برای دیدن شهر تبتیها خیلی ذوق داشتم و تو نگاه اول هم با فضای غیرتوریستی و متفاوت شهر خیلی حال کردم اما به نظر میاومد بارون قصد قطع شدن نداشت. همیشه از خیس شدن و سرمای بعدش بدم میاومده و ته دلم فکر کردم نکنه اشتباه کردیم مانالی رو ول کردیم اومدیم اینجا! شنیده بودیم طرف دارامسالا صبح تا شب بارون میاد اما فکر کردیم اوکیه یه جوری کنار میایم باهاش.
بعد یهو به خودم اومدم و گفتم پس چالش کنار اومدن با سختیها تو سفر چی میشه؟ قطعاً آدمای شهر به خاطر بارون چند ماه سال رو تعطیل نمیکنن بشینن تو خونه. منم یکی از اونا!
صبح روز اول که صبحانه خوردیم و از کافه دراومدیم یه مشمای سرهمی خریدم و بعد به خودم گفتم دیگه مهم نیست چقدر خیس بشی! و واقعاً دیگه مهم نبود. اینو گفتم که بگم شمام از هوای بارونی هند نترسید و یادتون باشه که خیلی وقتام آدما زیادی دربارهی بارون جو میدن. حالا بیاید بریم سر اصل مطلب!
تبتیها اینجا چیکار میکنن؟
خب قضیه از این قراره که از قرن هفدهم تا سال ۱۹۵۹ دالای لاماها رهبرای مذهبی تبت بودن و همه جوره ادارهی تبت رو هم به عهده داشتن. لهاسا، پایتخت تبت، از سال ۱۹۵۱ و طبق یه قراردادی میره تحت کنترل جمهوری خلق چین. با اینکه تبتیها همیشه معتقد بودن کشورشون یه کشور مستقله و از این کنترل ناراحت بودن دالایلامای چهاردهم به عنوان رهبر مذهبی اونا خیلی سعی میکنه قضیه با صلح و صفا تموم شه. حتی یه بار میره چین با رئیسجمهور چین حرف بزنه اما چین پاش رو تو یه کفش کرده بوده که تبت تو خاک چینه و خاک چین نباید تیکهتیکه بشه! بالاخره سال ۱۹۵۹ تو لهاسا شورش میشه و تبتیها طی یه جنگ نابرابر از ارتش آزادیخواه خلق شکست میخورن! دالایلاما چیکار میکنه؟ تبعید/پناهنده میشه به هند و دارامسالا. البته چند سال قبلتر دالایلاما تو سفری که به مناسبت تولد بودا به هند داشته با جواهر نعل نهرو نخست وزیر هند ملاقات میکنه و دربارهی این شرایط رو به وخامت تبت صحبت میکنه و ازش میپرسه که میتونه پناهندگی سیاسی بگیره یا نه. نهرو هم یه جورایی بهش میگه داداش شرمنده و بهش یادآوری میکنه که قبول کردن این درخواست یه جورایی خلاف صلحطلبیه و هند با چین یه قرارداد بیطرفی امضا کرده. با این حال وقتی سال ۱۹۵۹ دالایلاما به هند فرار میکنه هند درهاش رو به روی دالایلاما و چندین هزار تبتی باز میکنه.
مهاجرت تبتیها از کشورشون سه مرحله داشته:
موج اول از سال ۱۹۵۹ تا ۱۹۶۰ بود که حدود ۸۰۰۰۰ نفر از کشور خارج شدن که به عنوان مهاجرت دستهجمعی شناخته میشه. بیشتر این جمعیت به هند رفتن.
موج دوم تو دهه ۸۰ بوده که بعد از باز کردن درهای تبت توسط چین به روی تجارت و توریسم سختگیریهای سیاسی بالا میگیره و باعث میشه تعداد زیادی از تبتیها از کشورشون خارج بشن.
