قصهی من و سفر عید پارسالم از اون جایی شروع شد که تصمیم گرفته بودم عید رو تهران بمونم اما انقدر کلافه بودم و دلم سفر میخواست که آخر طاقت نیاوردم و پیشنهاد بهنام یکی از دوستای شیرازم که اون موقع اهواز بود و قصد گشتن تو ایذه واطرافش رو داشت رو لبیک گفتم و یه بلیط قطار گرفتم برای اهواز.
بعد از چندین ساعت مصاحبت با زنهای دیگه تو کوپهی بانوان، که خودش از لذتبخشترین قسمتهای سفر بود، رسیدم اهواز. خیلی از دیدن یه دختر تنها با کوله که داره میره سفر تعجب کرده بودن و کلی با هم در مورد سفر حرف زدیم. یکی از همسفرام یه خانوم میانسال اهوازی ریزه میزه بود که کرج زندگی میکرد و داشت با دخترش برای تعطیلات برمیگشت اهواز. وقتی قصهی من رو شنید شروع کرد از علاقهش به سفر و یوگا و ورزش گفتن و من رو حسابی غافلگیر کرد. بعدم کلی اصرار کرد که برم خونشون اما دلم میخواست تا دو سه ساعت بعد که قرار بود بچهها رو ببینم تو شهر بچرخم. برای همین هم کولهی سنگینم رو دادم بهشون تا ببرن خونهشون و بعدن برم ازشون بگیرم. میپرسید چطوری اعتماد کردم؟ بعد از این همه سفر کردن شناختن آدمها در نگاه اول هم خیلی سخت نیست چه برسه به این که چندین ساعت باهم همقطار بوده باشید. غیر از اون هم چیزی که ارزش مالی داشته باشه تو کولهم نبود و اصلن نگران نبودم.
اهواز و کوچهگردی
بعد از این که کولهم ازم جدا شد سبکبار و راحت از همون ایستگاه راهآهن راه افتادم به کوچهگردی تو اهواز. برام مهم نبود جاهای معروف شهر کجان و فقط دلم میخواست برای خودم قدم بزنم و اکتشاف کنم.
بعد از این که از تنهایی قدم زدن سیر شدم یه زنگ به بچهها زدم و آدرس گرفتم تا برم پیششون. وقتی بهم گفتن همون شب میخوان برن ایذه با خودم فکر کردم من که هنوز هیچی از اهواز ندیدم. حتی فلافل لشکر هم نخوردم. تازه اهواز شبش قشنگه! اما هیچ کدوم از اینا پشیمونم نکرد. اهواز میتونه صبر کنه و به نظر میاد الان وقت ایذه باشه. اگه میخواید بدونید تو اهواز چیکارا میشه کرد مریم یه برنامهی خوب براتون داره.
این شد که با همسفرای جدیدم که بیشترشون رو اولین بار بود میدیدم به سمت ایذه راه افتادیم. بچهها اهواز پیش یکی از دوستاشون مونده بودن: امیر که خودش تو اهواز زندگی میکرد اما اصالتن اهل ایذه بود. امیر بهمون گفت وقتی رسیدیم ایذه کجا بریم و قرار شد خودش یکم دیرتر بهمون بپیونده.
ایذه، یه شهر تاریخی با طبیعت بینظیر!
وقتی رسیدیم ایذه یه راست رفتیم سمت اشکفت سلمان که تو دل یه کوه نزدیک ایذهس. از سر جاده که پیاده شدیم قدمزنان رفتیم بالا تا برسیم به اشکفت. انقدر ترکیب صدای موسیقی و آواز محلی و شادی مردم و هوای خنک ایذه لذتبخش بود که دلم نمیخواست برسیم. به توصیهی امیر تصمیم گرفتیم شب رو همون جا چادر بزنیم. رفتیم بالای یکی از صخرهها و یه جای خوب پیدا کردیم. همین طور که تا دیروقت نشسته بودیم دور هم و چایی میخوردیم هیاهوی خوشحالی مردم تو کوه میپیچید و بهمون میرسید.
برگشتنی دوباره تا پایین قدم زدیم و این بار وسط راه یه سر به سالن جشنی که کنار جاده بود و دیشبم صدای رقص و آواز ازش بیرون میاومد زدیم. توجهمون به جمعیتی که وایستاده بودن جلب شده بود. وقتی رفتیم داخل دیدیم مراسم چوببازی داره اجرا میشه که خیلی جالب و عجیب بود برای من! از اون جایی که ازمون خواستن فیلم یا عکس نگیریم من چیزی از اون مراسم ندارم.
در آرزوی دشت سوسن!
