رویا – پاریس – خاطره (۲)
این داستان: مردی به نام پاسکال…
گاهی با آدمهایی آشنا می شوی که درک دیدگاهشان به عرض زندگیت اضافه می کند. گاهی تنها یک ساعت همکلام شدن با کسی که خوب می داند، چنان از جا بلندت می کند که حیرت می کنی از نادانی سالهای پیش و عمر تلف شده. گاهی، جایی، یک “انسان” می بینی و توفیق می یابی رسم زندگی را از او بیاموزی… پاسکال چنین انسانی است…
در نتیجه علاقه به ایران و مولانا، دعوتنامه ای به دستمان رسید برای اقامت در منزلش. البته که پاریس برای اقامت شهر گرانی است اما، چیزی که خوشحالمان می کرد فرصت همنشینی با یک پاریسی اهل سفر بود و تجربه دست یافتن به اطلاعاتی که هیچ راهنمایی جز یک شخص بومی به شما نمی دهد و البته در نهایت شانس درک شفاف یک زندگی پاریسی! و نتیجه این همنشینی فراتر از انتظار بود…
پاسکال مجرد، ۵۵ ساله و مدیر یک موسسه رقص است. به سفر علاقه مند است و به فرهنگ شرق، ایران و ایرانی عشق می ورزد. باورتان نمی شود اگر بگویم فرهنگ ما را چقدر عمیق درنوردیده که جایی حتی بهتر از من در مورد یک رفتار خاص ایرانی توضیح می دهد! آپارتمانش یکی از با روح ترین و تمیزترین خانه هائیست که تا به حال دیده ام. تمام خانه بدون یک وجب اتلاف فضا پر از کتاب است و البته که تلویزیون در این مکان جایی ندارد! چون صاحبخانه عاشق مطالعه است و در تمام سفرهایش آنقدر کتاب حمل می کند که گاهی سنگینی کوله بار آزارش می دهد. می گوید وقتی که قرار است پای برنامه های تلویزیون تلف شود را می توان کتاب خواند یا از مصاحبت با دوستان لذت برد. رفتارش با دوستان و همکاران ستودنی است. کافیست یک بار در مورد علایق یا دغدغه هایت صحبت کنی تا سر میز غذا یا هنگام بحث، با آن اطلاعات غافلگیر و خوشحالت کند. افتخار می کنم که چند روز در کنار او زیسته ام و رسم زندگی و جوانمردی آموخته ام. پاسکال شریف ترین و عزیزترین دوست خارجی است که می شناسم و به دوستی اش می بالم.
برسیم به گزارش میهمانی رقص…
“رقصنده با چرخها” عنوان مراسمی است که هر دو ماه یک مرتبه برگزار می شود… که یادآور نام فیلم “رقصنده با گرگها” اثر کوین کاستنر می باشد. نکته جالب اینکه، کلمه چرخها و گرگها در زبان فرانسه شباهت آوایی دارند. ایزابل، دوست و همکار پاسکال مدیر برنامه رقصیست که برای معلولین جسمی – ذهنی برگزار می گردد.
این رقص، از هیچ قاعده و قانونی پیروی نمی کند… تنها با صدای موسیقی، رقصنده ها بدون فکر کردن به حرکات بعدی بدن خودشان را متناسب با آهنگ و هم رقصشان می چرخانند؛ پاسکال دعوتمان کرد که با بچه های گروه برقصیم؛ دوست داشتیم اما، از ترس آسیب زدن به آنها اجتناب کردیم. وقتی برای عکاسی اجازه خواستم، ایزابل تذکر داد که فراموش کرده اند دوربین بیاورند و بدین شکل عکاس افتخاری مراسم شدم.
نمای کلی سالن
اصلا نمی توانم مهربانی این ۳ نفر را شرح دهم. با تمام دل و روحشان می نواختند و از هیچ خلاقیتی فروگذاری نکردند؛ گاهی هم یکی یکی به گروه در حال رقص می پیوستند…
این هم قهرمان قصه – پاسکال که به تنهایی با سیندرلای میهمانی می رقصید… ” الکساندرا “
لنگه کفش باله اش روحم را می خراشید…
الکساندرا حدودا ۳۰ ساله است، تا ۱۸ سالگی مثل بقیه آدمهای سالم، زندگی روزمره را دنبال می کرده، یک لغزش از پله ها… .ضربه جمجمه و فلج… برای رقصیدن به ۲ نفر احتیاج داشت، جز پاسکال که با تمام انرژی، یکه با او می رقصید. خنده های زیبایش نشانگر این داستان است که در لحظه به هیچ چیز دیگر نمی اندیشد و از لحظه لحظه حضورش لذت می برد. هنگامی که برای عکس گرفتن نزدیکشان شدم، پاسکال داشت قصه آمدن من و رضا را برایش تعریف می کرد، اینکه از کجا آمده ایم، شغلمان چیست و چگونه سفر می کنیم… و الکساندرا با اشتیاق این جزئیات را می بلعید.
از شهامت این دختر هرچه بگویم، کم گفته ام. موسسه سلامت ملی هزینه های زندگیش را تامین می کند و به تازگی، کانال Arte یک مستند از زندگی روزمره اش در پاریس و اینکه چطور به تنهایی اموراتش را می گذراند، تهیه کرده است که در ماه آوریل نمایش داده خواهد شد.
چند عکس ببینید:
هیچ آدابی و ترتیبی مجو هرچه می خواهد دل تنگت بگو…
این دخترک آسیایی هم روحیه خوبی داشت و تمام میهمانی را رقصید و رقصید و رقصید…
وقتی از پاسکال پرسیدم چطور می شود بدون آموزش مقدماتی برای پرهیز از آسیب، شریک رقص کسانی شد که جسم یا ذهنشان مشکل دارد؛ پاسخ داد: “گاهی بدن نیاز دارد از قید دانسته هایش خلاصی یابد و به طور غریزی تصمیم بگیرد…”
در ۳ ساعتی که آنجا می چرخیدم و نگاهشان می کردم، متوجه شدم که حق با اوست…
عکس های زیر را ببینید، بدنهایشان حرف می زنند، انگار شعر می گویند یا نمایشنامه بازی می کنند…
در انتهای مراسم، همه روی زمین حلقه زدند و سر صحبت و شوخی باز شد. الکساندرا اولین کسی بود که زبان به تشکر باز کرد؛ می گفت از شما ممنونم! کاری کردید که امشب از خستگی بیهوش شوم. بقیه هم کمابیش همین حس را داشتند. فقط یکی از معلولین جسمی نا امید بود و از شرایط شکایت می کرد و می گفت دوست ندارد دوباره به این مراسم بیاید و اینها بیهوده تلاش می کنند برای اینکه ساعتی شادشان کنند…
ما جزو آخرین نفراتی بودیم که سالن را ترک کردیم و وقتی پا به خیابان گذاشتیم، هنوز ۲ خانواده داشتند بچه ها و ویلچر هایشان را در ماشینها جا می دادند. از دیدن توجه و دل های سراسر مهرشان دلم لرزید. خبری از نگاه سرشار از دلسوزی بیهوده نبود تا دل دردمندشان را بیازارد… فقط عشق بود و عشق بود و عشق… شب تلخ و شیرینی بود. بغضم گرفته بود از تفاوت فاحش فرهنگی. من غرب زده نیستم، جو گیر هم نشده ام… فقط دلم می خواهد در دیاری که زندگی می کنیم آدمهای کم توان جسمی – ذهنی را به دیده تحقیر ننگریم. دلم می خواست به خواسته هاشان توجه می کردیم تا باور کنند معلولیت شاید محدودیت باشد اما هرگز ممنوعیت نیست و می توانند و باید از زندگی لذت ببرند…
این پست باشد پیشکش جوانمردی یک دوست؛ که درک این فضا را برایم امکان پذیر کرد…
باشد برای روح پاک عزیز از دست رفته ام؛ مهربانی که در واپسین ماه های زندگی ۲۷ ساله پر رنج و دردش از ترس بدرفتاری اطرافیان، نتوانستم حتی ببینمش…
باشد برای معصومیت هموطنان کم توان ذهن و معلولین سرزمینم؛ که رنجشان را دم نمی زنند…