کشف و شهود در Cimetiere de Montmartre
از سه قبرستان معروف پاریس، فقط یکی را ندیده بودم. دو گورستان دیگر، یعنی “پرلاشز” و “مونپارناس” را در سفرهای قبلی کشف کرده بودم. امروز تصمیم گرفتم قبرستان “مونمارت” را هم در تنهایی خودم بکاوم.
این شد که خط 2 مترو را سوار شدم و در ایستگاه Blanche پیاده شدم. از جلوی کاباره “مولن روژ” گذشتم و خودم را رساندم به …
بقیه مطالب را به صورت گزارش تصویری مشاهده بفرمایید:
نماد کاباره “مولن روژ”
با دنبال کردن این تابلو به گورستان “مونمارت” Montmartre رسیدم.
اولین موضوعی که نظرم را جلب کرد این بود که دقیقا یک خیابان از روی بخشی از قبرستان عبور می کرد.
دقت بفرمایید: در بخشی از قبرستان (در همان ورودی) یک خیابان از بالای آرامگاه ها عبور کرده.
نمایی از یکی از خیابان های اصلی قبرستان
نمایی از یکی از قطعه های قبرستان
اولین قبری که پیدا کردم، متعلق بود به “امیل زولا”
از “امیل زولا” فقط کتاب “زمین” را خوانده ام.
بعد رفتم سراغ کسی که انگیزه اصلی ام برای آمدن به این قبرستان بود…
قصدم این بود که به زیارت “هاینریش هاینه” بروم و از این شاعر آلمانی به خاطر احترامی که برای “فردوسی” قائل بود قدردانی کنم. و به او بگویم که:
“هر وقت به دیدار راین می روم، سرود لورلای تو را به یاد می آورم.”
نمی دانستم و در این قبرستان بود که فهمیدم کاشف “الکترو مغناطیس” جناب استاد “آندره ماری آمپر” هم در همین قبرستان خفته اند. ایشان همان استادی است که ما در دبیرستان نام او را به خاطر واحد سنجش جریان الکتریکی یاد گرفته ایم.
اگر بگویم قبر “هانری بیل” است، احتمالا نمی شناسیدش. راستش من هم تا همین امروز با این اسم نمی شناختمش. اما اگر اهل کتاب و مطالعه باشید احتمالا نام مستعارش، “استاندال” را شنیده اید. کتاب معروفش با عنوان “سرخ و سیاه”
Le Rouge et le Noir را همه جا ( در پاریس) می توان دید.
از آنجا که قبرستان “مونمارت” وسیع است (البته نه به اندازه پرلاشز) و تعداد بسیاری از مشاهیر، نویسندگان، هنرمندان و … در این محل دفن هستند، دیدار از مقبره “استاندال” از الویت هایم نبود. اما انگار او صدایم می کرد و در واقع خودش قبرش را به من نشان داد.
حالا می فهمم چرا! و این خیلی عجیب است.
او همچون من شیفته “فلورانس” بود. بهتر است بگویم من همچون او شیفته فلورانس هستم. هنگامیکه او 197 سال پیش (سال 1817 میلادی) کلیسای “سانتا کروچه” (صلیب مقدس) -همان جایی که مقبره “میکل آنژ”، “گالیله”، “ماکیاولی” و … قرار دارد- را در شهر فلورانس دیده بود نوشت:
” از ایده بودن در فلورانس، نزدیک مقبره مردان بزرگی که دیده ام، به وجد آمده ام. در ژرفنای یک زیبایی متعالی غرق شده ام. من به نقطه ی مواجهه با شور و شعف ملکوتی رسیدم. همه چیز به صورت واضح با روح من حرف می زند. آه، اگر می توانستم فقط فراموش کنم. تپش قلب گرفتم، چیزی که در “برلین” به آن “دل آشوبی” (عصبی شدن) می گویند. از زندگی تهی شدم. من با ترس از افتادن راه می روم.”
ترجمه چند خط بالا از خودم است و شاید خیلی دقیق نباشد. به همین خاطر اصل متن انگلیسی را اینجا می نویسم:
I was in a sort of ecstasy, from the idea of being in Florence, close to the great men whose tombs I had seen. Absorbed in the contemplation of sublime beauty… I reached the point where one encounters celestial sensations… Everything spoke so vividly to my soul. Ah, if I could only forget. I had palpitations of the heart, what in Berlin they call ‘nerves.’ Life was drained from me. I walked with the fear of falling
این احساس “استاندال” همان احساسی است که وقتی من فلورانس را برای اولین مرتبه دیدم، داشتم. آن روزها (سال 1386) من نوشتم:
………………………………………
شهر به خواب رفته و همسفران من نیز. زیر نور چراغ خواب، در حالی برایتان مینویسم که سرمای پاییز را در نوک انگشتان دستان و پاهایم احساس میکنم. اما قلبم گرم است در شهری که نامش “فلورانس” است…
اکنون میتوانم پاهایم را ببخشم.
اکنون میتوانم چشمانم را هدیه کنم.