موج سوم هم از دههی ۹۰ تا همین امروز در جریانه اما با تعداد خیلی کمتر. این روزا بیشتر این موارد، خانوادههایی هستن که بچههاشون رو برای تحصیل و بزرگ شدن تو فرهنگ تبتی میفرستن هند. آخه ترویج فرهنگ تبتی یه جورایی تو تبت ممنوعه! اونایی که این روزا میرن هند خیلی با استقبال تبتیهای قدیمی روبرو نمیشن چون تو فرهنگ چینی بزرگ شدن و یه جورایی چینیزده محسوب میشن.
پناهندههای تبتی برای رسیدن به هند حدود یه ماه توی راه بودن و با پای پیاده از وسط کوههای هیمالیا رد شدن. بیشترشون هم وقتی این مسیر رو طی کردن بچه بودن. آخ از این پناهندگی و سختیهایی که مردم میکشن.
وقتی تبتیها میان هند دالایلاما ترتیبی میده که مدرسههای تبتی تاسیس بشه و چند سال بعد کالج و دانشگاهی هم برای ترویج زبان و فرهنگ تبتی باز میشه. با وجود تلاش بیوقفهی تبتیها برای حفظ فرهنگشون این روزا جوونا دارن از مناطق تبتینشین میرن چون فرصت شغلی تو شهرای بزرگ بهتره. یه سری هم مثل بقیهی مردم هند مهاجرت میکنن به کشورهای غربی برای بهتر شدن کیفیت زندگی.
خلاصه اینکه بزرگترین ترس تبتیها از بین رفتن فرهنگشونه. با توجه به اینکه تو خود تبت این فرهنگ روزبهروز داره کمرنگ میشه اونایی که تو دارامسالا زندگی میکنن همه تلاش میکنن که نگهش دارن. بیشتر کافهها کتابخونه داره و پره از کتابهایی که بودیسم تبتی یا حرفهای دالایلاما رو آموزش میده. مغازههای فروش محصولات فرهنگی هم تو مکلودگنج زیاده. یه مجموعهی بزرگ هم تو خود شهر دارامسالا هست به اسم مؤسسهی نوربولینگا (Norbulingka) که همه چیز در مورد فرهنگ تبتی رو اونجا پیدا میکنید. از موزه گرفته تا کتابخونه و کافه و گالری.
دالایلاما کلاً آدم صلحطلبیه و برای آزادی تبت هم سعی میکنه از در صلح وارد شه. به طبیعت و محیط زیست هم خیلی اهمیت میده و روی بازیافت تأکید داره. من یه بار خواستم از یه مغازهدار پلاستیک بگیرم تا چترم رو توش بذارم بهم گفت ما اینجا از پلاستیک استفاده نمیکنیم! ایول!
پانچنلامای دزدیده شده
حالا این وسط یه چیز دیگه هم هست! چین پانچن لامای یازدهم رو گرفته ول نمیکنه!
دالایلاما شنیده بودیم اما خدایی پانچنلاما دیگه کیه؟ دومین مقام بلندمرتبه بعد از دالایلاما تو بودیسم تبتی.
بعد از اینکه تو سال ۱۹۸۹ پانچنلامای دهم عمرش رو میده به شما باید تناسخ یازدهم پانچنلاما انتخاب میشد. حکومت تبعیدی تبت از یه طرف و چین هم از طرف دیگه شروع کردن به گشتن، حالا نگرد کی بگرد. دالایلاما بالاخره تو سال ۱۹۹۵ پسری ۶ ساله به اسم گوندو چوکی نیما رو به عنوان پانچنلامای بعدی انتخاب میکنه و سه روز بعد دولت چین این پسر رو میگیره میبره چین و ادعا میکنه که برای حفاظت این پسر از دست جداییطلبهای تبتی این کار رو کرده. این روزا گوندو چوکی نیما ۲۶ سالش شده و از اون موقع تاحالا کسی اون رو ندیده. حکومت تبعیدی تبت ۲۰ ساله که در تلاشه تا گوندو رو پس بگیره و از چین میخواد اطلاعاتی در مورد سلامتی و محل زندگیش در اختیار مردم قرار بده. به گفتهی چین «گوندو حالش خوبه، یه زندگی عادی داره، درس میخونه و دوست نداره کسی مزاحمش شه (مرسی، اَه). خانوادهش هم مشغول کار و تحصیل هستن و کلاً مشکلی نیست.»
