گفتم دلتنگ جادههای ایرانم؟ خب آدم عاقل در جهت رفع دلتنگیش راه میفته به سفر! اونم چه سفری.. از تهران که راه افتادیم فقط میدونستم مقصد یه جایی تو گیلان خواهد بود، قرار بر این شد تا رشت بریم و بعدش رو تصمیم بگیریم.
در مسیر رفت به سمت گیلان شگفتانگیز
وقتی تو ترافیک، پشت نیسانی نشستی که پر از گوجهست باید چی کار کنی؟
باید بخندی و مردم رو بخندونی و خدا رو چه دیدی شاید نون و پنیر یا حتی پیتزا هم گیر آوردی. هرچند که بد دوره زمونهای شده، والا مردم دیگه با خودشون نون و پنیر و توشهای برنمی دارن واسه سفر، فقط تخمه دادن بهمون.
جادههای فرعی
انتظار واسه یه ماشین رو تو جادههای فرعی دوست دارم.وقتی عجلهای برای رسیدن به مقصد خاصی نداری، میتونی تو آرامش وایسی به تماشای جزییات زندگی که هرروز از کنارشون باسرعت رد میشی یا کنار این کوره راه انقد پیاده بری تا به یه آبادی برسی.
همین لحظههاست تو هیچهایک که مثل یه تمرین ذهنی بهت یاد میده صبورتر باشی. بهت یاد میده امیدوار بمونی وقتی از دید بقیهی آدما امید چندانی به اوضاع پیش روت نیست.
بعد از اون همه انتظار واسه اومدن ماشین، جایزهات میشه این جاده.
من به این تیکه از سفر میگم “شوق”
چرا؟ چون تو مسیر رفتنی، چون خبر نداری جلوتر چی در انتظارته، چون قراره یه سری اتفاق هیجان انگیز بیفته که تو ازشون بیخبری، چون عین بچگیات ذوق میکنی از هر اتفاق کوچیکی سر راهت تو جاده!
🎧: شوق – کیهان کلهر
کجا بخوابیم؟
وقتی تو یه منطقهی ناشناخته سفرت به شب میخوره و خبر نداری که دور و اطرافت چه شکلیه و چه خطراتی ممکنه وجود داشته باشه، بهتره که تو یه روستا نزدیک مردم محلی کمپ کنی تا صبح شه و چشمت ببینه چی به چیه.ما هم همین کار رو کردیم البته بعد از اینکه سگ گنده و سیاهی بهمون حمله کرد! رفتیم درِ یه خونهای تو آخرین روستا تو مسیرمون رو زدیم گفتیم سلامعلیکم، میشه تو حیاط شما چادر بزنیم که امن باشه جامون؟
میبینید محبت مردممون رو؟
با صدای رودخونهی خروشان پشت خونهی این خانم و با فکر اینکه یعنی صبح بیدار شم چه منظرهای رو قراره ببینم خیلی زود خوابم برد تو این اتاق.
سفر یعنی هیجان و ماجراجویی و چالش
صبح بیدار میشی میبینی اینجایی، میبینی کوهها فقط دوپله کوتاهتر از آسمون بالا سرتن! میبینی همسفرت که تو دستهی قدبلندا قرار میگیره به عنوان اسکیل (Scale) تو عکس در برابر عظمت این کوهها قد پشهست چه برسه به خودت!
انقد حواسم به کوهها بود که نزدیک بود بیفتم تو رودخونه. کدوم رودخونه؟ وای وای همین قدر ازش بگم که یه جاهایی انقد خروشان بود که مثل اژدهای “دنریس تارگرین” میغرید. (دنریس تارگرین رو میشناسید؟ از شخصیتای سریال اجنبیاست. نشناختید هم خیلی مهم نیست)
محمد، پسری که اون منطقه رو مثل کف دستش میشناخت، اومد دنبالمون تو مسیر تا بریم برسیم به محل کمپ و ملحق شیم به بچهها. اول مسیر گفت فقط آماده باشین راه سختیه و قراره بریم تو رودخونه. با خودم گفتم داره شلوغش میکنهها، تا مچ پا آب میاد نهایت، این دیگه آمادگی نمیخواد که!
