوردیم بسکه رو جادههای سنگلاخی بالا و پایین رفتیم.
خوبی این دوچرخه سواری این بود که با مردم محلی و بچههای مدرسهای بلند بلند ناماسته گویان خوش و بش میکردیم و هراز چندگاهی به خونهی مردم کنار جاده دعوت میشدیم که تو اون گرما یه لیوان آب خنک بخوریم. بدیش هم هوای گرم داغ و قد کوتاهم بود که به زور باید خم میشدم تا پام به رکاب دوچرخه برسه. کمردرد ریزی گرفتم ولی انقد برای رسیدن به قبیلهی تاروها هیجان زده بودم که خیلی متوجهش نشدم.
سیستم اقامت تو این قسمت از نپال و خیلی از کشورهای آسیای جنوب شرقی اینطوریه که بعضی از محلیا یه اتاق از خونهشون رو آماده کردن برای اجاره دادن به غریبهها. خارجیا بهش میگن هوم استی.(Home Stay). اونجور که من متوجه شدم کرایهی این اتاقها در بین این قبیلهها خیلی پایینتر از هتل و هاستل و اینجور جاهاست.
مثلن کرایهی جایی که ما موندیم هرشب حدود پونصد روپیه یا پنج دلار بود. شما مقایسه کن این کرایه رو با چیزی که تو شب اول اقامتم تو بردیا پرداختم. البته پول غذایی که برات آماده میکنن رو جدا میگیرن ولی این جنس تجربه چیزیه که حتمن دلت میخواد امتحانش کنی.
خود مردم قبیلهی تارو میگن که ما مردمان جنگلیم! همین که کنار جنگلهای وحشی زندگی میکنن فکر کنم حرفشون رو تایید کنه. منبع درآمد این مردم از زمینهای کشاورزی برنج و گندم و ذرته. از جنگل میوههای وحشی و گیاهان دارویی میچینن یا الیافی تهیه میکنن که تو خونه سازی ازشون استفاده میشه.
این مردم با حیوونا هم ارتباط خوبی دارن یا دامداری میکنن و گاو و بز دارن یا به شکار تو جنگل میرن و گوزن و خرگوش رو سر سفرهشون میارن. میدونین که منظورم چیه؟
اما زندگی این مردم هرروزش همراه با ریسک و خطره! اونا دارن کنار یکی از خطرناکترین جنگلهای دنیا زندگی میکنن. وقتی میگم خطرناک به خاطر حضور حیوانات وحشی و عظیمیه که گه گاه به محل زندگی تاروها هم سر میزنن. حیواناتی مثل ببر، فیل وحشی، کرگدن یا حتی دلفین! تو یه رودخونه نزدیک همین قبیله.
سودیپ، پسری که راهنما و صاحب هوم استی ما بود برامون تعریف کرد که همین دوهفته قبل از اقامت ما یه فیل وحشی به ده حمله میکنه و یه پسر چهارده ساله رو که از مدرسه میاد میکشه. درواقع به قصد کشت که نیومده بوده. گرسنه بوده و یهو پسربچه جلوی روش ظاهر میشه و اونم رم میکنه و فوقع ماوقع!
هرچی بیشتر بین مردم میچرخیدم بیشتر متوجه میشدم که فرهنگ منحصر به فردی دارن. وقتش بود که خودم فردا به جنگل برم و تموم این چیزایی که از حیوانات وحشی شنیده بودم رو از نزدیک لمس کنم. تو فکر میکنی چه چیزی در انتظارم بود؟ تو قسمت بعد میگم که آیا بالاخره تونستم ببر نپالی رو ببینم یا نه.