تجربه‌ی اولین کریسمس در سفر؛کریسمسی در تابستان!

استرالیا، سواحل شرقی، ده روز مونده به کریسمس!

چیزی به کریسمس نمونده بود و ردپای رنگ قرمز همه‌جا دیده می‌شد. برخلاف تمام تصویرهایی که توی فیلم‌ها از کریسمس و برف و بوران دیده بودم، توی نیم‌کره‌ی جنوبی هیچ خبری از سرمای زمستون نبود و آفتاب گرم و داغ تابستون چهره‌ی متفاوتی به شهر داده بود. برای کم‌رنگ‌ کردن تصویر تابستونی کریسمس فضاهای سرپوشیده‌ای رو توی مراکز خرید برای بازی بچه‌ها درست کرده بودن که پودر سفید یونولیت مانندی رو توی هوا پخش می‌کرد و حس زمستون رو به بچه‌هایی که هیچ تجربه‌ای از برف نداشتن القا می‌کرد. گوشه گوشه‌ی این فضای مصنوعی هم پر بود از درخت‌های کاج تزیین شده‌ وسورتمه‌هایی که زیر برف گرم مصنوعی قایم شده بودن.

گرمای هوا روی حس و حال بابانوئل‌ها هم تاثیر گذاشته بود. با یکم دقت تو چهره‌ی خیس عرق‌کردشون‌ می‌شد حدس زد که چقدر تو اون لباس گرم زمستونی تحت فشارن، هرچند که اون‌ وسط بابانوئل‌هایی هم بودن که بیخیال لباس همیشگی شده بودن و به یک رکابی قرمز و کلاه و ریش همیشگی رضایت داده بودن.

photogrid_1482743619580
توی کوچه خیابون پر از تزیینات خلاقانه‌ی کریسمس بود، اینم یه درخت کریسمس که از لگو درست شده! لباس های آستین کوتاه تن آدم‌ها هم حکایتی از وضع هوا داره!
photogrid_1482743630734
تعطیلات کریسمس و سال نو با خرید فراوون همراهه. توی استرالیا هم مثل خیلی کشورهای دنیا اقایون دل خوشی برای خرید و مغازه گردی ندارن! این تابلو به شوخی داره تبلیغ یک جایی مثل مهد کودک اقایون رو می‌کنه که اگه از دست غرهای شوهراتون موقع خرید خسته شدید، می‌تونید اون‌ها رو با خیال راحت به ما بسپارید!

نشسته بودم جلوی چادر سبز همیشگی‌‌ام توی کمپسایت و با بقیه‌ی کوله‌گردها گپ می‌زدم. خط ساحلی شرقی استرالیا با ساحل‌های وحشی و ماسه‌ایش مقصد خیلی از بک‌پکر‌ها خصوصا موقع کریسمس و سال نو بود. همه داشتن خودشون رو برای تعطیلات آخر سال آماده می‌کردن که یکیشون ازم پرسید:
«راستی مری! برنامه‌‌ی تو برای شب کریسمس چیه؟!»

یه مِن و مِنی کردم و گفتم:
«برنامه؟! نمی‌دونم! اخه کلن ما تو‌کشورمون کریسمس رو جشن نمی‌گیریم و به جاش چیزهای دیگه‌ای رو جشن می‌گیریم. منم که اینجا کسی رو ندارم! ولی راستش دوست دارم به یه مهمونی شام کریسمس دعوت بشم. یک کریسمس واقعی! یه چیزی که بالاخره بفهمم این کریسمس کریسمسی که می‌گید یعنی چی!»

گرفتن اولین پیشنهاد عجیب برای کریسمس؛ تشریف بیاورید!

دو سه شب مونده بود به کریسمس و همه‌جا حال و هوای سال نوی میلادی گرفته بود. چند هفته‌ای بود که به همراه یک همسفر اروپایی قرار گذاشته بودیم که یک سفر زمینی با مسافت دو هزار و هفتصد کیلومتر از شمال به جنوب کرانه‌ی شرقی استرالیا داشته باشیم و بعد پنج هفته خودمون رو برسونیم به شهر سیدنی. با توجه به محدودیت زمانی تعیین شده هر روز یا هرچند روز یک‌بار باید چندصد کیلومتری به سمت جنوب حرکت می‌کردیم تا بتونیم تو موعد مقرر سفر زمینی رو تموم کرده و هرکدوم راهی مقصد بعدی خود بشیم.