چین تو همون سال ۱۹۹۵ یه پسر ۶ سالهی دیگه رو به عنوان پانچنلاما معرفی میکنه به اسم گیالتسن نوربو که بچهی دو عضو حذب کمونیست بوده. از اونجایی که دالایلامای دهم و یازدهم با استفاده از گلدون طلا انتخاب شده بودن چین هم برای انتخاب پانچنلاما اسم چند تا کاندیدای آخر رو میندازه تو گلدون طلا و یکی رو درمیاره. درواقع با این کار میخواسته اعتبار انتخابش رو با استفاده از سنتها بالا ببره. این بچه کودکیش رو تو چین میگذرونه و فرهنگ چینی رو یاد میگیره و بعد به لهاسا منتقل میشه تا آموزشهای بودایی رو یاد بگیره. با این حال بیشتر تبتیها اصلاً اون رو به عنوان پانچنلاما قبول ندارن.
معبد دالایلاما
مهمترین اتفاق شهر قطعاً معبد دالایلاماس. روز اولی که رفتم یه مراسمی اونجا در جریان بود. راهبها و راهبهها تو خود معبد و دورش نشسته بودن و مردم هم دورتادور نشسته بودن. داشتن یه ذکری رو میگفتن! چندتا خانوم و آقا هم یه جورایی خادم اونجا بودن و تو پارچهای بزرگ برای مردم چایشیر میآوردن. دور معبد هم چرخهای دعا بود که صبح تو معبد کوچیک وسط شهر دیده بودمشون. روی این چرخها مانترا (یه جور ذکر بودایی برای مراقبه) نوشته شده و میگن اگه بچرخونیشون انگار داری همهی اون مانتراها رو میخونی.
همیشه که نمیشه دوربین به دست بود تو سفر! یه وقتایی هم آدم واقعاً دلش میخواد آسوده و بیخیال تو فضا غرق شه. منم همین کار رو کردم و چند ساعتی همینطوری نشستم بین مردم و راه رفتم دور معبد. به خودم قول دادم فرداش بیام از مراسم برای شما فیلم بگیرم. فرداش رفتم و هیچ خبری از مراسم نبود!
«خب یکشنبهس طبیعیه حتماً تعطیله فردا میام!»
دوشنبه هم تعطیل بود. تنها اتفاقی که اون روز تو کل معبد در جریان بود همون راهب بودایی بود که خودش تنها وسط سالن نشسته بود و مراقبه میکرد. عکسش رو اول مطلب اون بالا میبینید! دیگه از کسی نپرسیدم جریان چیه و چه روزایی مراسم دارن. قرار نبوده فیلم بگیرم دیگه بابا این همه اصرار چیه!
خیابونگردی
من تو این سفر فهمیدم عاشق شهرای کوچیکم. بعد از یکی دو روز گشتن تو شهر دقیقاً میدونی چی به چیه و یه حس آرامش و امنیت داره. مکلودگنج کلا دوتا خیابون اصلی موازی داره که از وسط خونهها به هم راه دارن. اگه میخواید خرتوپرتهای باحال و خاص مثل دستبند و گردنبند بخرید دو طرف راهی که به معبد میره پره از دکههای کوچیکه که چند ساعت سرگرمتون میکنه. هر چیز دیگهای هم میتونید تو مغازههای شهر پیدا کنید، از لباس و زیورآلات گرفته تا روغنهای طبی تبتی و عود و چای. کافهنشینی هم که قطعاً از واجباته.