دشت سوسن مقصد بعدیمون بود. دیگه واقعن تا ایذه بری و عاشق طبیعت باشی و نری دشت سوسن رو ببینی اصلن منطقی نیست! البته هوا ابری بود و نمیدونستیم میشه شب بمونیم یا نه اما جادهای که تا دشت سوسن میرفت انقدر قشنگه که به امتحانش میارزید که تا اونجا بریم و حداقل از مسیر لذت ببریم.
تو فاصلهای که منتظر بودیم امیر بیاد دنبالمون رفتیم یکم برای شب خرید کردیم. همین طوری که سر یه کوچهای وایستاده بودیم دیدم بچههای تو کوچه دارن با تعجب نگاهمون میکنن. رفتم جلو و باهاشون حرف زدم. کمکم باهاشون دوست شدیم و رفتیم تو حیاطشون با هم فوتبال بازی کردیم. بعدم مامانشون اومد با هم حرف زدیم و انقدر مهربون بودن که یه شیشه هم دوغ محلی بهمون دادن. همیشه فکر میکنم فاصلهی غریبه بودن و دوست شدن با آدمها خیلی وقتا در حد یه سلام دادنه و عجیبه که یه وقتایی این فرصت رو به همین آسونی از دست میدیم.
تو راه که میرفتیم امیر از بختیاریها برامون حرف زد و بهمون کلی چیز یاد داد. داشتن یه دوستی که اهل همون منطقه باشه واقعن تجربهی سفر رو خاصتر میکنه. وسطای جاده بودیم که بارون شروع شد و هی هم شدید و شدیدتر شد. دیگه بیخیال دشت سوسن شدیم و امیر ما رو برد به یه روستای خیلی کوچیک تو انتهای جاده و چایی رو مهمون یکی از اقوام مهموننواز امیر شدیم. بعدم زیر بارون تو روستا چرخ زدیم و کلی تو اون فضای بکر نفس کشیدیم.
تو راه برگشت امیر ما رو برد به روستای پدریش، اژدرخونگ. اول همراه امیر رفتیم یه سر به گورستان روستا زدیم. ترکیب صخرهها و دشتهای سبز زیرش تصویری ایجاد کرده بود که هنوز تو ذهنمه.
واقعن هیچی نمیتونه از نون و ماست محلی خوشمزهتر باشه. یه بار دیگه امیر و خانوادهش ما رو شرمنده کردن و با این که خیلی سرزده مهمونشون شدیم کلی ازمون پذیرایی کردن.
یه چرخی هم تو حیاط و اون دوروبرا زدم تا روستای خونم به سطح طبیعی برسه.
اردل و کباب روی آتیش
از اون جایی که وقتمون کم بود تو ایذه هم یه روز بیشتر نموندیم. مقصد بعدی اردل بود که تو مسیر ایذه به شهرکرده. از ایذه که خارج میشید یه گردنهی خیلی قشنگ تو مسیرتونه و این شروع قشنگیهای این جادهس. تو مسیر از کنار سد کارون رد میشید و بعد از هر پیچ و تونل کارون یه منظرهی جدید جلوی روتون میسازه.
همین طور که جاده رو به سمت شهرکرد ادامه میدید یکم بعد از باجگیران یه جادهای از جادهی اصلی جدا میشه و به سمت اردل میره. ما چرا اردل رو انتخاب کردیم؟ چون خواهر امیر، یکی از همسفرامون، اونجا داشت طرحش رو میگذروند و ما رو دعوت کرده بودن بریم پیششون و با هم ناهار رو تو طبیعت بخوریم.
وقتی رسیدم اردل خانوادهی امیر و یکی دو تا خانوادهی اردلی که از دوستانشون بودن پیکنیک رو برپا کرده بودن و کبابها رو سیخ کرده بودن و منتظر ما بودن. یه از وانتسواری و بارون سیلآسا به رفاه رسیده بودیم و دور آتیش خودمون رو گرم کردیم.
چند ساعتی هم تو طبیعت اطراف اردل موندیم و با دوستای جدیدمون گپ زدیم و حسابی تو فضا غرق شدیم.
بعدش باید از بچه ها جدا می شدم و برمیگشتم تهران. خیلی دلم میخواست باهاشون سفر رو ادامه بدم اما خانوادهم تهران منتظرم بودن و باید برای سیزده بدر بهشون میرسیدم. طبیعت اطراف اردل خیلی بکر و قشنگه و چند تا آبشار خفن داره که میتونید از محلیها آدرس دقیقش رو بپرسید. برای رسیدن به شهرکرد لازم نیست به جادهی اصلی برگردید و از همون اردل یه جادهای تا شهر کرد میره که از بین صخرهها رد میشه و اگه وسط راه از ماشین پیاده شدید مواظب باشید چون باد ممکنه جدن ببرتتون.
راستی پیشنهاد سارا و مریم رو هم برای سفر عید از دست ندید.