ازش پرسیدم:
«راستی به نظرت می‌تونیم یه میزبان برای شب کریسمس پیدا کنیم؟!»
یه خنده‌ای کرد و گفت:
«کریسمس؟! نکنه شوخیت گرفته؟! کریسمس جدی‌ترین و خانوادگی‌ترین مناسبت تو فرهنگ ماست! از شب سال نو هم مهم‌تره. هیچ‌کس حوصله‌ی یک مهمون غریبه‌ی ناشناس رو تو شب کریسمس نداره!»
شونه هام رو بالا انداختم و‌ با یه لحن بی‌تفاوتی گفتم:
«نمی‌دونم! ولی به نظرم که ما خوش‌شانسیم و یه آدم باحالی ما رو به خونه‌اش دعوت می‌کنه! من که بیخیال نمی‌شم و می‌خوام توی کوچ‌سرفینگ درخواست بدم! این اولین کریسمس زندگی منه و نمی‌خوام همین‌جوری الکی بدون اینکه بفهمم کریسمس واقعن یعنی چی هدر بره!»

حدسم درست بود. فقط چند ساعت بعد ارسال درخواستم بود که یک نفر جواب داد:
«امسال تنهام و نمی‌خوام کریسمس رو جشن بگیرم! اگه براتون مهم نیست می‌تو‌نید بیاید خونه‌ی من.»
هرچند که واضح گفته بود که تو‌خونه‌اش خبری از سور و سات کریسمس نیست، ولی حداقل تو اون شلوغی و پر بودن همه‌ی هاستل‌ها خیالمون راحت شده بود که بدون جای خواب نمی‌مونیم.

روز قبل کریسمس، حرکت به سمت مقصد ناشناخته!

بار و بندیل رو انداختیم روی دوشمون و راه افتادیم. از شانس ما بارون شدیدی می‌بارید و حسابی خیسمون می‌کرد. نمی‌دونم به خاطر روز قبل کریسمس بود یا مقوایی که روش به جای مقصد نوشته بودیم: «لبخند بزنید! یک جایی به سمت جنوب!» که اکثر آدم‌ها شاد و خوشحال بودن و بهمون لبخند می‌زدن. حال و هوای پر از جنب و‌جوش آدم‌ها من رو به یاد روزهای آخر اسفند و آماده شدن برای شب عید می‌انداخت.

photogrid_1482743663026
نمی‌دونم به خاطر اون قیافه‌های مسخره‌ای بود که روی مقوا کشیده بودم، یا عبارت بزرگ لبخند بزنید، یا مدل متفاوت معرفی مقصدم و یا لبخند بزرگ خودم که هرکی ما رو می‌دید اول می‌خندید و بعد برامون دست تکون می‌داد!

زمان به سرعت می‌گذشت و بارون شدت گرفته بود جوری که تصمیم گرفتیم توی پمپ بنزینی پناه بگیریم تا بارون قطع بشه. همون موقع بود که یکهو یک ماشین بزرگ با پدر و مادر و پنج تا بچه‌ی دو تا ده ساله برامون ایستاد و پدر جوون خانواده گفت: «اگه دیرتون نمیشه که وسط راه با ما یک عکس خانوادگی با بابانوئل بندازید می‌تونیم تا یکجایی برسونیمتون.»
ده دقیقه‌ بعد از این مکالمه تو ماشین خانواده‌ای بودیم که بچه‌ها تمام مسیر رو آواز می‌خوندن و‌ هر میدون رو دقیقن ده بار دور می‌زدن و همگی باهم تمام این ده دور رو مثل یک پروژه‌ی خانوادگی جیغ می‌زدن. حقیقتش  هیچ جای امروز تو ذهنم خطور نمی‌کرد که قراره مهم‌ترین هدف چند دقیقه‌ی بعدم پیدا کردن یک بابانوئل باشه که بشه باهاش عکس خانوادگی گرفت، اون‌هم کنار یک خانواده‌ی شلوغ پر سر و صدای استرالیایی.
این دقیقن همون بخش بی‌برنامه سفر کردن بود که همیشه غافلگیرم می‌کرد. به نظر می‌اومد که داشتم یواش یواش کریسمس رو احساس می‌کردم.

خونه‌ی کیارو، اولین شام واقعی کریسمس!

همین‌که به خونه‌ی کیارو رسیدیم، دهنم از تعجب وا موند؛ آدرس روی نقشه بهمون می‌گفت که به مقصد رسیدیم ولی شکل و شمایل خونه شبیه چیزی نبود که انتظارش رو داشتیم. دیوارهای بیرونی خونه اذین بندی شده بود و چراغ‌های رنگی همه‌جا دیده می‌شد. یه مجسمه‌ی بابانوئل روی ایوون جلوی در به چشم می‌خورد و یک درخت تزیین شده‌ی کریسمس از توی خونه دیده می‌شد.