اما جا داره هر جا میریم یکم از شهر دور شیم هوامون عوض شه! با یکم پیادهروی به سمت دارامسالا تو یه جادهی سبز پیچدرپیچ سمت چپتون کافه ایلیتراتی رو پیدا میکنید. با اینکه یه بار بیشتر نرفتم اما شد کافهی محبوبم تو مکلودگنج! اینجا پر از قفسههای کتابه و یه بالکن قشنگ هم داره. آدمای باحالی ادارهش میکنن و شبا هم یه وقتایی موسیقی زنده داره.
آرزوی تبتیها اینه که کشورشون آزاد شه تا همه دوباره تو تبت زندگی کنن! رو درودیوار مکلودگنج هم پر از نقاشی و آرتورکه برای رسوندن این پیغام.
کافه گالری Hope هم ارزش دیدن داره. باز هم تو جادهای که به سمت دارامسالا میره اگه حواستون به درودیوار باشه هرازگاهی فلش گالری هوپ رو میبینید. یه سری عکس خوب اونجا برای فروش خیریه هست و اسباب نقاشی هم فراهمه!
در نهایت اگه حوصلهتون از شهر سر رفت و خواستید به ذات طبیعتدوستتون برگردید همچنان مکلودگنج جای خوبیه براتون!
آبشار باگسوناگ و مسیر کوهنوردی تریوند
اگه بخواید اطراف مکلودگنچ رو بچرخید یه آبشار همون نزدیکی هست که مسیرش خیلی قشنگه. حدود یه ساعت پیادهروی داره که چون بارون خیلی شدید بود ما مجبور شدیم وسطش بشینیم تو یه کافه تا هوا آروم شه و بیشتر طول کشید. البته کلاً مسیر راحت و قشنگیه!
از وسط کوه یه راه زدن که پله میخوره میره بالا! حالا بالا چه خبره؟ یه راهی هست سمت راست که میره وسط آبشار و هندیا مثل هموطنای غیور خودمون لخت شدن پریدن تو آب که منظرهی بسیار دلنوازی رو ایجاد کرده. اگه از راه سمت چپ بازم ادامه بدید و پلهها رو برید بالا به کافه شیوا میرسید. اونجا یه جورایی مثل پناهگاه درکهس مثلاً و پاتوق کسایی که میان آبشار محسوب میشه.
راستی یه چیزی رو یادم رفت بگم! این مسیر تا آبشار یکم فضاش مردونهس و اگه دختر تنها باشید احتمالاً زیادی جلب توجه میکنید و از اول تا آخر راه باید پاسخگوی درخواستهای مردم برای سلفی گرفتن باشید. پس اگه دنبال یه جای آروم و خلوت میگردید اینجا گزینهی خوبی نیست!
اگه وقت و حالش رو دارید و اهل برنامههای یکم سنگینتر هستید، مسیر معروف تریوند (Triund) رو بهتون پیشنهاد میکنم. از وسط جنگل رد میشه و منظرهی اون بالا حرف نداره! اون طور که شنیدم ۴-۵ ساعت طول میکشه و راهش هم سخت نیست. راهنما نمیخواد و مسیر مشخصه! فقط باید خودتون رو با تاکسی یا پیاده به روستای دارامکوت برسونید و از اونجا شروع کنید. حتی اگه هوا بارونی باشه هم رفتن این مسیر مشکلی نداره. ما نرفتیم چون اولاً بارون خیلی خیلی شدید بود و دوماً زانوی من بعد از چند روز راه رفتن تو مسیرای شیبدار یاد خاطرات دردناک گذشتهش افتاده بود.
خب اینم از مکلودگنج! برنامهی ادامهی سفر رفتن به چندیگر با اتوبوس و از اونجا هم پرواز به بمبئی بود. البته اگه بخواید شمال هند رو بگردید بهتره رفت و برگشتتون از دهلی باشه. خیلی دلم میخواست بیشتر شمال هند بمونم اما بلیط برگشت از بمبئی بود و باید یه طوری تهش سفر به اونجا میرسید!