🎧: This is the life – Amy McDonald
اما همون طور که تو این فیلم مشاهده میکنید من شکر اضافه خوردم! هیچکس حتی جرات نداشت تو این اوضاع دوربین دست بگیره و فقط دوربینی مثل گوپروی خودش میتونست سختی این مسیر رو اینجور که میبینید نشون بده که با سخاوت قبول کرد فیلمش رو بهم بده تا بذارم اینجا براتون.
درسته سخت بود اما من هربار با چنگ و دندون از صخرهها بالا رفتم یا با ترس و لرز بین آبهای خروشان پریدم، با خودم گفتم آهاااان، همینه زندگی!
دالان بهشت
بعد از گذشتن از همچون راه صعبالعبوری، دیدن و بودن تو همچین جای قشنگی نصیبم شد!
فکر کن اگه اول مسیر میگفتم “وای نه من نمیتونم بیام” چی میشد؟ تمام حرف من اینه که اگه بتونی از شر “نمیتونم” های زیادی که خودت تو ذهنت درست کردی رها شی، چیزای خوبی منتظرته.
سفر یعنی حادثه!
کفش پسرونهای که تو چندتا پست قبل بهش اشاره کرده بودم یادتونه؟! دیگه نیست! آب برد که برد. حالا بهنام باید از گیلان تا شیراز رو با یه جفت دمپایی قرضی برمیگشت خونه!دمپایی که باز نزدیک بود آب ببره 🙂
کجاست اینجا؟
اینکه تا اینجای کار، آدرس دقیق محلی که کمپ کردیم رو نگفتم دلایلی داره:
واقعیت اینه که محلیها و کسانی که راهنمای ما برای رفتن به مناطق خاصی هستن دو تا دغدغهی اصلی دارن همیشه!
اول اینکه نابلدها و مردم عادی بدون توجه به شرایط جوی و با دلی خجسته راهی جایی بشن و خدایی نکرده بلایی سرشون بیاد. شاید با خودت فک کنی “ای بابا، چه بلایی، هیچی نمیشه” ولی با همین طرز فکر یه بار سر خود من چنان بلایی اومد که تجربهای نزدیک به مرگ رو نصیبم کرد.همین منطقه که عکسهاش رو دیدید خیلی سیلگیره و ما شاید آخرین نفراتی بودیم که تو این روزای آخر شهریور تونستیم انقدر تو رودخونه پیشروی کنیم، اگه ناآگاهانه و سرخوش ده روز دیرتر به اینجا میرسیدیم و بیتوجه به آب وهوا تو مسیر رود مستقر میشدیم چه بسا الان باید آگهی ترحیم میخوندین جای این متن!
دوم اینکه امان از زباله! دیگه خودمونیم میدونیم اوضاع چه جوره. من چی بگم؟ برای همین تعداد کم، دوتا گونی آشغال رو تو مسیر برگشت علیرغم صعب العبور بودن و حمل کولهها با خودمون تا شهر آوردیم، چند درصد مردم این تعهد رو دارن دربرابر طبیعت؟ حال تنگه واشی الان چطوره؟ حال بقیهی جاهای معروف چی؟
من والا نه ایران رو ارث پدری خودم میدونم و نه دلم میخواد دل کسی رو بسوزونم ولی از شما چه پنهون میترسم! میترسم که جاهای بکر و خوشگل کشورم به زبالهدونی تبدیل شه یا محلی بشه واسه سودجویی آدمای نااهل. از طرفی نمیتونم دغدغههای افراد خبره رو نادیده بگیرم و خیانت در امانت کنم. این یک کار ازم برنمیاد.
پیشنهادم چیه بهتون؟ اینکه پاشید برید تو محل و تو هر فصلی از سال که هستین از افراد آگاه و محلی سوال کنید که جای بکر اون منطقه کجاست، جایی که ازدحام نیست اما امنیت هست. اسیر اسم و رسم نباشید. اینکه فلانی رفته پس منم باید خودم رو به اونجا برسونم نباید بشه هدف.
هدف باید دیدن وجب به وجب خاک وطنت باشه، اگه هست چرا از همین دهاتای اطراف محل زندگیت شروع نشه؟
.
این سفر هم تموم شد.