با یکم شک و تردید راه افتادیم به سمت خونه که یکهو زن جوونی با موهای کوتاه و یک هیکل ورزیده و درشت در رو باز کرد و با صدایی بلند و یک لبخند بزرگ گفت:
«سلام! من کیارو هستم! خوش اومدید! از عصر منتظرتونم! غذا توی فره و همه‌چیز آماده است برای شب کریسمس!»
همین‌که نگاهش به چشم‌های گرد شده‌ی من افتاد که از روی درخت کریسمس به کادوهای رنگارنگ پای درخت حرکت می‌کرد ادامه داد:
«آره قرار نبود امشب جشن بگیرم، تنها بودم و بی‌حوصله! ولی همین‌که خوندم و دیدم که ایرانی هستی و این اولین کریسمس زندگیته، دلم نیومد که همین‌طور الکی و بدون هیچ جشنی تجربه‌اش کنی و آخرش نفهمی کریسمس یعنی چی. تو این چند ساعت سریع همه‌جا رو آماده کردم که خونه حس و حال کریسمس بگیره خوب شده،نه؟!
راستی شام هم آماده است و‌توی فره. می‌دونی چی؟ شام مخصوص کریسمس ما استرالیایی ‌ها؛ یعنی مرغ درسته‌ی سرخ شده با سبزیجات!»

باورم نمی‌شد! انگار که داشتم خواب می‌دیدم! در حالی‌که هیچ ‌برنامه‌ریزی‌ای برای کریسمس نداشتم همه‌چیز داشت طبق خواسته‌ی قلبیم پیش می‌رفت! یک آدم غریبه‌ یکهو از ناکجااباد پیدا شده بود و تصمیم گرفته بود حس واقعی کریسمس رو بهم هدیه بده. اخه چطور ممکن بود همچین حسی رو توی یک هتل لوکس چند ستاره پیدا کنم؟! کلید کل ماجرا ارتباط با آدم‌های محلی‌ای بود که دل‌های بزرگی داشتن، همون چیزی که هیچ‌وقت توی این سبک سفر کردن تکراری نمی‌شد و همیشه غافلگیرم می‌کرد.

تجربه‌ی کریسمس خونه‌ی کیارو به این‌جا ختم نشد. صبح که با چشم‌های پف کرده از خواب بیدار شدم ازم پرسید:
«راستی مری! زیر درخت کریسمس رو‌چک کردی که ببینی سنتا( بابانوئل) برات چیزی آورده؟»

خنده‌ای کردم و با وجود این‌که می‌دونستم یک شوخی بچه‌گانه بیشتر نیست رفتم سراغ درخت کریسمس. چیزی رو که جلوی چشم‌هام بود باور نمی‌کردم؛ یک هدیه به اسم من زیر درخت بود!
درحالی‌که عین یک بچه‌ی شش ساله جیغ می‌زدم، پریدم تو بغل کیارا و ‌گفتم:
«فقط بدون که تو فوق‌العاده‌ای! هیچ‌کسی و هیچ‌چیزی نمی‌تونست مثل تو تجربه‌ی کریسمس رو برای من بازسازی کنه! بدون که تا ابد خاطره‌ی تو گره می‌خوره به خاطره‌ی اولین تجربه‌ی کریسمس زندگیم!»

photogrid_1482743641500
اون کادوی آبی با اون روبان سبز هیجان‌انگیز، اولین کادوی کریسمس من بود! هرچند که جیغ ذوق من یه چیزی تو مایه‌های ذوق برای کادویی بود که واقعن بابانوئل برای بچه‌ها میاره!

شام کریسمس خانوادگی، بخش جامونده از تجربه‌ی کریسمس!

بعد یکی دو روز خونه‌ی کیارا رو ترک کردیم و دوباره راهی جاده شدیم. تمام مدت به مهمون‌نوازی‌ و عشق عجیب و غریب کیارا فکر می‌کردم و این‌که چطور یک نفر می‌تونه اینقدر دست‌و‌دلبازانه تجربه‌ی یک مناسبت فرهنگی رو برای یک غریبه شبیه سازی کنه.

بعد تجربه‌ی ‌‌عجیبم با کیارا و هدیه‌‌ای که ازش گرفته بودم همه‌چیز به نظر کامل می‌اومد، هرچند که خاطرات همسفر اروپاییم از کریسمس‌هایی که با خانواده ‌اش گذرونده بود و جمع‌شدن همه‌ی اعضای خانواده دور یک میز، روانم رو برای تجربه‌‌ی یک شام خانوادگی کریسمس قلقلک می‌داد. با این وجود تصور پیدا کردن خانواده‌ای که بخواد دوتا غریبه رو به شام کریسمس دعوت کنه یکم زیادی دور از ذهن بود.