اکنون میتوانم جانم را فدا کنم.
چراکه…
گام برداشتم و نگاهم را پر کردم و روحم را لبریز کردم از “فلورانس”.
من امروز صدای تیشهی میکلآنژ را شنیدم و از قلمموی داوینچی آویزان شدم…
در این اندیشهام که درد فلورانس را فقط با داروی حافظ میتوان درمان کرد…
چراکه در این خرابات، همگان لولیاند. همهی آب رکن آباد اینجا جاری است. هر گذر این شهر، کوی نیکنامیاست انگار. اینجاست که دل و دین میشود و قیامت برمیخیزد.
منزل آن مَه عاشقکش عیار این جاست، موعد دیدار اینجاست. اینجاست که باده و مطرب و گل جمله مهیاست. اینجا ایام فتنهانگیزند. اینجا همه، شهسوار شیرینکارند و زلفها همه گرهگشاست. گنبد مینا اینجاست.
…………………………………….
و جالب این است که نام یک نوع اختلال (بیماری) شامل احساس اضطراب، سرگیجه، گیجی، تپش قلب که پس از دیدن آثار هنری زیبا برای برخی رخ می دهد، به نام “سندروم فلورانس” یا “سندروم استاندال” شناخته می شود.
راستش من هم مثل “استاندال” آن روز “سندروم فلورانس” گرفتم. امروز هم “سندروم استاندال” گریبانم را گرفت.
جالب تر اینکه در این سفر، ما (من و همسفرانم) وقتی که از کلیسای “سانتا کروچه” بازدید کردیم در مورد “سندروم فلورانس” برایشان صحبت کرده بودم.
یک راز: اگر روزی بیایید که بدانم دیگر از این نوع کشف و شهود -که امروز برایم رخ داد و همه چیز را به همه چیز ربط می دهد- نخواهد بود، روزی است که دیگر زندگی برایم ارزشی نخواهد داشت.
نمای نزدیکتر از او که امروزم را شیرین کرد.
این هم مقبره خانم Margaret Kelly Leibovici، کارگردان ایرلندی الاصل نمایش ها و رقص های باله، که به خاطر رنگ خاص چشمهایش به bluebell معروف بود. او به مدت 40 سال بر روی صحنه کاباره “لیدو” (واقع در خیابان شانزه لیزه پاریس) ظاهر شد. او همچنین گروه نمایشی دختران رقصنده مشهور به Bluebell Girls را طراحی کرد که زیباترین نمایش رقص در دنیا به شمار می رود.
همچنین امروز با این استاد بالرین روسی، “واسلاف نیجینسکی” آشنا شدم. مردم بر سر مزارش کفش باله گذاشته اند.
از روی زندگی او فیلمی به نام dancer به کارگردانی Tony Richardson ساخته شده.
ما در تاریخ دو نفر را به اسامی “الکساندر دوما” می شناسیم: الکساندر دومای پدر و الکساندر دومای پسر.
هر دو نویسنده بودند و ما (اگر اهل کتاب باشیم) زمانی را با آنها سر کرده ایم. الکساندر دومای پدر را با کتاب های “کنت مونت کریستو” و “سه تفنگدار” می شناسیم و پسر را با “مادام کاملیا”.
کتاب “مادام کاملیا” را دو مرتبه خوانده ام و هر دو دفعه کیف کرده ام. در پرانتز اینکه، همیشه عشق به روسپی، ایده های خوبی برای نوشتن به نویسندگان داده است.
این مقبره که در تصویر می بینید و در این قبرستان واقع شده، متعلق به “الکساندر دومای پسر” (نویسنده مادام کاملیا) است.
پیدا کردن قبر نفر آخری که به دنبالش بودم، خیلی وقتم را گرفت. یا اینکه صد در صد مطمئن بودم مقبره اش در نزدیکی “الکساندر دوما” قرار دارد، اما شاید 20 دقیقه یک فضای 10 متر در 10 متر را گشتم تا پیدایش کردم. با خودم گفتم اگر پیدا نشود از این قبرستان بیرون نمی روم.
در واقع لحظه اول که وارد قبرستان شدم، بعد از “هاینریش هاینه” کسی که بیشترین تمایل را برای پیدا کردن قبرش داشتم، “ارنست رنان” بود. ولی نمی دانستم که قبر او با قبر Ary Schwffer یکی است و به همین دلیل بود که پیدایش نمی کردم.
در تصویر بالایی، این تابلوی سنگی مربوط به “ارنست رنان” در سمت راست دیوار مقبره مربوط به Ary Schwffer دیده می شود.
این جمله “ارنست رنان” را خیلی می پسندم: سعادت دیگران بخش مهمی از خوشبختی ماست.
و اما آن دیگری که قبر “ارنست رنان” را در داخل آرامگاه خود جای داده یک نقاش است.
در یک منطقه از قبرستان، سنگ ها را به این شکل نقاشی کرده بودند که به عنوان آخرین عکس تقدیمتان می کنم.