به شهر بعدی رسیده بودیم و با پر بودن همه‌ی هاستل‌ها و کمپسایت‌ها پیدا کردن یک جای خواب مناسب کمی سخت بود. حال و هوای کریسمس هم‌چنان ادامه داشت و شلوغی سال نو هم به شلوغی‌های قبل اضافه شده بود. بالاخره قبل از تاریک شدن هوا بود که موفق به پیدا کردن میزبانی شدیم که بتونیم تو حیاطش چادر بزنیم و از دستشویی و حموم و امکانات خونه‌اش استفاده کنیم. به‌خاطر تعطیلالات سال نو خونه پر از مهمون بود و جایی برای ما توی خونه باقی نمونده بود.

روز بعد که به رسم تشکر مشغول پختن غذا برای صاحبخونه بودم، چندتا از مهمون‌ها سراغم اومدن و گفتن:
_ مری راسته که تو اهل ایرانی؟!
_ اره چطور؟!
_آخه ما تازه از ایران برگشتیم! وای سفر به ایران عالی بود و آدم‌ها خیلی خوب بودن. یکی از بهترین سفرهای زندگیمون بود! حتمن دوباره بهش برمی‌گردیم!

photogrid_1482743608928
اولش گفتم که به رسم تشکر برای صاحبخونه نهار می‌پزم و وقتی این پیشنهاد رو دیدم تو ذهنم آشپزی برای چهارپنج نفر آدم بود! به محض اینکه شروع کردم به پختن، جری( صاحبخونه) بهم گفت راستی امروز همه خانواده میان اینجا و یه بیست و پنج نفری می‌شیم و اینجوری بود که الکی الکی بیست و پنج نفر رو غذا دادم!

همون شب بود که دعوت شدیم به مهمونی خانوادگی یک خانواده‌ی بزرگ برای کریسمس. به جیمز و خانواده‌اش اونقدر توی ایران خوش گذشته بود که با حس قدردانی تصمیم گرفته بودن که ما رو به مهمونی رسمی خانوادگی کریسمس‌ پدرمادرشون دعوت کنند. مهمونی‌ای که تجربه‌ی شرکت تو کریسمس رو برای من کامل می‌کرد.

photogrid_1482743652333
برخلاف تصور قبلیم حس یه خانواده‌ی استرالیایی که دور یک میز جمع شده بودن خیلی گرم بود و من رو یاد خانواده‌ی خودم می‌انداخت. همه با هم شوخی می‌کردن و می‌خندیدن. آخر شب هم وقتی فهمیدن این اولین کریسمس من بوده برام دسر ویژه‌ی کریسمس آوردن که یه چیز خوشمزه‌ای بود با دستور اسکاتلندی!

اولین کریسمس زندگی من توی سفر به واقعی‌ترین حالت ممکن برگزار شد. باوجود این‌که که هیچ برنامه‌ریزی‌ای برای چطور برگزار شدنش نکرده بودم، ولی سفر بهتر از خود من بهترین برنامه‌هارو برام چیده بود و تونسته بودم بخش زیادی از یک مناسبت فرهنگی یک جامعه رو درک کنم. مهم نبود که این مناسبت فرهنگی شب یلدا بود، یا کریسمس یا یک رقص قبیله‌ایه توی اوگاندا، مهم این بود که با درک این مراسم درک من از فرهنگ منطقه‌ای که توش سفر می‌کردم بیشتر می‌شد.

و مهم‌تر از همه، علت تمام این خوش‌شانسی‌ها معاشرت با مردم محلی و سفر کردن تو دل مردم بود. بدون شک اگه خودم رو محدود به هتل‌های چند ستاره با درخت‌های کریسمس مجلل می‌کردم، هیچ وقت همچین تجربه‌هایی پیدا نمی‌کردم. تجربه‌ی واقعی کریسمس یک‌جایی لابه‌لای زندگی روزمره‌ی آدم‌های پر از عشق بود، نه هتل‌هایی با سنگ مرمر که هیچ ردپایی از زندگی واقعی مردم توش جا نداشت.

نوشته شده توسط : سایت سبک تر

حتما ببینید

۴۸ ساعت تجربه‌ی متفاوت در شهر ملبورن!

توی هر شهری، مجموعه‌ای از دیدنی‌ها و چشیدنی‌ها وجود داره که تجربه‌ی اون شهر رو …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *